نجار پيري بود که مي خواست بازنشسته شود.او به کارفرمايش گفت که مي خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگي بي دغدغه کنار همسرش لذت ببرد.
کارفرما از اين که ديد کارگر خوبش مي خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پير خواست تا به عنوان آخرين کار، تنها يک خانه ديگر بسازد. نجار پير قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به اين کار راضي نيست. او براي ساختن اين خانه، از مصالح بسيار نامرغوبي استفاده کرد و با بي حوصلگي به ساختن خانه ادامه داد.
وقتي کار به پايان رسيد، کارفرما براي وارسي خانه آمد. او کليد خانه را به نجار داد و گفت: «اين خانه متعلق به توست. اين هديه اي است از طرف من براي تو.»
نجار يکه خورد. مايه تاسف بود! اگر مي دانست که خانه براي خودش مي سازد، حتما کارش را به گونه اي ديگر انجام مي داد...
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
|