آري ديدم او را كه اسباب بازيم را گرفت ...آشفته شدم ..گفتم بده وگرنه ميرم بابامو ميارم ..خنديد اما من اشك ريختم ناگهان اشك ريخت ....من نديدم ديگر چه شد ..گفت منو بيشتر دوست داري يا اسباب بازيتو ..فكر كردم..........گفت با عقل به جايي نميرسي..گفتم تو ميداني و من هم در برابرت دروغ نميگويم خطاي من اينجاست ....................................نميدانم
__________________
There's a fire starting in my heart Reaching a fever pitch and It's bringing me out the dark Finally I can see you crystal clear
|