نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 04-29-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

2

مادرم که از به یاد آوردن ماجرا هم ناراحت می­شد گفت: نسیبه حتا به شوهرش هم نگفته بوده. فقط سن دخترش را دروغ گفته و اسمش را درمسابقه زیبایی نوشته بوده. خدا را شکر که برنده نشد وگرنه حسابی آبرورویزی می­شد. اگر مسولین مدرسه می فهمیدند که اخراجش می­کردند. لابد الان دیگر ایسی را تمام کرده. فکر نکنم دیگر ادامه تحصیل بدهد، اما خبر درستی هم ندارم چون دیگر موقع تعطیلات دیدن ما نمی آیند. یعنی می­شود کسی توی این مملکت باشد که نداند چه طور دخترهایی توی مسابقه زیبایی شرکت می کنند؟ باهات چطور رفتار کرد؟

مادرم این­طوری می­خواست بگوید که فسون احتمالا با کسی رابطه جنسی دارد. وقتی که روزنامه ملیت عکس فسون را همراه بقیه شرکت کنندگانی که به مرحله نهایی رسیده بودند چاپ کرد، دوست­های نیسانتاسی­ام هم که سروگوش­شان می­جنبید همین را گفته بودند. اما من چون کل ماجرا را خجالت آور می­دانستم سعی کردم هیچ علاقه­ای نشان ندهم. بعد از این که هر دو ما مدتی ساکت بودیم مادرم انگشتش را با جدیت تکان داد و گفت: حواست را جمع کن، تو داری با یک دختر خانواده­دار و دوست داشتنی نامزد می کنی. چرا کیفی را که براش خریده­ای بهم نشان نمی دهی. ممتاز!
پدرم را صدا کرد: نگاه کن کمال برای سیبل کیف خریده.
پدرم گفت: راستی؟
لحن خرسندش نشان می­داد که کیف را دیده و آن را نشانه این می­داند که پسرش و محبوب پسرش چقدر خوش بخت هستند، با وجود این که در تمام این مدت چشم از صفحه تلویزیون برنداشته بود.
وقتی در رشته بازرگانی از آمریکا فارغ التحصیل شدم و سربازی­ام را تمام کردم، پدرم از من خواست که مثل برادرم توی تجارت اوراق قرضه و رهن او مدیر شوم و بنابراین من وقتی که هنوز خیلی جوان بودم مدیر سات­سات شدم، بنگاه توزیع وصادرات پدرم.
سات­سات با بودجه زیادی که به آن سرازیر می­شد سود هنگفتی کرد که نه بخاطر تلاش من بلکه به این دلیل بود که با ترفندهای حسابداری، زیادی سود بقیه کارخانه ها و تجارت های پدرم به حساب سات سات(که معنی آن بفروش بفروش است ) ریخته می شد. روزهایم صرف یادگیری جزییات و نکات دقیق تجارت می شد که حسابدارهایی بیست سی سال از خودم بزرگ تر و کارمندهای با سینه­ هایی بزرگ که هم سن مادرم بودند یادم می­دادند. من که می­دانستم اگر پسر صاحب آن دم و دستگاه نبودم رییس نمی­شدم، سعی می کردم فروتن باشم.
آخر وقت، وقتی که اتوبوس­ها و اتومبیل­هایی هم سن کارمندان سات­سات توی خیابان با سروصداشان پایه ­های ساختمان را می­لرزاندند، سیبل محبوب من به دیدنم می­آمد و ما توی دفتر من عشق­بازی می کردیم. با وجود ظاهر امروزی و عقاید فمینیستی­ اش، نظرش درباره منشی­ها تفاوتی با نظر مادرم نداشت. گاهی وقت­ها می گفت: بیا این جا عشق­بازی نکنیم احساس می کنم منشی هستم!
اما وقتی که روی کاناپه چرمی می نشستیم دلیل اصلی احتیاطش – این که دخترهای ترک آن روزها از رابطه جنسی قبل از ازدواج واهمه داشتند- مشخص­تر می­شد.
کم کم دخترهای روشن­فکر­ترخانواده های پول­دار و غرب­زده ترک که مدتی در اروپا زندگی کرده بودند شروع به شکستن این عرف اجتماعی کرده بودند و قبل از ازدواج با دوست پسرهایشان می خوابیدند. سیبل که گاه گاه با خودستایی از این که یکی از این دخترها"شجاع" بوده حرف می زد، اولین بار یازده ماه قبل با من خوابیده بود. اما تا آن موقع احساس کرده بود که قرارو مدارهای­مان مدتی طولانی است که به خوبی پیش رفته و تقریبا وقتش شده که با هم ازدواج کنیم. نمی خواهم درباره شجاعت نامزدم اغراق کنم یا فشار جنسیتی روی زنان را کم اهمیت نشان دهم. چون سیبل فقط وقتی دید که قصد من جدی است؛ وقتی که خیالش راحت شد که من "قابل اطمینان" هستم، یا به زبان دیگر وقتی که کاملا مطمئن بود که من بالاخره با او ازدواج خواهم کرد، خودش را در اختیار من گذاشت. من که خودم را نجیب و مسول می دانستم تصمیم جدی داشتم که با او ازدواج کنم، اما حتا اگر قبل از آن هم نمی­خواستم، حالا که او بکارتش را به من داده بود، دیگر چاره­ای جز ازدواج با او نداشتم، حتا اگر دیگر دلم نمی­خواست. طولی نکشید که جدی بودن این ماجرا سایه ­ای روی وجوه اشتراک ما که آن­قدر به آن افتخار می کردیم انداخت- تصور این که چون قبل از ازدواج با هم خوابیده­ایم "آزاد و امروزی" هستیم ( با وجود این که معلوم است خودمان هرگز این لغات را به کار نمی بردیم. ) - اما خود این موضوع به نوعی ما را به هم نزدیک­تر کرد.
سایه مشابهی هم هر وقت سیبل با نگرانی اشاره می کرد که باید تاریخ عروسی را به زودی مشخص کنیم بین ما می­افتاد.
اما وقت هایی هم بود که هر دو خوش حال بودیم، توی دفتر با هم عشق­بازی می کردیم. یادم می آید وقتی صدای ترافیک و اتوبوس­های پر سروصدا از خیابان هالاسکارگازی می آمد و توی تاریکی دست هایم را دور او حلقه می کردم، توی دلم می­گفتم چقدر خوش شانس هستم و بقیه زندگی­ ام چقدر راضی خواهم بود. یک­بار بعد از آن­که کنار هم آرام گرفته بودیم و من داشتم سیگارم را توی زیرسیگاری با علامت سات­سات خاموش می­کردم سیبل نیمه­ برهنه روی صندلی منشی­ام نشست و با ماشین تحریر شروع به حروف چینی کرد و به این ادای خودش که شبیه دخترهای بور احمقی بود که آن روزها توی جوک­ها و مجله ­های فکاهی دایم دست­شان می­انداختند، خندید.

همان روزی که کیف را خریدم سرشام توی فایه از سیبل پرسیدم: بهتر نیست از این به بعد توی آپارتمان مادرم توی مجتمع مرحمت همدیگر را ببینیم؟ پنجره­ هاش رو به باغچه قشنگی باز می­شود.
پرسید: فکر می کنی خیلی طول می کشد که وقتی عروسی کردیم بریم خانه خودمان؟
- نه عزیزم منظورم اصلا این نبود.
- دوست ندارم که دزدکی بیام توی یک خانه مخفی. انگار که معشوقه­ات هستم.
- راست می­گویی.
- چی شد یاد آن آپارتمان افتادی؟
گفتم: ولش کن.
وقتی داشتم کیف را که هنوز توی کیسه بود در می آوردم به آدم­های خوش­بخت اطرافم نگاه کردم.
سیبل که احساس کرده بود توی کیسه هدیه­ای است گفت: این چیه؟
- تعجب می کنی. بازش کن ببین.
- جدی می­گویی؟
وقتی که کیسه را باز کرد و کیف را دید صورتش پر از شادی کودکانه­ای شد. بعد نگاه پرسش گری جای آن را گرفت که کم­کم جایش را به ناامیدی­ داد که سعی می­کرد مخفی­اش کند.
با جسارت گفتم: یادت می­آید؟ دیشب وقتی داشتم می رساندمت خانه این را توی مغازه دیدی و ازش خوشت آمد.
- اه، آره. تو چقدر به فکر من هستی.
- خوش­حالم که دوستش داری. توی نامزدی مان روی شانه ات خیلیقشنگ می­شود.
سیبل گفت: خیلی متاسفم که باید این را بگم اما کیفی را که قراره توی نامزدی دستم بگیرم خیلی وقته که انتخاب کرده ام. تو را خدا این طور ناراحت نشو. خیلی به فکر من بودی که این همه زحمت کشیده­ای و هدیه ­ای به این خوشگلی برای من خریده­ای. ... خیلی خوب فقط به خاطر این که فکر نکنی که من می­خواهم دلت را بشکنم می­گم. من نمی توانم این کیف را توی نامزدی مان دستم بگیرم چون تقلبیه!
- چی؟
- جنی کلون اصل نیست کمال عزیزم. شبیه اش را درست کردند.
- چطور می تونی تشخیص بدی؟
- عزیزم نگاهش کردم. ببین علامتش را چطورروی چرم دوخته­اند؟حالا دوخت این جنی کلون اصل را که من از پاریس خریده­ام نگاه کن. بی خود توی فرانسه و تمام دنیا معروف نشده که. جنی کولون هیچ وقت از همچین نخ ارزانی استفاده نمی کند.
یک لحظه نگاهی به دوخت اصل انداختم. از خودم پرسیدم چرا عروس آینده من با چنین لحن پیروز مندی حرف می زند. سیبل دختر سفیر بازنشسته ای بود که مدت ها قبل آخرین تکه زمین پدربزرگ پاشایش را فروخته بود و حالا یک قران هم نداشت و در واقع او دختر یک مستمری ­بگیر بود. این شرایط باعث می­شد که بعضی وقت­ها احساس ناراحتی و ناامنی بکند. هر وقت که اعتماد به نفسش کم می­شد درباره مادربزرگ پدریش که پیانو می زده یا پدربزرگ پدریش که در جنگ های استقلال جنگیده بود حرف می زد یا برایم نقل می کرد که چطور پدربزرگ مادریش با سلطان عبدالحمید دوست بوده است. اما من از این ترس و عدم اطمینانش جا می­خوردم و به خاطر همین هم بیش­تر دوستش داشتم.
اوایل دهه هفتاد صنعت پارچه و صادرات خارجی آن رونق گرفت و جمعیت استانبول سه برابر شد و قیمت زمین توی شهر به سرعت رشد کرد، به­خصوص توی محله­ هایی مثل محله خانه ما. با وجود این که ثروت پدرم در دهه گذشته توی این موج به سرعت پنج برابر زیاد شده بود، فامیلی من ( باسماچی، پارچه چاپ کن) شکی به جا نمی گذاشت که ما ثروت­مان را مدیون نسل ها تولید پارچه هستیم. فکر این که من با وجود تمام ثروت روی هم انباشته شده­مان به خاطر یک کیف تقلبی خودم را به دردسر انداخته­ام حالم را خراب می­کرد.
سیبل وقتی که دید چطور حالم گرفته شده دستم را نوازش کرد: چند خریدیش؟
گفتم: هزار و پانصد لیره. اگر نمی خواهی­اش می توانم فردا عوضش کنم.
نمی خواهد عوضش کنی. پولت را پس بگیر. چون واقعا سرت را کلاه گذاشته­اند.
ابرویم را با ناراحتی بالا بردم و گفتم صاحب مغازه سنای هنیم است که قوم و خویش دور ماست.
سیبل دوباره به کیف که من خوب داخلش را بررسی کرده بودم نگاه کرد. با لبخندی ملایم گفت: تو خیلی با اطلاعات هستی عزیزم، خیلی باهوش و با فرهنگ. اما اصلا نمی دانی زن ها چطور ممکنه سرت را کلاه بگذارند.
ظهر روز بعد دوباره به مغازه سنزلیز رفتم. کیف توی همان کیسه­ دستم بود. وقتی که وارد مغازه شدم زنگ در دوباره به صدا در آمد و باز هم مغازه آن قدر تاریک بود که اول فکر کردم هیچکس نیست. توی سکوت عجیب مغازه کم نور قناری چهچهه می­زد. بعد از بین برگ های گلدان سیکلمه بسیار بزرگی سایه فسون را توی چهارچوب دری دیدم. منتظر خانم چاقی بود که داشت توی اتاق پرو لباسی را امتحان می کرد. این بار بلوز سحرانگیز و زیبایی پوشیده بود با طرحی از سنبل در بین برگ­ها و دسته­ای از گل­های وحشی دیگر. وقتی که از میان در نگاهی به اطراف انداخت و من را دید لبخند شیرینی زد.
با چشمم به اتاق پرو اشاره کردم و گفتم: انگار سرتان شلوغه.
گفت: دیگر دارد تمام می شود.
انگار منظورش این بود که او و مشتری اش دیگر فقط دارند بی هدف صحبت می کنند.
چشمم به قناری افتاد که توی قفس بالا و پایین می پرید. گوشه مغازه دسته­ای مجله مد بود و انواع و اقسام زیورآلات وارداتی از اروپا. اما نمی توانستم حواسم را جمع هیچ کدام از این ها بکنم. هرچقدر هم می خواستم که به نظر بی­اعتنا برسم باز هم نمی­توانستم این واقعیت تکان دهنده را انکار کنم که وقتی به فسون نگاه می کردم آشنایی می دیدم، کسی که احساس می کردم از نزدیک می شناسمش. شبیه خودم بود. همان موها که در بچگی تاب­دار و تیره هستند اما وقتی بزرگ می شویم صاف و روشن می شوند. موهای او حالا سایه بوری داشت که مثل پوست شفافش به بلوز طرح دارش می­آمد. احساس کردم به آسانی می توانم خودم را جای او بگذارم. می توانم او را عمیقا درک کنم. یاد موضوع ناراحت کننده­ای افتادم: دوست­های من به او دختر عیاش می­گفتند. ممکن بود که او با آنها خوابیده باشد؟
به خودم گفتم: کیف را پس بده پولت را بگیر و فرار کن. یک کم دیگر با یک دختر فوق العاده نامزد می­شوی.
برگشتم تا نگاهی به بیرون و میدان نیسانتاسی بیاندازم اما خیلی زود سایه فسون مثل روحی توی شیشه دودی ظاهر شد.
بعد از این که خانم چاق هن و هون کنان از توی دامنی که به زوز تنش کرده بود درآمد و بدون این که چیزی بخرد از مغازه بیرون رفت، فسون لباس­هایی را که زن نخریده بود سرجایشان گذاشت لب­های زیبایش تکان خورد و گفت: دیشب دیدم­تون که توی خیابان قدم می زدید.
رژلب صورتی کم­رنگی زده بود که آن روزها با مارک میسلین فروخته می­شد و با این که محصولی معمولی و ساخت ترکیه بود روی لب های او غریب و فریبنده به نظر می آمد.
گفتم: کی من را دیدی؟
-سرشب. با سیبل هنیم بودید. من داشتم توی پیاده­روی آن طرف خیابان راه می رفتم. می رفتید شام بخورید؟
- آره.
مثل آدم های مسنی که زوج خوش بخت جوانی می بینند گفت: زوج زیبایی هستید.
ازش نپرسیدم سیبل را از کجا می شناسد. همان طور که کیف را از توی کیسه اش در می آوردم گفتم: می خواستم ازت بخوام برام کاری بکنی.
هم خجالت کشیده بودم و هم هول شده بودم: می خواستم این کیف را پس بدهم.
- حتما. با کمال میل براتون عوضش می کنم. شاید از این دستکش­هایشیک خوش­تان بیاد، این کلاه را هم داریم که تازه از پاریس رسیده. سیبل هنیم از کیف خوششان نیامد؟
خجالت زده گفتم: ترجیح می دهم عوضش نکنم. می خواستم پولم را پس بگیرم.
توی صورتش تعجب و حتی کمی ترس دیدم. پرسید: چرا؟
زمزمه کردم: انگاراین کیف جنی کولون اصل نیست. به نظر می آید که تقلبی است.
- چی؟
با ناامیدی گفتم: من واقعا از این طور چیزها سردر نمی آورم.
با صدای گرفته­ای گفت:‌ تا حالا چنین اتفاقی این جا نیافتاده بوده. همین الان پولتون را می خواهید؟
کلمات به سختی از دهانم بیرون می­آمدند: بله.
به نظر می­رسید از ته دل ناراحت شده است. فکر کردم خدای من باید کیف را دور می­انداختم و به سیبل می­گفتم که پولم را پس گرفته­ام.
- ببین این اصلا ربطی به تو یا سنای هنیم ندارد ما ترک ها خدا راشکر می توانیم تقلبی هر مدل اروپایی را درست کنیم.
تقلا کردم که لبخند بزنم: برای من - یا شاید باید بگویم برای ما؟ -یک کیف فقط باید که کار کیف را بکند و توی دست های یک زن زیبا به نظر برسد. مهم نیست که چه مارکی باشد یا جنسش چی باشد یا این که اصل باشد.
اما فسون هم مثل خودم یک کلمه از حرف هایم را باور نکرد.
با صدای گرفته­ای گفت:همین الان پولتون را پس می دهم.
سرم را پایین انداختم و ساکت ماندم . آماده بودم که به سزای اعمالم برسم واز سنگ­دلی خودم خجالت می کشیدم.
با وجود این که قاطعانه حرف می­زد احساس کردم که نمی­تواند کاری را که می خواهد انجام دهد، حس غریب خجالت آور سنگینی در آن لحظه بود. طوری به دخل نگاه می کرد که انگار کسی آن را افسون کرده، انگار ارواح خبیثه آن را تسخیر کرده اند و او جرات ندارد به آن دست بزند. وقتی دیدم صورتش قرمز شده و چروک خورده و چشم هایش پر از اشک شده است هول شدم و دو قدم به او نزدیک شدم.
آرام زد زیر گریه. هیچوقت نفهمیدم چطور این اتفاق افتاد اما دست هایم را دورش حلقه کردم و او سرش را خم کرد و روی سینه من گذاشت و اشک ریخت.
زمزمه کردم: فسون خیلی متاسفم.
موهای نرم و صورتش را نوازش کردم: خواهش می کنم. همه این ماجرا را فراموش کن. فقط یک کیف تقلبیه. همین.
مثل بچه­ها نفس عمیقی کشید. یکی دوبار هق هق کرد بعد دوباره اشکش سرازیر شد.
فکر این که دارم بدن و بازوهای زیبایش را لمس می­کنم و فشار سینه اش را روی سینه ام احساس می­
کنم، این که او را این طور بغل کرده­ام، هر چند برای مدت خیلی کوتاهی، سرم را به دوران می انداخت. شاید چون سعی می کردم تمایل خودم را که هربار با لمس او شدیدتر می شد پس بزنم بود که به فکرزده بود که سال­ها است هم­دیگر را می شناسیم و با هم خیلی صمیمی هستیم. او خواهر دوست داشتنی تسلا ناپذیر ماتم زده زیبای من بود! برای یک لحظه- و شاید چون می دانستم که باهم فامیل هستیم، هر چند خیلی دور، بدنش با دست و پاهای خیلی بلند و استخوانهای محکم و شانه های لرزان من را یاد خودم ­انداخت. اگر دختر بودم اگر دوازده سال جوان تر بودم بدن من هم این طور بود. موهای بورش را نوازش کردم: چیزی نشده که بخواهی ناراحت باشی.

توضیح داد:‌نمی توانم دخل را باز کنم و پول­تون را پس بدهم. چون وقتی سنای هنیم برای ناهار می رود خانه قفلش می کند و کلیدش را هم با خودش می­برد. خیلی خجالت می کشم که این را بگم.
سرش را دوباره خم کرد و روی سینه من گذاشت و وقتی من دوباره شروع به نوازش موهایش کردم زد زیر گریه.
هق هق کنان گفت: من فقط برای این که مردم را ببینم و وقت بگذرانم این جا کار می کنم. به خاطر پولش نیست.
بدون توجه و احمقانه گفتم: کار کردن به خاطر پول خجالت ندارد.
مثل بچه ای که دلش شکسته باشد گفت: بله. پدر من بازنشسته است ...دو هفته پیش هجده سالم شد و نمی­خواهم دیگر سربارشون باشم.
از ترس دیو خواهش جنسی که حالا داشت تهدید می کرد که سرش را با غرش بیرون بیاورد، دستم را از روی موهایش برداشتم. بلافاصله فهمید و خودش را جمع و جور کرد هر دوخودمان را پس کشیدیم.
بعد از این که چشم هایش را پاک کرد گفت:‌لطفا به کسی نگویید که من گریه کردم.
گفتم: قول می دهم. قول شرف بین دوتا دوست. فسون. ما می توانیم به هم اطمینان کنیم.
لبخندش را دیدم. گفتم: بگذار کیف را بگذارم بماند، می توانم بعدا بیام پولش را بگیرم.
- اگر دوست دارید کیف را بگذارید، اما بهتر است که برای پولشبرنگردید. سنای هنیم اصرار خواهد کرد که تقلبی نیست و آخرش پشیمان می شوید که اصلا چرا این را گفته اید.
گفتم:‌پس بگذار با یک چیزی عوضش کنم.
با لحنی شبیه دختری مغرور و لج­باز گفت: دیگر نمی توانم این کار را بکنم.
پیشنهاد کردم: نه واقعا مهم نیست.
قاطعانه گفت: اما برای من مهمه. وقتی سنای هنیم برگردد مغازه پولتون را ازش پس می کیرم.
جواب دادم: نمی خواهم سنای هنیم بیش تر از این برات دردسر درست کند.
با لبخند خیلی محوی گفت: نگران نباشید فکرش را کردم که چطور این کار را بکنم. به سنای هنیم می گم که سیبل هنیم دقیقا همین کیف را دارد.
گفتم: فکر خیلی خوبیه. اما چرا من خودم این را بهش نگم؟
فسون با همدردی گفت: نه نمی خواهد چیزی بهش بگوید. فقط سعی می کند ازتون اطلاعات خصوصی بیشتر بگیرد، اصلا نمی خواهد دیگر بیایید مغازه. من پول را می گذارم پیش خاله وصیه.
- نه خواهش میکنم این کار را نکن. مادرم حتا بیش تر سروصدا راه می ندازه.
فسون ابروهایش را بالا داد و پرسید: پس پول را کجا بگذارم؟
گفتم: توی مجتمع مرحمت. خیابان تسویکیه پلاک ۱۳۱. مادرم آن جا یک آپارتمان دارد. قبل از این که بروم آمریکا مخفی­گاهم بود. می رفتم آنجا درس می خواندم و موسیقی گوش می دادم. جای خیلی قشنگیه و پنجره هاش رو به باغچه باز می­شود. هنوز هم بین ساعت دو تا چهار می روم آن جا کارهای اداری عقب افتاده ام را انجام می دهم.
- حتما. میتوانم پول را بیارم آن جا. آپارتمان شماره چنده؟
زمزمه کردم: چهار.
به سختی سه کلمه بعد را که انگار توی گلویم گیر کرده بودندبه زبان آوردم: طبقه دوم. خداحافظ.
قلبم از همه چیز بو برده بود و دیوانه وار می طپید. قبل از این که از مغازه بیرون بدوم قدرتم را جمع کردم و وانمود کردم که هیچ اتفاق غیر عادی نیافتاده است و آخرین نگاه را به او انداختم. توی خیابان، در گرمای خارج از فصل بعداز ظهر آوریل که انگار همه پیاده ­روهای نیسانتاسی را با رنگ زرد سحرآمیزی مشتعل کرده بود، خجالت و گناه با تصویرهای خوش زیادی درهم آمیخت. پاهایم مسیر سایه را انتخاب کردند و من را از پیادروهایی سقف دار و از زیر سایه ­بان های مغازه ها هدایت کردند و وقتی توی ویترین مغازه­ای پارچ آب زردی دیدم احساس کردم باید داخل بروم و آن را بخرم. برخلاف اشیا دیگری که آن­طور بی­دلیل می­خریم، هیچ کس درباره این پارچ آب که بیست سال روی میزی بوده که مادرم و پدرم و بعدها مادرم و من پشت آن غذا می­خورده­ایم حرفی نزده است. هربار که دسته آن را لمس می کنم آن روزها را به یاد می آورم؛ وقتی که برای اولین بار بیچارگی را که قرار بود من را به خودم بیاورد احساس کردم. مادرم در سکوت شام به من نگاه می­کند و چشم­هایش نیمی از غم و نیمی از سرزنش پر می شود.
به خانه که رسیدم مادرم را بوسیدم با این که خوش حال بود که من را آن­موقع بعد از ظهر می­بیند اما تعجب کرده بود. گفتم که هوس کرده­ام پارچ آب را بخرم. بعد گفتم :می­شود کلید آپارتمان مرحمت را به من بدهی. بعضی وقت­ها شرکت آن قدر شلوغ می­شود که نمی­توانم تمرکز کنم. فکر کردم شاید توی آپارتمان راحت تر بتوانم کار کنم. جوان­تر که بودم آن جا بهتر کار می کردم.
مادرم گفت: فکر کنم همه جا را یک وجب خاک گرفته.
اما با این حال یک راست به اتاقش رفت تا کلید ورودی ساختمان و در آپارتمان را که با بندی قرمز به هم وصل شده بودند بیاورد.
وقتی کلید را به من می داد پرسید: آن گلدان کوتایا با گلهای قرمز را یادت هست؟ هرچی می گردم توی خانه پیداش نمی کنم می­توانی نگاه کنی ببینی بردمش آنجا؟ و زیاد هم کار نکن... پدرت همه عمرش را کار کرد تا بچه­ها بتوانند از زندگی شان لذت ببرند. تو لیاقتش را داری که خوش باشی. سیبل را ببر بیرون و از هوای بهار لذت ببر.
بعد همان طور که کلید را توی دست من فشار می داد نگاه غریبی به من انداخت و گفت:‌مراقب باش.
بچه که بودیم وقتی که می خواست از خطرهای نامنتظره ای که زندگی سرراه­مان داشت برحضرمان دارد آن طور نگاه­مان می کرد. خطرها و خیانت هایی بسیار جدی­تر از مثلا این که به اندازه کافی مراقب کلیدی نباشیم.


برگرفته از: نیویورکر سپتامبر 2009
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید