نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 07-31-2014
افسون 13 آواتار ها
افسون 13 افسون 13 آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026

3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض



اعتراف میکنم وقتی من کوچیک بودم مامانم برای اینکه خرابکاری یا شیطونی نکنم بهم میگفت من پشت سرم هم دوتا چشم دارم اگه کار بد کنی خیلی زود متوجه میشم .!منم از ترسم هیچ وقت به پشت سرش نگاه نمی کردم چون میترسیدم دو تا چشم ببینم

*********
********* ********* *********

اعتراف میکنم یه روز صبح که شدیداً خوابم میومد مامانم اشغال داد بندازم سطل زباله منم که چشمام وا نمیشد کیفمو انداختم سطل اشغال و با کیسه زباله رفتم مدرسه …قیافه ی دوستام سر صف هیچ وقت یادم نمیره

*********
********* ********* *********


اعتراف میکنم روی زانوم باند پیچیدم تا به بهانه پا درد فردا همراه بابام نرم سر کار.صبح بابام صدام زد گفت :عزیز دلم هنوز پات درد میکنه؟ با حالت تضرع دست گذاشتم رو زانوی بانداژ شده و گفتم آره بابا جون.یه پس کله ای بهم زد و گفت پاشو بریم که دیر شده .داداشا و خواهرم هی میخندیدن . بعدا فهمیدم بابام شب که خواب بودم باند رو از زانوی چپم باز کرده بوده و روی زانوی راستم بسته بوده

*********
********* ********* *********


اعتراف میکنم چند سال پیش که عموم فوت کرده بود من اولین بار بود که مراسم ختم می رفتم وقتی رسیدم مامانم اشاره کرد برم به زن عمو تسلیت بگم رفتم پیشش ... زن عمو بغلم کرد و گریه کرد و گفت عموت مرد عزیزم منم گفتم خودم می دونم زن عمو ... همه چادرو کشیدن رو صورتشون از خنده داشتن غش می کردن

********* ********* ********* *********

اعتراف میکنم موقع عقد داییم بود تو محضر بودیم ، منم مسئولیت کله قندارو به عهده گرفتم ،موقعی که عاقد از زن داییم واسه سومین بار پرسید و زن داییم جواب بله رو داد منم از خوشحالی نفهمیدم چی شد کله قندا رو ول کردم و شروع کردم به دست زدن بعد چند ثانیه دیدم همه دارن میخندن تازه یادم اومد که کله قندارو رو سر عروس دوماد انداختم ...
بیچاره زن داییم تا ۲روز سرش درد میکرد


*********
********* ********* *********

مامانم بیرون از خانه بود من و برادرم تصمیم گرفتیم برای پدر یخ در بهشت درست کنیم . برادرم یخ وشکر را آماده کرد من هم پودر رنگی فراهم کردم . معجون که آماده شد همه با هم خوردیم . چند دقیقه بعد دیدم چشمهای بابام سرخ شد وشروع کرد به بادگلو زدن .
مادرم به خانه برگشت به بابام گفت :چرا اینجوری شدی ؟بابا گفت نمیدونم این بچه ها یه چیزی دادن خوردم حالم یه جوری شده .
مامان گفت مگه چی بهش دادین ؟گفتم این مواد که میبینی . مادرم گفت : ای وای این که جوهر مخصوص رنگرزی قالیه . بعدفهمیدم چه دسته گلی به آب دادیم . جالب اینکه چون بابا بزرگتر بود برای احترام براش ۲ لیوان ریخته بودیم


*********
********* ********* *********

اعتراف میکنم یه روز که از کلاس داشتم بر میگشتم خونه مامانم زنگ زد گفت ساندویچ همبر بگیر بیا من که منتظر تاکسی بودم تو فکر اینم بودم که کجا همبر بگیرم چند تا پسر جوون هم به فاصله ۱ متریم بودن که یهو یه تاکسی بوق زد منم حواسم نبود به چه مقصد بلند گفتم(همبر) … که چند نفر کناریم زدن زیر خنده منم از خجالت رفتم اون سمت خیابون

*********
********* ********* *********


اعتراف میکنم یه روز دختر همسایه مون تو خیابون داشت میرفت با مامانش دیدم
نیشمو با ذوق زدگی تا بناگوشم بازکردم و گفتم
سلام مونا………. چطوری؟………
دیدم تحویلم نگرفت و مامانشم میخندید
اومدم خونه به مامانم گفتم این دختر همسایه چه زود بزرگ شد تا دیروز اینقد بود
گفت : کی ؟
من :همین مونا دیگه دختر آقای …
گفت : اون مبیناست مونا مامانشه


*********
********* ********* *********

اعتراف میکنم که وقتی بچه بودم میدیدم این مجری های تلویزیون مستقیم به آدم نگاه میکنند همش فکر میکردم منو میبینن چون هر جا چپ و راست میرفتم داشتن مستقیم منو نگاه میکردن … من خنگول هم میرفتم زیر مبل یا از پشت پرده قایمکی نگاه میکردم ببینم بازم دارن نگاهم میکنن یا نه! همش درگیری ذهنیم این بود که آخه اینا از کجا فهمیدن من پشت پرده ام

*********
********* ********* *********

اعتراف میکنم شیش هفت ساله که بودم یه روز که کسی خونه نبود یه طالبی ورداشتم خوردم ... میخواستم که مثلاً بابام نفهمه پوستش و تخمه هاش از پنجره ریختم پایین تخمه هاش ریخت تو سر پسر همسایمون اونم به بابام گفت
وقتی بابام به من گفت ازین کارا نکن من بااعتماد به عرش عجیبی گفتم من نریختم که


*********
********* ********* *********

اعتراف میکنم
از ترس این که مامانو بابام بهم بگن کاری بکن از اتاقم بیرون نمیرم الانم که اینو دارم میگم دستشویی دارم من برم بیرون عمراً

********* ********* ********* *********
آقا اعتراف میکنم که
دوران دبستان تو کلاسمون یه پنکه داشتیم این پنکه خیلی تکون می خورد پنکه هم بالای سر ِ دوستم بود آقا ما هم هی حواسمون بود که این افتاد سریع بپرم جلوش و به جای دوستم من بمیرم و تو روزنامه ها کلی تعریف کنن ازم
یه همیچین ادمیم من


*********
********* ********* *********


اینجانب در سلامت کامل عقل اعتراف میکنم امروز در سن 20 سالگی از مادرم خواستم به یاد 2 سالگی بیاد و ناخونای منو بگیره اونم اومد و ناخونای منو همچین از ته چید

*********
********* ********* *********


اعتراف میکنم بچه که بودیم می رفتم خونه مامان بزرگمینا با پسرخاله هام بابرق 220فشار قوی قطار بازی میکردیم هرچیم میگفتن نکنید خشک میشید گوشمون بدهکار نبود الآن که فکر میکنم میبینم راست میگفتنا ما باورمون نمیشد

*********
********* ********* *********

اعتراف میکنم یه بار یکی از آشنا هامون اومدن خونمون بعد یه پسر سه ساله داشتن (گودزیلا) انقد حرف میزد و فضول بود بهش گفتم این یه بازی مثلاً تو یه زندانی هستی من گرفتم دستو پاشو بستم ولش کردم مامانشم نفهمید من یک پلیدم آره

*********
********* ********* *********


اعتراف میکنم دیشب سردم شد ناخود آگاه رفتم کولر رو خاموش کردم
فک کنم دارم بابا میشم !!!


ویرایش توسط افسون 13 : 07-31-2014 در ساعت 07:11 PM
پاسخ با نقل قول
5 کاربر زیر از افسون 13 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید