خدايا وقتي شبها در خلوتم به اسمان نگاه ميكنم با خود ميگويم ايا ميشود روزي خدا از لابه لاي اين همه ستاره ارام صدايم كند و دست نوازشي بر روي گونه هايم بكشد هر وقت اين چنين ميگويم قطره اشكي روي گونه هايم بازي ميكند ميدانم خوب هم ميدانم كه اين همان دست نوازشت هست كه روي گونه ام ميكشي و ميفهمم خدايم و معبودم هنوز مرا دوست دارد .
تا هر زمان كه اشك در چشمانم باشد ميدانم خدايم مرا دوست دارد و مرا عاشقانه نگاه ميكند اين را يرمردي به من گفت كه نور در چشمانش نبود ولي خداوند جاي اشك در چشمانش لبخندي زيبا بر روي لبانش نقش كرده بود . حالا ميفهمم كه خداوند با گذاشتن آن لبخند بر روي لبان آن پيرمرد روي ديگري از نوازشش را معنا كرده ولي اين كجا و اشكهاي من كجا.