دلم برات تنگ شده خدا! در پي ساده سال هاي كودكي هي دويدم و هي دويدم و
به هيچ جا نرسيدم.
هي در پي هر پرواز
هر پرنده را بي طمع
به طعم طعامي خواندم
تا كه آخر، زاغي زيرك قصه ها
پنير مرا نيز ربود ...
هي زار زار گريستم
تا كه شايد پري، مرا نيز انسان كند.
اما حالا مي دانم كه
سياوش تنها حكايتي ست و
آتش همچنان باقي ست.
ديگر نه طعم شور كودكي دارم
و نه ساده سلام هاي پر معني
كه هرچه هست، باقي گلايه است.
گلايه، گلايه، گلايه ...
گلايه ات مي كنم!
از مشق هايي كه در آن بابا نان ندارد.
از كتاب هايي كه هنوز زير باران خيسند.
از قطارهايي كه هنوز به مقصد نرسيده اند.
از دروغ گوهاي شهر ما كه چوپان شده اند.
و در هواي گرگ و ميش، خود به گله مي زنند.
گلايه ات مي كنم از حكايت
هوس هاي حوا و هواي باز نيامدن
آخر من كه مي دانم " سيب بهانه عاشقي تو بود "
نه جُرم آدم ...
كه اگر جايزيم به خطا
پس جرم چيست؟
مجرم كيست؟
و اگر عامليم به گناه
حكايت نامه و نام هاي تو چيست؟
همه اين ها را گفتم تا بداني
دلم برايت تنگ شده است خدا ...
|