نمایش پست تنها
  #64  
قدیمی 11-25-2009
آريانا آواتار ها
آريانا آريانا آنلاین نیست.
کاربر بسیار فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,863
سپاسها: : 1,245

743 سپاس در 365 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حال عجيبي بود گويي حائلي نبود ....زبانم قاصر بود هر كلامم اشكي هر اشك پلي..باز مي گذرد ..امشب هم گذشت..عقل خموش است و تنها گاه گاهي با افكاري هجوم مي آورد اما تواني ندارد..عقل خود را در دل ميبينم و دل خود را در ماوراي روح ..روح ديگر تاب اين جسم را ندارد و جسم هم تاب روح ..سخناني ميگذرد بر روانم و روياهايي را به خاطر مي آورم از سال هاي دور ..چندي پيش بي اختيار ايستادم و همه چيز را از خاطر بردم جز ...كه مانند يك مدار به دور روانم حلقه اي زده بود و القا ميكرد كه تكرار كن منم جز من كسي اينجا نيست وقتي به خود آمدم ..تواني در من نبود .....ديگر تواني نيست ..روح ديگر تاب اين جسم را ندارد ..گاه جريان خوني در خود ميبينم كه با فشار عظيم عقل را در مينوردد ..همه ي كائنات دست به دست داده اند تا عقل را زائل كنند ....باز به خاطر مي آورم خاطرات خود را ..خواب هاي خود را .. كودكي خود را ..ترسي بيجا مرا فرا ميگيرد ..اكنون عقل ميگويد بگذر از دنياي مجازي ..چه خيري از دنياي حقيقي يافتي كه در دنياي مجازي بيابي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پاسخش را دادم ..هم لبهايم و هم عقلم به من نيشخندي طعنه دار زدند....دوباره موجي فراگير مي آيد و در برم ميگيرد .گاهي احساس ميكنم دريا هستم و امواج در من جريان دارند و آسمانش هميشه ابري و آماده بارش ..چشمانم بوي شمال ميدهند ..بوي زمين زنده شده ....عقلم كوير برهوت..دلم هم ناشناس است محيطي عظيم و ناشناخته اما گاهي احساس ميكنم جنگل ميشود ..صداي زوزه ي گرگ ها و چرخش لاشخورها و مرده خواري كفتارها و مكاري روباه ها و خرناس خوك ها و هزاران هزار درنده ي ديگر از آن بيرون ميآيد ...درآن غوغايي است ...پناه ميبرم ....آتش ميآيد و جنگل را به آتش ميكشد بعد از آن باران مي آيد و خاموش ميكند ناگهان موجي عظيم مي آيد و تار و پود دل را بر هم ميزند ....هنوز اين مكان عجيب را نشناختم ...اينبار دل نيشخندي ميزند ...عقل ميگويد واقعا بي عقلي آريانا يه مشت اراجيف نوشتي..دل بر عقل قهقهه ميزند... دل به همه ي اعضا ميگويد خاموش باشيد... يا من بايد او را بيابم... يا... يكي يكي شما عضو ها رو از بين ميبرم با تبري كه بر دست دارم از ريشه جدايتان ميكنم تا او را بيابم .......اعضايم ميگريند اما دل رحمي ندارد چون فهمي ندارد ...به او ميگويم مگر احساس نداري ؟؟ميگويد احساسم را فقط خرج آنچه كه در پي آن هستم ميكنم ..باز تبر به دست ميگيرد و ريشه هاي قطور را از جا در ميآورد................................................ ............................................................ ...
__________________
There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch and
It's bringing me out the dark
Finally I can see you crystal clear
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید