نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 07-10-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض نزد سلماني


نزد سلماني

آنتوان چخوف

صبح است. هنوز ساعت هفت نشده اما دكه ي ماكار كوزميچ بلستكين سلماني ، باز است. صاحب دكه ، جوانكي 23 ساله ، با سر و روي ناشسته و كثيف ، و در همان حال ، با جامه اي شيك و پيك ، سرگرم مرتب كردن دكه است. گرچه در واقع چيزي براي مرتب كردن وجود ندارد با اينهمه ، سر و روي او از زوري كه ميزند ، غرق عرق است. به اينجا كهنه اي ميكشد ، به آنجا انگشتي ميمالد ، در گوشه اي ديگر ساسي را به ضرب تلنگر از روي ديوار ، بر زمين سرنگون ميكند.
دكه اش تنگ و كوچك و كثيف است. به ديوارهاي چوبي ناهموارش ، پارچه ي ديواري كوبيده شده ــ پارچه اي كه انسان را به ياد پيراهن نخ نما و رنگ رفته ي سورچي ها مي اندازد. بين دو پنجره ي تار و گريه آور دكه ، دري تنگ و باريك و غژغژو و فرسوده ، و بالاي آن زنگوله ي سبز زنگ زده اي ديده ميشود كه گهگاه ، خودبخود و بدون هيچ دليل خاصي تكاني ميخورد و جرنگ و جرينگ بيمارگونه اي سر ميدهد. كافيست به آينه اي كه به يكي از ديوارها آويخته اند ، نيم نگاهي بيفكنيد تا قيافه تان به گونه اي ترحم انگيز ، پخش و پلا و كج و معوج شود. در برابر همين آينه است كه ريش مشتريها را ميتراشد و سرشان را اصلاح ميكند. روي ميز كوچكي كه به اندازه ي خود ماكار كوزميچ چرب و كثيف است همه چيز يافت ميشود: شانه هاي گوناگون ، چند تا قيچي و تيغ و آبفشان صناري ، يك قوطي پودر صناري ، ادوكلن بي بو و خاصيت صناري. تازه خود دكه هم بيش از چند تا صناري نمي ارزد.
جيغ زنگوله اي كه بالاي در است ، طنين افكن ميشود و مردي مسن با پالتو كوتاه پشت و رو شده و چكمه هاي نمدي ، وارد دكه ميشود ؛ شال زنانه اي به دور سر و گردن خود پيچيده است.
او ، اراست ايوانيچ ياگودف ، پدر تعميدي ماكار كوزميچ است. روزگاري دربان كليسا بود اما اكنون در حوالي محله ي « درياچه ي سرخ » سكونت دارد و آهنگري ميكند. اراست ايوانيچ خطاب به ماكار كوزميچ كه هنوز هم گرم جمع و جور كردن دكه است ، ميگويد:
ــ سلام ماكار جان ، نور چشمم!
روبوسي ميكنند. پدر تعميدي ، شال را از دور سر و گردن باز ميكند ، صليبي بر سينه رسم ميكند ، مي نشيند و سرفه كنان مگويد:
ــ تا دكانت خيلي راه است پسرم! مگر شوخي ست؟ از درياچه ي سرخ تا دروازه كالوژ سكايا!
ــ خوش آمديد! حال و احوالتان چطور است؟
ــ مريض احوالم برادر! تب داشتم.
ــ تب؟ انشاالله بلا دور است.
ــ آره ، تب داشتم. يك ماه آزگار ، توي رختخواب افتاده بودم ؛ گمان ميكردم دارم غزل خداحافظي را ميخوانم. حالم آنقدر بد بود كه كشيش بالاي سرم آوردند. ولي حالا كه شكر خدا ، حالم يك ذره بهتر شده ، موي سرم ميريزد. رفتم پيش دكتر ، دستور داد موهام را از ته بتراشم. ميگفت موي تازه اي كه بعد از تراشيدن سر در مي آد ، ريشه اش قويتر ميشود. نشستم و با خودم گفتم: خوبست سراغ ماكار خودمان برم. هر چه باشد ، قوم و خويش آدم ، بهتر از غريبه هاست ــ هم بهتر ميتراشد ، هم پول نميگيرد. درست است كه دكانت خيلي دور است ولي چه اشكالي دارد؟ خودش يك جور گشت و گذار است.
ــ با كمال ميل. بفرماييد!
ماكار ، پاكشان خش خش راه مي اندازد و با دستش به صندلي اشاره ميكند. ياگودف ميرود روي صندلي مي نشيند ، به قيافه ي خود در آينه خيره ميشود و از منظره اي كه مي بيند خشنود ميشود: پوزه اي كج و كوله ، با لبهاي زمخت و بيني پت و پهن ، و چشمهاي به پيشاني جسته. ماكار كوزميچ ملافه ي سفيدي را كه آغشته به لكه هاي زرد رنگ است ، روي شانه هاي او مي اندازد ، قيچي را چك چك به صدا در مي آورد و ميگويد:
ــ از ته ميتراشم ، پاكتراش!
ــ البته! طوري بتراش كه شبيه تاتارها شوم ، شبيه يك بمب! بجاش موي پرپشت در مي آد.
ــ راستي خاله جان حالشان چطور است؟
ــ زنده است ، شكر. همين چند روز پيش ، رفته بودش خدمت خانم سرگرد. يك روبل به اش مرحمت كردند.
ــ كه اينطور … يك روبل … بي زحمت گوش تان را بگيريد و اين جوري نگاهش داريد.
ــ دارمش … مواظب باش زخم و زيليش نكني. يواش تر ، اين جوري دردم مي آد! داري موهام را ميكشي.
ــ مهم نيست. پيش مي آد! راستي حال آنا اراستونا چطور است؟
ــ دخترم را ميگويي؟ بدك نيست ، براي خودش خوش است. همين چهارشنبه اي كه گذشت ، نامزدش كرديم. راستي تو چرا نيامدي؟
صداي قيچي قطع ميشود. ماكار كوزميچ بازوان خود را فرو مي آويزد و وحشت زده مي پرسد:
ــ كي را نامزد كرديد؟
ــ معلوم است ، آنا را.
ــ يعني چه؟ چطور ممكن است؟ با كي؟
ــ پروكوفي پترويچ شييكين. همان كه عمه اش در كوچه ي زلاتوئوستنسكي سرآشپز است. زن خوبي ست! همه مان از نامزد آنا خوشحاليم … هفته ي آينده هم عروسي شان را راه مي ندازيم. تو هم بيا ، خوش ميگذرد.
ماكار كوزميچ ، مبهوت و رنگپريده ، شانه هاي خود را بالا مي اندازد و ميگويد:
ــ چطور ممكن است اين كار را كرده باشيد؟ آخر چرا؟ اين … غير ممكن است ، اراست ايوانيچ! آخر آنا اراستونا … آخر من … من مي خواستمش … قصد داشتم بگيرمش! آخر چطور ممكن است؟ …
ــ چطور ندارد! كرديم و شد! آقا داماد ، مرد خوبي ست.
قطره هاي درشت عرق سرد ، چهره ي ماكار كوزميچ را خيس ميكند ؛ قيچي را كنار ميگذارد ، مشتش را به بيني ميمالد و ميگويد:
ــ من كه ميخواستم … اين ، غير ممكن است ، اراست ايوانيچ! من … من عاشقش بودم … به اش قول داده بودم بگيرمش … خاله جان هم موافق بودند … شما هميشه در حكم پدرم بوديد ، به اندازه ي مرحوم ابوي ، به شما احترام ميگذاشتم … هميشه مجاني اصلاحتان ميكردم … هميشه از من پول دستي ميگرفتيد … وقتي آقاجانم مرحوم شد شما كاناپه ي ما را برداشتيد و ده روبل پول نقد هم از من قرض گرفتيد و هيچ وقت هم پسش نداديد. يادتان هست؟
ــ چطور ممكن است يادم نباشد؟ البته كه يادم هست! ولي خودمانيم ماكار جان ، از تو كه داماد در نمي آد! نه پول داري ، نه اسم و رسم ؛ تازه شغلت هم چنگي به دل نميزند …
ــ ببينم ، مگر شييكين پولدار است؟
ــ در شركت تعاوني كار ميكند … هزار و پانصد روبل سپرده دارد … آره ، برادر … وانگهي حالا ديگر اين حرفها فايده ندارد … كار از كار گذشته … آب رفته كه به جوي بر نميگردد ، ماكار جان … خوبست زن ديگري براي خودت دست و پا كني … فقط آنا كه از آسمان نيفتاده … ببينم ، حالا چرا ماتت برده؟ چرا كارت را تمام نميكني؟
ماكار كوزميچ جواب نميدهد. بي حركت ايستاده است. بعد ، دستمالي از جيب خود در مي آورد و گريه سر ميدهد. اراست ايوانيچ ميكوشد دلداري اش بدهد:
ــ بس كن پسرم! طوري شيون ميكند كه انگار زن است! گفنم: بس كن! آرام بگير! همين كه سرم را تراشيدي ، هر چه دلت ميخواد زار بزن! حالا قيچي را بگير دستت و تمامش كن پسرم.
ماكار كوزميچ قيچي را بر مي دارد ، نگاه عاري از ادراك خود را به آن مي دوزد و پرتش ميكند روي ميز. دستهايش ميلرزد:
ــ نمي توانم! دستم به كار نمي رود! من آدم بدبختي هستم! آنا هم بدبخت است! ما همديگر را دوست داشتيم ، با هم عهد و پيمان بسته بوديم … ولي يك مشت آدم بي رحم ، از هم جدامان كردند … اراست ايوانيچ بفرماييد بيرون! چشم ندارم شما را ببينم.
ــ باشد ، ماكار جان ، فردا بر ميگردم. حالا كه امروز دستت به كار نميرود ، فردا مي آيم.
ــ بسيار خوب.
ــ امروز را آرام بگير ، من فردا صبح زودترك مي آيم.
انسان از مشاهده ي نصف كله ي از ته تراشيده ي اراست ايوانيچ ، به ياد تبعيدي ها مي افتد. خود او از اين بابت سخت شرمنده است اما چاره اي ندارد جز آنكه دندان روي جگر بگذارد. شال زنانه را دور سر و گردن خود مي پيچد و از دكه ي سلماني بيرون ميرود. و ماكار كوزميچ ، در تنهايي خويش ، همچنان اشك ميريزد.
روز بعد ، اراست ايوانيچ صبح زود به دكه ي ماكار كوزميچ مي آيد.
ماكار با لحني سرد مي پرسد:
ــ فرمايشي داريد؟
ــ ماكار جان ، آمده ام كارت را تمام كني. نصف سرم مانده …
ــ اول دستمزدم را مي گيرم ، بعد كار را تمام ميكنم. سر هيچكي را مفت و مجاني نميتراشم.
اراست ايوانيچ ، بدون اداي كلمه اي ، راه خود را ميگيرد و ميرود. تا امروز هم نصف موي سرش كوتاه و نصف ديگر ، بلند است. او ، پرداخت دستمزد به سلماني جماعت را اسراف ميداند ــ دندان روي جگر گذاشته و اميدوار است موي كوتاهش هر چه زودتر بلند شود. او ، با همان ريخت و قيافه هم در جشن عروسي دخترش ، آنا شركت كرد و خوش گذرانيد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید