اينقدر دوست داشتم به تو بگويم دوستت دارم اما افسوس كه مرگ مجالم نداد
انقدر دويت داشتم كنارت باشم اما افسوس زمان مهلتم نداد
انقدر دوست داشتم به تو بگويم از افسوسهايم نيز افسوس ميخورم كه چرا دير به زبان اوردم
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....
رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......
ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني (تاري)
|