07-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(13)
راديو بغداد خبر داد كه فردا نوري سعيد و ملك به تركيه سفر خواهند كرد. فردا صبح معصومه گفت:
ـ راديوي چي؟ اين پدرسگها به تركيه ميروند. نميدانم چه خواب ديگري براي كردها ديدهاند. پيچ رديو را باز كردم. مارش نظامي پخش ميشد.
ـ نگفتم خوابي براي ملت كرد ديدهاند؟
قصابي به نام عبدو كه اعراب اهل حلب بود و از سي سال پيش در «تربهسپي» زندگي ميكرد و كردي هم ميدانست، شتابان وارد شد و گفت:
ـ بيا برقصيم. ملك و نوري سعيد كشته شدند. در عراق كودتا روي داده است را خبر از راديو شنيدم.
با عبدو كمي رقصيديم. سپس خود را به دمشق رساندم و به ادارهي پليس رفتم:
ـ ميخواهم به بغداد باز گردم.
ـ شما بايد در قاميشلي پاسپورت خود را تجديد كنيد يا اينكه به دمشق نقل مكان كنيد.
مثل اينكه بايد شش ماه ديگر صبر كنم. آخر شناسنامهام هم همين حال و روز را داشت را براي يكي از دوستانم در دمشق تعريف كردم. گفت:
ـ به اداره امنيت عمومي برو و بگو «سرهنگ عبدالقادر» را ميخواهم. بگو «عبدالقادر» مرا فرستاده است.
ـ تو كه اسمت عبدالقادر نيست؟!
ـ چكار داري؟ چيزي را كه گفتم انجام ميدهي.
از ورودي اداره وارد شدم.
ـ سرهنگ عبدالقادر را ميخواهم.
ـ بفرماييد بالا
نشستم، قهوه آوردند. يك سرهنگ بلند بالا و چهار شانه با چشم و ابروي مشكي و پوست سفيد با سبيلهاي زيبا نشسته بود.
ـ كاري داشتيد؟
ـ عبدالقادر مرا فرستاده است و مشكل گذرنامه دارم.
ـ همين؟
ـ بله.
زنگ را به صدا در آورد. افسري وارد شد.
ـ اين گذرنامه را سريعاً تمديد كنيد.
ـ بله قربان
ده دقيقه طول نكشيد كه پاسپورت جديد را گرفتم.
ـ سپاسگزارم. خداحافظ.
ـ به عبدالقادر سلام برسان و در رابطه با اين موضوع، با كسي صحبتي نكن.
جريان را از دوست دمشقي پرسيدم:
ـ عبدالقادر كرد و پسر عموي من است اما كسي نميداند او كرد است. و مدير ادارهي امنيت عمومي است.
از كودتاي «قاسم» بسيار خوشحال بوديم. يك شب در راديو نطق ميكرد. به ذبيحي گفتم:
ـ ذبيحي! خودمانيم اين مرد ديوانه است.
ـ حرف مفت نزن. انساني بزرگتر از اين مرد پيدا نميشود.
ـ شوخي كردم. مرا ببخش.
ذبيحي اسباب و وسايل را جمع كرد كه از مسير دمشق به بغداد برود. من هم داشتم آماده ميشدم كه «رمو»ي شيوعي آمد:
ـ سيدا ! ما راضي نيستيم تو به بغداد برگردي. تو براي ما بسيار زحمت ميكشي.
ـ برميگردم تا رفقا بفهمند من جاسوس «نوري سعيد» نبودم....
با ماشين پسر «حاجي ميرزا» به «تل كوچر» در مرز رفتيم. به رانندهي يك جيپ، دو دينار پول داديم كه ما را به موصل برساند. ميبايست اجازهي ورود به عراق را از افسر مررزي ميگرفتيم. افسر هم در موصل بود و بايد دو روز صبر ميكرديم. اما راننده كه نميخواست دو دينار پول را از دست بدهد سرگروهبان را راضي كرد كه برگهي ورود را صادر و افسر مرزباني در موصل آن را امضاء كند. بعدازظهر همان روز به موصل رسيديم. خانواده را به هتلي در ساحل دجله بردم. سپس به ادارهي پليس رفتم كه مجوز ورود به بغداد را بگيرم.
ـ مهر افسر مرز كجاست؟
ـ نامهي سرگروهبان را دارم.
ـ سرگروهبان پدر سگ حق ندارد نامه بنويسد. و امضا كند بايد همين الان برگردي.
ـ من با مجوز آمدهام. اگر خطايي اتفاق افتاده متوجه گروهبان است نه من.
ـ نخير بايد همين الان برگردي.
ـ در طول عمرم يكبار از راه قانون آمدم، آن يكبار هم به مشكل برخوردم. اگر ميدانستم اين طوري ميشود قاچاقي ميآمدم.
ـ قاچاق؟ هيچكس نميتواند قاچاقي از مرز بگذرد.
ـ بيا شرط ببنديم. امروز ميروم و فردا برميگردم.
ـ محال است.
يكي از همكارانش خنديد.
ـ ما خودمان خوب ميدانيم. شرط هم نميبنديم.
پس از هزار بهانه سر هم كردن و چانه زدن، قرار شد نزد افسر مرزي برويم و اگر امضاء كرد قبول كنند. به محض بيرون آمدن، از اداره به «عزيز شريف»، تلگراف زدم كه از دوستان دمشق و اكنون از نزديكان «قاسم» بود. به هتل نزد بچهها بازگشتم. از هتل پايين آمدم و نزد يك هندوانه فروش رفتم.
ـ سوا كن.
باور كن هندوانهها به قدري بزرگ بودند كه نميتوانستم يكي را به تنهايي بلند كنم.
ـ آقا جان هندوانهي موصل است. چند كيلو ميخواهي؟
ـ هشت تا ده كيلو.
و يك تكهي ده كيلويي هندوانه خريدم.
بعد ازظهر به خانه «زاهد محمد» افسر مرز رفتيم. وقتي فهميد «ههژار» هستم و ميهمان خانوادهي «حاجو» بودهام ميهمان نوازي كرد و پس از امضاي مجوز به پليس راه تلفن زد كه مشكلي براي من ايجاد نكنند. عصر دير هنگام سوار قطار شديم و در يك واگن جا گرفتيم. نيم ساعت نگذشته بود كه متوجه شدم دو مأمور مخفي، پليس واگنها را وارسي ميكنند و احتمالاً دنبال من هستند. به معصومه گفتم: «شما به من توجه نكنيد. آنها مرا به سوريه باز ميفرستند. به بغداد برويد. من خودم قاچاقي برميگردم». پليس به سراغم آمد:
ـ آقاي محترم؟ خودت ميداني كه ما مشكلي براي جنابعالي ايجاد نكردهايم. خواهش ميكنم هواي ما را در بغداد داشته باش. رئيس پليس عراق، سراغ شما را از ما گرفته و چشم انتظار شماست.
ظاهراً تلگراف عزيز شريف كار خودش را كرده بود.
صبح زود به بغداد رسيديم. «نوري احمد طاها» به نمايندگي از سوي حزب پارتي، در ايستگاه منتظر بود. به بغداد رسيديم و نزد امامي رفتيم. ساعاتي بعد نوري بدون آنكه بپرسد چه ميخواهيم و چه چيزي لازم داريم رفت. «جلال شيوعي» شريكم آمد و پنج دينار پول داد... جلال ميگفت به واسطهي مام جلال، بيست و سه دينار پول برايم به سوريه فرستاده است.
ـ به دستم نرسيده است.
همراه يك چايچي اهل «كويه»، خانهاي در محلهي «باروديه» از قرار ماهي پانزده دينار - هشت دينار سهم من و هفت دينار سهم او- اجاره كرديم و در دكان عكاسي شغل قبلي خود را شروع كردم. نزد رئيس پليس هم رفتم و از سفارهايش تشكر كردم. چند روز بعد جلال طالباني را در هتل پيدا كردم. اتاقي در هتل گرفته بود. در مورد بيست و سه دينار سئوال كردم
ـ چطور نرسيده است؟ آن را به مسئول پارتي در موصل تحويل داده بودم. پدرش را درميآورم.
دو روز بعد گفت: «از طريق يك عضو حزب برايت فرستادهايم. اما ظاهراً پول را خورده است».
ـ دوست عزيز! اين پول رابه تو دادهاند و ظاهراً خودت هم بايد پس بدهي.
ـ فكر ميكني من دزديدهام؟ چرا آنقدر طمعكاري؟ حالا نشد كه نشد.
ـ كاك جلال! از روزي كه آواره شدهام هرگز مخارج يك ماه من به اندازهي هزينهي يك شب هتل تو نبوده است. هر دوي ما ادعا ميكنيم براي ملت كرد مبارزه ميكنيم. هزار برابر تو بدبختي كشيدهام. حالا اگر حق خودم را بخواهم بد كردهام. نميخواهم آن هم ارزاني تو...
مأموران امنيتي نزد من و ذبيحي آمدند و گفتند يك جاسوس مهم انگليس را بازداشت كردهاند كه مسوول پرداخت حقوق تمام جاسوسان انگليس در عراق بوده و مدعي است كه بسياري از مبارزان را پيش از بازداشت، در جريان قرار ميداده است جاسوس بزرگ، ملاعلي ميگذاشت. ماجراي ذبيحي در كركوك هم زير سر او بود.
ـ نه ميشناسيم و نه شهادت ميدهيم
ملا علي يك سال در زندان ماند و پس از اتمام دورهي محكوميت، دوباره با چرب زباني خودش را به ما نزديك كرد.
سفارت بريتانيا به اشغال مردم خشمگين درآمده، مجسمهي «مود» شكسته و كاغذها و اسناد و پروندهها نيز سوزانده شده بود. پسري ارمني به نام «پترس»، در ميان اسناد به گزارشي برخورده بود كه شخصي به نام «عبدالله» براي سفارت انگليس نوشته بود: «ههژار از ايران آمده است، با نام مستعار عزيز قادر در مغازهاي به فلان نشاني كار ميكند و آدم بسيار خطرناكي است. امضاء: عبدالله». به چند عبدالله نام كه دور و برم بودند مشكوك شدم اما به نتيجهاي نرسيدم. ملا علي گفت كه او نبوده است. و من هم باور كردم.
يك روز جلال طالباني گفت: «طوماري بلندبالا از طرف كردهاي سوريه امضاء كردهايم تو و ذبيحي را به عنوان نمايندهي كردها در سوريه انتخاب كرده و ميخواهيم به ملاقات قاسم برويم. آماده باشيد.» گفتم: «آخر من با اين لباسهاي پاره و كهنه چگونه ميتوانم در مجلس حضور يابم؟» پيراهن و شلواري برايم خريدند و به همراه ده نفر ديگر كه مام جلال و «زهكيهفيلي» هم در ميان آنها بودند، به وزارت دفاع رفتيم. ذبيحي طومار را پهن كرد و به زبان عربي و لهجهي سوري سوريه فرمايشاتي گفت. پس از آن قاسم شروع به نطق كرد و يكساعت تمام حرف زد. سپس فرمود عكسي با هم بگيريم. خلاصه حتي فرصت نكرديم يك كلمه حرف بزنيم. وقت تمام شد و بيرون آمديم. پيراهن و شلوار را خواستند اما جواب ندادم.
تازه با ذبيحي به ياد قزلجي افتاده بوديم: خدايا چه بلايي بر سر قزلجب آمده و اين سه سال كجا بود است؟ در كرمانشاه به فالگيري روي آورده و ترب و هويچ مي فروشد. دو ماه از آمدن ما به بغداد ميگذشت كه قزلجي هم آمد. پس از آنكه سه سال پيش از ذبيحي بريده بود، ميهمان حافذ پسر عمويش شده و خود را به حلبچه رسانده بود. در تمام اين مدت به هيأت يك صوفي باريش و سبيل بلند در آمده و در تيكه شيخ براي مردم دعا مينوشته است. با شنيدن كودتاي قاسم مدتي صبر كرده و سپس به بغداد ميآيد. سه تفنگدار باز هم به هم رسيده بوديم. تازه به بغداد رسيده بوديم كه گفتند ماموستا «گوران» شاعر در بغداد است. دورادور او را ميشناختم و از نزديك موفق به ديدنش شده بودم. به ملاقات او در هتل «سروان» فتم. فرمود: ههژار ! گاهي دل خبر ميدهد. جمعيت نويسندگان و شاعران تأسيس شده كه داراي يكصد و پنجاه عضو است. نام تو را هم نوشتهاند. هرچند ميگفتند كسي نميداند كجا رفته است و ديگر باز نميگردد اما به دلم برائت شده بود كه ميآيي و حالا هم بسيار خوشحال هستم.
ـ ماموستا بسيار سپاسگذارم اما نميآيم.
ـ چرا اين افتخار را قبول نميكني؟
ـ دقربان! داستان ما، داستان مسلمان هند است. در كمال آزادي رأي ميدهند و در انتخابات شركت ميكنند اما در اقليت هستند. پاكستان هم به همين خاطر تأسيس شد.... نه كرد با صدو چهل عرب چگونه سر ميكنند؟ اگر دوستان راست ميگويند كتابهاي فرعي كردي براي تأسيس و كتابهاي كردي برايمان چاپ كنند. آنها ميگويند كتابهاي كردي را به عربي ترجمه كنيد يعني بايد همچنان نوكر آنها باشيم و به فرهنگشان خدمت كنيم....
او زياد گفت ومن كم شنيدم. ميان حرفهايش ميگفت:
ـ مثلاً عدهاي ميپرسند من چرا به حزب شيوعي پيوستم. به آنها چه مربوط است؟
ـ ببشخيد من هم يكي از همان پرسشگران هستم. ماموستا اگر كسي حزبي باشد و فردي مانند «جمال حيدري» از او بخواهد فلان شعر را در وصف موضوع و فلان بيت را در مدح يا ذم فلان مسأله آماده كند، در اين حالت ديگر آن فكر متعلق به شاعر نيست بلكه قالبگيري تفكرات يك احمق در قالب واژگان آن شاعر است.
شاعر بايد براي خود و انديشههاي خود بنويسد و بگويد از خود شما ميپرسم: ترا به خدا شعر «داوهتي قهرهداغ» و «گهشتي له ههورامان» كه در دوران جواني سرودهايد بهتر است يا شعر «بت و بتهوان» كه در اين سالهاي اخير فرمودهايد.
ـ قطعاً قبليها بهتر هستند.
ـ اين يعني تأثير حزب روي شاعر...
در همان جلسه «ماموستا گوران» از اينكه ما را با دو ينار از تلكوچربه موصل آوردهاند تعجب كرد و گفت:
ـ چرا اين قدر ارزان؟
ـ ماموستا تمام اسباب و اثاث خانهي ما به اندازهي دو كارتن وسايل بود. فكر كرديد اسباب و وسايل «تاجالدين» را بار كرده بودم.
خبر بازگشت بارزاني و همراهانش به بغداد منتشر شد. يعني پس از دوازده سال دوباره آن پهلوان ملي را ميديدم. «ابراهيم احمد» رئيس پارتي و چند همراه ديگر به اتفاق «شيخ صادق» برادرزادهي «ملامصطفي» به سوي بغداد پرواز كردند. حدود بيست هزار نفر به استقبال ملا مصطفي در فرودگاه آمده بودند. عرب و كرد در كنار يكديگر شعار اخوّت سر ميدادند. تعريف ميكرد يك كرد كه گيوههايش را دزديده بود روي شانهي مردم فرياد ميزد: «كلاشهكهم كلاشهكهم» و مردم نيز به خيال اينكه يك شعار كردي است به دنبال او شعار ميدادند: كلاشهكهم، كلاشهكهم.
بارزاني در يك هتل مستقر شد. گفته شد ملا مصطفي پيش از هر چيز، از ههژار و ذبيحي و سلامتي ما پرسيده و فرموده است: «دو عدد ساعت مچي براي ههژار و ذبيحي هديه آوردهام اما ديگران چيزي تهيه نكردهام....»
هنگامي كه بارزاني را ديدم تمام دردها، رنجها، ناراحتيها، آوارگيها و دربدريهاي اين دوازده ساله را فراموش كردم.
يك شب كه دو نفري نشسته بوديم گفت: «قرار بود من و تو در خوشيها شريك باشيم. ديگر نبايد غم بيكسي بخوري.... »گفتم: «مرا ببخش من فكر ميكنم نوعي جنون در وجود شما است. اين چند سالي كه من آواره بودم، هيچكس با روي خوش، جواب سلامم را نداد. يا اين همه مردم ديوانهاند يا شما كه تنها چند صباحي مرا در مهاباد ديديد و سپس رفتيد. هر چه بود گذشت، اما تا آخر عمر در كنار شما خواهم بود.»
دو عكس از قاسم و ملا مصطفي را كه در كنار هم گرفته بودند بزرگ كرده بوديم كه فروش آن، رونق بسيار داشت اما يكي از عكسها را بيشتر از ديگري ميخريدند در حالي كه دو عكس تقريباً مثل هم بودند. متوجه شديم در عكسي كه بازار خوبي داشت در روي سرقاسم، جملهي «بسمالله» نوشته شده بود. اين هم از محبوبيت زعيم! بند سوم از بيانيهي قاسم كه در «عرب و كرد در عراق شريك هستند» دل همهي كردها را شاد كرده بود. حزب كمونيست هم آزادانه فعاليت ميكرد و به اعتبار اينكه ملا مصطفي، دوازده سال در مسكو زندگي كرده است مورد حمايت حزب بود. كمونيستهاي سراسر جهان در كشورهاي متبوع خود تنها خود را شايستهي حكمراني ميدانند حتي اگر چهار نفر بيشتر هم نباشند. اين موضوع در عراق بسيار وخيمتر نمود پيدا ميكرد، چون فرهنگ كمونيسم، فرهنگ غالب و مبين مدنيت بود و غير كمونيستها را خاين ميپنداشتند. حزب دمكرات، حزب كمونيست را برادر بزرگ و استاد خود ميخواند و از هيچ تلاشي براي راضي كردن و راضي نگهداشتن حزب خودداري نميكرد. قاسم به كردها نيز اختيار تام داده بود و حزب پارتي به عنوان حزب رسمي در عراق فعاليت ميكرد.
«ملا مصطفي» نيز در كاخ «نوريسعيد» مستقر و محل اقامت او به قبلهي كردها و عربها تبديل شده بود. كمونيستهاي واقعي، ملت را انكار ميكردند و عليرغم احترام دولت مسكو به جمهوريهاي شوروي و ملتهاي ساكن در آن، كمونيستهاي عراق، حق ملت كرد را به رسميت نميشناختند. جالب اينجاست كه در تاريخ حزب كمونيست عراق، جداي از يك دورهي كوتاه كه يك «فهد» نام مسيحي، رهبري حزب را برعهده داشت، تمام رهبران حزب كرد بودهاند. اكنون نيز كه من شصت و سه سال دارم، رئيس حزب كمونيست عراق، باز هم يك كرد است. كردها با به راه انداختنن راهپيمايي درسليمانيه تقاضايهاي خود را براي رسمي كردن ادبيات و زبان كردي مطرح كرده بودند.
حزب شيوعي هم در سليمانيه شعار ميداد: «معارف قلياسان را نميخواهيم». و به تحقير كردستان را «قلياسان» ميگفتند كه پل ورودي شهر سليمانيه از جنوب است. ميگفتند حدود يكصد هزار امضاء كه هجده هزار امضاي آن مربوط به كردهاي كمونيست است به دفتر قاسم ارسال شده است كه: «ادارهي فرهنگي سليمانيه را به كردها نسپاريد چون ممكن است منجر به تجزيهي عراق شود. «با وجود اين كه حزب شيوعي، ملت كرد و حزب پارتي را به عناوين مختلف تحت فشار قرار ميدادند اما هنوز استاد و برادر بزرگ ما بودند!!!
من تاريخ آن دوران را نمي نويسم و نميتوانم بنويسم اما خاطراتي هر چند كوتاه از آن دوران دارم كه تعريف آن خالي از لطف نخواهد بود.
حزب شيوعي در شهرها و روستاها قدرتي به هم زده بود. كشاورزان در كنار اعضاي حزب در شهرها و دهات ميگشتند و از هيچ اقدامي – به اصطلاح خود- براي مبارزه با كهنهپرستي و ارتجاع فروگذار نميكرند. هركس پسوند آقا در كنار نام خود داشت به بدترين وجهي مورد آزار قرار ميگرفت و بعضاً تا سر حد مرگ مورد شكنجه قرار ميگرفت. پيرمردي را كه خادم مسجد بود آنقدر آزار دادند كه مرد، فقط به اين خاطر كه «عثمان آقا» نام داشت. در گورستان «كويه» حتي به سنگ قبرهاي قديمي هم رحم نكردند و آنها را شكستند. سنگ قبر «جميل آقا» كه حاجي قادر در وصف او اشعاري گفته است نيز در امان نماند. هر چيزي كه از هزاران سال پيش به عنوان نماد فرهنگي، آييني و اخلاقي شناخته ميشد نشانهي ارتجاع و كهنهپرستي تلقي و نابود ميشد. بر روي ماشينها از بلندگو فرياد ميزدند: «بيچارههاي بدبخت! نه ماه از سال را به كشت گندم و برداشت آن تلف ميكنيد در حالي كه در روسيه، گندم مانند گردو و توت، چون ميوهي درختي ميرويد. هر كشاورز تنها چهار درخت گندم لازم دارد تا تمام محصول يك سال شما را توليد كند. ميليونها زن بيشوهر كه همگي پزشك و مهندس هستند بر اثر جنگ بيوه شدهاند. به هر كدام از شما يك زن ميرسد. بياييد نامنويسي كنيد. و شما هم از گندم بيارزش خود به حزب ياري رسانيد. پول هم بياوريد اشكال ندارد. زود خود را برسانيد. بياييد تا از اين موقعيت دستتان نرفته است....» گفته ميشد هنگامي كه در سال 1959 «عبدالكريم قاسم» به جان كمونيستهاي عراقي افتاد و هنگامي كه شيوعيهاي هوادار حزب را در «شارهزوور» به زندن منتقل ميكردند، يكي از ساكنان دهات فرياد ميزد: «بيپدر و مادرها ميگويم همسر خودم كافي است ميگويند يك «دوختور» (دكتر) را برايت انتخاب كردهايم.
همه روزه در بغداد و شهرهاي عراق، راهپيمايي و تظاهرات بود. هزاران لقب به قاسم داده شده بود. «زعيم واحد»، «معلم اوحد»، نابغهي اوحد»… و اوحد و اوحد!
«قاسم» بسيار بيمدعا آمد اما شيوعي آنقدر «اوحد» «اوحد» گفتند كه به تدريج امر بر او هم مشتبه شد: «اينهايي كه مرا زعيم و معلم و نابغهي اوحد مي خوانند حتماًچيزي ميدانند».
يكي گفته بود: «زعيم! تصوير تو را در ماه ديدهام». مدتي تمام ستارهشناسان را مأمور كرده بود با دوربين به تماشاي ماه بنشينند تا مگر تصويري از او رصد كنند. يك آدم حقهباز با مداد كم رنگ روي يك تخممرغ طرحي از او كشيده و گفته بود: «مرغ ما اين تخم را گذارده است». تبليغات بسياري در عراق به راه انداختند كه معجزه روي داده است و....
يادم نميآيد چه موقع بود كه ملا مصطفي فرمود: «زعيم نامهاي به من داده كه آن را به عربي ترجمه كنيم و كسي از وجود آن آگاه نشود. تو نامه را ترجمه كن و به من بازگردان و تصوير آن را هم نزد خودت نگاه ندار.» نامهي دكتر مصدق بود:
نور ديدگان عزيزم عبدالكريم قاسم
پس از سلامهاي گرم و دوستانه...
خداي را سپاس كه جنابعالي پيروز شدي و بساط سلطنت را در هم پيچيدي. اميدوارم پيروز و سر بلند باشي. مي خواهم پندي از سر دوستي بدهم: مراقب باشيد كه فريب چاپلوسي و چرب زباني و كف و هوراهاي كمونيستها را نخوريد. آنها مارهاي خوش خط و خالي هستند كه بالاخره نيش خود را فرو ميكنند. من ميخواستم به ملت ايران ياري رسانده و به آنها خدمت كنم اما آنها اجازه ندادند كه شاه و آمريكا را براي هميشه از ايران بيرون برانم. خواهش ميكنم مراقب خود باشيد. چند نفر از دوستان من به بغداد آمدهاند. مطمئنم كه ميزبان خوبي براي آنها خواهيد بود. دوست دلسوز شما: محمد مصدق.
شايد اين ترجمهي واژه به واژهي نامهي مرحوم دكتر مصدق نباشد اما محتواي كلي آن همين بود. نافرماني هم نكردم و رونوشتي از نامه برنداشتم.
در روسيه براي استالين چه ميكردند، همان كار را در ابعادي احساسيتر و وسيعتر- از نوع شرقي آن- براي قاسم انجام ميدادند. قاسم به تدريج عوض ميشد و روز به روز بر خوي انحصارگري او افزوده ميشد.
هميشه در حال سخنراني بود «سلم و تور» را به هم ميآميخت. پس از هر سخنراني، متن سخنان او بارها در راديو پخش ميشد و تمام مردم «صم بكم»، در گوشهي خانهها يا در خيابان و مغازه، همه بايد به فرمايشات زعيم، گوش جان ميسپاردند. زغيم خود نيز شبانه وزراي كابينه را جمع و ايشان را مؤظف ميكرد چندين بار به سخنان او گوش فرا دهند. تعريف ميكردند كه جنازهاي را به قبرستان غزالي ميبردند. مردي از كنار آن گذشت و گفت: «خوش به سعادتت. ديگر سخنان زعيم را نخواهي شنيد».
شيوعي بتدريج از قاسم كناره گرفتند و شعار «اوحد اوحد» به شعارهاي «براي قانون» و «در چارچوب قانون» تغيير پيدا كرد. گروههايي از جوانان به نام «مقاومت شعبي» (پدافند) كه براي پاسداري از انقلاب تشكيل شده بودند، هر كس را كه بوي انتقاد يا مقاومت در برابر كمونيست به خود ميگرفت مورد آزار و شكنجه قرار داده و بسياري را نيز بدون محاكمه به جوخههاي مرگ سپردند.
دوستي داشتم كه به خاطر مصلحت سنجي، عضو كميتهي جوانان شده و بسياري از كارهاي انجام شده در طول روز را تعريف ميكرد. اميدوارم راست نگفته باشد:
ـ يك دكاندار در «كاظمين» تقاضاي باز پسگيري ديونش را از يك جوان عضو «پدافند» كرد. و گفت: اگر باز پس ندهي شكايت ميكنم». فرداي روز، جماعت به بهانهي اينكه توطئهاي كشف كردهاند به مغازهاش رفته و او را حلق آويز كرديم.
كار به جايي رسيد كه در تظاهرات چند صد هزار نفره هر نفر ريسماني با خود داشت تا در صورت لزوم به گردن ديگري يا ديگران انداخته و وظيفهي انقلابي خود را به جاي آورد.
يك روز اتومبيل «احمد صالح عبدي» رئيس ستاد را دوره كرده و طناب به گردنش انداخته بودند... به خانهي مردم سرك ميكشيدند و واي به روزي كه صاحب خانه امكان تأمين نيازهايشان را پيدا نميكرد. يك روز وقتي به خانهي ما آمده بودند به محض ديدن عكس قاب شدهي ملامصطفي به ديوار، از همان راهي كه آمده بود بازگشتند.
«صالح حيدري» برادر «جمال حيدري» معروف ميگفت: «نزد برادرم رفتم كه دو دينار پول قرض كنم. در گوشهي اتاقش شش گوني اسكناس پنج و ده ديناري انباشته شده بود. گفت: اموال حزب است. حتي يك فلس هم ندارم بدهم».
در تمام ادارات نيز شيوعيها داراي قدرت فائقه بودند. يك روز به مركز يونيسف نزد رئيس رفتم که پزشكي بسيار مشهور به نام «جهاد شاهين» بود. پس از معاينه نسخه نوشت و سپس فراش را خواست. جوابي شنيده نشد. خودش رفت و پس از چند لحظه بازگشت:
«خدمتكاران در حياط روي سبزهها دراز كشيدهاند و ميگويند جواب مرتجعها را نميدهيم. به نظر شما در روسيه هم وضع اينگونه است؟»
ملامصطفي اين سخنان را ميشنيد. يك روز گفت: دو نفر از اهالي به شكايت نزد من آمدهاند. يكي از آنها ميگويد: مردي شيوعي به سراغم آمده و خنجرش را روي گلويم گذاشته است:
ـ پدر سگ اگر جرأت داری بگو كرد هستم تا سر از تنت جدا كنم.
ديگري ميگفت:
ـ مرا بازداشت كردند و داد ميزدند: بياييد گوشت قرباني است. ميگويد «كرد چي» و «پارتي چي» هستم.
ملامصطفي از رفتارهاي ناشايست آنها دلخور بود و مداوماًَ گلايه ميكرد. يك روز «جمال حيدري» رئيس حزب شيوعي عراق به ملاقات او رفته بود:
ـ ملامصطفي! شما خود ميدانيد كه من هم يكي مثل شما هستم...
ـ مادر فلان! تو بايد به خوك بگويی من يكي مثل تو هستم نه به من...
يكي از دوستان، افسري را به من معرفي كرد: «اين رئيس پدافند و كرد اربيل است و ميخواهد با تو آشنا شود. نامش «مهدي حميد» است.
ـ روز بخير
ديدم به عربي جواب ميدهد. طوري تظاهر ميكرد كه انگار كردي نشنيده است.
ـ گفتند كرد هستي! واقعاً پشيمانم كه ریختت را ديدم...
گفته شد «گوران» و چند نفر ديگر به مسكو و ارمنستان سفر كرده و با كردها ملاقات كرده بودند اما ماموستا هم به حكم مصالح حزبي، خود را كرد معرفي نكرده بود.
يكبار ديگر به ملاقات گوران رفتم كه متأسفانه به سرطان مبتلا شده بود و بايد به مسكو منتقل ميشد. «محمد ملا كريم» هم آنجا بود. خدمت «گوران» عرض كردم:
ـ ما تا به ارزش خود پي نبريم و دنيا به ارزش ما آگاه نشود، به جايي نخواهيم رسيد. يهوديها به اندازهي يك سگ هم ارزش نداشتند اما هنگامي كه به خودباوري رسيدند و دنيا را هم به باور رساندند، اينچنين شدند كه اكنون هستند.
مشخص بود كه كسي به سخنان من بهايي نميدهد. در همان مجلس، «ماموستا گوران»، سخن از «مهداوي» قاضي محكمهي قاسم به ميان آورد كه مردي بسيار پرچانه است و براي ملت عراق ننگ به شمار میآید. ناگهان «مهداوي» به همراه «صالح بحر العلومي» در حالي كه مقداري باقلوا و دو بوكس سيگار همراه داشتند وارد شدند و پس از ملاقاتی کوتاه دقيقه رفتند. «گوران» فرمود:
ـ به راستي «مهداوي» مردي نجيب و عاقل، بازباني روان و اهل قانون است. ههژار اينطور نيست؟
ـ استاد! تا كمي از باقلاوا و سيگار تعارف نكني، تأييد نميكنم.
و همه خنديديم.
روزي كه از روسيه بازگشت به ديدنش رفته بوديم. فرمود: «براي مردن بازگشتهام. تاره ايمان آوردهام آنچه ميگفتي واقعيت داشت. تا كرد به ارزش خود آگاه نشود نبايد انتظار حرمت نهادن از سوی ديگران داشته باشيم. اما متأسفانه هر چه بود گذشت. هنگامی که روسها فهميدند قاسم از حزب شيوعي رنجيده است دیگری احترامي هم براي من قايل نشدند. اگر «قناتي كورديف» پانصد روبل به من نداده بود حتي پول چاي قهوهخانه را هم نداشتم... يك روز گفتند: بهبود پیدا کردهای برگرد. سوار هواپيمايم كردند و يك راست به بغداد پس فرستادند.
بيست و يك روز پس از آن ديدار، ماموستا گوران در سليمانيه جان به جان آفرين تسليم كرد.
در روزهايي كه اوضاع عراق به كلي از دست همه خارج شده بود، يك روز «بارزاني» پرسيد:
ـ ههژار ! اوضاع را چگونه ميبيني؟
ـ بهتر بود يكسره اعلام حكومت كمونيستي ميكردند.
ـ تو ديوانهاي ! آمريكا اگر هزار ميليارد دلار هم براي تبليغات عليه شيوعي هزينه ميكرد، نميتوانست آنها را اينگونه كه هستند نشان دهد. آنها آبروي خود و مسكو را هم بردند....
در اينجا ميخواهم كمي به عقب بازگردم و مطالبي در مورد شيوعيهاي عصر سلطنت بنويسم:
تمام مردم عراق به ويژه روشنفكران، نفرت بسياري از انگليسيها داشتند. آنها هم مانند ما ایرانیها، انگليسيها را شيطان خطاب ميكردند. در عصر هيتلر هزاران جوان عراقي به بهانهي هواداري از نازيسم، به زندان افكنده شدند. حتي «ماموستا جميل روژبهياني»، هم به اتهام حمايت از نازيها متحمل يك سال زندان در «عماره» شد. در زندان «شرفنامهي بدليسي» را از فارسي به عربي ترجمه كرد. سپاس براي اين زندان و محكوميت...
با سقوط هيتلر، اين بار موج هواداري از كمونيسم و «مسكو»، دلها را ربود. حزب شيوعي تا پيش از اين دوران، به صورت پنهاني فعاليت ميكرد و كسان بسياري را قلباً با خود همراه كرده بود. هرگاه يك شيوعي مورد ظن «نوري سعيد» قرار ميگرفت درهاي مردم و قلبهايشان به سوي او باز بود و همه شيوعي را دوست ميداشتند. اعضاي آنها در اوج اعتقاد به انديشههاي خود، در فقر و فاقه به سر ميبردند و به لقمه ناني بري سدجوع راضي بودند. در اواخر دوران «نوري سعيد» و پيش از مرگ او، حتي بسياري از كاركنان ادارات نيز از اعضاي حزب شيوعي بودند. گاهگاهي «رفيق چالاك» را در مغازهي «بشير مشير» ميديدم. بعضي روزها ميگفت: «فلان روز ساعت فلان شيوعي در فلان محله و فلان خيابان راهپيمايي ميكنند». و اتفاقاً وعدههايش درست از آب درميآمد.
اما رهبران حزب و استادان عالي مقام حزب شيوعي چگونه ایام میگذرانیدند. زندگي ميكردند؟ آنها بسيار مرفه زندگي ميكردند. براي هريك خانههايي مجلل با خدمتكاراني زيبا در بهترين نقاط شهري اجاره كرده بودند. حتي «دختران خدمتكار» را دلخوشي استادان نام نهاده بودند. اين خواهران شيوعي!!! ملك حزب بودند و استادان ميتوانستند آنها را به هركس ميخواهند ببخشند. يكي از همين دختران را به «محمد توفيق وردي» كه شاعر و نويسنده بود و قيافهاي ناحظ داشت بخشيده بودند. اين دختر كه چون حوريان، زيباروي بود خواهر همان «عثمان مجيد» است كه پيش از اين درباهاش گفتيم.
يك بار ماموستا براي رساندن پيام و كلام حزب شيوعي به حزب توده، مأموريت پيدا ميكند به تهران برود.
ـ رفقا! هسمرم چگونه در بغداد تنها زندگي كند.
ـ نگران نباش! يكي از رفقاي حزبي را براي مراقبت از او ميگماریم.
وردي، پس از دو ماه باز ميگردد و زنگ در را به صدا درميآورد. زن ميپرسد:
ـ غريبه چه مي خواهي؟
ـ يعني چه؟ به خانهام بازگشتهام.
ـ مرد بيا ببین اين غريبه چه ميخواهد؟
و رفيق حزبي با چوب به جان وردي ميافتد.
زن «وردي» همسر گماشته شد و روی رفت و او هم تا مرز ديوانگي پيش رفت و به سرودن شعر و سرودههاي حزن آميز روي آورد. با اين وجود حاضر نبود تقصير را به گردن شيوعيت بيندازد و گاهي ميگفت: برخي رفقا هنوز نتوانستهاند كمونيسم و لنين را به خوبي درك كنند.
مردي كه زن وردي را به همسري درآورده بود، عمر حمشين از اهالي كويه بود. او را ميشناختم و سرزنش ميكردم و يك روز گفت: برارد! تو خودت قيافهي وردي را ديده اي. از ميمون هم زشتتر است. حزب اين زن را به او بخشيده و ناگزير با او ازدواج كرده است. باز هم حزب آن را از او پس گرفته و به من بخشيده است. چه ظلمي و چه حق و حسابي؟
من تصور ميكردم بسياري از مطالبي كه در مورد شيوعيهاي عراق گفته ميشود غرضي و مرضي با خود دارد اما واقعاً اينگونه نبود. سالها بعد، در هنگامهي قيام بارزاني، يك شب در روستاي «ليوژه» با حميد عثمان كه مدتها رئيس حزب شيوعي بود هم اتاقي بودم. مشورب زيادي خورده و به خاطر مستي، سياست و پنهانكاري را كنار گذاشته از خاطرات دوران رياست حزب و خانهاش در كركوك ميگفت:
ـ رفقا هر شب دختري برايم ميآوردند. يك شب دختري آورده بودند. برادرش آمد و گفت: رفيق حميد! پدر و مادر من كهنه پرست هستند. اگر بدانند خواهرم دستكاري شده است سرش را ميبرند. خودم به جاي خواهرم در خدمت خواهم بود. ديدم پسر زيبا و مناسبي است، قبول كردم. انسانيت حكم ميكرد به خواهرش كمك كنم.
خوب ميدانم اگر در مورد اين داستان دیگر بازار او سئوال شود هزار سوگند و طلاق ميخورد كه صحت ندارد، چون حرف راست را يا بابد از ديوانه شنيد يا از كودك و يا مست. «شيخ رشيد لولان» عليه حكومت قيام كرد و گروهي ازشيوعيها كرد براي پادرمياني به سرپرستي «علي سبزهفروش» نزد او رفتند تا به قول خودشان پرولتاريا آتش اين جنگ را خاموش كند.
به دعوت قاسم، ملامصطفي هم نزد شيخ رشيد رفته بود. شيوعيها هم در همین هنگام، با فرياد «زنده باد» به مکانی ميرسند كه ملامصطفي هم آنجاست.
ـ ما با استفاده تاكتيك دشمن را وادار به عقب نشيني مي كنيم. روسها در استالينگراد هم همين كار را كردند. زنده باد «علي سبزهچي!»
در اين هنگام جنازهي دو پليس را به آن سوي پل منتقل ميكنند.
ـ اينها چه هستند؟ چرا مردهاند؟
ـ جنگ است! پليس هستند و سربازان شيخ رشيد آنها را كشتهاند.
ـ ها! پس بايد اجتماع «موسع» تشكيل شود. (شوار تشكيل دهيم).
پس از ده دقيقه نزد ملامصطفي ميآيند:
ـ گروه مشاوره تصميم گرفتيم اسلحهها را به شما بسپاريم و جنابعالي سه مرد ملسح براي مراقبت از ما روانه بفرمائید.
ـ خيلي خوب! اما دو نفر همراهتان ميفرستم. مطمئن باشيد كه مشكلي پيش نخواهد آمد. ملامصطفي اسلحهها را به نيروهاي خود سپرده ميگويد:
ـ براي هر چهار نفر يك اسلحه. اگر يك نفر كشته شد نفر بعدي اسلحه را برميدارد.
بارزانيها هم اسلحه را بوسيده و به راه افتادند.
یک روز ملامصطفي گفت: «زعيم قاسم فرموده است كه وضع كيفي پخش برنامههاي راديو كردي خوب نيست. من هم گفتم يك نفر را سراغ دارم اگر حاضر شود اين كار را انجام دهد، كيفيت آن را خود تضمين خواهم كرد.»
بلافاصله ابلاغ مسئوليت بخش كردي به نام من صادر شد. سپس گفت:
ـ فهرست نيازها را بنويس و براي تأمين آنها نزد «فواد عارف» وزير كشور برو. به سفارش عارف نزد «فيصل سامر» وزير روشنفكري رفتم. «زنون ايوبي» داستان نويس هم آنجا بود. وزير پرسيد:
ـ وضعيت بخش كردي راديو چگونه است؟
ـ از اين بهتر نميشود.
ـ اما ميگويند وضعيت مناسبي ندارد؟ براي انجام تغييرات، قبول مسووليت كردهاي؟
ـ به شرطي كه اختيارات تام داشته باشم.
ـ مشكلي نيست، اما نبايد «زعيم وحيد» را اخراج كنيد. او نمايندهي عالي «زعيم قاسم» است.
ـ جناب! اگر پيش از هر اقدامي «زعيم وحيد بامهرني» اخراج نشود، قبول مسووليت نخواهم كرد. او يك افسر بيسواد و كردي نفهم است كه «فخري بارمهني» برادر کورخود را هم به عنوان تارزن راديو، هم آوازخوان و هم قرآنخوان – با آن صداي انکر- به راديو آورده و فرزندان خانوادهاش هم گروه اركستر کرده است. «زعيم وحيد» هم كه خود به عنوان «قواد»، شهرهي خاص و عام است.
ـ آخر منصوب قاسم است. نبايد اخراج شود.
ـ من هم نيستم.
نزد «فواد عارف» بازگشتم و ماوقع را تعريف كردم. «عوني يوسف» كه وزير مسكن و در اتاق حضور داشت گفت:
ـ در عكاسي ماهي چقدر كاسبي؟
ـ حدود پانزده دينار
ـ به شرفم سوگند در راديو بيش از دويست دينار حقوق خواهي گرفت. آخر تو عقل داري؟
ـ كاك عوني! اگر نتوانم تغييري ايجاد كنم آبرويم به دويست دينار از دست خواهد رفت و من هم به دزدي و بيناموسي شهره خواهم شد.
طوری برنامهريزي كرده بودم كه به مجرد رفتن به راديو ، همهي آوازه خوانهاي محترم را جمعآوری كنم و از آنها بخواهم متن تمام آوازهاي مورد نظر را روي كاغذ بنويسند. ميدانستم چه گندي به پا كردهاند
ذبيحي ميگفت: «اگر دستم به اينها برسد همهي آنها را در يك اتاق حبس و از سوراخ پشت بام آنقدر روي سرشان ميرينم تا خفه شوند چون یک عمر است روي سر ما ميرينند. اشعار آوازها وحشتناك صداي آوازهخوانهای غيرتحمل، و فضاي حاكم بر راديو و پارتي و قوم و خويشبازي شناسنامهی اصلی رادیو بود و تنها چيزي كه اهميت نداشت همانا فرهنگ و ادب كردي بود. مثلاً «نسرين شيروان» يك بيت را دهها مرتبه تكرار ميكرد:
«ئهزدهست له ناريني خو بهر نادهم – كراسي زهرد دهبهر ناكهم» در ميان آنها استثناهايي هم مثل «طاهر توفيق» پيدا ميشدند كه راديو را از نابودي كامل نجات ميدادند باز گلي به جمالشان. ميخواستم راديو را از بسياري مظاهر غيرفرهنگي پاك كنم اما خوشبختانه قبول نكردند.
جلال شريكم به آلمان شرقي رفت تا عكاسي رنگي و فيلمبرداري بياموزد و برادرش را شريك دكان كرد. چند ماهي بيشتر نگذشته بود كه شريك جديد ما شروع به بازي درآوردن كرد. ناگزير با مبلغ كمي، سهم مغازهام را فروختم. ملامصطفي ترتيبي داده بود كه از برلين به مسكو برويم اما «خالد بكداش» سنگاندازي ميكرد. بايد براي معالجه به مسكو بروي.
ـ من كه مريض نيستم
ـ حتماً بايد بروي.
دعوتنامهاي از نويسندگان شوروي رسيد. ملامصطفي گذرنامهام را به عبدالرحمن محمد تغیير داد كه كاملاً عراقي باشد. به همراه گذرنامه يكصد و بيست دينار هم پول داد و گفت: «برو بليت هواپيما بخر». بلند شدم و گفتم: «به خدا بيمار نيستم و در تمام عمرم صدوبيست دينار پول یکجا هم در جيب نداشتهام. خداحافظ، به خانه ميروم». فرمود: «عبيد! (پسر بزرگش) پول را بگير و خودت براي خريد بليت اقدام كن. شايد خودش نرود».
پيش از اين روزها، مجموعهي اشعارم را به نام «چيشتي مجيور» براي صدور مجوز به وزارت فرهنگ فرستاده بودم. «زعيم وحيد» مدير راديو نيز تمام واژگان «كرد و كردستان » و «مسكو» و حتي «ميسيسيپي» را از اشعار حذف كرده بود. داستان را براي ملامصطفي تعريف كردم. روزي كه براي ديدار با ملامصطفي آمده بود پس از آگاهي از موضوع گفته بود: «مرا ببخشيد نميدانستم اينگونه است مجوز چاپ بدون سانسور را صادر خواهم كرد».
گفتم: ملا مصطفي! كلاغ سياهي روي ناقوس كليسايي در قاميشلي ريده بود. چند روز بعد يك تكه گوشت خوك را از مقابل كشيش دزديد. كشيش به اعوان و انصارش سپرد كه هر طور شده كلاغ را به دام اندازند.
كلاغ را گرفتند و نزد جناب آوردند. كشيش هم گردنش را گرفت و گفت: اگر مسيحي بودي روي ناقوس نميريدي، اگر مسلمان بودي گوشت خوك نميخوردي. ميدانم تو روسياه «كرمانجي» و گوش تو به چيزي بدهكار نيست!!
زعيم وحيد! تواگر كردي چرا روي كلمات كردي قلم ميكشي؟ اگر دوست كمونيسم هستي، چرا كلمهي «مسكو» را خط ميزني؟ و اگر ضد شيوعيها هستي با «مي.سي.سي.پي» چكار داري؟ بگو نميخواهم كتابت چاپ شود و خلاص....
وقتي خواستم به مسكو بروم ملامصطفي فرمود:
ـ دوست داري كدام كتابت را چاپ كني؟
ـ «مهم و زين»
ـ من آنرا برايت چاپ ميكنم. اما چه كسي روي چاپ آنها نظارت كند؟
ـ فقط ذبيحي و هيچكس ديگر.
با هواپيماي خطوط هوايي سوريه از دمشق به قاهره رسيدم. ميبايست چهار روز منتظر ميماندم تا هواپيماي مسكو در دمشق فرود بيايد. در يك هتل به حساب شركت هواپيمايي اسكان پيدا كردم. بلافاصله از هتل خارج و شروع به گشت زدن در شهر كردم. نخست به «الازهر» رفتم. یک نفر در اتوبوس قرآن ميخواند. از دربان «الازهر» پرسيدم:
ـ «رواق كردها» كجاست؟
راهنمايي كردند. «شيخ عمر وجدي» كه استاد رواق بود نماز ميخواند. نماز را تمام كرده گفتم: «من ههژار هستم و به ملاقات شما آمدهام». كرمانجي را بسيار روان صحبت ميكرد. كردي بسيار دلسوز، پركار، سبك روح و بسيار دانا و فهميده بود. گفته ميشد همزمان، بيست و پنج كار علمي آماده ميكند كه برخي از آنها تنها ده دقيقه طول ميكشد. يكي ديگر از شيوخ «الازهر» نيز وارد شد و نشست. شيخ عمر از كرد و كردستان ميگفت و با حرارت تمام نطق ميكرد. ميهمان گفت:
ـ استاد من متوجه نميشوم چه ميگوييد اما گويا تعصب بسياري به كردها داريد؟
ـ هر چند ملايي اما ناداني. تعصب غير از حقيقت است و علما را با تعصب كاري نيست.
ـ راست گفتيد. مرا عفو كنيد.
ـ ملا نظر تو راجع به «غزالي» چيست؟
ـ امام بزرگ اسلام و ديدگاههايش بسيار معتبر است.
ـ در فلان كتابش اشاره كرده است كه: ستون پايهي اسلام بر سه ركن استوار است: «آميدي، شهرزور، دينهور» و ميداني هر سه منطقه كردنشين هستند و در تاريخ كرد شأن والايي دارند. اگر ملت كرد آزاد بودند و در بند نبودند و آزادي خواندن و نوشتن داشتند شايد دين اسلام، به اين سيهروزي گرفتار نميآمد. فرياد من براي اسلام است.
ـ اي كاش از اين ستونها بسيار داشتيم. از فرمايش شما بهره بردم.
گفتم: اجازه دهید داستانی تعریف میکنم:
ـ يك مسيحي در اطراف قاميشلي به سراغ همسايهاش رفت:
ـ شاموشو فردا به ديدنم نميآيي؟
ـ چرا؟
ـ كارت دارم
ـ چشم هر چه بفرمايي در خدمتم.
ـ فردا مي خواهم قبر پدرم را با گچ سفيد كنم.
ـ ببخشيد نميتوانم. چون هنوز قبر پدر خودم را سفيد نكردهام و مردم بر من لعنت خواهند فرستاد.
شيخ عمر خنديد و فرمود: فهميدم اما براي هر كس، بايد به اندازهي خردش، عقل، خرج كرد...
وقتي متوجه شد چهار روز ميمانم گفت بايد حتماً به راديو قاهره بروم و شعري بخوانم. صبح به راديو رفتم. تمام كارمندان راديو، دانشجويان كرد اعزامي از عراق بودند. دفتر شعرم را به آنها دادم تا شعري انتخاب كنند كه مورد پذيرش مسئولان عرب باشد. ساعاتي بعد بازگشتند و گفتند: «اشعار نبايد سياسي باشد. هيچكدام را نپذيرفتهاند». با شنیدن اين سخنان، شيخ عمر گفت: «آخر عرب مصري، از كردي چه ميداند؟ من راضيشان ميكنم». روي يك برگ كاغذ نوشت: «ماه نور افشانده بود، دشت و باغ زيبا بود».
و زير آن نوشت: هزار فحش و ناسزا نثار عرب كن.
شب به راديو رفتم. دانشجويان گفتند:
ـ پيش از شعر خواندن، چند سئوال ميپرسيم. اگر ممكن است جواب دهيد.
ـ هر چند بايد قبلاً سئوالات را ميديدم و آماده ميشدم اما با اين وجود بفرماييد.
تمام پرسش و پاسخها را به ياد نميآورم اما در جواب يكي از سئوالات: ادبيات كردي چند مرحله را پشت سر گذارده و اكنون در چه دوراني است، گفتم:
ـ از صدر اسلام تا كنون، كرد نتوانسته است به صورت رسمي بخواند و بنويسد و هميشه با بحرانها و موانع بسيار روبرو بوده است. با اين حال نزار، كرد در تمامي زير شاخههاي ادبيات در روزگاران مختلف، نكاتي برجسته براي گفتن داشته است. از شعر و شاعري تا ادبيات داستاني و بيت و اكنون نيز ادبيات سياسي ميهن پرستي. «خاني» سيصد سال پيش شعر ملي سروده است. نه تنها از همسايگان خود عقب ماندهايم بلكه در غزل و معاشقه، اعراب را به طور كامل پشت سر نهادهايم.
پرسشگر سئوال كرد:
ـ ميتوانيد براي اين ادعاي خود، دليلي قانع كننده بياوريد؟
ـ بله در اسلام بهترين انسان، عابد خداپرست و بدترين آنها راهزن است. اجازه دهيد ببينیم «محوي» شاعر عارف چگونه اين بهترين و بدترين را در وصف آورده است:
نهگهييه دامهني دهستي دوعا، سادهبمه خاكيري
تهريقهي گوشهگيري بهردهدهم ئهمجاره ريدهگرم
يا خرما كه ميوهي اعراب است. نميدانم چه كسي در يكي از افطارهاي ماه رمضان خرمايي به «نالي» تعارف كرده كه سنت است روزه را با آن افطار كني. نالي ميفرمايد:
دهخيل! باري نهخيلي يانروتابي
وهها شيرين و سينه نهرم و دلرهق
آيا در طول هزاران سال از هيچ عربي «عقل» تشبيه دلدار را به خرما داشته است؟! شعري كه خواندم «چهپكهگوليك (يك دسته گل)» بود كه در ديوانم آمده است. مصاحبهي من چهار بار از راديو پخش شد. روز پانزدهم نوامبر 1958 به فرودگاه قاهره رفتم. بارزاني آدرسي داده بود كه در صورت نياز در مسكو بدانجا بروم. در فرودگاه مردي پرسيد:
ـ تو ههژاري؟
ـ بله.
ـ در فرودگاه مسكو منتظر شما هستند.
در هواپيما، مردي با موهاي بلند و چشمان آبي در كنارم نشسته بود. گفت:
ـ من «خالد محيالدين» سردبير روزنامهي «المساء» هستم.
ـ پس تو برادر «ذكريا محي الدين» دوست «ناصر» هستي؟
ـ نخير من هم مثل او كرد هستم اما از يك خانوادهي ديگر. افكارمان نيز با يكديگر متفاوت است. او آمريكاپرست و من شيوعي هستم.
فضاي سياسي و فكري حاكم بر قاهره، بسيار داغ بود. در مسير مسكو، در فرودگاه «تيرانا» پايتخت آلباني توقف كرديم. يك بيمار چشمي آلبانيايي كه براي معالجه به مسكو ميرفت سوار هواپيما شد. فرودگاهي فاقد امكانات بود.
به «مسكو» رسيديم. برف و كولاك بيداد ميكرد. اجازهی فرود داده نشد. پس از آنكه چند دور، دور باند گشتيم عاقبت هواپيما مجبور شد در فرودگاهي دورتر به زمين بنشيند. چمدانها را بازديد كردند. بعد روي يك نيمكت نشستيم. چند لحظه بعد یک دختر روسي كه عربي را بسيار روان و به لهجهي مصري صحبت ميكرد جلو آمد:
ـ انشاءالله تو ههژاري؟
ـ بله
چمدانها را برداشت. سوار يك ماشين باراننده شديم و حركت كرديم. نام دختر «نينا» بود.
ـ «نينا» تو اين عربي را از كجا ياد گرفتهاي؟
ـ در دانشگاه مسكو «عربي» خواندهام.
ـ دروغ نگو. هيچكس با درس خواندن در دانشگاه، عربي را اينگونه ياد نميگيرد.
ـ راستش را بخواهي پنج سال در قاهره بودم. استادمان ميگفت:
زبان عربي آسان است. تنها هفت سال ابتدايي آن كمي دشوار است.
«عبدالوهاب بياتي» شاعر را ميشناسي؟
ـ بله
ـ ميگويند در شعر خودش از من نام برده است. به نظر شما اين كار درست است؟
ـ نينا! فكر ميكنم دوست داشتهاي که نامت در شعر عربي ثبت شده باشد…
مرا به آسايشگاه «گيرتسن» در هفتاد كيلومتري مسكو برد. در طول مسير كلماتي چون آن چيست؟ و نان و آب را به زبان روسي از نينا ياد گرفتم.
«گيرتسن» نام شاعر و نويسندهي روسي است كه در همان منطقه زندگي كرده است. اين آسايشگاه يكي از كاخهاي قديمي تزارها بوده كه لنين آن را به آسايشگاه تبديل و روز افتتاح آن، بر روي يك لوح سنگي ثبت شده است. اتاقي با تمام امكانات ا زجمله تلويزيون و راديو سه موج در اختيارم قرار دادند كه با آن مي توانستم راديو قاهره و راديو مصر را هم گوش كنم.
حالا كمي روي تخت دراز بكشم و خاطرات گذشته رادر ذهنم مرور كنم. هنگامي كه از بوكان به سليمانيه آمدم، حزب پارتي به نام بارزاني تأسيس شده بود. «حمزهعبدالله» به نيابت از بارزاني، رئيس حزب بود. «ابراهيم احمد» هم كه مانند «حمزه» حقوق خوانده بود، وكيل دادگستري و تا زمان فعاليت جمعيت ژ-ك در مهاباد، شاخهاي از آن را در سليمانيه هدايت ميكرد. پس از سقوط جمهوري، او هم به عضويت پارتي در آمده بود. «حمزه» خلاف كوچكي انجام داده و نميدانم با خواهر «ابراهيم احمد» چكار كرده بود؟ براي حل مشكل، خواهر «ابراهيم» به عقد «حمزه» در آمده بود. اگر چه نسبت خويشاوندي پيدا كرده بودند اما بر سر رسيدن به كرسي نخست، اختلاف شديدي پيدا كرد بودند. همچنانكه پيش از اين هم گفتم قبلهي همهي آنها مسكو بود به ويژه این كه بارزانی رهبر حزب پارتي هم در مسكو زندگي ميكرد. تنها تفاوتي كه با حزب شيوعي عراق داشتند اين بود: «پارتي براي آزادي كردستان، زير سايهي شيوعيت فعاليت ميكند در حالي حزب شيوعي براي رهايي جهان تلاش و از طرح موضوع كرد و كردستان گلايه داشت چون بر اساس فرمودهي استالين؟؟؟ كرد ملت به حساب نميآمد. من نيز بدون علم و آگاهي از اين موضوع تنها به صرف اينكه برخي رفقا از آزادي كردستان و ملت ميگفتند يك سرخ دو آتشه بودم و حزب پارتي را دوست داشتم كه: روزی كردستان را آزاد و نظام كمونيستي را بر قرار خواهد كرد.
اين دو مسئول پارتي «ابراهيم احمد» و «حمزه عبدالله» هر روز يكی بر مصدر قدرت مينشست و آن ديگري را به زير ميكشيد.
در بغداد براي دومين بار به ملاقات حمزه رفتم و ديگر او را نديدم. ميانهام با شيوعيها خوب بود، با پارتيها نيز روابط گرمي داشتم. چون به خودم تعهد داده بودم كه پس از ژ-ك عضويت هيچ حزبي را نپذيرم به همهي پيشنهادها پاسخ رد ميدادم. هنگامي كه در كركوك شاگردي ميكردم جلال طالباني كه پس از- ابراهيم احمد همه كاره بود – يكباره گفت: «نام تو را به عنوان عضو حزب نوشتهام. نام مستعار تو «چالاك» است». اماچون گوشم بدهكار نبود، به زودي از مسأله گذشتند. اشعارم در مجلات پارتي منتشر ميشد و نهايت همكاري با آنها را داشتم. شيوعيها نيز پيشنهاد عضويت ميدادند اما همواره طفره ميرفتم. د رهر حال، مورد اطمينان هر دو سه گروه بودم و همه احترام خاصي قايل بودند. نكتهي مهم نيز عدم وابستگي من به منابع مالي آنها بود. براي خودم كار ميكردم و براي خودم پول در ميآوردم: «نوكر بي خرج، تاج سر خان است». خلاصه مستقل بودم. مدتي بعد ميانهي ذبيحي و حمزهعبدالله در سليماني به هم خورد. نزد شيوعيها رفته و از كركوك به بغداد آمده بود. يك روز صبح پسركي پررو، نامهاي آورد که در آن با اشاره به هزار و يك دليل كذايي و «من درآوردي» آمده بود: ذبيحي جاسوس انگليسيها است و من نبايد به دوستي خود با اين جاسوس حقير ادامه دهم.
گفتم: «يعني تو و حزبت ميدانيد كه ذبيحي اول ماه در كنار ديوار سفارت بريتانيا بست مينشيند تا جيره و مواجبش را بگيرد.
ـ نهخير نهوالله
ـ خب برو به ماموستا بگو من جاسوسي نميدانم اما ميدانم كه ميانهي او و ذبيحي بر سر مشروب به هم خورده است. عضو حزب هم نيستم كه كسي بتواند امر و نهي صادر كند.
بين خودمان باشد هميشه تصور ميكردم اعضاي حزب كمونيست و هواداران آن از ملايكه هم پاكتر هستند و نماد اخلاق و رفتار و دوستي و صداقت هستند. اما در سفر «بخارست»، افكارم تعديل شد چون هم دروغ ميگفتند، هم دزدي ميكردند، هم خلاف ميكردند و هم به يكديگر تهمت میزدند. باز هم فكر ميكردم: نه فقط سوريهاي و عراقي اينگونهاند كمونيستها ديگر پاكند به ويژه آن دختر ترك تأثير زيادي روي من گذاشته بود. در كشتي «ليديا» براي نخستين بار كفر كردم و شعري عليه شيوعيها نوشتم. در «تربهسپي» از روسهاگله كردم كه چرا به فريادهای ملت كرد، بها نميدهند. در بغداد اشعار روي كشتي را براي برادارن پارتي خواندم و پيشنهاد كردم در مجله چاپ كنند اما ميگفتند ممنوع است در حالي كه هر روز روي عرشه جمع ميشدند و از من ميخواستند آن را برايشان بخوانم. پس از ديدار با «خالد بكداش» و رفتارهاي غير اخلاقي و دو سفري كه به اروپا داشتم، به كلي از كمونيسم بريدم.
پس از آنكه بارزاني به بغداد بازگشت در نخستين مجمع پارتي «حمزه عبدالله» كنار گذاشته شد و «ابراهيم احمد» به عنوان دبیرکل حزب برگزیده شد.
«حمزه» هم به عضويت شيوعي درآمد. اين را هم بايد بدانيد كه در آن سالها هر كس به هر عنوان از حزب پارتي اخراج ميشد، با آغوش باز توسط شيوعيها پذيرفته ميشد. پارتيها نيز دستكمي از شيوعيها نداشتند. اين بده بستان سالها ادامه داشت. وقتي ار سوريه بازگشتيم همراه ذبيحي، با پارتي همكاري كامل ميكرديم. يك روز ذبيحي گفت:
«پارتي ميگويند ههژار را به عنوان سرپرست جوانان حزب انتخاب كردهايم». گفتم: «نميپذيرم، اما كار ميكنم و به ياري آنها هم ادامه خواهم داد».
جداي از دو پزشك مرد، همهي پزشكان، پرستاران و خدمتكاران زن بودند. يك پزشك زن به نام «نيكولايونا» مسووليت بيماران چند اتاق را برعهده داشت كه من هم يكي از آنها بودم. ساعت شش و چهل و پنج دقيقهي بامداد به ورزش ميرفتيم، ساعت هفت صبحانه، ساعت دوازده ناهار، ساعت شش، شام و بقيهی اوقات بيكار و ول در آسايشگاه و محوطه...
شروع به يادگيري زبان روسی كرده و از كتابهاي كودك شروع كردم. خانمي كه پزشك اطفال بود و براي استراحت به آسايشگاه آمده بود استاد زبان روسي من شد. روزانه بيش از دو ساعت با من كار ميكرد. ميگفت: «دو پسر داشتم، پسر خواهرم در جنگ كشته شد يكي از پسرانم را به او بخشیدم. اكنون با همسر و يك پسرم زندگي ميكنم».
در سالن، يك تلويزيون،يك پيانو و يك عكس بزرگ از «مارشال كوتوزوف»، به ديوار آويخته بود. سينما هم داشت كه هفتهاي چهار فيلم پخش ميكرد. در زمستان مهمترين ورزش آنها «پاتيناژ» بود. پس از مصرف صبحانه، پاتيناژ به همراه موزيك آغاز و تا ساعتها طول ميكشيد. من هم يكبار به سرم زد كه بازي كنم. كفش مخصوص پوشيدم و روي يخ رفتم. اما چنان باكله روي زمين افتادم كه ديگر به ميدان نرفتم اما تماشاگر خوبي شده بودم.
اولين روزي كه به «گيرتسن» رسيدم يك پالتوي دورو و يك پوتين چهار پنج كيلويي گرفتم. يك پسر عرب از اهالي بغداد به نام «عسكرالعيبي» هم در آسايشگاه بود. يك روز هم يكديگر، پاتيناژ نگاه مي كرديم. هوا به ظاهر خوب بود اما چند دقيقه بعد ديدم از گوش عسكر خون ميآيد.
ـ عسكر چرا گوشهايت زخمي شده است.
به گوشهايش دست زد و به طرف درمانگاه دويد. ميگفت: «اصلاً درد نداشت». پزشك درمانگاه گفته بود هواي مسكو اينگونه است. بايد مرتباً روي بيني و گوش خود دستمال بكشيد تا جريان خون بر اثر سرما قطع نشود.
به مجرد آنكه زمستان و برف تمام شد، جنگلهاي اطراف ما به سبزه زدند و دنيا بهشت شد. گلهاي بنفشه و سوسن زرد و سرخ و گلهاي رنگارنگ، همه جا را پوشانده بود. اما جالب آنكه غير از ياسمن و يك گل توپي سرخ رنگ، ساير گلها بيبو بودند. با رسيدن بهار، فصل گشت و گذار ما در هم اطراف آسايشگاه آغاز شد. از صبح تا وقت خواب در جنگل و دشت ميگشتيم و خوش ميگذرانديم. در ميان همآسايشگاهيهاي من – دختر و پسر، پير و جوان و زن و مرد- كه حدود يكصد و پنجاه نفر بوديم همه سرحال، خوش كيف و خوش لباس بودند. بعضي وقتها خانوادهها دنبالشان ميآمدند و دو روزي به خانهي خود بازميگشتند. يك روز از پسري به نام «شورا» پرسيدم: «اينجا يك مكان بورژوازي در روسيه است؟» گفت: »نه اما جاي آدمهاي محترم است».
نزديك ما يك كمپ پيشاهنگی وجود داشت كه حدود دويست نفر نونهال هشت تا ده ساله آنجا بودند. چند معلم زن روي فعاليتهاي آنها نظارت ميكردند اما همهي كارهای شخصی را خودشان انجام ميدادند. هر دو ساعت، شب يا روز، دو كودك جلوی در، نگهباني ميدادند و براي بيدار شدن، ورزش و غذا شيپور آماده باش نواخته ميشد. چند كودك اتاقها و محوطه را رفت و روب ميكردند. كفشها واكس و غذا هم پخته شد. همهي كارها به نوبت انجام و يك جمهوري كوچك توسط كودكان ايجاد شده بود. حتي شوراي رهبري نيز تشكيل و به صورت دوره اي از طريق انتخابات، اعضاي خود را انتخاب ميكرد. نظم فوقالعادهاي بر زندگي آنها حاكم بود. هر روز ساعت يازده به شنا ميرفتند. يك روز دختركي، یکی از پسران را خطاب قرار داد و گفت:
ـ تقصير تو بود توپ من را آب برد.
ـ من بيگناهم.
ـ مطمئنم كه مقصر تو بودي.
ـ به شرف پيشاهنگيم سوگند كه تقصيري نداشتم.
ـ بس است. باور كردم.
دست در گردن يكديگر انداختند و آشتي كردند.
تعطيلات تابستاني نوجوانان شوروي در آن دوران، حضور در كمپهاي تابستاني و آموزش مهارتهاي زندگي بود.
كمي دورتر، چندين كمپ بزرگ و باشكوه براي استراحت كارگران در طول مرخصي سنواتي ترتيب داده شده بود كه يك سوم هزينهي آن به عهدهي كارگر و دو سوم، مورد تعهد اتحاديهي اعزام كننده بود.
شير و گوشت گاو و ماهي، فراوان و وضعيت خوراك و تغذيه به مراتب از كردستان بهتر بود. قورباغه نميخوردند اما علاقهي بسياري به گوشت لاكپشت داشتند. سيگار و مشروب در آسايشگاه ممنوع، اما خوردن مشروب در بيرون آسايشگاه منعي نداشت. گاهي اوقات اجازه داده ميشد شبها تا دير وقت در جنگل به صورت دسته جمعي با هم بمانيم. بيست يا سي نفر، هر كس سهم پول خود را ميپرداخت و غذا و نوشيدني تهيه ميشد. آتشی روشن ميكرديم و دور هم جمع ميشديم. در قسمت جنوبي آسايشگاه، كمي دورتر كلخوزي با جمعيت صدخانوار تأسيس شده بود. بعضي شبها به آنجا مي رفتيم. يادم ميآيد يك شب، دو دختر به در خانه اي رفتند و از صاحب خانه خواستند «ياسمن» به آنها بفروشد. پيرمردي با ريشهاي بلند از خانه بيرون آمد وآنها را از مقابل راند.
ـ نميفروشم.
دخترها مرا براي خريد ياسمن فرستادند. به زبان روسي درهم برهم ياسمن خواستم. همان پيرمرد، يك بغل ياسمن آورد و پولي هم نگرفت.
ـ تو غريبهاي! مهماني! من ياسمن نميفروشم. اين را به تو ميبخشم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|