تنت، ارزانيِ آرزوهاي حقيرت باد!
با جانت به گفتوگو نشستهام اينك
بشايستهتر نبود آيا
شباويزِ دلشكستهاي بودن
و بيآشيانگي را بر شاخسارِ سرما لرزيدن
آسمان را غريبانه كاويدن
و رويايي را در دوردستِ افق بهدردْ پاييدن
و از ناي دلتنگي، خونْترانه پاليدن
ناليدن
ناليدني چاوشيخوانِ باليدن.
فكرت ارزانيِ سوداهايت!
با عاطفهات سخن ميگويم
بشايستهتر نبود آيا
بر مدارِ انتظار گرديدن
مهر ورزيدن
و به عشق ارزيدن
و باوري را بنفروختن به نان
مردن و ماندن
نه ماندن و مردن
آه! نه!
اين تو ارزانيِ تو باد!
ارزانيِ بينواييها!
من و آن تويي كه هنوز
آذرخشِ احساسش
جنگلِ خاطرهها را ميسوزاند
و ابرِ عاطفهاش باريدهست
در تماميِ طولِ شب با من
در سوگِ سياوشاني كه هنوز
حكايتشان بر لبانِ شعلهها جاريست
و عاشقاني كه همچنان بر صليبِ رنج ميرقصند
بر بلنداي جلجتاي تنهايي
- كه هر ميخ، بالِ پروازيست از دريچههاي زخم
رو به آسمانِ رهاييِ انسان -
من و آن تويي كه عشق زاييدش
در تو افسرد
در من زيست
بيآنكه تو هرگز بداني كيست
آن تويي كه در ترانههاي من جاريست
آن تويي كه جز من نيست
آن تويي كه در آن روي صليبِ رنج
بيآنكه ببينمش
بهيقين توانمگفت
كه با هر عاشقي هميشه ميرقصد
...
اين ناكجا آباد
ارزانيِ تو باد!
علي بداغي
كاش تيغِشتِ تيا تو بِه دِلُم تَشْ نيْوَند!
اَيَرَم وَنْد و بُريدي زُم پا
وا خيالُم نيْمَند!
چه بُگُم؟
كيْ اِبَرِه رَه بِه دِلُم؟
فادِه چِه داره شَو و رو
هِي سُرو گُهْدن و وا سر زِيدن!
زندهيي دادن و غم اِسْتِيدن!
بالِ رو هِي دِل و بِهدِلْ كِردن!
حين زِ تيْ رِحْدِن و قاغِذ دِرْدن!
سَر بِكَش اِي دِلِ تِينا بِه گِريوونِ خُت و دُنْگ مَدِه!
خَوِ مَرْگ وَسْتِه بِه مال، هَي خَشِخار بُنْگ مَدِه!
علي بداغي