نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(11)

آن روز پنج‌شنبه بود. جمعه هم آنجا ماندم و بامداد شنبه، ناگهان با صداي داد و فرياد از خواب پريدم. هر كس که يك قبضه اسلحه‌ي زنگ زده هم داشت از مخفي‌گاه در مي‌آورد و به سوي تپه‌هاي اطراف مي‌رفت.
ـ چه خبر است؟
ـ قاچاقچي‌ها با گوسفند قاچاق از مرز‌هاي تركيه گذشته و ژاندارم‌ها نتوانسته اند رد آنها را بگيرند در نتيجه به «ديروني» (از روستاهاي سوريه) آمده و مي خواهند گوسفندهاي آنجا را بدزدند كه جزو املاك «يوسف حاجو» برادر «حسن آقا» است. او هم كه تنها يك اسلحه داشته چهار ژاندارم و يك افسر ترك را كشته است. مي‌ترسيم با نيروي بيشتري بازگردند. به كمك «يوسف» مي‌رويم.
«جميل حاجو» كه برادر «حسن آقا» و مسوول رعيت بود با يكي از آنها بگومگو داشت:
ـ سيدا (آقا) اين رانگاه كن. با يك تفنگ ساچمه‌اي مي خواهد به جنگ سربازان ترك برود.
گفتم:
ـ تركي بلدي؟
ـ من دو سال سرباز تركها بوده‌ام.
ـ حالا كه اينطور شد در سنگر داد بزن: دوست ژاندارم من. اگر ممكن است به اندازه‌ي بيست متر جلو بيا و خودت را معرفي كن تا با تفنگ ساچمه‌اي خلاصت كنم.
مرد به «جميل حاجو» گفت:
ـ ببين چه نقشه‌اي كشيد؟
و به سرعت به طرف كوهها رفت.
به محل ديگري رسيديم. پليس سوريه هم آمده بود. يك افسر پليس التماس كنان گفت: «ما را هم به كشتن مي‌دهيد. آخر ما زن و بچه داريم. اگر ممكن است ما را هم خلع سلاح كنيد و به خانه‌اي در اطراف ببريد تا مهلكه به پايان مي‌رسد....» سرانجام با وساطت مأموران مرزباني، غايله پايان یافت.
اتاقي در كنار خانه­ي حاجو به من اختصاص يافت. يك سال در آن­جا ماندم. از همسر و فرزندانم بي‌خبر بودم. فردي به نام «حاجي ملا صالح» مأموريت يافت خانواده‌ام را به «تربه‌سپي» بياورد. ملا آنها را از بغداد به موصل و از آنجا به سوريه آورده بود. در راه با تيراندازي پليس مواجه شده اما جان سالم بدر برده بودند. هنگامي كه من در سوريه و خانواده‌ام در بغداد بودند «وهاب بلوري» و «مينه شرفي» به بغداد و ديدن من آمده بودند. مردم شايعه كرده بودند. آنها از طرف ايراني­ها آمده‌اند. در زمان «قاسم» نامه‌اي از «شرفي» به دستم رسيد كه سوگند یاد کرده بود از اين اتهام مبراست.
يك روز «معصومه» گفت:
ـ تا كي قرار است ما آوارگي و دربدري بكشيم و هر سال جايي برويم؟
ـ نگاه كن! كولي‌ها هر هفته در جايي روستا يا شهر- به سر مي‌برند و هرگز هم ناراضي نيستند. تو هم فكر كن ما كولي هستيم.
ديگر نشنيدم معصومه از زندگي گلايه كند....
در اين فاصله من از «ورزيان» به «قاميشلي» رفته و اتاقي اجاره كرده بودم. وسايل وخرت و پرت كمي درمنزل داشتم. روزي يكي از نوكران «حاجو» آمد و گفت: «اسباب و وسايلت را جمع كن. همسر و فزندانت آمده‌اند و در خانه‌ي «محي‌الدين حاجو»، منتظر هستند». تمام اسباب و وسايل من هم بار يك قاطر بود.
بعدها شنيدم «عبدالله عزيز» پس از جابجايي خانه در بغداد وسايل خانه‌ي من را در يك حياط ريخته و هنگامي كه همسرم اعتراض كرده در پاسخ گفته است:
ـ مي‌توانيد برويد و خانه‌اي براي خود پيدا كنيد.
ناگزير به «كاك محمد امامي­پناه» مي‌برند. «كاك محمد» هم در خانه‌ي سه اتاقه‌اي كه خود اجاره كرده است اتاقي به خانواده‌ام مي‌دهد و برادروار از همسرم حمایت مي‌كند. «كاك محمد» سختي‌هاي بسياري كشيده است، ژاندارم بوده و مشاغل قهوه‌چي گري و عملگي را هم تجربه كرده است. در قيام شيخ محمود مشاركت كرده سپس در يك پمپ بنزين استخدام شده بود. بالاخره بازخريد شد. و مغازه‌اي باز كرد اما اجناس مغازه هم مدتي بعد به سرقت رفتند. در نهايت فقر و تنگدستي زندگي مي­كرد اما مردي بسيار باشرف بود ( فكر كنم شكسپير گفته است: اي شرف! تو هم مانند پيامبران در ويرانه‌ها زندگي مي‌كني)
همسرش نيز اهل «خقته‌خاري» از توابع «كركوك» بود و ازدواج او با «كاك محمد» دومين ازدواج او بوده است. از همسر پيشين دو فرزند داشت كه امامي آنها را بزرگ كرده بود. نام همسرش «بهيه» بود كه «كاك محمد» مادر كريم (دايكي كه‌ريم) صدايش مي‌كرد. «دايكي كه‌ريم» مصطفي را چون پسر خود دست می­داشت. حتي هنگامي كه كاك محمد به دليل عدم توانايي پرداخت اجاره‌بها، خانه‌ي كوچكتري اجاره كردم اما باز هم اتاقي در اختيار همسر و فرزندان من قرار داده بود تا وظيفه‌ي مراقبت از آنها را بجا آورده باشد. یک روز از معصوم پرسیدم:
ـ مگر حزب پارتي مقرري دوازده ديناري را پرداخت نمی­کرد؟
ـ پارتي چي و دينار چي؟ آنها حتي نمي‌دانند كجا هستيم و چه بر سرمان آمده است.
در اين يكسال، وسايل خانه را فروختيم و از محل آن زندگي کردیم....
در روستاي «تربه‌سپي» كه جمعيتي به اندازه‌ي يك شهرك داشت اتاقي از يك كلداني اجاره گرفتيم، حصيري پهن كرديم و دوباره خانواده‌اي درست كرديم. مصطفي اكنون دو ساله بود و محمد هم كه در خانه آموزش ديده بود پاييز سال بعد به مدرسه رفت و در پايه‌ي چهارم ابتدايي پذيرفته شد. يكسال پس ار آن هم پنجم ابتدايي را گذرانده بود كه معادل سیکل بود.
اتاق ما بسيار فقيرانه بود و تنها يك زيرانداز از حصیر داشتيم ناچار تصميم گرفتيم از لباسهاي كهنه و ريسيدن مجدد آنها در ازاي هر متر يك ليره‌ي سوري يك زيرانداز از نخ درست كنيم. دورادور اتاق يك سكو درست شده بود. زيرانداز نو را روي قسمتي از سكوها پهن كردم و گفتم: «جاي ميهمان، جاي بزرگان است».
براي «معصومه» تنوري درست كردم، او هم شروع به پختن نان كرد. گندم هم از طرف خانواده‌ي «حاجو» تأمين مي‌شد. بعدها متوجه شدم گندم ارسالي، سهم زكات ما بوده است.
شب‌ها پس از خوردن شام مانند اهالي روستا به سراي آقا مي‌رفتم. از هر دری سخني بود و انواع و اقسام سخنان شنيده مي‌شد. ابتدا فكر مي‌كردم شيوه‌ي مالكيت روستاها مانند منطقه‌ي «مكريان» است اما اشتباه مي‌كردم. خانواده‌ي «حاجو» رئيس عشيرت «هه‌ويركان» بزرگترين عشيرت اطراف «سعيرت» و «ميديادن» بودند. بسياري از ساكنان روستا به همراه «حاجو» از چنگ ترك‌ها گريخته و در جزيره‌ي ابن عمر بين دجله و فرات- سكني گزيده‌اند. عده‌اي از آنها در تركيه زندگي مي‌كنند و علاوه بر مسلمان يزيدي هم در ميان آنها كم نيست.
حاجو آقا در قيام شيخ سعيد پيران بي‌طرف و حتي از ترك‌ها هم حمايت كرده بود. اما تركيه پس از شكست «شيخ سعيد»، بسياري از مالكان كرد را اعدام و بسياري را هم كوچانده بود. حاجو آقا هم بازداشت و پس از انتقال به «نصيبين» به زندان افكنده شده بود. دادگاه تزكيه هنگام محاكمه او را خطاب مي كند:
ـ تو ايزدي و شيطان پرست هستي
ـ نخير من مسلمانم و همه اين را مي‌دانند.
ـ اگر يزيدي نيستي بگو لعنت بر شيطان
ـ نمي‌گويم
ـ پس شيطان پرست هستي.
ـ من نماز مي خوانم و آنچه گفتيد مي‌گويم. اما اين را به خاطر شما نمي‌گويم.
ايزدي‌هاي دورو بر او خواهش مي‌كنند كه شيطان را لعنت كند.
ـ بگو بر شيطان لعنت تا نسل ما حفظ شود.
ـ هرگز در برابر ظالم سر خم نخواهم كرد. التماس كردن براي يك قاشق خون، معنايي ندارد....
در زندان چشم انتظار اجراي حكم اعدام است اما افراد عشيره مسسمان و يزيدي- شبانه به زندان هجوم برده او را پس از آزادي به وسوريه‌ي تحت امر فرانسه مي برند. فرانسوي‌ها نيز منطقه‌اي را در مرزهاي تركيه در اختيار آنها مي‌گذارند. مصطفي كمال خواهان استرداد حاجو از فرانسوي‌ها است. يك ژنرال فرانسوي براي تحويل او به منطقه‌ مي‌آيد اما حاجو در مجلسي شبانه او را با تپانچه‌اش از پا درمي‌آورد. فرانسه هم از تسليم آنها به تركيه خودداري و اين عشيرت را زیر پرو و بال خود می­گیرد.... گفته مي‌شود همسر ژنرال كه در قالب يك كاروان براي گرفتن انتقام همسرش به منطقه مي‌آيد پس از ديدن حاجو و جذبه‌ي او، از تصميم خود منصرف مي‌شود و...
«حاجو آقا» كه در قيام «شيخ سعيد» مشاركت نكرده بسيار پشيمان است و تلاش مي‌كند در «جزيره»‌ امارتي براي كردهاي ساکن تأسيس كند، اما ساير كردها با او همكاري نمي‌كنند. پس از «حاجو»، حسن آقا به عنوان رئيس عشيرت انتخاب مي‌شود. پنج پسر حاجو در روستاي «تربه سپي» زندگي مي كنند كه پايگاه نيروهاي مسلح فرانسوي هم بوده است. يوسف يكي از پسرانش كه پيش از اين گفتم در يك روستاي هم مرز با تركيه و دو پسرش هم در «حسكه» زندگي مي‌كردند. مفاهیمی به نام آقا و رعيت وجود نداشت. آقا رعيت‌ها را به اسم صدا مي‌كرد و رعيت‌ها هم خانواده‌ي آقا را به نام مي‌خواندند. رأي گيري و انتخابات هم بر اساس هر نفر يك رأي و آقا هم تنها يك حق براي خود قائل بود. ارمني و كلداني و آشوري هم در مجلس حاضر مي‌شدند. حتي يهوديان نيز در نشست‌هاي شبانه شركت مي‌كردند. نمایه­ای بسيار زيبا بود. ملا ، كشيش و فقير ايزدي به همراه مسلمان،‌مسيحي ، يهودي، كلداني، آشوري و كليمي در يك مجلس مي‌نشستند و بدون توجه به مذهب، تنها زبان مشترك را ملاك دوستي‌ها و تصميمات قرار مي‌دادند.
يك روز در قهوه‌خانه نشسته بودم. مردي به ديگري گفت: «بچه­شیطان».
يك ايزدي كه آنجا بود ناراحت شد. آن مرد هم «هه‌ويركي» نبود گفتم: «بنده­اي اين دوست ما ايزدي است و از سخن تو رنجيد. حيف است برادرت را برنجاني. مي‌تواني ناسزايي ديگر نثار كني. مرد هم پشيمان شد و بلافاصله عذرخواهي كرد.
يك روز در خانه بودم كه گفتند ميهمان آمده است. يك فقير ايزدي به همراه چهار نفر ديگر، مقداري چوب آورده بودند. مي‌خواست دستم را ببوسد:
ـ سيدا ! تو اجازه نمي‌دهي به مقدسات ما توهين شود. سپاسگزار تو هستيم.
و اين سرآغاز دوستي من با ايزدي‌ها و تعمیق هر چه بيشتر اين دوستي‌ها بود. خانواده‌ي «حاجو» حرمت شاعر و نويسندگان كرد را بسيار نگه مي‌داشتند. «جگرخونين» سالها با آن‌ها زندگي كرده بود،‌ اما هنگامي كه چپي شده بودآنها را ناسزا مي‌گفت و تهديدشان مي‌كرد. با وجود این، بازهم ذره‌اي از حرمت او كم نمي‌شد.
زندگي آنها مانند عشاير عرب است. تنها صبح‌ها چاي درست مي‌كنند و در سایر وعده‌ها قهوه مي‌نوشند. غرو‌ب‌ها قهوه‌چي‌، قهوه‌ها را روي ساج بو داده سپس با دسته‌هاون آن را طوري مي كوبد كه صداي آن به گوش اهالي روستا برسد. به اين معنا كه «بفرمائيد قهوه بخوريد». هر بار بايد سهم يك روز آماده شود. جداي از قهوه‌ي عصرانه، شب هم در مجلس، قهوه‌چي با فنجان كوچك دور مجلس گشته، قهوه تعارف مي‌كند. من كه تازه رفته بودم مزه‌ي قهوه در نظرم چون زهرمار تلخ بود. هر وقت قهوه‌چي به من مي‌رسيد مي‌گفتم ميل ندارم. يك روز كه با حسن آقا تنها بوديم گفت:
ـ سيدا نمي‌دانم چرا تو از ما ناراحتي؟
ـ من؟ خدا نكند؟ چرا اين را مي فرماييد؟
ـ كسي كه در سراي خان، تعارف قهوه‌چي را پس بزند يعني با خانواده‌ي خان دشمني دارد.
ـ مرا ببخشيد خيلي تلخ است به قهوه‌چي بگوييد فنجان بدون قهوه تعارف كند. آن را خواهم گرفت.
مدتي بعد قهوه‌خوردن را چنان ياد گرفته بودم كه قهوه‌ي خالي مي‌خوردم. در «بو كوردستان» شعري براي جلال طالباني نوشته و داستان را برايش گفته‌ام.
ترك‌ها در آن منطقه خطوط مرزي را مين گذاري كرده بودند تا مانع از قاچاق شوند. كردهاي بسياري قرباني مين‌هاي ترك مي‌شوند اما برخي از كردها كه پيش از اين، دوران خدمت را در سپاه ترك گذرانده بودند مين‌ها را خنثي و جمع‌آوري مي كردند. سنگ اكثر مغازه‌هاي «تربه‌سپي» پوكه‌ي مين بود. رشوه دادن و رشوه گرفتن هم كه غوغا مي‌كرد.
ژاندارم‌ها گوسفند قاچاق مي‌آوردند و تفنگ مي‌خريدند. كردها نيز با آن، از مرز سوريه اسلحه تهيه مي كردند. مردي به نام «ملا زبير» جواني از اهالي «ميرياد» به جزيره رفت و آمد می­نمود و كتاب و شعر جمع­‌آوري مي‌كرد. يك بار ديرتر از زمان مقرر بازگشت. تعريف مي­كرد: در شهر «نصيبين» وسايلم را بازرسی کردند و ديوان «جگرخونين» و چندین كتاب ديگر را بازداشت کردند. سپس به «دياربكر» بيسيم كردند. افسری با درجه‌ي سرواني آمد. پس از بازداشت، به دياربكر منتقل شدم. در راه خيلي گريه كردم و التماس كردم. شبانه، تپانچه به دست پياده‌ام كرد. با خود گفتم: «مرا خواهند كشت». چند سيلي حسابي به صورتم نواخت و به زبان كرمانجي گفت: «پدر سگ! الاغي مانند تو زندگي، جان هزاران كُرد را به باد خواهد داد. كتاب كردي از پست مرزي به اين سو مي‌آوري؟ فرار كن، برو و خود، به طرف نصيبين بازگشت.
پس از آنكه براي سرزدن به خانواده به «نصيبين» بازگشتم ژاندارمها آمدند و شروع به بوسيدن دستهايم كردند:
ـ جناب سروان فرموده است تمام كتاب‌هايت ترجمه‌ي قرآن و حديث بوده اند. ما را عفو كن.
«حسن آقا حاجو» كه بزرگ عشيره بود، در جواني تنبور زني چيره دست بوده است. يك روز گفتم: اي كاش من هم تنبورنوازي یاد می­گرفتم. تنبوري آوردند و آقا شروع به ياد دادن كرد اما هر كاري كرد نشد كه نشد. ناچار دست برداشتم و از كودني خود خجالت ‌كشيدم. از زمان‌هاي بسيار دور، بزرگ اين خاندان «حاجو» نام داشته و چند رعيت سياه نيز به عنوان قهوه‌چي خريده است. اين رعيت‌هاي سياه كم­كم زبان كُردي آموخته و اكنون كُرد و همچنان قهوه‌چي اما آزاد هستند.
طايفه‌ي از «هه‌وير»ها ادعا مي‌كنند كه اجداد آنها از هندوستان آمده­اند كه آنها را «مطرب» یا «بزمگير» مي‌گويند. آنها در ميان خود زبان ويژه‌اي دارند. همه‌ي مردان، سُرنازَن و دنبك­نواز هستند و در صورتي كه خوش‌ صدا باشند آواز هم مي‌خوانند. يكي از آنها «شيخونادو» نام داشت كه بيسواد بود و هرگز شهر را ندیده بود. جداي از سرنا و دهل زني، بسيار شيرين كلام بود و شايد اگر در جايي ديگر به دنيا مي‌آمد اكنون آوازه‌اي جهاني داشت. داستانهاي بسيار مي‌دانست و تقليد هر موجود زنده‌اي را در مي‌آورد. شب‌ها هنگامي كه به سراي خان مي‌آمد همه از خنده روده‌بر مي‌شدند. يك شب زياد سرفه كرد. يكي از حاضران گفت:
ـ شيخو زمان مردنت نزديك است. اجل در می­زند.
ـ زبانت بميرد. نشانه‌هاي مردن من بسيار است كه هنوز يكي از آنها ظهور نكرده است. هنگام نزديك شدن زمان مرگ،‌سگ‌ها پارس نمي‌كنند، الاغ‌ها عر نمي‌زنند بز‌ها نمي‌گوزند،‌كلاغ‌ها قار قار نمي‌كنند و علايم ديگري كه نمي توانم بگويم.
تقليد كشيش‌های كلداني را در مي‌آورد و ته صدايي هم با مينگ مينگ در می­آورد كلداني‌ها سوگند مي­خوردند كه او كشيش آنهاست، اما سخنانش را متوجه نمي‌شوند. مي‌گفت:
ـ اي كلداني‌هاي عزيز! اگر پيرمرد ناتوان لاغر اندام هفتاد ساله‌اي در آب غرق شود و سپس با پا روي شكم او بروند شايد دچار تنگي نفس شود آمين! وهمه‌ي كلداني‌ها مي‌گفتند: آمين
ـ شيخو! آيا تابه حال، به شهر رفته­اي؟
ـ بله يكبار برای مراسم عروسي و سُرنازَني به «قاميشلي» رفتم. مي‌خواستم رفع حاجت كنم. به اتاقي برده شدم كه مي‌گفتند توالت است. شاشيدم ادرارم در يك حفره چرخيد و پس از آن بويي به مشامم خورد. ريدن را فراموش كردم. به مجلس بازگشتم اما سنگيني فشار آورده بود. گفتم: دوستان من هميشه در فضاي باز تخليه كرده‌ام اگر ممكن است جايي خلوت برايم پيدا كنيد. جواني جلو افتاد و من هم به خاطر آنكه گم نشوم دست روي شانه‌اش گذارده بودم. اهالي بازار مي‌پرسيدند:
ـ اين شيخو نيست؟
با دست اشاره مي‌كردم:
ـ نه
ـ چرا حرف نمي‌زدي؟
ـ مي‌ترسيدم به محض حرف زدن بيرون بريزم.
مي‌گفت: «يك شب مهتابي براي قضاي حاجت بيرون رفته بودم. ناگهان يك جوجه تيغي را در برابرم ديدم و گفتم: «كجا مي‌روي؟ حتماً بايد شكارت كنم». هر چه دست مي‌بردم دستم در تنش فرو مي‌رفت. خيلي تلاش كردم اما نشد. يك دفعه با دو دست حمله كردم.
بدبختانه جوجه تيغي نبود. مدفوع انباشته­ی چند روز پيش خودم بود. داستان «شيخو» تمامي ندارد. او بزم شيرين شب‌هاي روستا و سراي خان بود. يك شب،‌ شيخي سراپا سبزپوش، با ريش سفيد و عصا به دست، با چهار مريد وارد شدند و در كنار حسن‌آقا نشستند. هر كدام ده دقيقه يكبار شيشه‌اي زحله از بغل در آورده مي‌نوشيدند. بوي عرق زحله تمام سرا را فراگرفته بود. شيخ يك دم از دعا خواندن هم باز نمي‌ايستاد:
ـ قربان چه ميل مي‌فرماييد؟
ـ والله من ناراحتي قلبي دارم و دارو مي‌خورم. شما مرا نمي‌شناسيد. من يكي از شيوخ «شبك» هستم. مادرم از خانواده‌ي «هه‌ويركان»است و من براي سرزدن به آنها آمده‌ام. تمام خاندان «حاجو» به استثناي پيران،‌ هر شب عرق مي‌نوشيدند اما این کار را در يك گوشه‌ي ناپيدا در سرا انجام می­دادند براي صرف شام به شيخ گفتند: «بفرماييد سر سفره». بيش از بيست بطر عرق روي ميزها چيده شده بود.
ـ بفرماييد يا شيخ، ما هم همگي ناراحتي قلبي داريم.
شيخ كه متوجه شده بود عرق مي‌شناسند و نتوانسته بود آنها را فريب دهد شبانه روستا را ترك كرد.
«شيخ ابراهيم حقي»، شيخ بزرگ جزيره كه براي ديدن «حسن­آقا» به روستا آمده و در بالاي مجلس جلوس كرده بود گفت:
ـ حسن آقا پير شده‌اي.
ـ بله جناب شيخ شما هم پير شده‌ايد.
ـ راستي پيري كي شروع مي‌شود؟
ـ پنجاه، شصت، هفتاد و.... هر كسي چيزي مي‌گفت.
اجازه خواستم:
ـ مي‌توانم اين موضوع را حل كنم؟
شيخ مرا نمي‌شناخت. حسن آقا گفت:
ـ بله بفرماييد
ـ مرد هر وقت از خواب بيدار شد و آلتش پيش از او بر نخاسته بود یعنی پيرشده است. پس پیری نه به سن و سال است و نه به موي سفيد.
شيخ اندكي به هم ريخت. سپس خنديد و گفت:
ـ آدم آگاهي است. كيست؟
از آن روز به بعد، سخنان آن شب من در روستا مبدأ تاريخ شده بود:
ـ تو در كدام سال پير شده‌اي؟ و...
مردي به نام «عبدكي» كه الاغدار و بي‌‌سواد، اما بسيار زبان‌باز و حاضر جواب بود، شبي در سراي خان نشسته بود. «ملا عباس» كه به قولي هم سيد هم خليفه و هم هشت بار هم به مكه مشرف شده بود گفت:
ـ «عبدكي» تو نماز نمي خواني پس كافر هستی.
ـ ماموستا اگر شهادتين بگويم مسلمانم؟
ـ بله در بهشت هم هفتاد حوري زيبا مي‌گيرم؟
ـ بله اگر نماز بخواني.
ـ مردم به گواه شما- جداي از شهادتين كاری مي‌كنم كه حتي يك رکعت نمازم هم قضا نشود اما ماموستا بايد معامله‌اي با من بكند زني دارد از پهن كثيف‌تر،‌ هفتاد حوري خودم را پيشكش مي‌كنم و او زنش را به نكاح من در بياورد.
ماموستا با چوب عصا دنبالش افتاد اما «عبدكي» از پنجره دررفت و گفت:
ـ ديديد؟ او هم هفتاد حوري را باور ندارد و گرنه كدام خري است که حاضر به چنين معامله‌ي پُرسودي نباشد.
يك به ظاهر «سيد شال زرين» از تركيه به جزيره آمده و تخصصش اين بود كه بر سر قبر مردگان بنشيند و از وضع آنها خبر دهد. لحظاتي چشم بر هم مي‌گذارد و سپس «يا هو»يي مي‌گفت: «حال مرده خوب است مژدگاني بده». يا: «مرده‌ات در عذاب است براي او خيرات كن».
يك روز «عبدكي» در راه «قاميشلي» به سيد مرده­شناس مي رسد و دست و پايش را مي‌بوسد:
ـ قربان بفرمايید سوار شويد
ـ نه حرام است. الاغت بار دارد.
ـ قربان شما بركت هستيد. الاغم روپاتر مي‌شود.
شيخ روي بار سوار مي‌شود. عبدكي مي‌گويد:
ـ قربان اجازه هست با هم شرط بندي كنيم؟
ـ شرط بندي حرام است.
ـ نه نه‌حرام نيست، سئوالي مي‌پرسم اگر جواب دادي يك خروس برايت سر مي‌برم.
ـ بپرس.
ـ باري كه سوار شدي چيست؟
ـ دست بزنم؟
ـ بله بله
پس از دست زدن به بار مي‌گويد:
ـ ذرت است؟
ـ ندانستي. يكبار ديگر هم بگو
ـ جو است؟
ـ نه اين بار هم اشكال ندارد. يك بار ديگر هم بگو.
ـ فهميدم، ارزن است.
ـ «عبدكي» با چوبي كه در دست داشت محكم بر سرش مي‌كوبد و در كنار جاده رها می­کند. خبر آورند كه سيد خونين و مالين در كنار جاده افتاده اما پولش را ندزديده‌اند. حسن آقا خطاب به سيد گفت:
ـ چون پول‌هايش را ندزديده‌اند كار تو است. بگو چرا این کار را کردی؟
ـ به او گفتم پدر سگ! تو چگونه است كه مي‌تواني از عمق دو متري زير خاك، وضع مرده‌ را تشخيص دهي اما از لاي يك گوني نمي‌تواني گندم را بشناسي. آخر در اراضی ديم، ارزن و جو و ذرت مي‌رويد؟
كمونيسم «خالد بكداش»، به جزيره هم رسيد و هزاران نفر، شيوعي شده بودند، آنهم از نوع شيوعي هزینه­های نمازي در تبريز. بيچاره‌ها مؤظف شده بودند هنگام برداشت، چهارگوني گندم به عنوان روزنامه‌ي «نور» مالیات بپردازند بدون آنكه حتی یک کلمه عربي بدانند. در راهپيمايي‌هاي دمشق نیز همین كشاورزان را در صف اول به مقابله‌ي باتوم و چوب پليس مي‌فرستادند. نماينده‌ي آنها در «تربه‌سپي»، مردي به نام «احمدعنتر» بود كه مردم را در قهوه‌خانه گردآورده و روزنامه‌ي «نور» را براي آنها مي‌خواند. چون از تقسيم بندي‌ ستونها در روزنامه‌ چيزي نمي‌دانست موقع خواندن از اين سر تا سر روزنامه را لاينقطع مي‌خواند. چنان مسخره می­خواند كه اشك و لبخند انسان را درمي‌آورد. يك بار گفتم: «اينطوري نخوان. هر ستون مطالب خاص خود را دارد. در بعضي جاها نوشته شده ادامه در صفحه فلان و...»گفت: «تو من را گيج مي‌كني. همينطوري مي‌خوانم. چه كسي ايراد مي‌گيرد؟»
در مسكو اين داستان را براي يكي از كله گنده‌هاي روسي به نام «ولوشين»، كه عضو «سكا» بود تعريف كردم. خيلي خنديد و گفت: تو استاد «نكته برداری» هستي.
يك روز پنج روستايي و ملايي به نام «سليمان» از يكي از روستاها نزد من آمدند:
ـ سيدا هه‌ژار مشكلي داريم. استالين نماز را به جماعت مي‌خواند ياخير؟
ـ اين را بايد از رفيق «خالد بكداش» بپرسيد. او مي‌داند.
نخستين بار كه به «قاميشلي» رفتم، فراوان چشم انتظار ملاقات با «جگرخوين» بودم. رئیس فرعي حزب كمونيست جزيره به نام «رمو» هم نزد او بود. «جگرخوين» گفت:
«امروز يك روز تاريخي است جگرخوين و هه‌ژار يكديگر را ملاقات مي‌كنند». سپس رو به رمو كرد و گفت: «رفيق هه‌ژار هم از دوستان ما و هم انديشه‌ي ماست». گفتم:
«كساني هستند كه همه چيز را در خدمت كمونيست مي‌گذارند. من كمونيسم را به اين خاطر دوست دارم كه در خدمت ملت كرد باشد. نمي‌دانم فكرمان با هم يكي است يا نه؟...». از آن روز با جگرخوين دوستي تمام داشتيم.
«جگرخوين» اهل روستايي به نام «هه­سار»، تحت سلطه‌ي تركها بود و تا سن بلوغ، خواندن و نوشتن نمي‌دانست و چوپانی می­کرد. سپس طلبه شده و در ادامه ملاي مسجد شده بود. در ادامه ملايي را كنار گذاشته و به كردباوري روي نهاده بود. اشعار او در «روناهي» و «هاوار» چاپ شده و محبوب كردهاي آزادي­خواه تركيه و سوريه شده بود. هنگامي که ديوانش براي نخستين بار چاپ شد چنان ناياب گشت كه به هر روستا يك نسخه مي‌رسید. اهالي روستا صفحه صفحه‌ي ديوان را پاره و اوراق آن را بسياري ازآنها چون نوشته به سینه­ی بچه‌هاي خود می­بستند. بعدها از ملت باوري دست كشيده پس از پذيرش ديدگاه شيوعي‌ها، رنگ شعرهايش به سرخي گراييده بود. با شيوعي‌هاي منطقه‌ي «قاميشلي» همكاري مي‌كرد اماعضو حزب نبود. بدبختي‌هاي بسياري در زندگي از زندان تا شكنجه و دربدري كشيده و در نداري و تنگدستی زندگي مي‌كرد. خوراك او و خانواده‌اش اغلب نان خشك و چاي بود. گاهي حتي چاي هم نداشتند
رمو رئيس هيأت نیمچه ‌سوادي داشت اما همكاري داشت كه اكنون نام او را به خاطر نمي‌آورم ( فكر كنم «رمو» بود) سياه و سفيد را از هم تشخيص نمي‌داد اما بسيار خشك مغز و دو آتشه بود. هميشه مي‌گفت: «من علمي به شما اثبات مي‌كنم». يك روز جمعه پس از نماز تعدادي صوفي تسبيح به دست و ريش‌ بکند، دعا خوانان به خانه‌ي «رمو» مي‌روند. مادر رمو مي‌گويد:
- خانه نيست چكارش داريد؟
- ما همه شيوعي هستيم و آمده‌ايم به ما درس بگويد
- خدا شما را لعنت كند. از نماز جمعه آمده‌ايد شيوعيت ياد بگيريد؟ ريش سگها! «رمو» روزي هزار مرتبه خدا را نفرين مي‌گويد.
زماني كه در «قاميشلي» زندگي مي‌كردم. كسان بسياري به ملاقاتم مي‌آمدند. از كردهاي بسيار متعصب تا كمونيست‌ها و ملا و حاجي و مجلس عصرهاي ما بسيار گرم بود. يكبار، دوستی از همان كُردهاي متعصب به نام «عبدتيلو» گفت: «هر زميني بين دجله و فرات، از آن ملت كرد است و به اشغال دشمن در آمده است». جگرخوين فرمود: «نخير اين جزيزه هم متعلق به عرب است و ما به ناروا در آن زندگي مي‌كنيم». عبدي ناگهان از كوره در رفت و با مشت ولگد به جان «جگرخوين» افتاد. با هر دردسري بود غايله خاموش شد. «عبدي» را بيرون انداختم و ديگر اجازه ندادم باز گردد.
مدتي بعد يكي از كردهاي ثروتمند «حسك» به نام «سعيد» با اتومبيل خود «جگرخوين» و مرا براي ديدن عشاير عرب «شمر» بدانجا برد. يك شب ميهمان «شيخ اولي شمر» به نام «شيخ عبيد» بودم. خانه‌ي ييلاقي و قصري باشكوه و چندين اتومبيل كاديلاك داشت. شيخ از من خواست كه به عنوان منشي آنجا بمانم و با هر دختري كه خواستم ازدواج كنم. من هم كه نمي‌پذيرفتم. شب توتونم تمام شد. فرستاد در يكي از شهرهاي مرزي تركيه انواع واقسام توتون و سيگار برايم تهيه كردند. يك عرب شهري هم كه مدتي در «قاميشلي» حاكم و اكنون در «حسك» مدعي العموم بود همراه ما بازگشت. باران مي‌باريد، زمين، پرگل و لاي بود. اجباراً يك شب را در صحرا به روز آورديم. روز بعد به ميهماني يك شيخ كُرد به نام «شيخ محمد» رفتيم. به زبان ساده، خود را كرد مي‌دانست و مرتباً به نسل عرب دشنام مي‌داد. بسيار پير شده بود. تعريف مي‌كرد: «يك ژنرال فرانسوي به «حسك» آمد و به عشاير گفت هركس اصل و نسب عربي داشته باشد مقرري ماهيانه دريافت خواهد كرد. نوبت من رسيد. نزد او رفتم. خنجرم را روي ميز گذارده گفتم: اين نسب من است و خنجر كُرد، نام اجدادم است». مقرري مرا از همه بيشتر تعیین کرد برايم مشخص شد كه عشاير «جيراني» وحشت زيادي از او دارند. در اطراف كوههاي «عبدالعزيز» ميهمان يك عشاير بودم. اعرابي صحرانشين بود كه مي‌گفتند: «ما از كُردهاي بگاري ( يعني كُرد گاواني) هستيم اما عرب شده­ایم و به صحرانشينی روی آورده­ایم». یک مرد دمشقي در همسايگی ما که مردي بسيار خوشرو، خوش زبان و باوقار بود، در اين سفر، هرجا كه مي‌رفتيم خود را كرد معرفي مي‌كرد. به او عادت كرده بوديم. آخرين روز سفر بود. در اتومبيل گفت: «استاد جگرخوين! مي‌دانم تو شاعر بلند پايه‌ي كرد هستي. دوست دارم يكي از اشعار خود را بخواني. سيدا شروع كرد: دجله و فرات از آن كُرد است». مردي سوري گفت: «اگر من آدم بدجنسي بودم حالا بايد اعدام مي‌شدي». خدمت سيدا عرض كردم: «ناشكري نگفته باشم تو سوراخ دعا گم كرده‌اي جانم. اگر اين بيت را به «عبدي تيلو» و بعداً مدعي العام گفته بودي زندگی خود را به پایت می­ریختند.
با شيخ بزرگ عشاير «شمر» به نام «دهام الهادي» آشنا شدم. ضمن چندبار آمد و رفت، با عادات و رسوم اعراب باديه به خوبي آشنا شده بودم. وقتي به جزيره رفتم كرمانجي نمي‌دانستم و به عربي صحبت مي‌كردم. دفتري و قلمي آماده كردم و نزد «چچان آقاحاجو» كه جز كرمانجي زبان ديگري نمي‌دانست شروع به يادگيري اين زبان كردم. من هم مانند هر كرد ديگري عاشق «مه‌م و زين» «خاني» بودم. متن فارسی آن را در ايران ديده و تنها خواندن آن را به زبان فارسي مي‌دانستم. وقتي عربي را فرا گرفتم و پس از آن كرمانجي هم آموختم اين گره كور باز شد. ملاهاي جزيري كه فارسي نمي‌دانستند مشكلات بسياري با كتاب داشتند: چرا مه‌م و زين را به سوراني ترجمه نكنم؟ شروع به كار كردم. شب‌ها پس از خوابيدن بچه‌ها شروع مي‌كردم و ابيات شعر را به زبان شعري ساده، به سوراني ترجمه مي‌كردم. روستا برق هم داشت كه موتور آن را خانواده‌ي «حاجو» خريده بودند. موتور برق ساعت يازده شب خاموش مي‌شد و من هم زير چراغ نفتي ادامه مي‌دادم. برخي شب‌ها كه اسباب لهو و لعب و تفريح جوانان ادامه پيدا مي‌كرد من هم ساعات بیشتری بیشتر از نعمت وجود برق بهره می­بردم.
بيمار بودم، زياد سيگار مي‌كشيدم. معصومه هميشه التماس مي‌كرد: «به خودت رحم كن، آنقدر سيگار نكش». ناچار ته سيگارها راپنهان مي‌‌كردم كه متوجه نشود زياد كشيده‌ام.
ابتدا نتوانستم خوب با ترجمه‌ي مقدمه‌ي كتاب كنار بيايم. به همين خاطر ابتدا كتاب را ترجمه و پس از پایان، اقدام به ترجمه­ی مقدمه کردم از بيست و دوم دي شروع تا ارديبهشت­ماه 1958 كار ترجمه را به پايان رساندم.
در بهار ، روزها به باغ روستا مي‌رفتم كه مکانی بسيار شاعرانه بود. ساعت دوازده و نيم ظهر، ترجمه‌ي كتاب را به پايان رسانيدم. از خوشي نزديك بود بال در بياورم. به محض رسيدن به خانه از حياط فرياد زدم: تمام كردم. واقعاً چه لذتي داشت.
داشتيم ناهار مي‌خورديم كه «محي‌الدين حاجو» پسر «يوسف حاجو» داخل شد:
- سيدا اجازه مي‌دهيد بيرون برويم و گردش كنيم؟ بهاري بسيار زيباست.
- كجا؟
- به «عين ديوري» مي‌رويم
به همراه «محي‌الدين» و دو جوان ديگر از خانواده‌ي «حاجو» راه افتاديم. داخل اتومبيل فكري كردم: من از تابستان 1956 در اينجا به سر مي‌برم، چرا امروز بايد به گردش برويم؟ «عين ديور» جايي بسيار باصفا و از يك بلندي، مشرف به دجله و پر از باغ و باغات است. از شب تا بعدازظهر روز بعد، آنجا مانديم. گفتند به شهر جزير و بوتان هم برويم.
- چي ؟ مگر اجازه داريم؟
- بله آمد و رفت سوري‌ها در شهر براي خريد در بازار آزاد است.
رئيس پليس «عين­ديور» گفت: مرا هم با خود ببريد. دوربين دارم و از آنجا مي‌توانیم كوههاي بوتان را ببينیم. به ورودي شهر جزير رسيديم و چون پليس همراه ما بود اجازه‌ي ورود به شهر داده نشد، اما خانه‌هاي شهر را مي‌توانستيم ببينيم. يك كرد چهل پنجاه ساله كه شهري و بسيار دانا بود نزد ما آمد و به اشاره گفت:
- اينجا «كوشك به‌له‌ك» است كه خانه­ی «ميران جزير» بوده و اكنون نيز سربازخانه‌ي تركهاست. اين چشمه كه روي تپه است «كاني قسقل» ميعادگاه «مه‌م و زين» بوده است. اينجا را «نيزگزان»، آن دشت را «وستان» و آن قسمت را كه رود دجله از آن مي‌گذرد «دروازه» و اينجا را «هومه‌ران» و آن طرف‌تر را «ميدان» مي‌گويند
ناگهان بغض گلويم را فشرد. به سوي يك قبرستان قديمي رفتم. سرم را روي سنگ قبري گذاشته و شروع به گريستن كردم. چه گريه كردني.... شايد ده دقيقه‌ي تمام گريه كردم. كم كم آرام شدم و اشكهايم را پاك كردم. ديدم همراهانم از دور نگاهم مي‌كنند و در حين گريه به سراغم نيامده‌اند
تا سبب گريه را سئوال كنند. آن هنگام كه بلده‌ي جزيري نام مكان‌ها را مي‌گفت در دل با خود مي‌انديشيدم: من ديروز ترجمه‌ي «مه‌م و زين» را تمام كردم. حتماً خاني از ترجمه‌ام رضايت داشته كه اسباب اين سفر را فراهم آورده و شهر مورد علاقه‌اش شهر مه‌م‌وزين- را نشانم داده است. شايد اين طور باشد....
اشعار بسياري در جزيره نوشته‌ام كه بسياري از آنها در ديوانم محفوظ است. بسياري اوقات، از جزيره به دمشق هم سري مي‌زدم.
به همراه ذبيحي كه آن روزها سركارگر بود به خانه‌ي «روشن خانم» بيوه‌ي «جلادت عالي بدرخان»، مي‌رفتيم كه مدير مدرسه و زني بسيار دانا و اديب بود. پسری جوان به نام «جمشيد بدرخان» و دختري به نام «سينم» داشت.
گاهي اوقات دو ماه تمام در دمشق مي‌ماندم و هرگاه به مشكل مالي برمي‌خوردم به سراغ عكاسان ارمني رفته عكس رتوش مي‌كردم و پولی مي‌گرفتم. در هتلي متعلق به يك كُرد عرب زبان از اهالي شام كه ابوايوب نام داشت زندگی می­کردم. شب‌ها يك ليره‌ي سوري مي‌دادم كه به حساب خودمان دو تومان مي‌شد. صبحانه دو نان بزرگ به اندازه‌ي نان‌هاي مهاباد خريده و به مغازه‌ي «فولي مدمس» فروشي مي‌رفتم. (باقالي پخته با ماست كه روغن و پياز روي آن می­ریختند) با خوراك فقير او بسيار ارزان سر مي­كردم. با حساب هتل و خوراك و قهوه‌خانه، مجموعاً‌ روزي دو تومان هزينه داشتم. به قهوه‌خانه‌اي رفت و آمد مي‌كردم كه صاحب آن مردي به نام «ابوالغز» و قهوه‌خانه‌اش پاتوق همه‌ي پناهندگان آواره‌ي عراقي بود. هر استكان چاي پنج قران فروخته مي‌شد. خوردن یک چای در قهوه­خانه به معنای صدور مجوز نشستن از صبح تا غروب بود. روزها در قهوه‌خانه با «عثمان صبري» شاعر كه به او «آپو عثمان» مي‌گفتيم تخته­نرد، بازي مي‌كرديم. خيلي وقت‌ها به خاطر «گزه­دادن» من (حقه زدن) عصباني مي‌شد اما زود آشتي مي‌كرد. خنده هايمان هم بيشتر به قيافه‌ي «سليم» رهبر سابق شيوعی­های عراق بود كه دايم با لب و لوچه‌‌ي وا، چرت مي‌زد و مگس از سر و دهانش بالا مي‌رفت. مردي ‌باريك­اندام، دراز با شانه‌هاي افتاده،‌ گردن باريك، دو چشم گود افتاده- و بيني دراز و كچل را تصور کن و با بدترین حالت ممکن به چشم بیاور. او «شيخ عابد» بود. پسر يك ملاي اهل «زاخو» كه در ايران در كنار ملا مصطفي فعالیت کرده و در بازگشت به عراق در سرما مجبور شده بود از يك زخمي مراقبت كند اما در برف به دام افتاده و ناگزير تنها باز گشته بود. اكنون در «اربيل» خانه‌اي بنا کرد و چهار پسر و يك دختر داشت. سرسري و بي‌خيال گذران مي­كرد و براي دست بري و قرض و گدايي به بغداد آمده بود. مدتي در سوريه مأمور ماليات بود. اما اختلاس كرده و جرأت نداشت به سوريه باز گردد. يكي از پسرانش دانشجو بود، بسيار مؤدب و با اخلاق، پدرش را از آنجا شناختم كه اين پسر، روزهاي جمعه در منازل نقاشي مي‌كرد و پدرش، دستمزد روزانه­ی او را مي‌دزديد. يك روز در جزيره سروکله­اش پیدا شد: «سيدا چكار كنم؟ در بغداد به اتهام بيكاري، چهل روز بازداشت بودم. به اينجا آمده‌ام. اگر شناسايي شوم كارم مشكل مي‌شود....»
نامه‌اي براي اكرم حاجي نوشتم: «اگر مي‌تواني شناسنامه‌اي براي اين مرد درست كن». به او فهماندم كه مستقيماً به خانه‌ي اكرم رفته و جاي ديگري نرود. به محض خداحافظي يكراست به قهوه‌خانه تشريف برده و لهجه­ی عراقي شروع به حرف زدن كرده بود: «سيصد سرباز و افسر ايراني را به اسارت گرفته نزد ملامصطفي بردم، يك تانك رامنفجر كردم. چكار كردم و چكار كردم.... » توسط پليس بازداشت و پس از رساندن خبر به اكرم، توسط او آزاد شده بود. لباسي خريده و به عنوان پناهنده‌ي عراقي به دمشق آمده بود:
- خب چطوري؟
- ماهي ده دينار حقوق مي‌گيرم. حتی هزینه­ی مشروبم را هم در نمي‌آورد.
- زن و بچه چکار می­کنند؟
- ممنون! خوبند.
روزها كتابي با جلد داس و چكش با خود به قهوه‌خانه‌ي كمونيست‌ها مي‌برد و طوري مي‌خواند كه همه ببينند. اهالي هم با «ماموستا» «ماموستا» استقبال مي‌كردند. نامه اي از بغداد به دستش رسيد. نامه را برايش خواندم. پسرش نوشته بود: «شنيده‌ام مقرري ماهيانه مي‌گيري. تو آنجا مشروب مي‌خوري و ما را از اينجا به خاطر نپرداختن اجاره خانه بيرون كرده‌اند. حالا هم بي‌پناهيم....» شيخ عابد را سرزنش كردم:
- آخر نامرد! اينطوري مي‌شود؟
- سيدا ! من صد ليره‌ي سوري مواجب مي‌گيرم. چكار كنم؟
- اگر مانند من به هتل بيايي روزي دو ليره هزينه‌ داري. می­توانی چهل ليره هم براي خانواده بفرست.
- باشد قبول. تو خودت مواجب من را بگير و تقسيم كن. لب به مشروب هم نمي‌زنم.
سر ماه هشتاد ليره پول آورد:
- به خدا بيست ليره بدهي داشتم.
- آخرين بار باشد. ديگر از اين كارها نكن.
- چشم
- چرا به دولت عريضه نمي‌دهي كه پدرت هزار تفنگچي دارد و در «زاخو» مستقر است. «نوري سعيد» از اين مسايل مي‌ترسد.... عرب‌ها احمقند و نمي‌فهمند شايد حقوقت را افزایش دهند.
- خب برايم بنويس. از طريق پست مي‌فرستم.
بعد از چند روز با عجله آمد:
- سيدا «صبري عسلي» نخست وزير مرا خواسته است
- خب برو
- هرگز وزيري نديده‌ام. مي‌ترسم نمی­دانم چگونه حرف بزنم. يادم بده
- وارد كه شدي كلاهت را بردار و پس از تعظيم بگو: «سرم در راه شما باد». اگر پرسيد: «چه مي‌خواهي؟» بگو: «قربان مشروب و فاحشه، گران است. پولي يا سهمیه­ای در اختيار ما قرار دهيد تا ميهمان دولت باشيم.
- سيدا مسخره‌ام مي‌كني؟
- هرچه در عريضه‌ات نوشته‌اي تكرار كن و بگو پول‌هاي پدرم به دستم نمي‌رسد. حقوقم را افزايش دهيد.
شيخ در اتاق انتظار است.
- بفرماييد تشريف ببريد داخل.
گفت: به محض اينكه وارد شدم و كلاه را برداشتم ياد حرفهايت افتادم و خنده‌ام گرفت. نخست وزير ترسيد و گفت:
- چي شده ديوانه؟!
- نه قربان تشنج دارم.
- چاي بياوريد.
داشتم چاي مي‌خوردم كه ناگهان به ياد كوپن و عرق و فاحشه افتادم و حالا نخند كي بخند؟ نخستوزير فرياد زد: «بيرونش كنيد. ديوانه است» و بيرونم كردند.
يك هفته بعد در حالي كه بسيار خوشحال بود آمد: سيدا‌! هشتاد ليره به حقوقم اضافه شده است خيلي ممنون. از آن پس هشتاد ليره به خودش مي‌دادم و صد ليره هم براي خانواده‌اش مي‌فرستادم.
شيخ غيبش زد و مدتي بازنگشت. اهالي هتل گفتند بدهكار است. گفتم: «من تسويه مي‌كنم». پانزده روز بعد بازگشت از دور فریاد مي‌زد: «نمي‌خواهم نمي‌خواهم پدرسگ.»
- بيا ببينم. اين چند روزه كجا بودي؟
- پسر! با يك پيرزن هشتاد ساله‌ي روسي كه از انقلاب اكتبر به اينسو به سوريه آمده است دوست شدم. به خانه‌اش رفتم. خيلي خوش بوديم. شب‌ها با صداي راديوگرام مي‌رقصيديم. يك چشم او مصنوعي بود سينه هم نداشت. سرش هم مانند خودم طاس و از بازار گيس مصنوعي خريده بود. دندان هم نداشت. ديشب هنگام رقص، باسنش به دستم خورد. ديدم آن را هم ندارد. بيچاره من.
- خدا لعنتت كند براي اين دلداري كه پيدا كرده­اي.
در كردستان شنيده بودمكه مرقد يك پيامبر كرد به نام «ايوب اكراد» در دمشق است كه يك پايش از گور بيرون است و هر هفته جاي پاها عوض مي‌شود. پدرم كه در مسير حج به زيارت رفته بود مي‌گفت در اين پا عوض كردن‌ها حقه‌اي هست. به زيارت رفتم. روي درگاه مرقد نوشته شده بود: «بابه‌لوكه» يكي از مشايخ ايوبي كرد است. بله پاي سفيد و زيبايي در پنبه پيچيده شده و از سوراخ ضريح پيدا بود. اجازه نمي‌دادند كسي نزديك شود. بعداً از صاحب هتل پرسيدم:
- ابو ايوب ! اين پا حقيقت دارد؟
- بله از معجزات است.
- خب چرا آن را از قبر بيرون آورده است؟
- مي‌خواهد بگويد: «اين پا به فلان زن عرب‌هايي كه مدعي هستند كرد پيامبري ندارد.»
يك روز عصر، ابو ايوب آمد و گفت: «يك ميهمان عراقي بسيار فقير دارم مي‌گويد يك ليره هم پول ندارد. نمي‌خواهي به ديدنش بروي؟» «جمال حيدري» دبيركل حزب شيوعي عراق بود:
- امسال (پاييز1956) در كنگره‌ي حزب مقرر شد كه كردستان سرزمين ملت كرد است و كردها حق دارند براي تأسيس كردستان بزرگ مبارزه كنند. قطعنامه‌ي پاياني كنگره را با خود براي «خالد بكداش» آورده‌ام.
- جالب است. شما تا پيش از اين كسي را كه به زبان كردي سخن مي‌گفت منع مي‌كرديد و مرتجع مي‌خوانديد؟! اكنون استقلال ما را به رسميت مي­شناسيد.
- خب اكنون كه فشار دولت فزوني گرفته و برادران كرد نيز نيروي قابلي هستند بايد سياست‌ها را تغيير داد.
- بله! مي‌توانم قطعنامه را بخوانم و نيات شما را هم حدس بزنم.
- امشب برايت مي‌آورم اما فردا صبح بايد آن را به «بكداش» تحويل دهم.
از سر شب تا صبح ، تمام قطعنامه را كه حدود چهارصد وپنجاه صفحه بود خواندم و مطالبي را كه در مورد كردستان نوشته شده بود كلمه به كلمه يادداشت كردم. صبح زود به سراغ «آپوعثمان» رفتم. سريعاً‌ آن را به صورت جزوه‌اي درآورد و مقدمه‌اي عربي برآن نوشت: «ننگ بر كساني كه مي‌گويند شيوعيت براي كرد و كردستان برنامه‌ ندارد.»
به چايخانه‌ي ترقي در محله‌ي شيعه نشين دمشق رفتيم. گفت: «اين را چاپ كنيد.»
ـ قاچاق است؟
ـ بله
ـ بك فرم كه برابر هزار نسخه است مي­شود چهل ليره.
چهار روزه آماده شد. سپس آن را در تمام قهوه خانه ها ومراكز تجمع كردها و عراقي‌ها در دمشق به رايگان توزيع كردم. يك روز «خالد جمالي» گفت:
ـ به من مي‌گويند كسي قطعنامه را نديده است و اين سخنان نبايد به بيرون از حزب درز كند اما آن را توزيع كرده‌ايد و آبروي ماركسيسم واقعي را به خطر انداخته‌ايد.
ـ به ارواح لنين خبر ندارم وچنين كاري نكرده‌ام. كار وابستگان آمريكا است.
«جمال» توبيخ شد و هواداران شيوعي. نسخه­ها را جمع­آوري و در مواقع لزوم از مردم خريداري مي­كردند.
جگرخوين و يك ارمني به نام «هاراكيل» به دمشق آمدند تا به ديدار خالد بكداش بروند. من و دكتر نورالدين زازا هم رفتيم. خانه‌اش در محله‌ي كردها و مردي چارشانه با قيافه‌اي مردانه و خوش‌سر و سيما بود. خوشامد گفت به كردي صحبت مي‌كرد.
قهوه آوردند و پس از چند دقيقه گفت: «كار بسيار مهمي پيش آمده است. بايد بروم. خواهش مي‌كنم دوباره تشريف بياوريد»، تمام ملاقات‌ ما همين چند لحظه بود. همان روز به هر شيوعي كه مي‌رسيدم تبريك عرض مي‌كرد و مي‌گفت:
«رفيق خالد ترا پسنديده و مي‌گويد بسيار زيرك هستي. او تو را دوست دارد.» از تعجب شاخ در آورده بودم: «خوش آمدي»‌، «سلامت باشي». «خوبي؟» «بد نيستم». چه زيركي و چه تعريفي؟ روز سوم مجدداً به ملاقات رفيق رفتيم. سئوال و جواب بسياري در ضمن گفتگوها مطرح شد. گفتم:
ـ رفيق خالد چند سئوال دارم. اجازه مي‌فرماييد؟
ـ بفرماييد.
ـ ارمني‌هاي سوريه چقدر جمعيت دارند.
ـ ده‌هزار نفر حدوداًً.
ـ يعني دو هزار خانوار. همه كمونيست هستند؟
ـ نخير هشتاد درصد «داشناگ» و تنها بيست درصد هوادار ما هستند.
ـ كردها چند نفر هستند؟
ـ جداي از ساكنان «اعزار» و «عفرين» شايد چهارصد هزار نفر.
ـ چند درصد شيوعي هستند.
ـ نود و دو درصد يا بيشتر.
ـ نشريه‌ي حزب به چند زبان منتشر مي‌شود؟
ـ به عربي و خط ارمني. ‌هاراكيل مي‌داند.
ـ پس چرا براي كردهاي چند صد هزار نفري، نشريه‌اي هم به زبان كردي و خط لاتين چاپ نمي‌كنيد؟
بكداش ناگهان از كوره در رفت و گفت:
ـ باز هم كرد! باز هم كرد! چه بلايي شده است اين كرد؟ با جمعيت نيم‌ ميليوني، چرا به ايران نمي‌رويد و حق خود را نمي‌گيريد؟ خبرنگار روزنامه‌ي تايمز هنگام مصاحبه وقتي از سرزمين‌هاي عربي مي‌گويم، مي‌پرسد: تو كه كردي، نظرت در مورد كردستان چيست؟ من رئيس حزب كمونيست سوريه و لبنان هستم و نمي‌خواهم جز در مورد اعراب، چيز ديگري بگويم يا بشنوم.
ـ رفيق خالد! من كر نيستم. اگر آرامتر صحبت كني باز هم مي‌شنوم. از اين فريادها زياد شينده‌ام اما سئوال ديگري دارم. اجازه هست؟
ـ بله (با صداي بلند).
ـ قربان حتي رژيم كهنه‌پرست ايران هم اعتراف مي‌كند كه كردها در ايران حداقل چهار ميليون نفر جمعيت دارند. از شما كه مطمئن هستم كه تعداد مرغ و خروس‌هاي شيلي و برزيل را هم مي‌داني. پس چرا مي‌گويي كردهاي ايران نيم ميليون نفر جمعيت دارند؟
ـ اينطوري خوانده‌ام.
ـ در دايره‌المعارف نوشته شده است تنها كردهاي منطقه‌ي مكريان، چهار صد هزار نفر جمعيت دارند. تازه اگر سلماس و خوي و اروميه را هم اضافه كنيم به هشتصد هزار هم خواهد رسيد. نمي‌دانم چه مي‌خواست بگويد كه دكتر «زازا» به فرانسوي چيزي گفت و «بكداش» خاموش شد اما صورتش از خشم تيره شده بود. سپس برخاستيم و خداحافظي كرديم. حالا و حالا هم، هر چه به «زازا» اصرار كردم، موضوع بحث را به زبان فرانسوي برايم نگفت كه نگفت. ديگر از آن روز به بعد، چشمه‌ي تبريك و تهنيت هم خشك شد و جاي آن را بي‌اعتنايي رفقاي شيوعي گرفت. مي‌گفتند: «هه‌ژار زير سئوال است». كه نمي‌دانستم به چه معناست؟
دكتر «زازا» تعريف مي‌كرد: يك شب نزد «فواد قادري» وكيل پارلمان رفتم. «خالد بكداش» هم آمد و زود رفت. فواد كه براي بدرقه‌اش رفته بود در بازگشت مي‌خنديد:
«خالد بكداش» مي‌گويد نورالدين مأموريت دارد و مشكوك است. مواظب خودت باش.
يادم رفت اين را هم بگويم:
در آغاز بحث، پسري وارد اتاق شد و چيزي در گوش بكداش گفت و او بسيار خوشحال شد.
ـ خبري بسيار جالب است. كجا نوشته شده؟
ـ در روزنامه‌ي تايمز لندن
ـ فكر مي­كردم تاس نوشته است. اهميتي ندارد....
چگونه سوريه‌اي شدم؟
وقتي از عراق به خانه‌ي حاجو برگشتم گفتند نبايد به روستا بروي. پست پليس مستقر شده و بازداشت مي‌شوي. سه روز ديگر بيرون از روستا به سر بردم. به قهوه‌خانه‌ مي‌رفتم. ريئس پليس گفت:
ـ بيا تخته نرد بازي كنيم.
ـ در خدمتم.
ـ از عراق چه خبر؟
ـ وضعيت نابسامان است و پليس بسيار ظالم، نوري سعيد پدرسگ‌ هم كه كاري انجام نمي‌دهد مرد پليس كه «عبد» نام داشت از اهالي «حلب» بود و كرمانجي خوب حرف مي‌زد. خانواده‌ي حاجو نگرانم بودند اما بخير گذشت و با عبد آشنا شديم. مي‌خواستم شناسنامه‌اي گرفته و اقامت سوري بگيرم. عبد گفت: «هركاري از دستم بر بيايد كوتاهي نخواهم كرد. اما گرفتن شناسنامه دردسر بسيار دارد.»
عريضه‌اي تهيه كردم كه در تركيه و اهل جزيره هستم. شناسنامه ندارم. هر روز از قاميشلي به حسك و از آنجا به دمشق بازمي‌گشتم. مسافتي در حدود صد و پنجاه كيلومتر با اتوبوس راه بود كه از ميان بيابانها مي‌گذشت:
ـ به قاميشلي برو و شاهدي پيدا كن كه گور پدرت در روستاي «معشوق» بوده است. گواهي بايد به امضاي پليس هم برسد.
يك روز «چچان آقا» گفت: «نميدانم چرا گور پدرت مرقد موساي پيامبر شده است. راستي مي‌خواهند به زيارت بيايند؟ آنقدر آمد و رفت كرده بودم كه تمام پلس‌هاي مسير را مي‌شناختم. يك روز رئيس پليس «چلاغه» گفت: دلم به حالت مي‌سوزد. بيا من و سربازانم امضا مي‌كنيم كه پدرت در معشوقه فوت كرده و ما در مراسم تدفين حاضر بوده‌ايم.»
ـ پرونده ناقص است. بايد دوباره آنجا بروي.
حدود دو سه هزار كيلومتر آمد و رفت در گرما و سرما و گرد و غبار،‌حاصل سفر من بود از اين دفتر به آن دفتر و از بامداد تا شامگاه به سراغ اين كارمند و آن كارمند رفتن، زندگي برايم باقي نگذارده بود. بالاخره به رئيس اعظم اداره رسيديم:
ـ پرونده‌ات ناقص است.
ـ قربان چه نواقصي دارد؟
ـ تمبرها يك قروش كم دارند.
اين همه عذاب براي يك شاهي؟ آقاي محترم نمي‌توانستي في سبيل‌الله، خودت زحمتم را كم كني و به اندازه‌ي يك شاهي خرج كني؟
ـ من چرا پول خرج كنم؟ برگشتي يك قطعه تمبر با خودت بياور.
حالا بيا و پرونده را به «حسك» ببر. از دمشق تا حلب چهارصد كيلومتر، از حلب تا قاميشلي ششصد و پنجاه كيلومتر كه قسمتي آسفالت و قسمت عمده هم خاكي و مسير صحرا رو است. روزي يكبار اتوبوس پست، اين مسير را طي مي­كرد و همراه با نامه‌هاي پستي، مسافر هم جابجا مي‌نمود. صبح زود سوار اتوبوس شدم و حركت كرديم. در قهوه‌خانه‌اي براي استراحت پياه شديم. به دستشويي رفتم، وقتي بيرون آمدم اتوبوس رفته بود؟
چه بلايي بر سرم نازل شد. شش ماه است دنبال اين پرونده‌ام. حالا چكار كنم؟ تند تند به دنبال اتوبوس دويدم اما هر لحظه دورتر مي‌شد. از همه جا قطع اميد كرده بودم. اتوبوس ناگهان متوقف شد: خدا را شكر صدايم را شنيدند و ايستادند. به ماشين رسيدم. بچه‌اي خودش را كثيف كرده و ماشين را متوقف كرده بودند تا كهنه‌اش را عوض كنند.
پرونده اي عجيب و غريب بود: به خاطر ريدن از دست دادم و به خاطر ريدن هم باز يافتم. نفس زنان وارد اتوبوس شدم و به راننده گفتم:
ـ چرا جايم گذاشتيد؟ خدا را خوش نمي‌آيد.
ـ روي كدام صندلي نشسته بودي؟
ـ آن صندلي.
راننده به سراغ شاگردش آمد و با مشت و لگد به جانش افتاد:
ـ پدر سگ! مگر پيش از حركت، چهار بار داد نزدم مسافر ها تكميل هستند و هر چهار بار جواب دادي بله. حقت است همين جا وسط بيابان پياده‌ات كنم.
ـ به كنار دستي‌اش گفتم كس ديگري هم هست اما مثل اينكه فكر كرده بود داخل پرونده پول است گفت نه و بعد هم در «رقه» پياده شد.
ـ اگر اتفاقي نمي‌ايستاديم اين بنده‌ي خدا بيچاره مي‌شد.
با خواهش و تمناي من دست از سرش برداشت و به حركت ادامه داديم.
هوا بسيار گرم بود. نفسم به سختي در مي‌آمد. شيشه‌ي ماشين را پايين كشيدم. از بيرون هم گرد و غبار داخل مي‌شد. از آن سوي، يكي گفت:
ـ شيشه را بكش بالا.
ـ هوا گرم است اجازه بدهيد باد بيايد.
ـ بكش بالا خفه شدم.
ـ نمي بندم. بيا جايمان را عوض كنيم. اگر تحمل كردي قبول.
ـ چي مي‌گي؟
ـ تو چي مي‌گي؟
ـ بلند شوم تنبيهت كنم؟
ـ بلند شو تا حسابي حالت را جا بياورم.
كمي نگاهم كرد و يكباره پرسيد:
ـ تو هه‌ژار نيستي؟
ـ بله
من غلط بكنم با تو دعوا كنم. اما بگو تو در ايران قاچاق، در عراق قاچاق و در سوريه بيكس و كار. چطور جرأت دعوا كردن داري؟
ـ آخر به خاطر اينكه اجازه نداه‌ام كسي حقم را پايمال كند و از خودم دفاع كرده‌ام، اين بلا بر سرم آمده است.
به «حسك» رسيديم. حدود شصت نفر به استقبال اين آقا آمده بودند.
ترسيدم ماجرا را تعريف كند و يك فصل كتك حسابي بخورم. او «ابراهيم متيني» رئيس متيني‌هاي آواره‌ي لبنان و سوريه بود كه عشيرتي متوسط هستند و آواره شده بودند. از آن روز به بعد من و ابراهيم متيني از دوستان نزديك شديم. او اكنون ساكن بيروت است.
در «حسك»، پرونده‌ام به هيأت نظامي ارجاع شد كه سنم را برآورد كنند. چهار افسر روبرويم نشتسه بودند.
ـ دروغ نگو چهل ساله نيستي. مي‌خواهي با اين بهانه، از خدمت نظامي فرار كني. راستش را بگو
ـ قربان! من را به اين جهت نزد شما فرستاده‌اند كه باعلم و آگاهي خود تشخيص دهيد چقدر سن دارم.
از اين تعريف خوششان آمد. يكي از آنها بلند شد و مثل اينكه مي‌خواهد الاغ بخرد پشت گوش و گردنم را نگاه كرد:
ـ دروغ نمي‌گويد: چهل و دوسال و چند ماه سن دارد. (در حالي كه سي و شش ساله بودم)
ـ دادگاه طبق صورتجلسه‌ رأي مي‌دهد و شناسنامه صادر مي‌كند.
به «تربه سپي» بازگشتم و ماوقع را تعريف كردم.
ـ من نوشته‌ام همسرم معصومه، محمد پسر بزرگم است و پسر كوچكم «ئاگري» نام دارد. همسر و فرزندانم نيز در بغداد هستند. چكار كنم؟
«محمد شريف حاجو» كه كارهاي اداري «حسن آقا» را انجام مي‌داد به «ديريك» رفت و بازگشت:
ـ حاكم ديريك را با رشوه راضي كرده‌ام كه خود شخصاً‌ مصاحبه كند و سر و ته كار را هم بياورد. فقط بايد زن و بچه‌ها خودشان جواب بدهند.
- زن و بچه‌ از كجا پيدا كنم؟
زني از عشاير دوره‌گرد را به همراه دو فرزند با مشخصات من آماده كردند. بسيار زيرك بود و پس از چند بار تكرار، درس را از بر كرد. دو شاهد مرد هم لازم بود. به همراه محمد شريف و زن و بچه‌هايش سوار جيپ شديم و به «ديريك» نزد «عزيز» رفتيم. «عزيز» هم به عنوان شاهد انتخاب شد و آنچه لازم بود از بر كرد.
حاكم بعد از ساعت دو آمد و «محمد شريف» هم بانگراني از ما مي‌خواست مطالب را به خوبي ادا كنيم. حاكم قهوه‌اي ميل كرد و گفت: اجازه دهيد شروع كنيم.
ـ نام؟ ـ عبدالرحمن
ـ پدر؟ ـ حسن
ـ مادر ؟ ـ فاطمه
ـ سن؟ ـ چهل و دو سال
ـ محل تولد؟ معشوق
ـ همسرت كجاست؟ ـ اينجا قربان
ـ نام؟ ـ معصومه
ـ پدر؟ ـ محمد
ـ مادر؟ ـ نازي
ـ همسر ؟ ـ عبدالرحمن
ـ فرزند؟ ـ محمد و ئاگري
همه چيز به خوبي پيش مي‌رفت. اين بار «عزيز خان» براي شهادت آمد. او هم خوب جواب داد و نوبت به محمد شريف رسيد:
ـ نام؟ ـ محمد شريف جاجو
ـ نام اين مرد؟ ـ عبدالرحمن
ـ نام پدرش؟ ـ ببخشيد يادم رفته است.
ـ پسر! پدر عبدالرحمن حسن چه نام دارد؟
ـ باور كنيد فراموش كرده‌ام
ـ محمد شريف! تو محمد شريف حاجو هستي يعني پدرت حاجو است.
نام پدر اين مرد ـ عبدالرحمن حسن ـ چيست؟
ـ قربان به سر مبارك قسم مي‌دانستم الان يادم رفته است.
حاكم شروع كرد به خنديدن.
ـ شهادت را قبول كردم. تمام است.
ورقه را امضاء كرد. چند روز تمام به محمد شريف و دسته‌گلي كه به آب داده بود مي‌خنديديم اما رشوه كار خودش را كرده بود.
به اداره‌ي صدور شناسنامه رفتيم. آنجا هم يك افسر پليس كارها را انجام مي‌داد. نام «ئاگري» را قبول نكرد. پرسيدم:
ـ به نظر خودتان نام «كيلاب» خوب است؟
ـ بد نيست. نام يكي از اجداد پيامبر است.
ـ اسد چطور است؟
ـ نه نمي‌شود.
ـ پس بنويس مصطفي
از آن روز به بعد نام من به «عبدالرحمن حسن» تغيير بافت اما اهالي «قاميشلي»، «حاجي» صدايم مي‌زدند.
«حسن آقا» به خاطر وجاهت عشيره‌اي كار نمي‌كرد. «جميل­آقا» امور باغ و كشاورزي را اداره مي‌كرد. «چچان آقا» به كار و بار رعيت‌ها مي‌رسيد و «محمد شريف» هم امورات اداري را به انجام مي‌رساند. مردي بود با شكم برآمده و بسيار شيرين كلام و مهربان كه هيچگاه عصباني نمي‌شد و هميشه لبخندي بر لب داشت اما اگر مي‌پرسيدي وعده قبل غذا چه خورده‌اي؟ به خاطر نمي‌آورد. همچنين نزد مأموران و كارمندان دولت در قاميشلي حرمتي تمام داشت. يك روز تلگرافي رسيد: محمد شريف جاجو! دوشنبه ساعت هشت خود را به دادگاه حسك معرفي كنيد. يكشنبه صبح محمد شريف رفت و دوشنبه غروب بازگشت.
ـ ها! خبري بود؟
ـ عجب خبري! دادرس يك عرب باديه را نشانم داد و پرسيد:
ـ آيا هنگامي كه تو در«حسك»، كلاس چهارم ابتدايي بودي، زمين شماره 256 در دامنه‌ي كوه «عبدالعزيز» به دست اين مرد اداره مي‌شد؟ مي گويد محمد شريف شاهدم است.
ـ برادر عرب! غير از من شاهد ديگري نداري
ـ نه به خدا
ـ آخر بنده‌ي خدا من يادم نمي‌آيد ديشب شام چه خورده ام. چگونه مي‌توانم شهادت دهم سي و شش سال پيش، زمين شماره 256 را در دشت حسك چه كسي اداره كرده است؟
«محمد شريف» تعريف مي‌كرد: يك روز من و «جگرخوين» در سراي خان خوابيده بوديم كه يك مرد روستايي وارد شد و گفت:
«اي كاش اين دو، گاوهاي من بودند.»
در «شقلاوه» ، «به‌يتي سه‌رمه­ر»، «لاسايي سه‌گ» و «مانگه‌شو» را نوشته بودم كه اولي ترجمه‌اي از «صباح الدين علي» نويسنده‌ي ترك و دومي نمايشنامه‌اي يك پرده‌اي عليه آمريكا و شاه و «جلال بيار» و «سينگمان ري» بود. كتاب‌ها را در چاپخانه‌ي ترقي قاچاقي چاپ كردم. چهار فرم بود. به همراه ذبيحي نسخه‌هايي از آن را براي چند نفر فرستاديم. كتاب‌ها را هم كه هزار نسخه بود به جزيره بردم. حزب پارتي از ما خواسته بود كه اگر مي­توانيم چاپخانه­اي ارزان­قيمت خريداري و به موصل منتقل كنيم. چاپخانه‌اي در دمشق خريداري كرديم. يك روز من در «جزير» بودم، نامه‌اي از ذبيحي به دستم رسيد: «لوله‌هاي بخاري را به آدرس حاجي ميرزا برايت فرستاده‌ام. چرا خبر آن را نفرستاده‌اي؟» خدايا چاپخانه‌اي قاچاق و حاجي خرده فروش؟
به بازار قاميشلي نزد حاجي رفتم. چند دقيقه‌اي نشستم. باربري از گاراژ آمد و گفت:
ـ مام حاجي كرايه بار صندوق را خواسته‌اند.
ـ نه مال من است و نه مي‌دانم چه كسي فرستاده است. بابت چي كرابه بدهم؟
گفتم: «كرايه‌اش چقدر است؟» حاجي متوجه شد و شش ليره كرايه را پرداخت.
ـ دوست عزيز با عبدالله پسرم دستگاه را ديديم. من گفتم ماشين سنگ است و او مي‌گفت: نه موتور برق است.
ـ بله! موتور برق است. به سفارش «احمد حسين» خريده‌ام.
«محي‌الدين حاجو» را با يك جيپ به در سراي بازار آوردم. چاپخانه را باز كرديم و به «تربه‌سپي» برديم. در راه به او فهماندم كه ماشين چاپ و قاچاق است. دستگاه را به يك كاهداني برد و پنهان كرد. مدام نامه مي‌نوشتم كه: «دستگاه آماده است. بياييد و آن را ببريد.» اما جوابي نمي‌آمد. دو ماه بعد يزيد خان يزيدي از طرف حزب آمد كه ماشين را به حامل (يعني او) نامه بسپارم و به همراه دو پاكت سيگار و چهار بطري عرق براي يزيد خان بفرستم. جميل حاجو سفارش را تهيه كرد و فرستاد. محي‌الدين بايد ماشين چاپ را به مرز برده و تحويل مي‌داد. از او خواهش كردم كه ماشين را در مرز سوريه بگذارد و جلوتر نرود.
ـ چرا؟
ـ نمي‌دانم. احساس مي‌كنم اينطوري بهتر است.
علاوه بر ماشين چاپ، كتاب هاي خودم و چند كتاب عربي ديگر در مورد كردستان را هم براي دوستان پارتي فرستادم. دو شب بعد راديو بغداد گفت: «چاپخانه و نشريات حزب پارتي در موصل كشف و ضبط شد. »
هنگامي كه در دوران حكومت قاسم به عراق بازگشتم زاهد محمد كه يك عرب كرد و افسر مرزي بود گفت:
ـ من نشسته‌ بودم كه يزيدخان نزد مدير اطلاعات آمد و گفت: «قربان! چاپخانه‌ را فلان جا گذاشته‌ام». من براي پارتي‌ها خبر فرستادم كه سراغ دستگاه نروند و يزيد خان جاسوس است. «زاهد» بعدها آجودان «سلام عارف» شد و به همراه او در سانحه­ي سقوط هواپيما كشته شد.
هم كتاب‌هايم از دست رفته و هم چاپخانه نابود شده بود. جالب اينجاست كه نيروهاي امنيتي سوريه بدون آنكه بدانند محتواي كتاب چيست و چه چيزها عليه نوري سعيد دشمن شماره يك آنها نوشته شده است فقط به خاطر نام كتاب «به‌يتي سه‌رمه‌ر» آن را (بي.تي.سي) تلفظ و به عنوان يك كتاب خطرناك معرفي كرده بودند. پسري به نام «مراد» كه منشي بخشداري «ديريك» بود گفت: «نامه­اي محرمانه آمده است كه مجله‌ي «بي. تي. سي» كه در عراق چاپ شده است منع قانوني دارد». ذبيحي كه پيش از اين گفتم اكنون «عيسا عرفات» نام داشت. پيغام فرستاد كه مي‌خواهد به دمشق نقل مكان كند و شناسنامه‌اش در ثبت احوال دمشق صادر مي‌شود تا به راحتي بتواند گذرنامه بگيرد. با هم به «ديريك» رفتيم و تمامي ادارات را پشت سر گذاشتيم تا به اداره‌ي ماليات رسيديم.
ـ مأمور اين كاركجاست؟
پيرمردي عينكي را نشانم دادند كه در قهوه خانه چرت مي‌زد. اوراق را در مقابلش گذاردم. نگاهي به ذبيحي انداخت و به سراغ يك دفتر سياه كهنه رفت و ورق زد.
ـ بله دوست عزيز! عرفات پسر عيسا از دوره‌ي عثماني چهل و پنج ليره ماليات، بابت راه رفتن بدهكار است.
ـ استاد عزير! شنيده بودم نفس كشيدن ماليات دارد اما اين يكي را نشنيده بودم.
ـ تو بچه سالي! اين چيزها را نمي‌داني.
ـ عيسا بسيار تنگ دست است و من خرجش را مي‌دهم. اگر ممكن است لطفي در حق ما بكن.
به هر صورت به توافق رسيديم و با پرداخت هجده ليره، سهم ماليات ذبيحي بابت راه رفتن ادا شد. به ذبيحي نوشتم: «پدرت عرفات مثل سگ پا سوخته آن قدر اين طرف و آن طرف رفته كه به اندازه‌ي چهل و پنج ليره دود از سرزمين امپراتوري بلندكرده است.»
«عرب شمو»، در كتاب «به‌ربانگ» (افطاري) مي‌نويسد: «اگر يك مأمور عثماني در خانه‌ي يك روستايي غذا مي خورد صاحب خانه مجبور مي‌شد پولي تحت عنوان ميهمانانه به مأمور پرداخت كند.»
هجده ليره را پرداخت كرده و تنها سه ليره پول برايم باقي مانده بود. كرايه‌‌ي سفر از دمشق تا تربه‌سپي هم سه ليره بود. مستقيم به گاراژ رفتم. در مسير يك دلاك راديدم:
ـ سيداي عزيز! بفرما! به خدا حتماً‌ بايد يك چاي با من بخوري.
هر چه اصرار كردم تسليم نشد و مرا به زور به مغازه اش برد.
ـ تو مايه‌ي افتخار كردها هستي. اجازه بده ريش‌هايت را بزنم. اين افتخار را نصيب من كن.
ـ بفرمائيد
چاقوي دلاكي راروي ريشم كشيد.
ـ مبارك است.
پسري ده دوازده ساله گفت: «هنوز موي زيادي روي صورتش است.»
ـ گم شو حرام زاده ! سيداي عزيز را نبايد اذيت كرد.
برخاستم. گفت:
ـ سيدا دستمزدم چهار ليره است(در دمشق دو ليره مي‌تراشيدند)
سه ليره را درآوردم و دادم:
ـ بيشتر از سه ليره ندارم.
ـ اشكال ندارد. فداي سرت. تو مايه‌ي فخر كرد و كردستان هستي....
ناچار بايد پياده برمي‌گشتم. پياده از دمشق تا «تربه‌سپي» هشت ساعت راه بود. گرسنه هم بودم. نيم ساعتي راه رفتم. از بخت خوش، «محمد شريف حاجو» سررسيد و با هم به «تربه‌سپي» بازگشتيم.
يك روز «حسن آقا» گفت: «اين نامه را نگاه كن. نشاني گيرنده‌اش معلوم نيست». روي پاكت نوشته شده بود: برادر گرامي «موسا عرفات» نامه را باز كردم. «غفوركريم»، از همراهان ما در سفر روماني نامه فرستاده بود. بيچاره تصور كرده بود. چون نام ذبيحي، «عيسا عرفات» است من كه دوست او بودم هم بايد موسي عرفات باشم.
خانواده‌ي حاجو در «تربه‌سپي» كتابخانه­اي كوچك داشتند. ا زاهالي هم بعضي كتب مي‌‌گرفتم. يك روز «سمعان كلداني» رئيس روستا گفت:
ـ هيچ كتابي را بيشتر از يك شب نگاه نمي‌داري. بيا يك كتاب بدهم بخواني. حداقل يك ماه وقت مي­برد.
به خانه‌اش رفتيم. كتابي آورد كه تا كنون كتابي به اين قطر نديده بودم.
ـ اين شرح تورات است. بخوان
كتاب را نگرفتم.
يك ربزاز ارمني» به نام «سعيد» كه يك كرد دو آتشه بود تعريف مي­كرد: «خانه‌ي ما در يكي از روستاهاي دامنه‌ي كوههاي «توروس»بود كه فرمان قتل عام ارمني‌ها از سوي سلطان صادر شد. از روستا فرار كرديم. آواره‌ي دشتها شده بوديم كه يك چوپان با اسلحه در برابرم ظاهر شد:
ـ سعيد تو مسيحي هستي. خوب مي‌شناسمت. بايد بميري.
ـ مي دانم مرا مي‌شناسي و چوپان دهات خودمان بوده‌اي. نمي‌شود راه حلي پيدا كني و مرا نكشي؟
ـ شهادتين را بگو و مسلمان شو تا تو را نكشتم.
ـ تو بگو من تكرار مي‌كنم
ـ ها! به خدا من هم نمي‌دانم شهادتين بگويم.
ـ خب حالا بيا مرا بكش.
ـ نه نه برو.
سعيد داستان ديگري هم تعريف كرد: «با چند ارمني ديگر در راه بوديم كه چند كرد، راه را بر ما بستند. به همراهان گفتم: من اطلاعات خوبي در باره­ي اسلام دارم از شما پرسيدند اركان اسلام چند تاست؟ بگوييد: پنج بقيه‌ي جواب‌ها با من.
ـ شما مسيحي هستيد؟
ـ نه قربان! ما مسلمان هستيم و تمام آداب و رسوم شرعي را مي‌دانيم. از يكي از همراهان پرسيدند:
ـ اركان دين چند تاست؟
ـ قربان هفت تا.
ـ قربان ترسيده است و گرنه مي‌داند «پنج» است.
با هر دردسري بود از مهلكه گريختيم.
ـ فلان فلان شده مگر نگفتم بگو پنج تا.
ـ هاي هاي! اوبه هفت تا هم راضي نبود. اگر مي‌گفتم پنج حتماً ‌سرم را مي‌بريد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید