این سرودۀ خواجه عصمت بخارایی ـ سخنور اواخرسدۀ هشتم و اوایل سدۀ نهم هجری ـ باآنکه جنبۀ عرفانی خرابات را در نظر دارد، بازهم تصویر ظاهری آن به بهترین وجهی بازشناسی خرابات آن دوره ها را در بر دارد:
سرخوش از كوي خرابات گذر كــردم دوش
به طلبگاري ترسا بچـــــــــــــــۀ باده فروش
پيــــشم آمد به سر كوچــــــه پري رخساري
كافرانه شــــــــــــکن زلف چو زنار بدوش
گفتم اين كوي چه كوييست تراخانه كجاست؟
اي مه نو خم ابروي ترا حلقه به گــــــــوش
گفت تسبيح به خاك افگن و زنار ببــــــــند
خرقه بیرون فگن و کسوۀ رنــــــدانه بپوش
توبه یک سو بنه و ساغر مســــــــــتانه طلب
سنگ بر شيشه ی تقوا زن و پیمانه بنــــــوش
بعد از آن سوی من آ تا به تو گويـــــم خبری
کاین چی کویست؛ اگر بر سخنم داري گوش
رند و ديوانه و ســـــــــــرمست دويدم پی او
تا رسیدم به مقامی كه نه دين ماند و نه هوش
ديدم از دور گروهـــــــي همه ديوانه و مست
از تف بادۀ شوق آمده در جوش و خــــروش
بي دف و ساقي و مطرب همه در رقص و سماع
بي مي و جام و صراحي هــمه در نــوشـانــوش
چون سرِ رشتـــــــــــــۀ ناموس برفت از دستم
خواستم تا سخني پرسم از او، گفت: خموش!
نیست اين كعبه كه بي پا و سر آيي بــــه طواف
وين نه مسجد كه درآن بي خـبر آيي به خروش
اين خرابات مغانـــــــست، در آن مــــــــستانند
از دم صبح ازل تا به قيامــــت مــــدهــــــــوش
گر تو را هست درين شيوه، ســـر يــكرنــــــگي
دين و دانش به يكي جرعه چو �عصمت� بفروش
..