در نظربازی ما بیخبران حيرانند
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در اين دايره سرگردانند
جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست
ماه و خورشيد همين آينه میگردانند
عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا
ما همه بنده و اين قوم خداوندانند
مفلسانيم و هوای می و مطرب داريم
آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند
وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسد
که در آن آينه صاحب نظران حيرانند
لاف عشق و گله از يار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنين مستحق هجرانند
مگرم چشم سياه تو بياموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگان
بعد از اين خرقه صوفی به گرو نستانند
زاهد خلوت نشين دوش به ميخانه شد
از سر پيمان برفت با سر پيمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به يک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پيرانه سر عاشق و ديوانه شد
مغبچهای میگذشت راه زن دين و دل
در پی آن آشنا از همه بيگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گريه شام و سحر شکر که ضايع نگشت
قطره باران ما گوهر يک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آيت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد