قطار مرگ
آمدم از خسته بودن هایم خداحافظی کنم
چمدانم را هم بسته ام
و منتظر قطار در ایستگاه زندگی نشسته ام
چند ساعت تاخیر دارد یا چند سال نمی دانم
می گویند زود می آید
عجب دلهره ای دارم
نمی دانم شاید از سفر است
سفر مرا از درد جسم دور می کرد همیشه
اینبار روحم درد نمی کند جسمم هم حالش خوب است
یک طور غریبی است
کتابی را با خود برداشتم تا بخوانم اما عجیب است
هیچ چیز درون صفحات نمی بینم اما انگار هر صفحه داستانی است
من حالم خیلی خوب است
کاش کتاب دلم هم مثل این کتاب سفید باشد
باید این کتاب را تحویل کتابدار کتابخانه دهم
تمیز مثل اولش
آقا به خدا قسم تمیز نگه داشته ام
قطار کی می آید ؟ چه؟ همین الان
باشد خداحافظ
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|