پیرمردی لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان روبروی او چشم از گلها بر نمی داشت . وقتی به ایستگاه رسیدند پیرمرد بلند شد ، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده به زنم می گویم که آنها را به تو دادم گمان می کنم خوشحال شود.
دختر جوان دسته گل را گرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد.
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست
|