نمایش پست تنها
  #82  
قدیمی 02-16-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حرف همدیگر رو نمیفهمیم و همدیگر را قبول نداریم. چطور میتونیم کنار هم زندگی کنیم و خوشبخت باشیم؟
حرفهای میترا . افکارش و رفتارش هیچکدام با سلیقه ی من جور نیست و همینطور برعکس .
رفتار و حرکات و شیوه ی زندگی من با سلیقه ی اون جور نیست. شما فکر میکنید با این ترتیب
میتونیم کنار هم خوشبخت باشیم؟
تیموری که رنگ از صورتش رفته بود با دهانی باز خیره به شهاب پرسید تو چی میخوای بگی شهاب؟
حالا چه موقع این حرفهاست؟ ماه دیگه براتوی بهترین جشن رو میگیرم. میرین سر خونه و زندگیتون بعد هم تمام مشکلات رو در کنار هم حل میکنید. این حرفها دیگه چیه؟ صبح به این زودی اومدی که این حرفها رو بزنی؟ خواب نما شدی؟ و خنده ای عصبی و تصنعی کرد.
شهاب آب دهانش را قورت داد و گفت آقای تیموری من هر چی گفتم جدی بود. من و میترا به درد هم نمیخوریم.
تیموری خیره به شهاب با عصبانیت فریاد کشید یعنی چی؟
میترا با ناباوری چشمهایش را تنگ کرد و رو به شهاب گفت تو میفهمی داری چی میگی؟ فکر کردی کی هستی که به خودت اجازه دادی اینطوری حرف بزنی؟
عاشق اون دختره ی بیکس و کار شدی؟ فکر کردی نمیفهمیم؟ خیلی وقته که ...
شهاب فریاد زد خفه شو. در مورد اون حرف نزن....
تیموری به خروش آمد و گفت چطور جرات میکنی جلو روی من به دخترم توهین میکنی؟
چرا تا حالا یادت نبود که به درد هم نمیخورید؟
میترا راست میگه . از وقتی اون دختره پاش رو توی خونه ات گذاشت اوضاع بهم ریخت.
تا قبل از اون با پولهای من خوب کار میکردی و میترا هم بدردت میخورد اما حالا که خودت رو بستی و عشق رو پیدا کردی یادت افتاده من و دخترم به دردت نمیخوریم.
شهاب عصبی و درمانده از جای برخاست . دلش نمیخواست روزی رو در روی تیموری بایستد.
میدانست تیموری چه خوبیهایی در حقش کرده است. دلش نمیخواست حق نشناسی کند اما مجبور بود.
آینده ی او زندگی او روح و روان او همه و همه در کسی خلاصه میشد. که باید به خاطرش در برابر تیموری میایستاد...
شهاب نگاه رنجیده اش را به تیموری دوخت و گفت من نمیخواستم این طوری بشه.
من هر وقت که شما بخواین اصل سرمایه و سودتون رو بهتون بر میگردونم. اما موضوع آینده ی من و میترا است. بخدا قسم که میترا هم علاقه ای به من نداره و میدونه که هیچ تفاهمی با هم نداریم.
اگه مخالفتی نمیکنه بخاطر شرطیه که شما براش گذاشتین. اون میخواد به هر نحوی که شده از
ایران خارج بشه و خدا میدونه که توی سرش چی میگذره؟
و نگاه نفرت بارش را نثار میترا کرد.
میترا که حالا میدانست شهاب دستش را خوانده نگاه غضبناکی به او کرد و گفت:معلومه که ازت خوشم نمیاد.همیشه به بابا گفته ام که تو پسر امل و بی خاصیتی دست پر ورده
حاج رضا بهتر از این نمیشه. و از جایش برخاست و آنها را ترک کرد.
شهاب حلقه را از جیبش بیرون آورد و آنرا روی میز گذاشت. از تیموری خجالت میکشید.
اما گفت آقای تیموری میدونم که توی این دوسال محبت زیادی نسبت به من داشته اید و همیشه هر چی که ازتون خواسته ام از من دریغ نکرده اید. به خاطر همه چیز ممنونم.
همیشه من رو پسر خودتون بدونید اما ازتون خواهش میکنم. از من نخواهید که با میترا ازدواج کنم.
میترا با من خوشبخت نمیشه.
تیموری مشت گره شده اش را فشرد و دم نزد.شاید او هم میدانست که دخترش چرا میخواهد با
شهاب ازدواج کند.
شهاب کلام دیگری نگفت و تیموری را ترک کرد. از خانه ی او که خارج شد .هوای بهاری را به جان کشید .
احساس میکرد مثل یک پرنده سبک و راحت شده است. با این که هنوز از جانب تیموری ناراحت بود اما خوشحال بود که بالاخره حرف دلش را گفته است. حالا میتوانست دنبال او بگردد و حالا میدانست چرا او را میخواهد.
قرار بود کامبیز تمام کتابفروشیهای روبه روی دانشگاه را بگردد و خبرش را به او بدهد.
شهاب بعد از ساعت کاری با کامبیز تماس گرفت.
کامبیز گفت سلام شهاب . چیکار کردی؟ تیموری رو میگم؟
هیچی بالاخره تمومش کردم.
کامبیز هیجانزده گفت جدی میگی؟ واقعا؟
آره . تو بگو چیکار کردی؟
مژده گونیش رو میگرم بعدا میگم.
قلب شهاب آنچنان به تپش افتاد که بی رمق و بیجان اتومبیل را گوشه ای پارک کرد.
کامبیز ادامه داد الو چی شد؟ تلف شدی؟
پیداش کردی؟دیدیش؟
اولی آره . دومی نه.
لعنتی حرف بزن. چی شده؟
جاش رو پیدا کردم. اما نیومده بود.
شهاب با بیقراری پرسید . مطمئنی؟
آره با صاحب کتابفروشی صحبت کردم.
کدوم کتابفروشی؟
کامبیز آدرس را داد و از او خواست بر اعصابش مسلط باشد و گفت ببین.شهاب فردا صبح ساعت 8 اونجاست تا ظهر.
مرسی کامی مرسی...
شهاب برای آمدن فردا بیتاب بود. فردا ...فردا..او میاید... به خانه اش بر میگردد.و خانه اش... خانه شان.
بیاد خانه که افتاد با خود گفت خونه خیلی به هم ریخته است. بهتره پروانه خانم را خبر کنم.
و بدون معطلی اتومبیل را بسوی خانه ی پدری هدایت کرد.


پایان فصل های 71 * 72 * 73 * 74 * 75
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید