عاشقانه های شاعر گمنام /ریچارد براتیگان/علیرضا بهنام/صفحه 37
چقد دلم تنگ شده برا اینجا...
کتابم دست دوستم بود که شهر دیگه ای درس می خونه. تعطیلات برگشته شمال برام آورده : )
چشم هایمان
افتاد
به هم
او با صدایی
سرد تر از
یک پرنده ی مرده
( یا
شاید
دو پرنده مرده بود؟)
گفت
"سلام."
ریچارد براتیگان/.
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|