تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر میکردیم
از بهاری به بهاری دیگر
آه اکنون دیریست
که فرو ریخته در من گویی
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم با بوسه تو
روی لبهایم میپندارم
میسپارد جان عطری گذران
آنچنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم میلرزد
چون تو را مینگرم
مثل اینست که از پنجره ای
تکدرختم را سرشار از برگ
در تب زرد خزان مینگرم
مثل اینست که تصویری را
روی جریانهای مغشوش آب روان مینگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار که فراموش کنم.
تو چه هستی جز یک لحظه یک لحظه که چشمان مرا
میگشاید در برهوت آگاهی؟
بگذار که فراموش کنم...