موضوع: صادق هدايت
نمایش پست تنها
  #17  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

وقتی که برگشتم گمان می کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی
در هوا متراکم بود، بطوری که درست جلو پایم را نمی ديدم.

ولی از
روی عادت ، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانه ام که
رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش ، هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته.


کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم ولی نمی دانم چرا بی اراده چشمم
بطرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو چشم مورب ، دو چشم درشت سیاه
که میان صورت مهتابی لاغری بود ، همان چشم هایی را که بصورت انسان
خیره میشد بی آنکه نگاه بکند شناختم، اگر او را سابق بر این ندیده بودم،
می شناختم-نه، گول نخورده بودم .این هیکل سیاهپوش او بود - من
مثل وقتی که آدم خواب می بیند ، خودش می داند که خواب است و می خواهد


بیدار بشود اما نمی تواند. مات و منگ ایستادم ، سر جای خودم خشک شدم-
کبریت تا ته سوخت و انگشتهایم را سوزانید، آنوقت یک مرتبه بخودم
آمدم، کلید را در قفل پیچاندم ، در باز شد، خودم را کنار کشیدم -او مثل
کسیکه راه رابشناسد از روی سکو بلند شد ، از دالان تاریک گذشت .در
اطاقم را باز کرد و منهم پشت سر او وارد اطاقم شدم. دستپاچه چراغ را
روشن کردم، دیدم او رفته روی تختخواب من دراز کشیده. صورتش در
سایه واقع شده بود. نمی دانستم که او مرا می بیند یا نه، صدایم را می توانست

بشنود یا نه ، ظاهرا نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت. مثل این بود
که بدون اراده آمده بود.-


آیا ناخوش بود، راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند یکنفر
خوابگرد آمده بود - در این لحظه هیچ موجودی حالاتی را که طی کردم
نمی تواند تصور کند - یکجور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم - نه، گول
نخورده بودم. این همان زن ، همان دختر بود که بدون تعجب ، بدون یک
کلمه حرف وارد اطاق من شده بود؛ همیشه پیش خودم تصور می کردم که
اولین برخورد ما همین طور خواهد بود.این حالت برایم حکم یک خواب
ژرف بی پایان را داشت چون باید بخواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین
خوابی را دید و این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانی را داشت،
چون در حالت ازل و ابد نمی شود حرف زد.


برای من او در عین حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش
داشت. صورتش یک فراموشی گیج کنندهء همهء صورتهای آدم های دیگر را
برایم میآورد - بطوریکه از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهایم
سست شد- در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت
چشم های درشت ، چشمهای بی اندازه درشت او دیدم، چشم های تر و براق ،
مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند-در چشم هایش- در
چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو می کردم پیدا
کردم

و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم ، مثل این بود که
قوه ای را از درون وجودم بیرون می کشند، زمین زیر پایم میلرزید و اگر
زمین خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم.

قلبم ایستاد ، جلو نفس خودم را گرفتم ، میترسیدم که نفس بکشم و او
مانند ابر یا دود ناپدید بشود، سکوت او حکم معجز را داشت ، مثل این
بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند، از این دم، از این ساعت


و یا ابدیت خفه می شدم - چشمهای خستهء او مثل اینکه یک چیز غیرطبیعی
که همه کس نمی تواند ببیند ، مثل اینکه مرگ را دیده باشد ، آهسته بهم
رفت، پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی که بعد از تقلا و جان
کندن روی آب می آید از شدت حرارت تب بخودم لرزیدم و با سر آستین
عرق روی پیشانیم را پاک کردم.

صورت او همان حالت آرام و بی حرکت را داشت ولی مثل این بود
که تکیده تر و لاغرتر شده بود. همین طور دراز کشیده بود ناخن انگشت
سبابهء دست چپش را می جوید- رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه
نازکی که چسب تنش بود خط ساق پا ، بازو و دو طرف سینه و تمام تنش
پیدا بود............





........
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید