07-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار) ترجمه: بهزاد خوشحالی(15)
اما در مورد جوانان – دختران و پسران- آزادي به تمام معنا وجود دارد. من ديدهام كه دختري جلوي پسري را گرفته و به او گفته است: «به نظر من تو ايدهآلي. بيا با هم باشيم». و هيچ مشكلي هم پيش نيامده است. يا هر جواني به خانمي پيشنهاد دوستي دهد و از او دعوت كند با جواب «دهده ميبابت ريم» (ريدم به دهان پدرت) روبرو نخواهد شد. بلكه طرف مقابل بسيار مؤدبانه پاسخ ميدهد: «ببخشيد من كار دارم».
جداي از سياستمداران، مردم عادي كاري به سياست ندارند و تصور ميكنند سعادت تنها در شوروي و زندگي كردن در آن است. از نگاه آنها مردم در ساير كشورها تحت تأثير نظام سرمايهداري، از زندگي انساني به دور و با كمترين بهانهاي مجازات ميشوند. از من پرسيدند: تو كارگري؟
ـ نخير مغازهاي شخصي دارم.
ـ چند كارگر زير دست تو كار ميكنند؟
ـ هيچ، تنها هستم.
ـ باور نميكنیم. چقدر درآمد داري؟
ـ به اندازهي معاش روزانه.
ـ چه دروغ بزرگي؟
يك روز در باغچهي آسايشگاه، زني که پزشك كودكان بود، تكه گیاهي سبز از زمين كند و گفت:
ـ در عراق چنين چيزهايي داريد؟
ـ نه، آنجا نظام سرمايه داري است و گياهان سبز نميشوند.
ـ واقعاً ما در بهشت هستيم. اين همه گياه را ميبيني.
ـ فتحي گفت چرا واقعيت را نميگويي؟
ـ بگذار با همين روياي خوش سر کند ...
فتحي گفت: يكي از افسران ايراني كه از پادگان قلعه مرغي فرار كرد بود تعريف ميكرد:
وقتي به مسكو آمديم، هر كدام با يك بلده رفت و آمد ميكرديم. بلد من گفت: «ميخواهم چيزي نشانت دهم كه هرگز فراموش نخواهي كرد و مايهي شگفتي دوستانت در تهران خواهد شد». به خانهاش رفتيم. راديو را روشن كرد اما صدا نداشت. خيلي شرمنده شد. من هم راديو را برايش تعمير كردم و گفتم: «من استاد اين كارها هستم». يك نمايشگاه صنعتي آمريكا در مسكو برگزار شد. كساني كه به بازديد رفته بودند ميگفتند: «عجيب است آمريكا هليكوپتر هم توليد ميكند».
روزي كه براي نخستين بار ماهوارهي شوروي به آسمان پرتاب شد به يكي از متخصصان گفتم: «واقعاً مايهي افتخار است». در پاسخ گفت: «بله اما اي كاش، به جاي آن يك كارخانهي سرنج درست و حسابي درست ميكردند».
اگر چه در ماركسيسم دين جايي ندارد، اما تعجب ميكردم وقتي ميديدم يك دين مستقل ظهور كرده و آن لنين پرستي است. روزها و شبها هزاران نفر به زيارت جسد موميايي او در گور شيشهاي ميآمدند. در هيچ كشور مسلماني به بزرگان دين، آنقدر اهميت داده نشده است. هنگامي كه درسهاي كتب ابتدايي روسي را ميخواندم به بسياري از فرمايشات لنين برميخوردم. بسياري از آنها را از بر كرده بودم چون عيناً ترجمهي جملات پيغبر اسلام از زبان لنين فقيد بود! ! !
يك روز به كتابخانهي لنين رفتم. در مقابل درب ورودي، جزوهاي در اختيارم گذاردند. بيش از بيست ميليون كتاب به زبانهاي مختلف دنيا در اين مكان ذخيره شده بود. برگهداني شامل نام كتاب و نويسندهي كتاب بود كه پس از انتخاب، آن را روي يك صفحهي گردان ميگذاشتي. چند دقيقه بعد كتاب درخواستي روي ريل در مقابلت گذارده ميشد. پس از مطالعه، كتاب را مجدداً روي ريل ميگذاشتي كه به جاي اول بازميگشت. اگر ميكروفيلم یک کتاب را هم ميخواستي با ذرهبينهاي بزرگي كه در اختيارت گذاشته ميشد ميتوانستي آن را مطالعه كني.
به بخش كتابهاي فارسي رفتيم و در مورد كتابهاي كردي پرسیدیم. در بخش كردي بانويي با موهاي سفيد و بسيار خوش سر و سيما خوشآمد گفت:
ـ كردها كتاب نميفرستند در حالي كه كتابها تا ابد در اينجا محفوظ ميمانند.
ـ كمي به نقایص سیستم خودتان فكر كنيد. به واسطهي اشخاص مختلف، برايتان كتاب فرستادهام اما بسياري از آنها هم اكنون در كتابخانههاي شخصي است. تضميني وجود دارد كه شما هم اين كار را نكنيد.
ـ بايد ا ز من عذرخواهي كني. من كرد هستم و دوست دارم بخش كردي بارور شود. نام من «زينب كريم اوفا» است. پدرم اهل يكي از شهرهاي كردستان به نام «مهاباد» بود. به زبان فارسي مسلط و مترجم بازرگانان ايراني در روسيه بود. عاقبت در «تاتارستان» مستقر شد و با مادرم ازدواج كرد. تو نبايد در مورد من اينطور فكر كني.
ـ صد بار عذرخواهي ميكنم. مرا ببخش.
جالب اينجا بود كه كتاب «بهيتي سهرهمهر» كه تنها سه نسخه از آن جان به سلامت بدر برده بود در كتابخانهي مسكو نگهداري ميشد.
به سيرك مسكو هم رفتيم واز سينماي «پنيراما» هم كه بسيار شگفتانگيز بود و ديگر هرگز نمونهاش را نديدم، بازديد كردم. به موزهي حيات وحش مسكو هم رفتم و به فتحي نوشتم: «مرحوم كربلايي فتح ا… را زيارت كردم». گويا متوجه شده بود كه مقصود من اسكلت يك گوريل بوده است.
بنا به درخواست شخص با «علي يوفيان» به «تاشكند» رفتيم تا يك دوست مهابادي را كه قبلاً نشاني او را گرفته بودم پيدا كنيم. بسيار گشتيم اما نتيجه نگرفتيم. در بازگشت، الاغي را ديدم كه با زين ويراق در مقابل خانهاي ايستاده است. گفتم: «اين الاغ متعلق به يك آخوند است». ناگهان آخوندي از در بيرون آمد و سوار الاغ شد. علي پرسيد: «از كجا فهميدي؟» گفتم: «من سليقهي ملاها را ميدانم».
ناشكري نميگويم اما در همهجا، مسلمان و مگس و زباله، سه يار جدا ناشدني هستند. تو كه در مسكو و لنينگراد حتي يك مگس هم نميديدي در تاشكند، به خاطر مگس، چيزي را نميديدي. كاسهي شوربا و برنج و ميوه و فرياد فروشندگان و غبار جاده و كاميون و فوج فوج مگس، سيماي ويژهي تاشكند و يادآور روزهاي بغداد بود. دورادور قهوهخانهها سكوهايي كار گذاشته بودند كه مشتريان با چكمههاي بلند روي آن مينشستند و چاي سبز ميخوردند. يك پياله آب جوش با چند برگ چاي سبز كه كمي رنگ آب را تغيير ميداد، چاي مورد علاقهي اهالي تاشكند بود.
زبان ازبكها لهجهاي از زبان تركي بود كه من بسيار كم ميفهميدم. شب به اپراي «مير علي شيري نوايي» رفتيم كه دستگاه موسیقی بسيار زيبايي است. نمايشنامه و رقص و آواز دختران ازبك بسيار جالب مي نمود اما صداي بز و گاو و داد و هوار مردم، اصوات را به هم آميخته بود. روز بعد مردي از ادارهي گردشگري، ما را در شهر گرداند. احساس ميكردم هر زمان به زناني باروبنده يا چادر برميخورديم به نوعي ذهن ما را منحرف ميكرد عاقبت گفتم: «نگران نباش. اين موضوع در نظر من به معناي آزادي پوشش در شوروي است».
به «سمرقند» رفتيم. شهري باستاني كه اغلب خانههاي آن خشتي و ملاط بين آن از گل سرخ بود. بيشتر به مهاباد دوران كودكيم ميمانست. اما چند محلهي جديد به سبك شهرسازي مسكو نيز به تازگي در آن تأسيس شده بود. مردي شيرين كلام به نام «شهيدوف» كه به زبان فارسي تسلط داشت همراهم شده بود. به زيارت قبر «قوسمبن عباس»، كه سردار اصحابه بود و در آن شهر به شهادت رسيده بودرفتيم. صدها زن و كودك به زيارت و طلب نياز آمده بودند.
شيهدوف گفت: «بيچار مادرم چهار چهارشنبه است كه به زيارت اينجا ميآيد اما نيازش برآورده نميشود».
ـ چطور مگر؟
ـ پله هاي مرقد بيست و يك عدد است. هر كس از پلهها بالا برود و درست بشمارد آرزويش برآورده خواهد شد. مادرم در آخرين پلهها حساب از دستش خارج میشود و نيازش برآورده نميشود.
براي ديدن مرقد «تيمور لنگ» رفتيم. بنایی گنبدي شكل است كه سنگ نبشتهاي بر سر در آن گذاشته شده است. گور تيمور در سراب گنبد است كه در كنار او ده نفر از خدمتكاران و همچنین استاد ديني او «تاجالدين» به خاك سپرده شدهاند.
با قدم اطراف قبر را پيمودم. شيهدوف پرسيد:
ـ چه كار ميكني؟
ـ اين مرد به دنبال تسخير تمام زمين بود اما قبر او ده گام بیشتر طول ندارد ...
به ديدن رصدخانهي «شاهرخ ميرزا» فرزند تيمور رفتم كه گور يك دانشمند بزرگ روسيه هم در آن حوالي بود. «شهيدوف» تعريف ميكرد: «شاهرخ، دانش و دانشمندان را دوست ميداشت به همين خاطر اين مكان را براي ستارهشناسان درست كرد». ملاها گفتند اين عمل كفر است و با صدور فتوا مردم راوادار كردند اين مكان راتخريب كنند. اين دانشمند روس، باستانشناس است كه بيست و پنج سال پيش به اين مكان آمده و به تحقيق مشغول شده و سرانجام در اين حوالي هم مرده و بنا به وصيت خودش به خاك سپرده شده است. متأسفانه نام اين دانشمند را فراموش كردهام اما احسنت به اين پايمردي در دانش. همزمان مردي چاق و كوتهبالا كه به زبان فارسي آميخته به روسي و ازبكي سخن ميگفت نزديك آمد و گفت: «من بابايوف» هستم و تاريخ اين رصدخانه را ميدانم. كمي حرف زد اما شهيدوف پولي در كف دستش نهاد او را رد كرد.
به ديدن «ريگستان» رفتيم كه دو مسجد و مدرسهي طلبههاي دوران تيمور در آن مكان بود كه يكي از آنها را همسر تيمور تأسيس كرده بود. دولت شوروي اين مكان را براي جهانگردان بازسازي كرده بود. به گفتهي شيهدوف استاداني از كشمير براي بازسازي كاشي كاري اين مكان به منطقه آورده شدهاند. ازبكها داستاني به اين مضمون دارند كه: «بيبي خانم»، «ريگستان» را بنا نهاد كه پس از بازگشت تيمور از هندوستان، اين مكان را به او هديه كند. پس از پايان كار، بيبي خانم از استادكارش سئوال ميكند: «دستمزدت چقدر ميشود؟» استاد ميگويد: «يك بوسه بده دستمزد نميخواهم». بيبي خانم ميگويد: «هر چه بخواهي ميدهم». اما استادكار قبول نميكند. سرانجام بيبي خانم بوسهاي ميدهد و در جاي بوسه يك خال سياه در ميآيد. استادكار هم از ترس تيمور به پشت بام و از آنجا به آسمان رفته است».
شيهدوف گفت: «يك خبرنگار آمركايي براي ديدن ريگستان آمده بود. وقتي در مورد بيبي خانم گفتم، كاغذي از جيب درآورده و گفت: اينجا «ديدي خانم» نوشته شده است. هر چه گفتم باور نكرد كه نكرد».
به بخارا هم رفتم. اين شهر نيز مانند سمرقند از شهرهاي بسيار كهن و نسبت به گذشته تغيير چنداني نكرده است. جداي از محلهي كارگران در بازار قيصر، حتي روزها هم روشن نبود و ميبايست چراغ روشن ميشد. آنقدر مسجد و منازه دارد كه انسان خيال ميكند هر ده خانه يك مسجد دارند. كوچهها سنگفرش و بسيار تنگ و تاريك هستند و فضاهاي خالي آن با ديوار تيغه كشيده شده بود.
هنگامي كه به روسيه رفتم جسد استالين به همراه لنين، به صورت موميايي شده براي بازديد مردم گذاشته شده بود اما بعدها در دوران، جنازهاش را به مكان نامعلومي منتقل و مجسمهاش را از تمام شهرها برداشتند.
در مسجد بخارا پيكري مرمرين از استالين بر روي ديوار ديدم كه آويزان شده بود.
با خودم گفتم: «سگ و مسجد؟»
بلدهي ما كه از سوي شهرداري مأمور شده بود ما را در شهر به ديدن اماكن ببرد، «شاهدوف» سرپرست كتابخانهي عمومي شهر بود. فارسي را خوب صحبت ميكرد و تا اندازهاي هم با كردي سليمانيه آشنايي داشت. ميگفت: «راديو كردي بغداد را مرتباً گوش ميدهم و كردي را خودم ياد گرفتهام».
حتی در مسجد هم، جوانان بيليارد، بازي ميكردند. گفته ميشد مدرسهي ديني هم در مسجد «ميرعرب» هست كه تدريس در آنجا به زبان عربي است. يك روز صبح به همراه بلده و «علياوف» بدانجا رفتيم. چند آخوند گردن كلفت با شكمهاي برآمده در مقابل در ورودي چشم انتظار ورود و خوشامدگويي به ما بودند. وارد اتاقي شدم كه حدود بيست جوان هيجده تا بيست ساله، هر يك كتابي در مقابل، روبروي استاد نشسته بودند.
استاد گفت:
ـ ببخشيد من در حال درس گفتن بودم و نتوانستم به استقبال بيايم.
ـ بفرماييد به درس دادن ادامه دهيد.
ـ خب پسرم: بسمالله (ب) حرف جر، مضاف براي الله و الله و مضافاليه...
ـ استاد «وتو»! قربان مثل اينكه درس امروز شما زبان عربي است. بحث مضاف و مضاف اليه و حرف جر بايد در دو سال اول تدريس به كودكان ياد داده شود. به نظر من اين پسران خوش قد و بالا به مزرعه بروند و كشاورزي كنند از اين صرف و نحو بسيار مفيدتر خواهد بود.
ماموستا زير لب چيزي گفت: شايد فحش ميداد. سپس پذيرايي حسابي از ما شد و نزديك ناهار از مسجد بیرون آمدیم.
بازار روستاييها بسيار جالب بود. روزانه هزاران روستايي براي خريد و فروش به بازار ميآيند. بسياري از زنان و دختران، چادر و روبنده داشتند اما سيماي زني كه در زير روبنده سيگار ميكشيد و از كنار روبنده دود بيرون ميداد برايم بسيار ديدني بود.
دو نفر به سراغم آمدند و گفتند: «اگر طلا داري خريداريم؟» به محض سر رسيدن «علياوف» ناپديد شدند. همراهم گفت: «احتمالاً قاچاقچي بودهاند». سرشب با «علياوف» براي خريد انگور بيرون رفتيم. انگور نامرغوب، كيلويي هشت روبل بود. گفتم: «اگر انگور بهتري بدهي پول خوبي خواهم داد». از پشت مغازه انگور عالي برايمان آورد: هر كيلو دوازده روبل. شب از علياوف پرسيدم: «براي پايان نامه چه موضوعي را انتخاب كردهاي؟» گفت: «زبان تاتي را انتخاب كرده ام اما كاري نميتوانم انجام دهم. كسي نيست كه واژگان را برايم معنا كند». وقتي واژگان را نگاه كردم ديدم غير از كلمات فارسي و كردي و كرمانجي و لري نيست. «علياوف» از شادي در پوست خود نميگنجيد. تا صبح همهي كلمات را با معناي آنها نوشتيم.
در بازار قدم ميزديم. يك نجار «سوتك» ميفروخت. يكي برداشتم و گفتم:
ـ چند قیمت است؟
ـ يك نفر انگليسي آن را برداشت مك زد. فكر ميكرد دمنه است.
ـ نه، اين وسايل از صنايع كشور من است.
پيرمردي با ريش بلند، ابزاري شبيه موكش زبانهدار در مقابل داشت.
ـ پدر اين چيست؟
ـ چنگ؟
ـ يعني چه؟
و كنار لب گذاشت و شروع به نواختن كرد. بسيار دلنشين مينواخت.
ـ اگر يادم بدهي ميخرم.
هر كاري كردم يادنميگرفتم. عدهي زيادي دور ما جمع شده و ميخنديدند. گفتم:
«شاهدوف» بفرما. معلوم بود از نجباي شهر است. گفت: من چگونه در بازار چنگ بزنم؟ گفتم: «من و من نكن. به خدا من هم بايد به تو بخندم». او هم چون من و شايد بدتر بود منتها بيشتر به او خنديدم.
از بلده پرسيدم:
ـ راستي! شيخي در اينجا به نام «بهاءالدين محمد» وفات كرده است. او را ميشناسي؟
ـ نكند «شاه نقشبند» را ميگويي؟
ـ بله خودش است. ميخواهم به زيارت بارگاه او بروم.
به شهردار تلفن كرد. در جواب گفته شد: «مرقد سي كيلومتر از شهر دور و چون خارج از مرز شهري است اين امكان مقدور نيست». گفتم: «بگو يك كرد و ميهمان كانون نويسندگان شوروي است. اگر اجازه ندهد خودم ميروم». شهردار دوباره تلفن كرد و گفت: «زور من به اين آقا نميرسد. اتومبيل خودم را ميفرستم. برويد». در مسير چشمم به مقبرهي «امير اسماعيل ساماني» افتاد كه گنبد او به شيوهي منارهي سامرا و مرقد «ستهزبيده»، ساخته شده بود.
تكيهي «شاه نقشبند» سه قسمت بود. دو بخش آن متروك و يك بخش آن آباد و مكان زيارت و رفت و آمد بود. قبر در وسط حياط قرار داشت و به اندازهي قد يك انسان معمولي افراشته شده بود. گويا حوضي هم در حياط بوده كه مردم، آب آن را جهت تبرك ميبردهاند، اما دولت از ترس آلودگي آب، چاه را پر كرده و به جاي، آن لوله آب كار گذاشته است. براي نخستين بار در روسيه، گدايي را در مقابل ورودي مرقد ديدم. صندوق صدقات و خيرات نيز بر روي ديوار نصب شده بود كه صد روبل در آن ريختم. راننده كه روسي بود بيست و پنج روبل در صندوق انداخت. «شاهدوف» پرسيد:
- آخر او مسلمان است، تو كه روسي هستي چرا؟
گفت: «با بسياري ديگر نيز به اينجا آمدهام اما كسي پولي در صندوق نيانداخت. با ديدن كار او دلگرم شدم». در جادهاي در بخارا به دومين گدا برخورد كردم كه ميگفت: «هم ميهن كمكم كن». جداي از اين دو گدا ديگر در روسيه، تكديگري نديدم.
ازبكستان با هواي گرم و معتدل و مرطوب، انبار محصولاتي چون پنبه، انگور و گندم شوروي و مركز بزرگ پرورش حيوانات اهلي است. مردم آن در مقايسه با روسها ثروتمندتر هستند امامتأسفانه مانند عربها بسيار كثيف هستند آنها پولهاي اضافي را صرف خريد طلاجات ميكنند. كارگران روي در آنجا بسيار فعال و مردان مسلمان، بسيار تنبل هستند. در نگاه اول تصور ميكردم چون روسها برادر بزرگ هستند بسيار پرافاده و متكبر نيز باشند اما متأسفانه برادر بزرگها باهوشتر، فعالتر و كاريتر بودند.
از «بخارا» به «حميد خسروي» تلگراف زدم كه فردا صبح ساعت يازده به هتل توريست در تاشكند بيايد. ساعت دوازده تلفن كرد
ـ من حميدم. كاك ههژار چشم! (به زبان باديني)
ـ ببخشيد دوست من مهابادي است و سوراني حرف ميزند. جنابعالي؟
ـ پسر خودم هستم (به زبان باديني)
حميد با بارزانيها زندگي و به لهجهي آنها عادت كرده بود. ميگفت: «مهندس كشاورزي هستم. هر روز صبح به مزرعه ميروم و كيفم را با خود ميبرم. چون با آنها نماز جماعت ميخوانم خيلي احترام ميگذارند و كيفم را از باميه و بادمجان و سبزيجات پر ميكنند. يعني از دولت ميدزدند و در كيف من میريزند».
يك شب در تاشكند استراحت كرديم. بانويي از طرف راديو براي مصاحبه آمد. گفتم: «به زبان كردي مصاحبه ميكنم». به نتيجه نرسيديم. ساعاتي بعد بازگشت:
ـ خواهش ميكنم به زبان فارسي صحبت كن چون مترجم كردي نداريم.
به فارسي صحبت كردم:
ـ دوران كودكي در كردستان، داستانهاي كردي بسياري دربارهي سمرقند و بخارا ميشنيدم. آرزو ميكرم اين دو شهر را ببينم اما وقتي اينجا را ديدم متوجه شدم اين منطقه نيز چون سرزمين من، سالها تحت سلطهي بيگانگان بوده و عقب نگاه داشته شده است. شما هم مانند ملت كرد در اسارت زندگي كردهايد. شما نبايد مانند كرد در اسارت زندگي كنيد و جوانان شما بايد قدر آزادي را بدانند. ... از مردم بخارا و سمرقند و رانندهي روسي نيز به خاطر مراحمشان تشكر و قدرداني كردم.
پرسشگر رفت و چهارصد روبل پول برايم آورد. گفتم: «براي خودت». «علياوف» به طمع افتاد و گفت: «ضبط و سایل را برايت برميدارم. سنگين است». با او رفت و پس از بازگشت گفت: «بدجوري سرم كلاه گذاشت. تاجلوي در خانهشان رفتم. در مقابل در وسايل را گرفت و پس از آنكه صورتم را بوسيد گفت: «سپاس». در را بست و من هم دست از پا درازتر بازگشتم.
وقتي به مسكو بازگشتيم به علت نامساعد بودن هوا و شرايط برفي، در فرودگاه «تفليس» فرود آمديم. تمام كارگران و رفتگرها كرد بودند. در كافهي رستوران سه نفر كه «علياوف» را ميشناختند به ديدنمان آمدند. «علياوف» به يكي از آنها گفت: «تو تاتار قابلي هستي اما متأسفانه زبان مادري خود را فراموش كردهاي». مرد يقهي «علياوف» را گرفت و گفت: «چرا اينگونه توهين ميكني؟ قبول نميكنم». تعصب او برايم جالب بود چون ميديدم حتي رفتگرهاي محلات بخارا نيز به زبان روسي با يكديگر صحبت ميكردند. اقليتها هميشه در اكثريت ذوب ميشوند حتي اگر برادر بزرگ هم تمايلي به اجراي اين سياست نداشته باشند.
شب دير وقت به مسكو رسيديم. از باكو نامه رسيده بود كه بدانجا برويم. مدويدوف گفت: «هر جمهوري در شوروي، بودجهي خاص خود را دارد و بيش از بودجهي تخصيصي نميتواند خرج كند. علاوه بر تو، «ارسكين كالدول»، نويسندهي آمريكايي نيز ميهمان اتحاديهی نويسندگان است. رفت و آمد با هواپيما پرهزينه است. یک مترجم علاوه بر حقوق ماهيانه، روزانه سيروبل هم اضافهكار بابت ترجمه دريافت ميكند. وضع بودجهي ما خوب نيست اما اگر باكو رسماً از جناب عالي دعوت كند بسيار خوشحال خواهيم شد و هزينهي مترجم را خودمان پرداخت خواهيم كرد.
روي يك كارت كوچك، به خط ريز، نامهاي براي رحيم قاضي نوشتم. رونوشت نامهي من در مدت ده دقيقه به رحيم رسيده بود. دولت باكو رسماً به مدت پانزده روز، از من براي ديدار از آذربايجان دعوت به عمل آورده بود. گفتم: چون خودم را آذربايجاني ميدانم و كردهاي بسياري آنجا هستند مترجم نميخواهم.
اكنون تاهنگامي كه براي سفر آماده ميشوم، كمي از «مصطفي سلماسي» بگويم:
پسر «حاج احمد شلماشي» كه از «شلماش» اطراف «سردشت» به مهاباد آمده و تاجري بزرگ بود. «مصطفي» در عصر جمهوري به باكو و از آنجا به مسكو رفته و و تخصص قلب گرفته بود، اما هنگامي كه من او را ديدم طبابت نميكرد و حقوق پناهندگي هم نميگرفت. با پوست سرخ، چشمان آبي، موهاي تاس و قد كوتاه، كاملاً به روسها ميمانست. تمام كوچههاي مسكو را ميشناخت و باسفراي عراق. هندوستان و افغانستان، دوستي عميق داشت. هر كردي كه وارد مسكو ميشد، ملامصطفي، خود را به او ميرساند و در حد توان ياريش ميداد. ملا مصطفي هم او را بسيار دوست ميداشت. از روزي كه به «گيرتسن» رفتم تا هنگام بازگشت، تمام امور اداري من را او انجام ميداد. خانهاش يك ساعت از هتل دور بود، با اين وجود هر ساعت از شب كه نياز به وجود او بود، بلافاصله خود را به آسايشگاه ميرساند. همسرش بانويي روسي به نام «ايرا»، و بسيار زشت بود. دو پسر بسيار خوشسيما به نام هاي «ژين» و «سيامند» داشت. همسرش نيز پزشك اطفال بود. او هم كار نميكرد و حتي خدمتكار نيز نداشتند.
شغل او قاچاق فروشي بود. با رئيس دانشگاه كابل دوست شده بود و هر افغاني كه از كابل به مسكو ميآمد به سفارش رئيس دانشگاه به ملاقات سلماسي ميرفت. (نميدانم سلماسي چگونه شلماشي شده بود). به افغانيها در روسيه احترام زيادي ميگذاشتند و حتي چمدانهايشان را بازديد نميكردند. وسايل قاچاق مانند طلا، پالتو و وسايل ديگر را وارد ميكردند و سلماسي، ترتيب آب كردن آنها را ميداد. هر چند وقت يكبار، يك يا دو قواره فاستوني به نام «هديهي دانشجو» برايش فرستاده ميشد كه از محل فروش آن، پول خوبي به جيب ميزد. علاوه بر آن، با بسياري از قاچاق فروشان ديگر شوروي هم در ارتباط بود و از هيچ چيز واهمه نداشت. در خانهاش پالتوهاي بسيار، ضبط صوت، ساعت و انواع و اقسام كالاي قاچاق موجود بود. سفير عراق ميگفت يكبار به چشم خودش ديده است كه داروي تقويت جنسي ا زسفير هند خريده و به مبالغ كلان فروخته است. پس از بازگشت به عراق شيندم كه بازداشت و به هفت سال زندان محكوم شده است. پس از آن نميدانم چه بر سرش آمد...؟ پيش از آنكه به باكو بروم گفت: «حمزه عبدالله (رئيس پيشين پارتي) به همراه «جمال حيدري» به مسكو آمده و نزد «سولسوف»، رفتهاند كه همه كارهي دولت است. همچنين از من خواست از باكو با او تماس تماس بگيرم و همچنين سلامش را به فلان دوست ارمني برسانم».
ـ چشم حتماً
بعد ازظهر يك روز در فرودگاه «باكو» به زمين نشستيم. جماعت زيادي با گل و شيريني به استقبالم آمده بودند. به اتاقي در هتل توريست راهنمايي شدم. كردهاي خودمان در باكو «دكتر رحيم قاضي»، «علي گلاويژ»، «دكتر قادر محمود زاده» و همسر مهابادي او، «عبدالله» (برادر زادهي دكتر مراد روزآوري كرمانشاهي)، «محمود مولود چرخ»، (كه از دوستان ژ-ك بود) و دوستان آذربايجاني ديگري نيز جزو استقبال كنندگان بودند كه از آن جمله «فتحي خشكناني» بود. باكو براي من، مهاباد و تبريز شده بود. مردي به نام «اسدوف»، كه رايزن شوروي در مهاباد بود نيز را در باكو ديدم. يكي از دوستان كرد عراقی (باقي بامرني) او را «كوري خهپهكوري» ميناميد. از رجال بنامي كه اهل باكو بودند و در «تبيز» ميشناختم يكي هم «ميرزا ابراهيمآقا» وزير فرهنگ آذربايجان شوروي بود كه در زمان بازديد من از باكو، از نويسندگان بنام شوروي بود. «جعفر خندان» هم كه در تبريز اشعار مرا ترجمه ميكرد به درجهي پروفسوري نايل آمده بود.
قلبم به ديدن دوستان قدیمی شاد شده بود. شبها تا ساعت يك و دو بعد از نيمه شب، با دوستان بوديم. پس از آنكه ميهمانان ميرفتند، تازه بساط صحبت را با «محمدمولود» گرم ميكرديم و تا روشن شدن هوا به صحبتهايمان ادامه ميداديم. وقتي ازخاطرات گذشته تعريف ميكرد ميگفت: «شايد بميرم. اينها را كه تعريف مي كنم همه را بنويس... » اكنون بيست و چهار سال از آن دوران ميگذرد، محمد مرده است و بسياري از خاطرات را فراموش كردهام اما بعضي از آنها را برايت بازگو ميكنم:
اول برايت بگويم كه محمد را از كي و كجا شناختم؟ «محمد مولود» مردي بيسواد، دزد، ديوانه مزاج و شارلاتان بود و مردم مهاباد از رفتارهايش خسته شده بودند. يك روز به خانهي يك يهودي ميرود. يهودي به همراه زنش خوابيدهاند. محمد مقداري خرت و پرت در گوني كرده و ميخواهد از در خارج شود. يهودي ميگويد: «كاك محمد اينطوري ببري نميتواني از در بيرون بروي. برعكس كني بهتر است». با تأسيس «ژ-ك» به حزب پيوست. بسيار وفادار و مخلص بود. در ابتدا كه ژ-ك خيانتكاران را تهديد ميكرد وظيفهي ابلاغ تهديدات با محمد بود. در درگيري مسلحانه «مكلاوهي» اطراف سردشت و در جنگهاي سقز آوازهاي به هم زد. پيشمرگي به تمام معني كلمه بود. همه او را دوست داشتيم. اما مشروبخوري كم نظير بود. يك پيشمرگ پير سال تعريف ميكرد كه در مكلاوه به تنهايي به محاصرهي دشمن افتاده بود. چند پيشمرگ به سراغ او ميروند تا از مهلكه بگريزد.
ـ محمد بيا از اين راه فرار كن.
ـ عرق نياوردهايد؟ برگرديد، من نميآيم.
پس از آنكه قاضي تسليم شد و بارزاني به طرف اشنويه عقبنشيني كرد محمد نيز با آنها رفت و در جنگهاي اطراف «قارنا» و دشت اشنويه شجاعتي بيمثال از خود نشان داد. سپس به همراه شيخ احمد و بارزاني ها به عراق بازگشت و پس از تحمل دوران دو سالهي بازداشت در كركوك، خود را به شيخ لطيف در ناصريه و اطراف بصره رساند و آشپز شيخ شد. شبخ بعدها تعريف ميكرد كه محمود، آبروي مرا نزد ميهمانان برده است چون غذاهايش يا شور است يا بيمزه.
ـ كاك احمد چرا اين كار را كردي؟
ـ از اين ميهمان خوشم نيامد.
خربزه ميخريد. هر كدام كه بيمزه بود در مقابل ميهماناني كه خوش نداشت ميگذاشت. يك زور هوس «دنبلان» كردم. محمد رفت و يك بقچه پر دنبلان با خود آورد.
ـ اين همه براي چي؟
ـ به سراغ قصاب رفتم و گفتم: «دنبلان». متوجه نشد. دو دستم را بيخ گوشم گذاشتم و نعرهاي كشيدم بعد دستم را به طرف بيضهي يارو بردم. دوستان همكارش را جمع كرد و ماجرا راتوضيح داد. قرار شد همهي آنها هر روز دنبلانها را جمع كرده و بدون اينكه پولي بگيرند آماده كنند.
در بغداد شاگرد عكاس بودم. يك روز جلوي در مغازه ايستاده بودم كه محمد آمد:
ـ ههژار! كجايي؟ دنيا را دنبالت گشتم. از نزد شيخ ميآيم.
او را به منزل بردم كه در آن زمان «محمدرشادي» هم خانهام بود. يك شب محمد رشادي چهار دوست ديگر را به افتخار محمد به خانه دعوت و بساط مشورب پهن كرده بود.
ـ كاك محمد بفرمايید.
ـ اي بابا! اين خرد خرد عرق خودن به چه درد مي خورد. شما بفرماييد نوبت من كه رسيد ليوان ليوان ميخوردم. پس از آن، نيم بطر عرق سركشيد و تا صبح روز بعد به هوش نيامد. چند روزي با هم بوديم. يك روز عصر در هواي سرد به خانه رفتم. محمد آمادهي رفتن شده بود. «رشادي» گفت: «ميترسم از ما رنجيده باشد». گفتم: «نه محمد چند سال است دزدي و راهزني نكرده و فيلش ياد هندوستان كرده است». محمد گفت: «رحمت به امواتت. به خدا به همين خاطر ميروم».
در روستاي «خلان» نزديك مرز ايران، ميهمان «شيخ علاءالدين» شده بود. وزارت خارجهي ايران چندين بار از دولت عراق خواسته بودكه «محمد مولود چرچ»، را كه سربازان و پليسهاي بسياري را كشته و اكنون با بارزاني به عراق آمده است تحويل دهد. تلاشهاي بسيار به نتيجه نرسيده بود تا اينكه در روستاي «خلان» شناسايي و بازداشت ميشود. حاكم در «رواندز» يك كرد است.
ـ تو ايراني هستي؟
ـ نخير قربان اهل «خلان» و عراقي هستم.
ـ اين «قليخان» ميگويد او را ميشناسم و همسنگرم بوده است.
ـ قربان به حيات و طلاقم سوگند كه تا كنون يك نفس، ترياك هم نزدهام.
ـ يعني چه؟
ـ يعني اگر ايراني بودم مانند جناب سرهنگ، آب از بينيام سرازير ميشد و صورت چروكيده و پوست تلخ داشتم.
ـ برو تو عراقي هستي. بازداشتت نميكنم.
مردي به نام «محمد مولود» اهل «زينوه» كه براي فروش چاي به ايران رفته بود بازداشت شد.
ـ نامت؟
ـ محمد مولود.
به اروميه منتقل و روزي دو بار كتك شده بود.
ـ راستش را بگو.
ـ نميدانم چه ميخواهيد؟
قلي خان را براي شناسايي نزد او ميبرند.
ـ بندهي خدا آن «محمد مولود» نيست.
و پس ازآزادي به «زينوه» بازگشت. من و محمد هم به ملاقاتش رفتيم.
ـ خب «كاك محمد»، چگونه بازداشت شدي؟
ـ نميدانم چه پدرسگي، هم نام من است. ميگويند پليس و افسر كشته است. پس از دو ماه شكنجه و آزار آزاد شدم. آخ اگر گيرش ميآوردم فلانش ميكردم.
ـ چقدر ميدهي او را پیدا کنم؟
ـ هر چه بگويي.
ـ يك بوكس سيگار؟
ـ بفرماييد قربان.
ـ محمد مولود اين برادر خودت است كه روبرويت نشسته.
ـ خدا خانه خرابت كند. حالا چكار كنم؟
ـ چيزي نگو! يك كم توتون هم بده و بگو چاي دم كنند.
دركركوك شاگرد عكاس بودم. محمد آمد:
ـ در كركوك كاسبي ميكنم.
مدتي فشنگ قاچاقي به سليمانيه ميبرد. از طريق «مجيد كاكه» شغلي در بيمارستان بزرگ كركوك برايش پيدا كردم. كارش نگهباني شبانهي بيمارستان بود و روزها هم استراحت ميكرد. حقوق ماهيانهاش هم ماهي ده دينار بود. خيلي زود مورد توجه قرار گرفت. دكتر «عبدالرزاق»، رئيس بيمارستان گفته بود:
«امور اداري را برايت جابجا ميكنم تا حقوق بيشتري دريافت كني».
يك روز گفت: «عبدالخالق حاجيالله (كه درمهاباد قاچاقچي بود) پولي به من بدهكار است. قرار بودتپانچهاي برايم بخرد اما پولم را خورده است. اكنون در قطار بغداد – كركوك است و دارد برميگردد. چكار كنم؟
ـ محمد جنگ و دعوا درست نكن. تو خودت قاچاقي.
رفت و پس از چند ساعت بازگشت.
از قطار پيادهاش كردم و پول را باز پس گرفتم.
يكبار ديگر آمد و گفت:
ـ من به روسيه ميروم. تو نميآيي؟
ـ نخير
همان شب اسلحهاش را به نگهباني بيمارستان تحويل داد و رفت. ديگر از آن سال (1951) از او بيخبر ماندم تا اينكه مجدداً در باكو يكديگر را ديديم. داستان سفر خود را از سال 1960 برايم تعريف كرد:
از كركوك به درّهي «مهرگهوهر» آمدم. «حاجي سيد عبدالله افندي» گفت: «من هم مردي را همراهت ميفرستم كه خبري از پسرم «سيدعزيز» برايم بياورد». يك توتون فروش همراهم بود كه يك بار توتون قاچاق همراه خود آورد. در راه نصيحتم كرد كه: «تو شكاكي نميداني. شك ميكنند، خود را به كر و لالي بزن». به هر خانهاي كه ميرفتيم مضحكهي زنان و دختران میشدم. آب ميكشيدم، انگشتم ميكردند و ... با اين ترفند به مرز رسيديم. صاحبخانه براي راهنمايي، يك تپانچه از ما گرفت. با سيد، آرام آرام به طرف بوتهزارها رفتيم تا از چشمان سرباز ايراني پنهان بمانيم. چشمانم را كه باز كردم آسمان پر از ستاره بود. خوابم برده بود.
ـ سيد! سيد!
نخير خبري نيست. تنهايي به طرف رود ارس حركت كردم. لباسهايم را ميان رانم گذارده و قوطي توتون را روي كلاهم چسپاندم. خود را به آب زدم. آب مرا با خود برد. بيهوش شدم. بامدادان در حالي كه هوا تاريك بود چشم باز كردم: لخت، نه لباس، نه كلاه و نه هيچ. تنها پاهايم داخل آب بود. نگاه كردم. چند چراغ روشن در مقابلم ديدم. خدايا اين ايران است يا روسيه؟ پدر سگي يكبار، دو كلمهي روسي يادم داده بود:
ـ ايدي سودا(بيا اينجا)
ناگهان شش سرباز روسي به سراغم آمدند و بازداشتم كردند. يكي از آنها پالتويش را روي شانهام گذارد. به بازداشتگاه باكو منتقل شدم و در سلول تاريك آرام گفتم. يك نفر را در تاريكي ديدم. هم سلولي من يك يهودي بود.
ـ سيگار! سيگار!
مقداري توتون تعارف كرد. با تكّه روزنامهاي كه روي زمين افتاده بود توتون را پيچيدم و آتش زدم. توتون «ماخوركا»، بود. يك پك زدم و ناگهان راست شدم و به جان هم سلوليم افتادم. پاسبان سوت كشيد. به سراغمان آمدند:
ـ چه خبر است؟
ـ چيزي نيست شوخي كرديم.
هم سلوليم كه گفتم يهودي بود گفت: «به اتهام دزدي از بانك بازداشت شدهام». »تو چي؟»
ـ فعلاً نميدانم...
به بازجويي رفتم. پيش از همه چيز ماتحتم را با ذرهبين نگاه كردند كه چيزي نخورده باشم.
ـ چكارهاي؟
داستان خود را تعريف كردم.
ـ پس چرا ميگويي روسي بلد نيستي؟ چرا در كنار رودخانه روسي حرف زدي؟
ـ همين دو كلمه را مي دانستم. اگر آن شخص را هم كه اين جمله را به من ياد داد پيدا كنم مطمئن باشيداو را خواهم كشت.
ـ نخير تو جاسوس انگليس هستي و «شيخ عبدالله» تو را فرستاه است.
ـ شما مرا با يك طياره و بمب به سراغ شيخ عبدالله بفرستيد تا خودم را با اومنفجر كنم.
ـ اين حرفها به درد خودت ميخورد…
هم سلوليم از كتك كاري روز پيش خيلي خوشش آمده بود و هر روز مراسمي در يك ساعت مشخص با حضور من و او انجام ميشد. روز يكشنبه افراد خانواده به ديدنش آمده بودند. گفت: «همه برويد و سيگار بياوريد». از آنجا به زندان ديگري و... منتقل شدم(شايد پنجاه شهر را گفت) در زندانها افسران آلماني بازداشتي هم بودند كه بسيار خوش ميگذراندند.صبحها دوش آفتاب ميگرفتند و سپس ورزش ميكردند و از بهترين سيگارها استفاده ميكردند. پس از آنها، ما به مدت نيم ساعت به هوا خوري ميرفتيم و ته سيگار آنها را ميكشيديم. يك زنداني روسي هم همراه ما بود كه با چوب تهگردي كه درست كرده بود، همهي ته سيگار را پيش از آنكه بتوانم كاری بكنم از زمين برميداشت. يك روز حسابي كتكش زدم. از آنجا هم منتقل شدم و حدود دو سال، از اين زندان به آن زندان، همهي زندانها را گشتم تا «استالين» مرد. سپس به صحراي «كهرهكهلپاق» منتقل شدم كه دهها هزار نفر ا ززندانيان دوران استالين از سيبري و ديگر جاها بدانجا منتقل شده بودند. تنها و سرگردان و گرسنه در اين صحراي محشر ميگشتم كه مردي ارمني نزديك شد و پرسید: «آشپزي بلدي؟»
ـ عجب خري هستي ! من آشپز پسر شيخ محمود پادشاه كردستان بودهام. غذا ميپختم و خدمت ميكردم و در خیمهاش ميخوابيدم. ظرفها را هم در يك تاس بزرگ ميشستم.
يك روز مردكي بدريخت نزديك شد و به زبان تركي پرسيد:
ـاسمت؟ اهل كجايي؟ چكارهايي؟
ـ كرد هستم و آمدهام تا دوباره به عراق بازگردانده شوم.
صدا كرد:
ـ مارف بيا. اين «محمد مولود» است و از من ترسيده است.
«قادر محمودزاده» و «مارف فرهادي» هر دو اهل مهاباد كه سه سال پيش دربارهي تأسيس حزب هواداران روسيه به من پيشنهاد همكاري داده بودند نيز در مرز بازداشت و به سيبري منتقل شده بودند. در سيبري روزها اعمال شاقه چون چوب بري… انجام داده و شبها نيز در بازداشتگاه به سر برده بودند. آنها را هم نزد من آورده بودند. وسايلم را همانجا گذاشتم و نزد مهابادیها رفتم. آنها را به باكو فرستادند و پس از تلاش بسيار مرا هم به روستايي به نام «كوبا» واقع در صد كيلومتري باكو فرستادند و به پاسداري از باغهاي دولتي گماردند. زندگي خوبي داشتم اما «رحيم قاضي» وادارم كرد كه به «باکو» بيايم. حقوق پناهندگي ميگيرم و خانهاي دارم و اكنون نيز در خدمتم…
ـ خب كاك محمد! هنگامي كه از بغدادبه «خلان» رفتي تا دزدي و راهزني كني، چكار كردي؟
ـ در «خلانه» تفنگي خريدم. ابتدا در اطراف مهاباد، هر افسر يا امنیهاي ميديدم ميكشتم و اسب و اسلحه و وسايلش را ميفروختم. پليس دربدر به دنبالم ميگشت. يك روز به قهوهخانهي «قاضيآباد» رفتم كه در آن سوي رودخانه بود. قهوهچي گفت:
خودت را پنهان كن. دستهاي افسر و ژاندارم براي بازداشت تو، همهي روستاها را ميگردند. ديشب اينجا آمدند و از تو پرسيدند. شايد دوباره بازگردند.
به طرف درختزارها فرار كردم. يك افسر شهرباني اهل مهاباد بالاي سرم آمد و روي من شاسيد بدون اينكه متوجه شود.
ـ پدر سگ ميكشمت.
ـ فرار كن محمد! دنبالت هستند.
شخصي به نام «بلوت» به عنوان شريك دزد، همراهم شد كه آذربايجاني بود و در زمان پيشهوري نامي و آوازهاي داشت. او مدتي راهزن مصطفي خان «خويرياوا» بود و مدتي را در زندان كركوك گذرانده بود. به همراه او و« قانهتهگهراني» و چند راهزن ديگر جمعاً هجده نفر شديم و در ايران شروع به كار كرديم. يك بار «ابراهيم سوور» قاچاقچي را لخت كرديم كه شایع بود جاسوس دولت است. مال دزدي را به يك مالخر سپرديم كه برايمان بفروشد اما مالخر رفت و ديگر پيدايش نشد.
يك شب پشت روستاي «تورجان»، در كوه «اوستا مصطفي»، پيامي براي حاجي باباشيخ فرستاديم كه نان ميخواهيم. براي هجده نفر تنها نه نان فرستاده بود. سوگند ياد كردم كه انتقام سختي از او بگيرم.
با حضور همكارانم قرار گذاشتيم به سراغ دزدی از كله گندهها برويم. «شهاب بهردهزهرد» را گرفته و دست و پايش را بستيم و به غاري در آن حوالي برديم: «پروانهاي طلايي بده تا آزادت كنم». پنجاه هزار تومان پول خواستيم. عاقبت با وساطت ملاي ده، به شش هزار تومان راضي شديم. پول را گرفتیم و خان را آزاد كرديم اما خان چهارصد تفنگچي كرد و ايراني در پي ما فرستاد. درگير شديم. يكي از ما كشته شد. در تاريكي شب و در محاصره يكي از تفنگچيها گفت: «بياييد از كنار من فرار كنيد». راه باز شد و در حالیکه جنازهي همكارمان را، به دوش داشتیم از مهلكه گريختيم. پس از آن، عدهاي از دوستانم رفتند. من و سه همكارم به قهوهخانهي «گهردهبهردان» رفتيم. هشت تا نه الاغ واستر با بار در كنار قهوهخانه ايستاده بودند. گفتند جهيزيهي عروس حاجي بابا شيخ است. سر و صورتم را پيچيدم و بار را دزديدم. به مسوول كاروان هم گفتم: «به حاجي بابا شيخ بگو «محمد مولود» بارها را برد چون براي هجده نفر نه نان فرستاه بود». بارها را در عراق فروختيم. نامهاي از سوي «حاجي بابا شيخ» براي «شيخعلاءالدين» آمد. بازداشت شدم و ناگزير تا آخرين ريال مال دزدي را بازپس دادم. نميدانستم شيخها اين همه هواي يكديگر را دارند... كاكههژار من در دنيا تلخي و شيريني بسيار ديدهام اما اجازه بده اين يكي را هم تعريف كنم:
نميدانم چه سالي بود تو شايد بهتر بداني، مهاباديهاي بسياري را به اتهام قاچاق به شيراز تبعيد كردند. من هم يكي از آنها بودم. نه حقوق، نه مزايا، نه غذا و خوراك، ... بيكار و بدون سرپناه، روزگار ميگذرانديم. به فكر كار افتادم. صبحها به ميدان ميرفتم و با ساير كارگران منتظر كار ميمانديم. گاهي اوقات، روزمزد روزانه گل كاري ميكردم. يك روز براي كار به خانهاي رفتم. پيرزني گفت: «بيا نوكر من شو». از شهرباني اجازه گرفت و شناسنامهام را نزد خودش نگاه داشت. نوكر خانم شدم. جارو ميكردم، خانه تميز ميكردم، به خريد منزل ميرسيدم و عصرها هم پيرزن را با دو بچه به گردش ميبردم. حتي يك شاهي پول توجيبي نميگرفتم. بچهها روزي يكي دو قران جيره ميگفتند كه اندكي از آن را براي خريد سيگار ميدزديدم. جداي از خستگي و بيپولي و درماندگي، فحش و ناسزاي پيرزن هم، روزگارم را سياه كرده بود. تصميم گرفتم از شيراز فرار كنم. از جاده هم كه نميشد بروم. راه دهات را در پيش گرفتم و نابلد، به راه افتادم. به خيالم، مسير اصفهان را در پيش گرفته بودم. يكبار چهارشبانه روز راه رفتم اما با راهنمايي يك كوچ و قشقايي، متوجه شدم كه راه را اشتباهي رفتهام. شبها راه ميرفتم و روزها خود را پنهان ميكردم. در روستاها نان گدايي كردم. يك روز صبح در كنار تخته سنگي خوابيده بودم كه ناگهان يك مأمور امنيه ظاهر شد:
ـ كه هستي و اينجا چه ميكني؟
ـ قربان به همراه شريكم در اصفهان كار ميكرديم و ميخواستيم به ولايت برگرديم كه پولهايم را دزديد و رفت. دنبال او هستم.
ـ دروغ ميگويي. تو از فراريهاي شيراز هستي. اما آنقدر كثيفي كه بازداشتت نميكنم.
ـ قربان كمكي كن و پولي بده.
ـ خدا لعنتت كند چه كسي تا حالا توانسته از امنیه، پول گدايي كند؟
يك قران پول گرفتم. وضع لباسهايم بسيار بود و تماماً پاره شده بود. اينبار حتي نميتوانستم به گدايي نان بروم چون كودكان دنبالم افتاده و چون ديوانگان با من رفتار ميكردند. غروب يك روز در حوالي همدان به قهوهخانهاي رسيدم. صاحب قهوهخانه در حال بستن مغازه بود. گفتم: «صبر كن». در را باز كرد. گفتم: «چاي بده». بيشتر از ده چاي خوردم.
ـ نيمرو درست كن. تند باش.
شام هم خوردم. مرد گفت:
ـ من به روستا برميگردم. شب اينجا بخواب و در را ببند.
ـ نميترسي دزدي كنم؟
ـ نه نميترسم.
ـ فردا صبح يادت نرود حليم و نان تازه با خودت بیاور.
ـ بله چشم.
صبح زود صاحب دكان، با حليم و پنير و نان تازه آمد. صبحانهاي حسابي خوردم و رو به قهوهچي گفتم:
ـ ميداني جريان از چه قرار است؟
ـ بله ميدانم يكشاهي پول نداري و باز هم گرسنهاي.
حدود ده نان و دو قالب پنير به همراه كمي چاي خشك و قند، در بقچهاي پيچيد و دو قران پول هم داد.
پس از چند ساعت پيادهروي، به كردستان رسيده بودم. در يك روستا از خانه اي كتري خواستم. زني كتري آورد و روی آتش چاي درست كردم. شوهرش بازگشت. كتري را به گوشهاي پرت كرد و مرا هم از خانه بيرون كرد. سرت را درد نياورم. چهل و پنج روز تمام از شيراز تا كردستان، فقير و ندار و با گدايي روزانه، ايام گذراندم. به روستاي «دهرمان» رفتم. گفتند شد «ميرزا قادر» پسر «حاجي صالح مشيري»- خسيس معروف و ثروتمند مهاباد- در اين روستا زندگي ميكند.
به محض آنکه مرا از دور دید، به واسطهي يكي از نوكرهايش، يك تومان پول فرستاد و سفارش كرد كه بروم آنجا و آنجا بمانم. در تمام طول زندگي همان يك بار اشك ريختم. يك تومان را به طرفش پرت كردم و رفتم… به روستاي «زگدراو» آمدم كه مالك آن آن «ميرزا كريم شاطري» بود. او هم مانند ميرزا قاسم سابلاغي مراميشناخت. تعداد زيادي كودك بچه سال – ديوانه ديوانه گويان- با تير و كمان به سراغم آمدند. از ترس به حوض مسجد پناه بردم. خوشبختانه كدخداي که در حوض رفع حاجت ميكرد مرا ا زدست بچهها نجات داد سپس به باغ ییلاقی خان رفتم همين كه مرا ديدند مات و مبهوت نگاهم كردند:
«حسني خانم» همسر آقا گفت:
ـ برو پشت درخت. لخت و عور جلوي چشم ما چكار ميكني؟
جاجيم آوردندو دور خودم پيچيدم. فوراً غذا آوردند. آنقدر پلو خوردم تا سير شدم. خانم فرستاد يك دست لباس تازه آوردند. حمام كردم و لباس پوشيدم. به راستی حسني خانم از تمام مردهايي كه ديده بودم مردتر بود...
ده روز نزد آنها ماندم. وقتي گفتم ميخواهم به مهاباد بازگردم يك دست لباس براي همسرم و چند دست لباس براي فرزندانم تهيه كرد و چهل تومان پول هم در جيبم گذارد. به مهاباد نرسيده پليسها به سراغم رفتهاند. دوباره بيابان نشين شدم و بناي دوستي با چند قاچاقچي گذاردم. برخي اوقات دزدي هم ميكردم. اگر در روستايي امكان دزدي نبود، گدايي مي كردم. دربدري من تا سقوط رضا خان ادامه داشت. پس از آن به مهاباد بازگشتم و خدمتكاري ملت كرد را برگزيدم و با تو آشنا شدم. هنوز جمعيت ژ-كاف تأسيس نشده بود كه يك روز به روستاي «زگدراو» رفتم. هنوز نرسيده بودم كه متوجه شدم عدهاي از آقايان روستاهاي ديگر براي غارت روستا به «زگدراو» هجوم آوردهاند. اسلحهاي تحويل گرفتم و به جانشان افتادم تا فراريشان دادم. يكي از آنها در حال فرار گفت:
ـ اين پدر سگ انگار از ملك آبا و اجداديش دفاع ميكند.
بد نيست اين را هم از محمد تعريف كنم:
در كركوك به قهوهخانهاي رفته و كباب خواسته بود. پس از خوردن كباب بلند شده به صاحب قهوهخانه گفته بود:
ـ دستت درد نكند(دهست خوش)
ـ يعني چه؟
ـ در ولايت ما هر كس پول نداشته باشد ميگويد دستت درد نكند(دهست خوش)
ـ جواب آن چيست؟
ـ سرت سلامت (سهرخوش)
ـ به اين شرط سرخوش كه هر روز برگردي و دست خوش – سرخوش كنيم.
يك روز در قهوهخانه نشسته است كه پليس وارد ميشود.
ـ مام قادر! دنيا را دنبالت گشتم. اين اخطاريه را امضا كن.
ـ من مام قادر نيستم.
ـ خوب ميشناسمت تو مام قادر هستي.
ـ به طلاقم سوگند مام قادر نيستم من محمد مولود قاچاقچي و قاتل افسران و امنيهي ايران هستم.
قهوهچي به سراغ پليس آمده ميگويد:
ـ جناب! اين برادر من است و تازه از تيمارستان مرخص شده است. زياد طول بدهي ممکن است بلايي بر سرت بیاورد.
دولت احترام بسياري براي «نظامي گنجوي» قايل است و مجسمهاي بزرگ از او در ميدان بزرگ شهر نصب كرده است. همچنين موزهاي هم به نام او وجود دارد. به ديدن موزه رفتم. بسياري از دستنويسهاي نظامي كه ارزش والايي دارند در آنجا نگهداري ميشود. راهنماي ما دختري به نام «دلارا»، بود كه واقعاً دلآرا و گويي عزراييل در گوشهي چشمانش نشسته بود تا جوانان را قبض روح كند... من فقط او را نگاه ميكردم و موزه را به كلي از ياد برده بودم. يكي از نخسههاي خمسه را ديدم و بيتي از آن را با صداي بلند خواندم:
دل شيشه و چشمان تو هر گوشه برندش
مستند، مبادا كه به شوخي شكنندش
متوجه شد كه با او هستم. نشاني خواست. غروب تلفن كرد و گفت: «ميترسم به هتل بيايم». گفتم: «به خانهي عبدالله رزماوي بيا. آنجا دعوت دارم». آمد اما همسر «علي گلاويژ» کممحلی كرد و او هم به حالت قهر رفت. وقتي از زن علي، علت را پرسيدم گفت: «سبك است به درد تو نميخورد».
به انجمن شاعران ونويسندگان دعوت شدم. حدود يك ساعت و نيم سخنراني كردم. ابتدا «رحيم قاضي» مترجم بود. اما بعداً «گلاويژ» ترجمه را بر عهده گرفت. نخست همه ميخواستند آذري صحبت كنم اما چون فكر ميكردم نميتوانم محتواي پيام را منتقل كنم رحيم و علي زحمت ترجمه را برعهده گرفتند. خلاصهاي از سخنان من به اين شرح بود:
يكبار در شعري گفتهام:
خون كرد و آذري براي پاسداري از ميهن در یک جوی ميريزند. در جايي ديگر هم گفتهام ما چون يك روح در دو كالبد هستيم. اكنون كه به درك بهتري دست يافتهام ميگويم ما دو ملت جدا از هم نيستيم. ما يك ملت هستيم. شما در تاريخ خود ميگوييد از اعقاب ماد كوچك هستيد و زرتشت از شماست. ما نيز چون شما سخن ميگوييم و تاريخ نويسان نيز كردها را از نوادگان ماد و زرتشت را پيامبر كرد ميدانند. پس با اين تفاصيل بايد بگويم ما هر دو از يك ريشهايم. حال يا شما كردي را از ياد بردهايد و آذري سخن ميگوييد يا ما آذري را به كناري نهاده و به زبان كردي امروز سخن ميگوييم. پيش از صفويه، در تاريخ، ملتي به نام آذري و زباني به نام آذري ثبت نشده است، اما از زمان گزنفون به نام كردها اشاره رفته است كه ساكنان كوههاي زاگرس بوده و زباني مستقل داشتهاند. اين را هم ميدانيم كه صفويان اصالتاً كرد بودهاند اما زبان تركي را به عنوان زبان رسمي و زبان مذهب در ايران به مردم تحميل كردهاند. حتي شيخ صفي به زبان كردي شعر سروده است. حال سخن ما ياسخن شما كداميك درست، در هر حال ما يكي هستيم اگر استاد «صمدورگون» ميگويد نبايد بگويیم مادر نظامي، نجيبزادهاي كرد بود بلكه بايد بگويم نام او «رئيسه» بوده است و از فرط گرسنگي با «يوسف پسر ركي مويدآذري» ازدواج كرده است، ما هم ميگوييم نه در گذشته و نه در امروز، هم هيچ کرد نجيب زادهاي حاضر نخواهد بود دختر خود را به عقد بيگانهاي درآورد، بنابراين پدر نظامي هم كرد بوده است. از نگاه من، كرد و آذري يكي هستند اما زبان در طول زمان دچار تغيیر و دگرگوني شده است. اواگر ميدانست «الياس» نامي كردي است و جز الياس نبي هيچ الياس غيركرد ديگري نميتوان يافت چنين سخن نميگفت. ا زنگاه من مادر نظامي، يك كرد ايزدي بوده است چون ميگويد:
دايی «عهم» او ، دايي من بوده است. و عهم هم يك نام ايزدي است.
هرگز هم كسي نشنيده است كه يك زن كرد، «رئيسه» نام داشته باشد. در تمام تاريخ هم گنجه و آران به عنوان بخشي از سرزمين كردستان شناخته شدهاند. نخير نظامي كرد و آذربايجاني است. اگر اين دو واژه اكنون جداي از يكديگر هستند پس من خود را از شما ميدانم و شما را نيز از آن خود. بنابراين، فرياد براي ما، فرياد براي خودتان نيز خواهد بود...
نميدانم چقدر سخن گفتم اما مي دانم كه رحيم با ترس، مطالب را ترجمه ميكرد و به تصورش حاضران را خوش نميآيد اما بر عكس، تشويق حضار فراتر از حد انتظار بود و فرداي همان روز به عنوان عضو افتخاري انجمن پذیرفته شدم.
در پايان جلسه چند نفر سئوالاتی طرح کردند كه به اندازهي توان خود جواب دادم. يكي پرسيد:
ـ نظر شما در مورد «سمكو» چيست؟
ـ سمكو سرداري بسيار خشن بود و تصور ميكرد هر كس طرفدار دشمن است بايد مانند دشمن كشته شود. قبول دارم كه تركهاي زيادي كشت و از اين كار او نيز راضي نبوده و نيستم اما اين را ميدانم كه اگر كمي از خوي خشن خود ميكاست و نيزهی خود را مستقيماً متوجه حكومت مركزي ميكرد براي هميشه ريشهي سلطنت را در ايران ميخشكاند.
يكي پرسيد:
ـ در تاريخ ارمني آمده است كه كردها بزرگترين دشمن ارمنيها هستند چون در قتل عام بزرگ عثماني نقش اول را بازي كردهاند. نظر شما چيست؟
ـ ناداني گروهي از كردها و فريب خوردن آنها به نام دين را نبايد به تمام كردها تعميم داد. در همين دوران قتل عام، كردهاي بسياري هم بودهاند كه ارمنيها را چون برادران خود پناه دادهاند. سواران لشكر حميديه، سواران عثماني و نه سپاهيان ملت كرد بودهاند...
پرسش و پاسخهاي ديگر را به ياد نميآورم.
از شاعران ديگري كه در باكو ديدم «عثمان سارويلي» شاعر بلند پايه بود. اشعار او بسيار قويتر از اشعار «صمدورگون» بود اما چون صمد دوست نزديك استالين بود به او لقب «شاعر كبير» داده بودند.
به ملاقات «مدينه گولگون» هم رفتم كه زماني در تبريز، دختري نوجوان و شاعر بود و من و «هيمن» را ميشناخت. اما اكنون رنگ پيري به رخسارش نشسته بود. يك نفر ديگر را هم ديدم كه موهايش را كاملاً سفيد شده بود. گفت: «من «عرب اوغلي» شاعر هستم و چون در تبريز اجازه ندادم يكي از دختران گروه سرود را براي «اتاكشيوف»، فرماندهي نيروهاي شوروي در آذربايجان ببرند به محض آمدن به باكو بازداشت و چهارده سال در حبس بودم. پس از مرگ استالين و باقروف از زندان آزاد شدم.
برايم تعريف كردند كه پيشهوري پس از فرار از ايران، چگونه اجازه نيافته است به مسكو سفر كند و در نامهاي به استالين از شكست در آذربايجان نوشته و استالين پرسيده است: «ماجراي آذربايجان چيست؟ من تا كنون نشنيدهام. مگر اتفاقي روي داده است؟ بگوييد پيشهوري نزد من بيايد. از موضوع بيخبرم». پيشهوري هم سوار بر اتومبيل به طرف فرودگاه حرکت میکند كه در مسير بر اثر يك تصادف ساختگي، جمهوري آذربايجان را با خود به گور ميبرد و استالين هم تا زمان مرگ، در اين بيخبري باقی میماند.
گويا من و هيمن در ناداني مطلق، روزگار گذرانده بوديم. نه استالين، از حال ما آگاهي داشته و نه فرموده است: «يمان پرسيسكي، كورديسكي خرهشو» (فارس بد و كرد خوب است). ما در آتش عشق سوخته بوديم و معشوق از ما بيخبر.
طوري از باقروف و جنايات او ميگفتند كه انسان را به ياد وحشيگريهاي چنگيز مغول ميانداخت. گويا در محاكمهاش گفته بود: «با دستان خودم پنجاه و سه هزار نفر را كشته و با كمك رانندهام آن ها را دفن كردهام». هر زني كه مورد نظر او بوده اما كام دل او را بر نياورده به همراه خانواده به سيبري تبعيد يا به نحوي كشته شده است. شرح جنايات باقروف بسيار وحشتناك بود با اين اوصاف ميتوانستم حدث بزنم كه استالين با ملت خود چه كرده بود؟ يك بار در آسايشگاه، قايم مقام شوراي عالي از آزاديهاي دوران خروشچف ميگفت:
«اكنون اگر براي باكو نامه بنويسم جواب آن خواهد آمد. اكنون ميتوانيم شبها به ديدن دوستان برويم. در دوران استالين نميتوانستيم نامه هم بنويسيم چون بارها مطالب آن توسط دستگاههاي مختلف خوانده ميشد.اگر ساعت پنج بعدازظهر به خانهها بازنميگشتيم معلوم نبود پس از بازداشت، سر از كجا در خواهيم آورد…»
چند نفر از نويسندگان، كرد هستند اما زبان كردي نميدانند. يكي از آنها «رحيم اف» شاعر بلند پايهي آذري بود. يك روز در خانهي ميرزا ابراهيماف بوديم. گفتند: حالا «بلبل» به اينجا ميآيد.(آوازه خوان نامي) اما چون لقب پروفسور دريافت كرده است ديگر ترانه نميخواند. از او درخواست نكنيد.بلبل آمد. پيرمردي هفتاد ساله و خوش قد و بالا كه بسيار خوش سيما هم بود.
گفتم: «استاد اگر من هم در خواست كنم ترانه نميخوانيد؟»
ـ ههژار مادرم كرد است و عاشق كردها هستم.يالله يك دف برايم بياوريد.
خوانندهاي بينظير بود… ميرزا ابراهيماف گفت:
ـ ههژار از روزي كه آمدهاي نصف نويسندگان اينجا را كرد كردهاي. حتي نظامي را هم از ما گرفتي. زود برگرد تا از من هم اعتراف كرد بودن نگرفتهاي.
در همان مجلس بناي بحث گذاشته شد. يكي گفت:
ـ كردستان آزاد ميشود. رحيم قاضي رهبر و ههژار وزير فرهنگ خواهند بود.
ـ شايد رحيم به اين موضوع اميدوار باشد اما نسل من و نسل پس از من نيز بايد تلاش كنند تا اين رويا محقق شود. روزي كه كردستان آزاد شود، مردان بزرگ ديگري بر آن حكومت خواهند كرد. ما خود را به بتهاي زمان جاهليت تبديل كردهايم. از همين الان من استعفا ميدهم...
بجا ميدانم بحث كوتاهي در مورد رحيم قاضي داشته باشم:
وي پسر عم زادهي پيشوا قاضي محمد و برادر محمد حسين خان سيف قاضي است. در مهاباد او را ميشناختم. او نيز به همراه چند جوان اعزامي ديگر، در دورهي جمهوري، براي گذراندن آموزشهاي دانشكدهي افسري به باكو آمده بود كه جمهوري كردستان سقوط كرد. چند نفر از آنها مانند «كريم ايوبي»، «مصطفي شلماشي»، «علي گلاويژ»، «سلطان اطميشي» و «رحيم قاضي» در باكو ماندني شدند. در كنار ادامه تحصيل، روزنامهاي دو صفحهاي به زبان كردي و به نام حزب دمكرات كردستان به صورت هفته نامه منتشر كردند. نميدانم رحيم در چه رشتهاي درس خوانده بود اما ميدانم كه همه او را دكتر رحيم خطاب ميكردند. پيش از آنكه به مسكو بروم نامهاي بدين مضمون دريافت كردم كه به اينجا بيا و پول ترجمهي اشعارت را كه بيست و هشت هزار روبل ميشود دريافت كن. در جواب نوشتم:
«دعوت عجيبي است تو سفرهات را در آسمان پهن كرده و نردبان را هم سوزاندهاي. چگونه ميتوانم بيايم؟»
در آسايشگاه به ديدنم آمد. پس از چهارده سال همديگر را ديديم. هر دو چاقتر شده بوديم اما شكم او از من برآمدهتر بود. طوري سخن ميگفت كه بايد پس از پيشوا، او را به عنوان رهبر كردستان انتخاب كنند. گفتم: «دوست من! بارزاني در مسكو بود، در جزير سوريه روزي يك چوپان و صاحب گوسفند دچار اختلاف شدند. چوپان ميگفت گوسفندها را گرگ دريده است و صاحب آن باور نميكرد. چوپان هزار قسم و قرآن خورد و همهي مشايخ را به شهادت گرفت اما مدعي باور نكرد. عاقبت چوپان گفت: «به جان ملامصطفي بارزاني سوگند گوسفندها را گرگ دريده است». و مدعي هم در پاسخ گفت: «راحت شدم ميدانم كه دروغ نميگويي...»
«با اين تفاصيل، تصور نميكنم جايگاه تو به مقام ملامصطفي برسد».
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|