اولين نگاهت آن قدر برايم شيرين بود
كه گويي روح فرهاد در من دميده باشند
من قهرمان افسانه عاشقانه اي شدم
كه پايانش را نمي دانستم
هر شب
در اوج تنهايي
به اندازه بيستون برايت گريستم
و اكنون
وقت آن شده كه شيريني نگاهت را پس بدهم
و شربت تلخ آخرين خداحافظيت را بنوشم
روح فرهاد كم كم از وجود من مي رود
و هر بار بخشي از وجود مرا نيز با خود مي برد
امشب حال عجيبي دارم
خواب به چشمانم نمي آيد
كه ناگهان
صدايي به گوشم زمزمه مي كند :
بخواب ، امشب آخرين شب تنهاييست
چشمانم را مي بندم
صدا ، صداي شيرين بود