امشب یک شب بهاری ست ... این را تقویم روی دیوار اتاقم مدام گوشزد میکند !
تقویم هرگز نمیداند شکوفه دادن گل های یک قلب یخی در بهاری ترین شب یعنی چه !
من مطمئن هستم تقویم حتی فلسفه ی نم نم بارانی که هوای کوچه را خیس کرده هم نمیداند !!
بوی مرگ شقایقی که لابه لای نوشته های دفترم جان داده با خیسی کوچه می آمیزد ..
باران متولد می شود .... باران !
در این ساعت های خاموش ِ دوست داشتنی که حتی تصور سکوت ِ آرام اش ، سلول های خاکستری مغزم را
سبز می کند .. ؛ دوست دارم واژه های سرکش ذهنم را سوار بر بادبادک کودکی ام تا بارانی ترین لهجه ی
پنجره های نیمه بسته پرواز دهم ...
پرواز ... پرواز ... شاید دیروقتی ست یادم رفته من برای پرکشیدن خلق شده ام ...
برای پرنده بودن ... برای پرواز .....
غزل