نمایش پست تنها
  #110  
قدیمی 01-29-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پدرم مردد ماند. نگاهی به من افکند. می ترسید دوباره سست بشوم. او هم می دانست که رحیم قصد دارد باز مرا فریب بدهد. باز در دلم رخنه کند. می ترسید طلسم او دوباره در من کارگر افتد. این دو مرد، هم رحیم و هم پدرم، تصور می کردند قلب من هنوز هم همان لطافت و نازکی قدیم را دارد. هنوز هم قلب همان دختر چشم و گوش بسته ساده لوح و خوش خیالی است که به ترفند نگاهی و لغزش حلقه مویی به دام بیفتد. راستی که مردها چه ساده هستند. مثل بچه ها هستند. به طرف رحیم رفتم و در برابرش ایستادم و با لحنی سرد و مصمم و محکم و آمرانه، با لحن بیگانه ای که با بیگانه ای دیگر صحبت می کند گفتم:

- بگو ببینم چه کار داری؟


پدرم در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:

- من همین نزدیکی ها هستم.

روی سخنش بیشتر با رحیم بود تا من. مبادا بخواهد مرا آزار بدهد! مبادا دوباره دست به رویم بلند کند. خارج شد و در را بست. رحیم سربلند کرد و به چشمان من نگاه کرد. لبخند محزونی بر گوشه لب ها نشاند. موها بر پیشانی اش ریخته بود و آن رگ سیاه که روی عضله گردنش بود بیرون جسته بود. تمام کوشش خود را به کار برد تا نگاه عاشق کشی به چشمان من بیندازد.

- چه قدر خوشگل شده ای، محبوب.

به سردی گفتم:

- دیگر دوره این حرف ها تمام شده.

با بیچارگی به دو طرف خود نگاه کرد و گفت:

- رفتی؟ بی خداحافظی!

گفتم:

- تو که شب قبلش حسابی با من خداحافظی کرده بودی!

و به طعنه افزودم:

- راستی، حال مادرت چه طور است؟

- راهیش کردم رفت خانه پسرخاله.

- راستی؟ شش سال دیر به صرافت افتادی.

- بیا از خر شیطان پیاده شو محبوب. برگرد سر خانه و زندگیت.

گفتم:

- نه. دیگر کلاه سرم نمی رود. دیگر پشت گوشت را دیدی مرا هم دیدی.

- دیگر دوستم نداری محبوب؟

ساکت شدم. به سوالش فکر کردم. در قلبم جست و جو کردم و عاقبت پاسخش را یافتم:

- نه. خودت نگذاشتی. سیرتت صورتت را پوشاند.

همچنان در برابرش ایستاده بودم. سرد و خشن و او به التماس سربلند کرد و به من نگریست:

- می دانم بد کردم. ولی به خدا پشیمان هستم. تقصیر خودت هم بود. هرکار می گفتم می کردی. همیشه کوتاه می آمدی. کاری کرده بودی که من فکر می کردم آن قدر عاشقم هستی، آن قدر خاطرم را می خواهی که نباید دست و دلم برایت بلرزد. حالا می فهمم که اشتباه می کردم. توبه می کنم محبوبه جان، توبه می کنم.

پوزخند می زدم. از احساس برتری و تفوق خود لذت می بردم.

- هاه .... توبه گرگ مرگ است. به محض این که برگردم، دوباره دکانت را پاتوق زن های به قول پدرم بدتر از خودت می کنی.

- قول می دهم. غلط کردم. بده دستت را ببوسم. تو خودت مرا بد عادت کردی. به خودم می گفتم وقتی نه خانه ای داشتم و نه دکانی، زنی مثل محبوبه عاشق من شد. دنبالم افتاد. پا از دکانم آن طرف تر نگذاشت. پس لابد حالا که ... حالا که ....

- حالا که چی؟ حالا که تنبانت دو تا شده؟

- تو هرچه دلت می خواهد بگویی بگو. فکر می کردم باز هم مثل تو گیرم می آید. بهتر از تو نصیبم می شود. خیلی مظلوم بودی. فکر می کردم بچه هستی. چیزی سرت نمی شود. دارم راستش را می گویم. تقصیر خودت بود. خودت مرا بد عادت کردی. خوب من هم جوان بودم. صد سال که از عمرم نرفته بود. به خدا تو هم به من مدیون هستی. حالا بگذار دستت را ببوسم.

گفتم:

- راست می گویی. من هم به تو مدیون هستم. بدجوری هم مدیون هستم. حالا وقتش رسیده که حساب ها را تصفیه کنیم. شش هفت سال بود که می خواستم این دین را به تو بپردازم؟

دست راستم را بالا بردم و با تمام قدرتی که در بازو داشتم، مثل صاعقه بر صورتش فرود آوردم. ضربه چنان شدید بود که سر او به سمت راست چرخید. موهای پریشانش پیچ و تابی خورد و دوباره لرزان بر پیشانی اش فرو ریخت. کف دست خودم از زبری ته ریش او و از شدت ضربه درد گرفت. داغ شد و به گز گز افتاد. یک لحظه به همان حالت ماند. بعد سر خود را خم کرد. دست راست مرا گرفت و به لب برد و آهسته بوسید. پشت دستم داغ شد. آیا اشک هایش بود که بر دستم می چکید؟ با خشونت دست خود را عقب کشیدم. اشک نبود. دستم از خونی که از بینی او می ریخت مرطوب شده بود. با نفرت و کینه پشت دستم را به گوشه دامنم مالیدم و پاک کردم. سر بلند کرد و گفت:

- خون مرا ریختی محبوب جان. حالا راحت شدی؟ دلت خنک شد؟

دلم خنک شده بود. نه به اندازه ای کافی. جای پنج انگشتم حالا بر صورتی نقش بسته بود که روزگاری اگر گرد و غبار بر آن می نشست، از شدت حسرت و اندوه از پای در می آمدم. حالا نگاهم به آن گردن و آن رگی خیره بود که روزگاری آرزو داشتم تمام هستی خود را بدهم فقط به آن شرط که یک بار آن گردن و رگ برجسته آن را ببوسم و بمیرم. از مرگ چه باک؟ ولی اکنون؟ .....

دهان گشودم و گفتم:

- نه. راحت نشدم. اگر می توانستم این رگ بی غیرتی را با تیغ از هم بدرم، آن وقت راحت می شدم. موقعی دلم خنک می شد که این خون از رگ گردنت بیرون بریزد

دوباره مچ دستم را محکم گرفت والتماس کرد:

- من این پلنگ را دوست دارم محبوبه ؛این پلنگ را. نه آن بره مظلوم وبی دست وپا را که در خانه داشتم .طلاق نگیر محبوبه جان .من ازدست می رو م.

با خنده ای سرشار از خشم وپیروزی گفتم :

- پس من به چشم تو یک بره بی دست و پا بودم ؟اگر زنی بساز باشد بره بی دست وپا ست؟

دستم را از دستش بیرون کشیدم وگفتم :

- ولم کن برو گمشو.

ناله کنان از پشت سرم گفت :

- محبوب محبوبه جان چه طور دلت می آید ؟

و وقتی وقتی در را پشت سرم می بستم گفت:

- ای بی انصاف .



پس فردای آن روز مطلقه بودم .رحیم خانه ام را تخلیه کرده وکلید آن را به دست فیروزخان سپرده بود .گفتم در آن را ببندند .طاقت دیدن دوباره آن خانه را نداشتم .باشد تا ببینم چه باید بکنم

پدرم که در اتاق پنجدری نشسته بود ومن که دفتر را امضا کرده بودم وارد اتاق شدم .مانند روز عقد من سرش را به پشت مبل تکیه داده بودو پاها را تا وسط اتاق دراز کرده بود .مچ دستهایش بر دسته صندلی تکیه داده بود .با دست چپ تسبیح می گرداند .جلو رفتم وگفتم :

- تمام شد آقا جان راحت شدم .

کنار مبل زانو زدم وپشت دست راستش را بوسیدم.دست خود را با محبت بر سرم کشید .مدتی موهایم را نوازش کرد وآن گاه دوباره زمزمه کرد :

- دوباره دختر خودم شدی .

همین دیگر هرگز نه از دهان او ونه از دهان هیچکس دیگر کلامی مبنی بر سرزنش نشنیدم .پدرم قدغن کرده بود .
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید