سياه خلقش تنگ بود. خف بود. دلش ميخواست پا شود برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. نميخواست دهن بدهن اكبر بگذارد. چه فايده داشت. اكبر وقتي با آدم پيله ميكرد دست بردار نبود. داشت خودش را جمع ميكرد كه پا شود برود. اكبر دوباره با زهرخند گفت:
«سياه خان ميدوني كهزاد به سيد ممدلي دريسي چه گفته؟ گفته بچيه تو دل زيور مال منه، يعني مال كهزاده. حالا بيا كلامون قاضي كنيم اگه مغز خر به خوردش نداده بودند ميومد همچين حرفي بزنه. كه بگه بچيه تو دل زيور مال منه و بخواد براش سجل بگيره؟ اين آدم غيرت داره؟»
سپس پيروزمندانه بلند خنديد و گفت:
«حالا كه تو اگه گفتي بچيه تو دل زيور مال كيه؟»
آنگاه انگشت كرد زير لبش و تنباكوهاي خيس خوردهي مكيده شده را با بياعتنايي بيرون آورد ريخت بغل دستش و گفت:
«نميدوني مال كيه؟ من ميدونم مال كيه. ننه يكي بابا هزارتا. تمام جاشوا و ماهيگيرا و شوفرا و مزدوريهاي «جبري» و «ظلم آباد» جمع شدن اين بچه رو تو دل زيور انداختن. با تمام عرباي جزيره. هر بند انگشتش يكي ساخته. هر دونهي موي سرش يكي ساخته. منم توش شريكم.»
بعد چشمانش را انداخت تو صورت سياه و با صداي تحريك آميزي گفت:
«سياه خان تو چطور؟ تو توش دس نداري. مرگ ما بيا راسش بگو. خب حالا اگه سياه در بياد چي جواب كهزاد ميدي؟ نه! نه! شوخي ميكنم تو تقصير نداري. بتو چه. هزار تا سياه پيش زيور رفتن. جزيرهايها همشون سياهن. تو چه گناهي داري. ميخوام اين رو بدونم، بازم زن صفت براش سجل ميگيره؟ اگه سياه دربياد بازم واسش سجل ميگيره؟»
عباس تو ششدانگ چرت بود. از خندههاي بلند اكبر و سر و صدايي كه راه انداخته بود تكان نخورده بود. لب پايينش آويزان بود و رشته دندانهاي ساختگيش از زير آن پيدا بود. پشت چشمهاش نازك و قلنبه بود. گويي دو تا بالشتك مار تو صورتش زير ابروهاش چسبيده بود و خونش را ميمكيد. بيني تير كشيدهي باريكش رو لبهاش افتاده بود و پرههايش تكان تكان ميخورد.
مثل فانوس چين خورده بود. سياه خونش خونش را ميخورد. دلش ميخواست گلوي اكبر را بجود. دلش ميخواست برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. اما باز همانجا نشسته بود. يك چيزي بود كه او را آنجا گرفته بود. جلو ماشينش سرد بود. شيشهي بغل دستش شكسته بود و باران ميخورد. اينجا گرم بود. رو پنبهها نرم بود. جادارتر بود. ميخواست همانجا بخوابد. ماشين مال عباس بود. نه مال اكبر. دودليش از ميان رفت خودش را با تمام سنگيني روي پنبهها فشار ميداد. ميخواست بخوابد. كنار منقل لم داد. بعد طاقباز خوابيد و پالتو لجنيش را رويش كشيد. سر و سينه و ساق پاهايش از زير پالتو بيرون بود.
ديگر كسي چيزي نميگفت. مثل اينكه كاميون زير باران ريگ دفن شده بود. گرمب گرمب رو چادرش صدا ميكرد. سياه رفت تو خيال زيور. خيلي تو دلش خالي شده بود. اگر بچهي تو دل زيور سياه از آب دربيايد تكليف او چيست؟ او هم پيش زيور رفته بود. فكر ميكرد كه كي بوده. آنوقت كهزاد همه را ول ميكرد بيخ گلوي او را ميگرفت و خفهاش ميكرد. كهزاد شر بود. يادش بود كه آخرين دفعهاي كه رفته بود پيش زيور شكم زيور صاف و كوچك بود. اما حالا شكمش پيش بود. چند ماه بود كه پيش زيور نرفته بود. نه ماه، خيلي خوب نه ماه و چند روز. اما هيچ يادش نميآمد. اما نه ماه كمتر بود. اما چرا زيور چيزي نگفته بود. به او مربوط نبود كه زن چند وقته ميزايد. اما حالا اگر بچهي زيور سياه ميشد به او مربوط بود. بچهاي كه پوست تنش مثل مركب پرطاوسي براق باشد و موهاي سرش مثل موهاي برهي تودلي رو سرش چسبيده باشد مال باباي سياه است.
اين را ديگر همه كس ميداند. اما اكبر گفته بود هر بند انگشتش را يكي ساخته. هر تاري از موهاي سرش را يكي ساخته. آنوقت بچهي تو دل زيور مال اوست يا مال جزيرهايها. آتشي شده بود. گلويش خشك شده بود و درد ميكرد. گويي يكي بيخ گلويش را گرفته بود زور ميداد. به زور كوشش كرد كه كمي تف قورت بدهد اما دهنش خشك بود. ترس و بيزاري و زبوني از تو سرش بيرون ميپريد. خيره به چادر كاميون نگاه ميكرد.
توي چادر خيس شده بود و چكههاي درشت آب رديف هم، مثل تيرهي پشت آدم، توي سقف آن ليز ميخورد و تو نور چراغ بازي ميكرد. بعد پيش خودش فكر كرد: « شايد بچه سفيد دربياد. يا خدايا به حق گلوي تيرخوردهي علي اصغر حسين كه بچه تو دل زيور سفيد بشه.»
..