تا ببيني اندرونم را تو اسان
تا بيابي گوهر مدفون دل
تا بيابي ان خدائي را كه مدتهاست
در كنار اين دلم خانه كرده
و افسوس
كه چشم من نميبيند وجودش را
بيا شايد تا ببيني خدايم را و بگوئي با او راز بي انتهاي دلم را
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....
رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......
ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني (تاري)
|