حكايات
بايزيد به نماز ميرفت و روز جمعه بود، باران هم آمده بود و زمين گل شده بود.
بايزيد پايش لغزيد دست به ديوار گرفت و خود را نگهداشت. بعد در اين باره فکر کرد و با
خود انديشيد که بهتر است از خداوند ديوار بحلي بخواهم و اين از رفتن به مسجد فوري
تر است. درباره مالک ديوار پرسيد، گفتند: زرتشتي است. رفت و از وي اجازت خواست و
حلالي. مرد حيرت کرد و مي گويند از تأثير اين مايه دقت در امانت بايزيد، مسلماني گزيد.
در واقع همين مايه دقت و احتياط بايزيد، و زهد و رياضت او بود که عامه را از مسلمانان
و نامسلمانان درباره وي به به اعجاب و تحسين واميداشت. عامه مسلمانان به اين زاهد
به ظاهر امي بيش از فقها و مشايخ اعتقاد مي ورزيدند و زرتشتيان بسطام درباره وي
چنان معتقد بودند که وقتي يکي شان را گفتند چرا مسلمان نشوي؟ جواب داد اگر
اسلام آنست که بايزيد دارد، من طاقت آن را ندارم، و اگر آنست که شما بکار ميداريد،
طالب آن نيستم.
__________________
There's a fire starting in my heart Reaching a fever pitch and It's bringing me out the dark Finally I can see you crystal clear
|