هدیه
به سر انگشت تو می اندیشم ، وقتی
باغها را به تماشای شکوه آتش ، می خواند
و سرانگشت تو ، ابهام اشارت را
می شکوفاند
آن دم که ، به سنگ
حشمت خواندن و گفتن می آموزد
چشم من می شنود
غنچه هایی که بر این پرده ، شکوفایی را ، می خواند
می توانی تو و من می دانم
با سرانگشت ظریف
آنچه در من جاری است :
- خون آهنگین را -
بنوازی با عشق
می توانی و من می دانم
می توانی که به من دوستی دستت را هدیه کنی