نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/1

سپس از جا برخاست و مشغول جمع كردن سفره صبحانه شد. لیلا هم به آرامی از جا برخاست و در سكوت تلخ لحظه هایش به مریم كمك كرد. مدتی هردو در سكوت به كاری مشغول بودند تا این كه بالاخره مریم سكوت را شكست و گفت: - خبر داری چقدر از درسها عقب موندی؟
لیلا در حال شستن ظرفها گفت:
- آره می دونم، اما این جوری كه بوش می یاد باید قید مدرسه رو بزنم.
مریم گفت:
- دیوونه شدی دختر؟! امسال سال آخرمونه، واسه چی می خواهی ترك تحصیل كنی؟


لیلا گفت: - امروز بابام پرسید كه دیگه نمی خوای بری مدرسه.
مریم با جدیت گفت:
- یعنی چی؟
لیلا گفت:
- می گه نمی تونم به كارهای خونه برسم.
مریم گفت:
- دیونگی نكن، مگه كار خونه چقدره؟ می خواهی توی خونه بمونی كه بپوسی؟
لیلا گفت:
- نه ... دیگه این بار به حرفش گوش نمی كنم حتی اگه بخواد به خاطر اومدنم به مدرسه منو بزنه و بكشه باز هم جلوش وامیسم. بعد از فوت مامان دیگه نمی تونم این خونه رو تحمل كنم.
مریم گفت:
- من خودم كمكت می كنم كه هم درسهای عقب افتاده رو جبران كنی و هم كارهای خونه رو انجام بدی.
لیلا لبخند كمرنگی زد و تشكر كرد.
مریم گفت:
- خب حالا باید اولین موضوعی رو كه بابات برای بهانه گرفتن در نظر گرفته، رفع و رجوع كنیم.
لیلا با تعجب نگاهش كرد، مریم با خنده گفت:
- ای بابا ... ناهار رو می گم دیگه.
و هر دو مشغول تدارك ناهار شدند. در همین هنگام بار دیگر صدای زنگ بلند شد، هر دو بهم نگاه كردند مریم پرسید:
- منتظر كسی هستی؟
لیلا در حالی كه آشپزخانه را ترك می كرد گفت:
- نه ... برم ببینم كیه.
در حیاط را كه باز كرد چهره زیور، زن بیوه و مرموز محله نمایان شد. با یك دست سعی داشت چادرش را كه در حال فرار از روی موهای رنگ زده اش بود نگاه دارد و با دستی دیگر زنبیلی را از زیر چادرش بیرون آورد، به سمت لیلا گرفت و گفت:
- سلام لیلا جون، غم آخرت باشه.
لیلا به زنبیل نگاه كرد و گفت:
- این چیه؟
زیور گفت:
- گفتم می خوای بری مدرسه نمی رسی ناهار درست كنی، واسه همین جسارت كردم و واسه شما و ناصرخان غذا درست كردم.
لیلا كه سعی داشت عصبانیتش را پنهان كند گفت:
- خیلی ممنون، فراموش نكنید من ظهرها می رم مدرسه، می تونم غذای پدرم رو آماده كنم بی زحمت غذاتون را ببرید دیگه هم از این جسارتها نكنید.
و بدون آن كه منتظر جوابی از او باشد در را بست و با عصبانیت به آشپزخانه برگشت. مریم به لیلا نگاه كرد و گفت:
- كی بود؟ چرا ناراحتی؟
لیلا در حالی كه با غضب پیاز را ریز می كرد گفت:
- زیور خانوم بود.
مریم گفت:
- مواظب دستت باش، اون پیازه كه داری خرد می كنی نه زیور خانوم!
لیلا لبخندی زد و گفت:
- یه قابلمه گذاشته بود توی زنبیل و آورده بود جلوی در.
مریم گفت:
- كه چی بشه؟
لیلا در حالی كه ادای زیور را درمی آورد گفت:
- لیلا جون غم آخرت باشه، گفتم می خوای بری مدرسه نمی رسی ناهار درست كنی این بود كه جسارت كردم و واسه شما و ناصرخان ناهار درست كرد
مریم گفت:
- لیلا یك وقتی به این زنیكه رو ندی ها، به قول عزیز خانومت این زنیكه آسیو بی لافنده.

آسیوبی لافند: اصطلاح گیلانی به معنای ولگرد و سرگردان - نویسنده

لیلا پیازها را داخل روغن ریخت و گفت:
- از وقتی مامان مریض شد یك كفتار دور و بر ما می چرخه، دیگه همه اونو می شناسند و لازم نمی بینه قصد و منظورش رو از محبتهای ریاكارانه اش پنهان كنه، انقدر پرروئه كه هنوز كفن مامانم خشك نشده اومده چاپلوسی، می خواد....
مریم گفت:
- انقدر حرص نخور تو فقط زیاد سر به سر بابات نذار، سعی كن هواش رو داشته باشی كه این زیور از فرصت استفاده نكنه و ....
لیلا با دلواپسی گفت:
- منو نترسون مریم، اگر یك وقتی زبونتم لال بابام هوس كرد كه ... این زنیكه روزگارم رو سیاه می كنه.
مریم گفت:
- من فقط داشتم گوش به زنگت می كردم والله توی این محله بابای تو اولین مردی نیست كه زنش رو از دست می ده.
لیلا گفت:
- درسته اما همه اون مردها زیور رو می شناسن و همه شون از اون زن متنفرند اما این بابای بی عقل من همیشه در برابر حرفهای مردم از اون جانبداری كرده ....
مریم با فریاد گفت:
- ای بابا ... این زیور بیچاره رو كه با بی رحمی ریزش كردی حالا هم توی روغن حسابی سوزوندیش!
لیلا با فریاد گفت:
- وای، زیرش رو خاموش كن.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید