امشب از آسمان ديده ام پولك هاي اشك به وسعت
درياچه ي عشق مي بارند .
امشب نگاه باراني مهتاب به شمشاد قامت تو روشن نشد .
امشب نذر اقاقي ها كه هر شب دستان گرم و صميمي تو را
انتظار مي كشند ادا نشد .
امشب خواب گلدان شمعداني خانه به آمدنت تعبير نشد .
امشب دل بيقرار من به صداي گام هاي استوارت
آرام نگرفت .
بي بهانه قلبم را شكستي
از من بريدي و به افق هاي دور دست كوچ كردي
و نيستي ببيني كه ديگر ستاره ها كوچه را به
يمن حضور عاشقانه ات چراغاني نمي كنند و
نمي داني چقدر من در كوچه ي بي ستاره غريبم .
تو رفتي و آبشار اشك هايم كه بي تابانه از بستر
چشم جاري مي شدند را نديدي و نمي داني كه
من هر شب با هق هق گريه هايم دوريت را شكوه مي كنم .
تو رفتي و من از پشت حصار سنگين جدايي ها ، دستان
تمنايم را به سويت دراز مي كنم تا شايد سر انگشتان
اهورايي ات دستان نياز آلودم را لحظه اي لمس كند و
وجود طلايي ات را دوباره در آغوش گيرند .
تو رفتي و من در دل دالان هاي تنگ زمان به ياد همه ي
ثانيه هاي سبزي كه داشتيم عاشقانه اشك ريختم .
مي داني زير باران اشكهايم ، تنها تو مي تواني چتر
احساست را باز كني و قلب شكسته ام را به تپش
واداري و تنها تو مي تواني مرهم زخمهاي كهنه ي
دلم باشي .
چهار ديوار ذهنم ، آشفته از حصار جدايي هاست
و مي دانم تنها تو مي تواني اين حصار را از ميان
برداري و درياي پريشان ذهنم را به آرامش برساني .
تنها تو مي تواني نگاه باراني باغچه را به ابي ترين احساس
روشن آسمان منور كني و تو مي تواني آواز حبس شده
در گلوي فاخته ها را به ترانه ي دلتنگي گلها
پيوند بزني .
بدان كه هميشه عاشقانه ترين نگاهم را براي تو كنار
گذاشته ام و شادمانه ترين لحظه هايم را با حضور
زيباي تو به دست وحشي دريا مي سپارم .
بيا كه من به تو و يك اسمان نگاهت با تمام ستاره هايش
مـــــــــــحتـــــــــــ ـــاجـــــــــــــــم .