روزی چاپاری در کوهستانی دچار طوفان شد ناچار به یک آسیاب پناه برد در آسیب اسیابانیرا دید و از او خواهش کرد انجا بماند اسیابان پذیرفت و چاپار انجا ماند و با اسیابان هم سفره و هم صحبت شد بعد از گذشت زمانی چراغ اسیابان خاموش شد اسیابان چراغ را بر داشت زیر چشمه ابی که از اسیب
میگذشت گرفت پر کرد بعد روشن کرد چاپار که خیلی تعجب کرده بود گفت چطور میشه یک چراغ پیسوز با آب روشن بشه ؟ آسیابان فرزانه گفت هر وقت کاری به کار خدا نداشتی و هر چی که اون داد شکر کردی اب هم برات می سوزه چاپار گفت من هم میتونم این گونه باشم گفت بله! این طوری شدن راحته اما نگه داشتنش سخته فکر نمی کنم بتونی نگه داری اما من راهش رو بهت می گم.
اسیابان گفت وضو بگیر نماز بخوان و توبه کن که از این به بعد اون طور که خدا میخواد باشی و کاری به کار خدا نداشته باشی. چاپار نماز خواند توبه کرد و بعد چراغ رو زیر چشمه گرفت پر کرد و روشن کرد چراغ روشن شد اسیابان گفت خدا رو شکر توبه ات قبول شد حالا باید توبه ات رو نگه داری
بعد از گذشت مدتی چاپار از طوفانی که بیرون از خونه غوغا کرده بود خسته شد و دعا کرد که ای کاش زودتر طوفان تمام می شد .؟! یک دفعه متوجه شد چراغ خاموش شد …
|