نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 04-29-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


2
آخرين نمايشگاهش را براي تدارک پول رهن همين خانه گذاشت. يک چيزي هم ماند. ‏همه‌اش گل و گياه و پرنده بود. چند تک‌چهره هم داشت، نيم‌رخ زني که ديگر عزت نبود، ‏فقط رنگ سبز به‌کار برده بود و يک نيمتنه هم بود، سه‌رخ، انگار که از مس ريخته باشند. ‏خانه را که در اين ساختمان‌ها گرفت چيزي هم براي خورد و خوراک اين سال‌هاش ماند. ‏عزت بچه‌ها را هم شير کرده بود، بيشتر خسرو را. حتي حاضر نشد در را به رويش باز ‏کند. گفت پس اقلاً رنگ‌هام را بدهيد.‏
خسرو در را باز کرد و کارتن را گذاشت کنار پاشنة در.‏
صورت پري را از شکاف ميان دو پرده ديد: با بيني پخ‌شده بر شيشه و موي کوتاه‌شده‌اش ‏نگاهش مي‌کرد. از همان شب هم شروع شد. البته سابقه داشت، مگر همان ‏شب‌گرديهاش توي خانة خودشان نبود؟ عزت مي‌گفت: «چرا شب‌ها مثل ارواح توي اين ‏خانه مي‌گردي؟»‏
بي‌خوابي نبود. گاهي حتي خودش هم نمي‌دانست که چرا توي آشپزخانه، سر بر ميز ‏نهاده، خوابش برده است. يک بار حتي صبح توي مهتابي با يک پتو پيداش کرده بودند. ‏حالا ديگر مي‌دانست چه‌کار کند. طرح‌هايش را که به ماهوت‌هاي دورتادور چسباند، چيزي ‏توي آشپزخانه خورد، تلفن را کشيد، رفت رخت‌خوابش را درست رو به بوم پهن کرد. ‏نورافکن‌هاي رو به ماهوت‌هاي سبز و صورتي را خاموش کرد، جز يکي که بوم بزرگ را ‏روشن مي‌کرد. دست‌بند و زنجير و دو قفلش را برداشت و به زاويه‌اش رفت. دو تا واليوم ‏پنج خورد، سيگاري هم کشيد. و بعد شروع کرد به کشيدن. هميشه اول چند گل و برگ ‏مي‌کشيد، و يک منظره که در خواب هم نديده بود. همان جويبار و يک درخت توت و بعد ‏هم نيزار دو سو که انگار جهت حرکت آب را از انحناي ني‌ها مي‌شد فهميد و بالاخره ‏مي‌رسيد به آنچه دست مي‌خواست، يا آنکه مي‌گويند در اندرون دل خسته‌اي چون او ‏بود: سردر قلعه‌اي و تنه و بعد چتر توتي کهن. تابلو معروف کوزة ديو را همين‌طورها ‏کشيده بود. ديو از کوزه دارد تنوره مي‌کشد، سر و سينه‌اش بيرون آمده است، و نه ‏ماهيگير که او مي‌خواهد با فشار دست برش گرداند آن تو.‏
بعد هم اول سر زنجير را به ميلة شوفاژ و يکي را هم به ميز ناهارخوري اين طرف قفل ‏کرد و حلقه‌هاي دست‌بند را به دست کرد و هر دو کليد را جايي پرت کرد. گرچه هنوز پس ‏از يک سال و اندي عادت نکرده بود، اما بالاخره خوابش مي‌برد. راستش بيشتر به گذر ‏آرام آن آب قنات فکر مي‌کرد که مي‌آمد و مي‌آمد و دست و سينه‌اش را مي‌شست و ‏مي‌رفت و خواب انگار از اعماق و با بوي خاک نم‌زدة رس مي‌آمد و بعد ديگر تمام بود. ‏صبح گرگ و ميش بيدار مي‌شد، همان‌قدر روشن که سفيدي سربي‌رنگ دو طرف بوم را ‏هم مي‌ديد. هميشه هم تا هر دو کليد را پيدا کند به زحمت مي‌افتاد. گاهي حتي مجبور ‏مي‌شد با خط‌کش يا چوب قاب يک تابلو کليدي را جلو بکشد. تلفن را سر صبحانه وصل ‏مي‌کرد. اولين زنگ را هم عزت مي‌زد. «هستي؟»‏
‏ «آره جانم.»‏
‏ «ديشب خوب خوابيدي؟»‏
‏ «بد نبود.»‏
‏ «مي‌خواهي چه‌کار کني؟»‏
مقصودش طلاق بود. خسرو نگذاشت. گفت: «مگر جدا نشديد؟»‏
گفت: «مي‌خواهم بروم مسافرت.»‏
‏ «کجا؟»‏
‏ «هنوز نمي‌دانم.»‏
‏ «مي‌خواهي بيايم چمدانت را ببندم. مي‌داني که ما هنوز دوستت داريم.»‏
‏ «نه، متشکرم. خودم هم مي‌توانم.»‏
از اداره‌اش هم زنگ مي‌زد، عصر هم. خودش سپرده بود به همه و بيشتر به این‌ها که ‏مي‌آمدند تا مدل بشوند که هيچ‌وقت جواب تلفن را ندهند. عزت گفته بود: «چي شده که ‏زرنگ شده‌اي؟»‏
‏ «چطور؟»‏
‏ «این‌جا که بودي ما همه‌اش بايست تلفن را برمي‌داشتيم تا کسي مزاحم آقا نشود؟»‏
‏ «تنها هستم.»‏
عزت «دروغگو» را با کوبيدن گوشي بر تلفن موکد مي‌کرد. باز زنگ زد. اين بار خودش ‏گفت: «مي‌بخشي عزيزم، مي‌داني که دوستت دارم.» راستش تنها بود، اما اگر اين ‏تکه‌پاره‌ها را به حساب نمي‌آورد که در مجموع حتي همو نبودند که ديده بود، شايد به ‏خواب. همه‌اش زيادي يا کم داشتند. يکي از پستان‌هاي يکي‌شان نوک نداشت. عزت ‏اشتباهش اين بود که مي‌خواست همان‌طور بماند که بود، در آن‌همه نيم‌رخ که از او زده ‏بود و آن يکي دو برهنه که پيش خودش بود. شکم‌بند مي‌بست و هر روز هم پيش يک ‏دکتر پوست بود. نه، ديگر ترک خورده بود و همان گويي نبود که افلاطون مي‌گفت کامل ‏است و مي‌غلتد و مي‌آيد و بعد دونيمه مي‌شود و هر نيمه نيمة ديگرش را مي‌جويد و ‏اگر روزي فکر کرده بود که نيمه‌اش عزت است، حالا ديگر عزت رفته بود خيلي دور از او. ‏خودش چي؟ هزار پاره شده بود، هزار تکه‌گوشت و هر تکه‌اي به دست يکي مانده بود، ‏مثل تابلوهاش. اول هم عزت شروع کرد، شايد براي برانگيختن حسادتش از همکارش ‏مي‌گفت ياستارة سينمايي، وقت و بي‌وقت، انگار که برنامه‌ريزي کرده بود _ حالا ‏مي‌فهميد_ حتي سعي کرد يک بار بکشاندش به خانة همکاري که مثلا روابط خانوادگي ‏هم پيدا کنند؛ تا مگر به ضرب چشم شهلاي همکار مردش دو نيمه بغلتند به طرف هم و ‏بعد باز يکي بشوند، کره‌اي يگانه و کامل. ديگر هر حرکت، هر حرف و حتي اشاره معني ‏دوگانه‌اي داشت. براي همين هم او راه افتاد، توي خواب حتي. يک بار حتي توي جادة ‏يزد پيداش کرده بودند. خواب بوده و پشت فرمان. نفهميده بود کي و چرا به این‌جا آمده ‏است. خاک‌آلوده هم بود، سر تا پا، و آن‌جا کنار جاده دهانة يک قنات بود. عزت جاي تنش ‏را بر پشتة قنات پيدا کرد. پليس راه خبرش کرده بود. شنيد انگار که شايد سکته کرده و ‏مثلا گذرانده و حالا خواب است، اما خودش مي‌دانست که وقتي فهميده که حالا توي ‏بياباني است که نمي‌شناسد، دو قرص و شايد سه تا پنج‌ميلي خورد و خوابيد، سر بر ‏فرمان. عزت مي‌گفت: «آخر چرا رفته بودي دم چاه؟»‏
خسرو گفت: «بابا حتماً از قبل نقشه کشيده بوده، اگرنه چرا دو تا پتو برداشته؟»‏
بعد هم پتوها را نشانش داد و خنديد.‏
برگشت، عزت رانندگي مي‌کرد، مي‌گفت: «ماتم که چطور توانسته‌اي توي خواب اين‌همه ‏راه را رانندگي کني؟»‏
سر بر داشبورد ماشين گذاشت و منتظر ماند. هميشه ترکيب‌بند هر تلفنش يا دعوايش ‏اين بود: «من باور کن دوستت دارم.»‏
وقتي توي جادة شيراز تصادف کرد، ديگر ماشين را بهش ندادند. دست خسرو بود. ‏تصديق هم داشت. عزت گفت: «تو فقط تلفن کن، من يا خسرو مي‌آييم مي‌بريمت، هر ‏جا بخواهي.»‏
اگر هم خانه نبود، ردش را پيدا مي‌کرد. به اين دوست و آن دوست تلفن مي‌زد، گاهي ‏هم مي‌آمد که ببيند مبادا باز تلفن را کشيده باشد، همان‌طور بلندبالا و حتماً شکم‌بند ‏بسته، کيف سياه بر شانه، روپوشي آخرين مدل بر تن. مي‌گفت: «نگران شدم.»‏
نمي‌آمد تو. مي‌فهميد که دارد بو مي‌کشد، اگرکسي آمده بود، آن‌هم توي اين راهروهاي ‏طولاني و اين درهاي هميشه‌بسته رو به هرجا، حتماً عطري مانده بود. براي همين به ‏دختري که مدام تلفن مي‌زذ تا نقاشي‌هايش را بياورد که استاد ببيند گفته بود فقط به يک ‏شرط مي‌تواني بيايي که هيچ عطري نزني.‏
پيشنهاد دست‌بند و زنجير را او کرد. تابلوهاش را حتي باز نکرد، فقط از خودش گفت. ‏روان‌پزشکي مي‌خواند و توي تيمارستان کار مي‌کرد. ‏
گفت: «حتماً شب‌ها توي خواب راه مي‌رويد؟»‏
فقط گفت: «شايد.»‏
چطور مي‌توانست بگويد، آن‌هم براي او که آن‌همه لاغر بود با آن دو پستان کوچک انگار دو ‏ليموي کوچک با آن شکم آن‌همه صاف. يک دستش را به پاية شوفاژ بست و يکي را هم ‏به پاية ميز، بعد هم کليد قفل‌ها و دست‌بند را انداخت جايي. گفت: «حالا ديگر ‏نمي‌تواني برداري.» همان‌طور خفته بر قالي نگاهش مي‌کرد و وقتي پشت به بوم سفيد ‏ايستاد و گفت: «چرا مرا نمي‌کشي؟»‏
گفت: «شوخي نکن.»‏
‏ «چرا، مگر من چه عيبي دارم؟»‏
گريه هم کرد، وقتي بر دو پا نشست سر خم‌کرده بر دو کاسة زانو انگار که اندوه ون‌گوگ ‏باشد، اما از روبه‌رو. هيچ توضيحي فايده نداشت. عزت مي‌گفت: «نکند مي‌ترسي آخرش ‏باشد و بعد فردا ديگر نتواني دلگي بکني.» يعني که مثلا داشت مي‌مرد. همان‌شب چند ‏بار زنگ زد. چقدر التماس کرد تا دختر گوشي را برندارد. حالا ديگر شوخي‌اش گرفته بود، ‏قلقلکش مي‌داد و مي‌خواست باز هم. بالاخره خودش را کشاند تا کنار تلفن. ‏نمي‌گذاشت. روي سينه‌اش آن‌همه موي سفيد داشت و نمي‌دانست. وقتي باز تلفن ‏زنگ زد برداشت. معلوم بود که عزت است:‏
‏ «کجا بودي؟»‏
‏ «دستشويي.»‏

«من خيلي زنگ زدم، دوباره داري هله و هوله مي‌خوري؟»‏
‏«نه، حالم خوب است.»‏
‏ «دله شده‌اي عزيزم، دله. گوشي را بده دست او.»‏
اين ديگر شيوة قديمي‌اش بود. پرسيد: «خسرو چطور است؟»‏
‏ «عاشق شده. حتماً به تو رفته.»‏
دختر باز داشت قلقلکش مي‌داد. با سر و دست التماسش کرد و بعد منتظر ماند تا باز ‏بشنود: «مي‌داني که دوستت داريم، يعني من دوستت دارم. خسرو که نمي‌خواهد سر ‏به تنت باشد.»‏
اين جملة آخر ديگر تازگي داشت.‏
شايد اگر از نفرت خسرو نگفته بود آن‌طور نمي‌کرد. به دختر گفت: «نه، جانم. تو مثل ‏شاهدهايي، پسربچه‌هاي نوخط، با اين کمرت و اين سرين که فقط توي دو مشت جا ‏مي‌گيرد، زن مجلس و محفلي، دست بالاش يک ساقي کمرباريک. آمديم و زد و آبستن ‏شدي، مي‌خواهي بچه را کجات جا بدهي؟»‏
حسابي عصبي شد، داد مي‌زد، نزديک بود بوم بزرگ را بيندازد روي او. بالاخره هم با ‏خط‌کش چوبي کليد را کشيد جلو. ناچار شد فرود بيايد. گفت: «شايد هم بعد از يک ماه ‏که خانة شوهرت نان و سيب‌زميني و پلو به چنگ و چنگال خوردي عوض بشوي.»‏
يعني بعدها که مثلا دو سه شکم زاييد. دختر داد مي‌زد: «پس تو زني مي‌خواهي با ‏سينه‌هاي مَشکي که ران‌هاش اين‌هوا باشد.»‏
خنده‌دار بود، تصور آن دو ران انگار خيزران که قرار بود بعدها اين‌همه جا باز کند. عزت هر ‏هفته مي‌رفت ماساژ مي‌داد و بيشتر مي‌خواست کفل‌هاش پي نياورند. نياورده بودند. ‏فقط از پوست چروک‌خوردة شکمش مي‌شد فهميد که زاييده است. فردا پياده و سواره ‏تا ميدان کهنه رفت. طرحي نزد. همآن‌جا چيزي خورد. پياده و سواره تا پل آمد و به پارک ‏آن‌طرف رفت. چطور نفهميده بود که پاييز رسيده است. فقط دو طرح زد، آن‌هم روي دو ‏کاغذ به اندازة کف دست. و بعد روي نيمکت، سر بر پشتي نهاده، خوابش برد. عزت ‏مي‌گفت: «هر وقت چلچلي‌ات گذشت، قدمت روي چشم.»‏
مگر چقدر خوابيده بود که پارک اين‌همه خلوت بود. مفصل زانوي چپش درد مي‌کرد. با ‏کسي قرار نداشت. وقتي هم رسيد تلفن را کشيد. بايست کاري مي‌کرد. آن بار توي ‏ماشين شايد سکته بوده. وقتي زنگ در را زدند فهميد که دخترک طرح‌ها يا شايد ‏نقاشي‌هايش را نبرده است. حتماً زن چاق سرايدار گفته که هستند. کاش فقط عزت ‏نباشد. چطور وقت پيدا مي‌کند؟ پري بود. با روپوش و مقنعه وکيف مدرسه. يک‌راست به ‏آتليه‌اش رفت، گفت: «بابا تو که هنوز يک خط هم نکشيده‌اي؟»‏
مقنعه و روپوشش را که کند گفت: «مي‌خواهي من مدلت بشوم؟»‏
نگاهش نکرد، حتماً با همان پستان انگار دو ليمو بود. دستي تکان داد، گفت: «خجالت ‏بکش!»‏
‏ «ببينم بابا، مگر مدل‌هاي تو همه بايد حتماً لخت باشند؟»‏
گفت: «تو ديگر شروع نکن.»‏
اصلاً نيامده بود که شروع کند. با هم چيزي گرم کردند و دوتايي توي آشپزخانه روبه‌روي ‏هم نشستند و خوردند. پرسيد: «مادرت مي‌داند؟»‏
‏ «گفتم مي‌روم خانة يکي از دوست‌هايم.»‏
‏ «پس تو هم راهش را ياد گرفته‌اي؟»‏
با آن دو چشم سياه براق نگاهش کرد. اين چال روي چانه به کي رفته بود؟
‏ «من نمي‌خواهم مثل تو بشوم.»‏
‏ «چي؟»‏
سر به زير انداخت: «تو خيلي بدبختي!»‏
با همان لحني مي‌گفت که عزت دوستت دارم‌هاش را مي‌گفت. بعد از دبيرستانش حرف ‏زدند، اعتراف نکرد که کسي را پيدا کرده. گفت: «من مي‌خواهم فقط يکي را دوست ‏داشته باشم، تا آخر براي يکي فقط...»‏
حتماً عزت توي غرغرهايش گفته بوده که چه پدر دله‌اي داشته‌اند. از همان ماه اول ازدواج ‏شروع شد. ايام عيد رفته بودند کاشان و او يک‌دفعه آن دو چشم را ديد، در فاصلة يک بار ‏بسته و باز کردن چادر که مثلا به جاي اين چشم آن يکي را به ديده‌باني بنشاند. ديگر ‏فهميد. وقتي به هتل برگشت آن روي عزت را ديد. طرح‌ها را هم که نشانش داد باور نکرد ‏که براي طرح زدن بوده است. پاره‌شان کرد و تا صبح لباس‌پوشيده پشت به او خوابيد و ‏خودش وقتي بلند شد ديد توي پاگرد زير يک پتو خوابيده است. زن نظافتچي بيدارش کرد. ‏اگار عادت داشت، گفت: «تا در را باز نبسته، برويد تو.»‏
در واقعا باز بود. اما عزت همان‌طور پشت به جاي او خوابيده بود. چه پيش آمد که ‏بعدازظهر مهربان شد، حتي سعي کرد تکه‌پاره‌هاي طرح‌ها را بچسباند، نشد. با دندان ‏پاره کرده بود و يکي دو تا را حتي جويده بود. براي همين مجبورش کرد باز سري به بازار ‏بزنند. این‌ها را به پري نگفت، فقط توضيح داد که شکاف ميان آن دو از کجا شروع شده ‏است، بعد هم گفت: «مادرت فکر مي‌کرد با تحريک حسادت من مي‌تواند نگهم دارد.»‏
نمي‌فهميد، مثلا اگر گوينده‌اي حتي سر و شکلي داشت سوت مي‌کشيد و مي‌رفت جلو ‏تلويزيون ميخ مي‌شد. جوان‌هاي بلندقامت چهارشانه را مي‌پسنديد. مي‌گفت: «اگر من ‏مي‌توانستم بکشم.»‏
پري نيامده بود این‌ها را بگويد يا چيزي بشنود. حتي وقتي پرسيد: «بابا، هنوز شبها توي ‏خواب راه مي‌روي؟» مقصودي نداشت. از عزت هم گفت که اخيرا به در چشمي گذاشته ‏است و يک چفت و کلون اضافي. مي‌خنديد: «از ترس توست، بابا.» بالاخره گفت. پول ‏مي‌خواست، نگفت براي چي. او هم نپرسيد. قول داد و براي همين از فردا افتاد دنبال ‏پيدا کردن جايي براي نمايشگاه. به همة گالري‌دارهاي تهران تلفن کرد، مي‌دانست که ‏آخري است. همين‌ها هم برايش مانده بود که داشت، جز چند چهره‌اي که از عزت زده ‏بود و بهش نمي‌داد. خوب، حالا فقط مي‌توانست گل و گياه‌هاش، پنجره‌هاي بسته و باز با ‏آن شاخة شکستة شکوفه‌داده را به نمايش بگذارد. ديوش خوب فروش رفت. تلفني ‏بهش گفتند. خودش فقط براي شب اول رفت، خسرو بردش. نيم‌ساعت بيشتر نماند. ‏مي‌ترسيد که باز با آن يکي روبه‌رو شود، اسمش چي بود؟ پستان چپش نوک نداشت و ‏حالا شوهر و دو بچه داشت، يکي هفت و يکي سه‌ساله. اول، هميشه شب افتتاح ‏مي‌آمد. نه‌انگار که مي‌شناختش. ديگر طرحي ازش نداشت. سه‌رخ مسي رنگ را از روي ‏او ساخته بود. خسرو را مجبور کرد همان شبانه برش گرداند. ساعت يازده و نيم بود. ‏قرص‌هاش را خورد و دست‌بندهايش را زد و دو کليد را جايي پرت کرد و خوابيد، رو به بوم ‏سفيد. زاويه‌اش خالي بود. البته آن‌همه سياه‌قلم‌هاي روي ماهوت‌ها و بر کاغذهاي ‏خشتي کوچک برايش مانده بود. تلفن را هم کشيد. وقتي بلند شد، هرچه گشت ‏کليدهاش را پيدا نکرد. کجا گذاشته بودشان؟ يادش بود که با لباس خواب خوابيده بود، اما ‏حالا اور تنش بود. کليدها توي جيب اورش بود. يک کليد ديگر رويش بود. حتماً جايي رفته ‏بود. کتابها را که توي آشپزخانه دسته‌کرده بر ميز ديد فهميد. ديگر منتظر آسانسور نشد. ‏در انباري اختصاصي‌اش قفل بود، اما چراغش روشن بود. وقتي در را باز کرد کاغذهاي ‏نم‌کشيده به ياد چيزي‌اش انداخت که نمي‌دانست چيست. سه‌کنج بالا چه تارعنکبوتي ‏بسته بود. روي ميز کوچکش هم يک دسته کتاب بود. گردشان گرفته شده بود. قفسه‌ها ‏تارعنکبوت نداشت، رد دستمالي جلو کتابها خط انداخته بود. کي اين کارها را کرده بود يا ‏اصلاً کي کرده بود؟ دستة کارد را که ديد، تيرة پشتش همان‌طور عرق کرد که اغلب ‏شنيده بود. مي‌شناختش. لاي ديوان منوچهري بود. چيزي مثل لکة خون خشک‌شده بر ‏تيغه‌اش بود.‏
ديوان را هم برداشت. چطور توانسته بود کليدهاي دست‌بند و زنجيرش را توي آن تاريکي ‏پيدا کند، و اين يکي کليد را از کجا پيدا کرده بود؟ در که باز شد باز زن سرايدار را ديد، جارو ‏به دست. تمام چارچوب هم انگار کمش بود. دهانش کجاي صورتش بود که حالا به خنده ‏باز شده بود؟ آن‌هم با جاي خالي اين دو دندان پيشين که اين را هم ديده بود. غبغب ‏فرخ‌لقا همين‌طورها بوده که امير ارسلان مي‌توانسته به مشت بگيرد؟ نکند اين لب‌هاي ‏زنگيانه را مزيده باشد؟ زن گفت: «چرا ايستاده‌ايد، زود باشيد و بياييد بيرون.»‏
چوبي به دنبالش مي‌کشيد که بر سرش کهنه‌اي زده بود. اگر مي‌خواست طرحي از او ‏بزند اولش همه‌اش بايست دايره مي‌زد: يک دايره براي صورت و بعد نيم‌دايره‌اي به ‏شعاعي دوبرابر صورت، اما شکم بيضي‌شکل بود. ديگر نگاه نکرد. کارد را لاي ديوان ‏گذاشت. سر به زير افکنده تقريبا بيرون دويد. مي‌دانست که بايست بکشد، راهش همين ‏بود. بايست به اختيار دست مي‌گذاشت که ديگر آزموده بود. به قصد نيم‌دايره زدن هم ‏مداد طرح بر کاغذ گذاشت. نمي‌خواست اما در مي‌آمد، انگار که ديده بود، حتي دست ‏کشيده بود. به حمام رفت و وقتي برگشت ديگر مي‌دانست که کجاست و يا حداقل پا بر ‏کدام پله بايست مي‌گذاشت تا فرو رود يا برآيد. با اين‌همه بايست مطمئن مي‌شد. تلفن ‏را وصل کرد. دفترچة تلفن را جلوش گذاشت. به قول معروف، اول ساقي، بعد باقي، که ‏تلفن زنگ زد. عزت بود: «کجا بودي؟»‏
‏ «اول تو بگو.»‏
‏ «شوخي نکن، گفتم کجا بودي؟ من هيچ، جدا شده‌ايم، اما خوب، قيم بچه‌هات که ‏هستم.»‏
‏ «نمرده؟»‏
‏ «گفتم شوخي نکن!»‏

‏ «من ديشب نيامده بودم آن‌جا؟ مي‌دانم، در را از تو کلون مي‌کني، اما خوب، ممکن است ‏يادت رفته باشد.»‏
‏ «ممکن نيست. در ثاني، من خوابم سبک است.»‏
و بعد خيلي جدي گفت: «من ديشب این‌جا توي اتاقم نبوده‌ام، کجا بوده‌ام، نمي‌دانم.»‏
‏ «خوب، جايي نرو. من همين حالا به دکتر اردلان تلفن مي‌کنم.»‏
‏ «نه، خواهش مي‌کنم. من حالا خوبم. فقط خواستم مطمئن بشوم که آن‌جا نيامده باشم و ‏تو هم سالمي.»‏
‏ «پس چرا خودت تلفن نکردي؟»‏
‏ «تو که مجال نمي‌دهي.»‏
قهقهه زد: «آخر من که مي‌داني خيلي دوستت دارم. ازصبح تا حالا باور کن ده بار ‏شماره‌ات را گرفته‌ام.»‏
بعد نوبت ساقي شد. با چشم‌بند مي‌خوابيد، مي‌دانست. مي‌گفت: «واقعا که... ‏نمي‌دانم چطور رويت مي‌شود تلفن کني؟»‏
‏ «رو شدن ندارد، خواستم بپرسم ديشب خرسي کفتاري به سراغت نيامده يا حداقل ‏کسي به درت پنجه نکشيده؟»‏
‏ «کليد من را که داري.»‏
‏ «براي همين هم مي‌پرسم.»‏
‏ «نه.»‏
بعد هم ساقي پرسيد: «مي‌خواهي بيايم سراغت؟»‏
‏ «نه، طوري نشده.»‏
ساقي گفت: «ببين پسرم، تو بايد بيايي بخوابي، يک ماه استراحت کني. مي‌خواهي با ‏دکتر صفا حرفش را بزنم؟»‏
‏ «خرگوش تازه؟»‏
باز هم گفت و شنيد. نمي‌خواست برنجاندش. باز هم تلفن کرد. به ترتيب الفبا، اگر ‏شماره‌شان را داشت، هر بار هم به همان عضوي که مي‌پسنديد فکر مي‌کرد، همان‌قدر ‏هم حرف مي‌زد که مي‌فهميد ديشب اتفاقي نيفتاده است. پري‌اش خودش تلفن کرد. ‏گفت: «بابا چي شده؟»‏
‏ «هيچي پدر. يک کاري بکن آن قيم محترمت این‌جا پيداش نشود، اگر نه از همين پنجره ‏مي‌اندازمش پايين.»‏
ژينوس يا نمي‌دانست کي، اصلاً به‌جاش نياورد. چه بهتر! عزت راست مي‌گفت، دله بود. ‏عزت به کنار، شايد از همان کاشان شروع شد، اين عادتش بد بود که تا اين خارخار ‏راحتش نمي‌گذاشت نمي‌توانست درست ببيندشان، حتي لمس‌شان کند.‏
کليد دخمة پايين را خود سرايدار آورد. از چشمي در ديدش. عجيب لاغر بود. ‏نمي‌خواست اين‌طور ببيندش، شورت به پا، حولة حمام بر دوش. گفت: «اجازه ‏بفرماييد حالا مي‌آيم.»‏
وقتي چراغ اتاق خواب روشن نشد، فهميد که چرا خود زن نيامده است. برق ‏اضطراري که نداشتند. بايست پولي مي‌دادش، اما نه به سرايدار. چند اسکناس ‏توي جيب شلوراش آماده گذاشت. در را که باز کرد، حلقة کليد به تکمة برق ‏آويخته بود.‏
ظهر فهميد ديگر نمي‌تواند جلو خودش را بگيرد. چمدان سفري باز و خالي روي ‏تخت بود. با اين‌همه طرح، باز جايي چيزي کم بود. اما خوابش مي‌آمد. نان و پنيري ‏خورد. رگي در شقيقه‌اش مي‌زد. مي‌دانست که خواب يا بيدار، بسته يا باز، ‏مي‌رود. باز به ساقي‌اش تلفن کرد. هنوز صدايش خواب‌آلود بود. گفت: «من فقط ‏همين امروز را استراحت دارم.»‏
‏ «مگر جمعه است؟»‏
‏ «ساعت خواب!»‏
پرسيد: «تو نمي‌تواني دو تا کند هم براي پاهايم کش بروي؟»‏
‏ «خيلي خوب، تکان نخور، دارم مي‌آيم.»‏
‏ «نه، نه، من شايد بروم مسافرت. ولي براي حالا نمي‌خواهم. مي‌داني، راستش ‏مي‌ترسم، فکر مي‌کنم خودم نيستم که این‌ها را باز مي‌کنم يا مي‌بندم.»‏
‏ «مگر چي شده؟ نکند ديشب باز دست‌بندها را باز کرده‌اي؟»‏
«صبح که بسته بود.»‏
‏ «حالا مي‌خواهي چه‌کار کني؟»‏
‏ «فعلا هيچ. وقتي برگشتم، بهت تلفن مي‌زنم.»‏

«مگر نمي‌بيني بيرون چه برفي آمده؟»‏
از کنار پنجرة آتليه‌اش ديد، هنوز هم مي‌باريد. برگشت. پرسيد: «از کي شروع ‏شده؟»‏
‏ «من نمي‌دانم. وقتي بيرون بودم هوا صاف بود.»‏
حالا که ديگر هيچ عضوِ نکشيده نداشت مي‌فهميد که از اول نمي‌بايست به وصف ‏شاعران اعتماد مي‌کرد يا حتي به قلم نقاشان. گل‌بدن‌شان را به اندروني ‏مي‌گذاشتند و به شعر از شاهدان مي‌گفتند و دست بالا از غلامي زرخريد يا ترک ‏شاه‌بخشيده‌اي که از خلخ و فرخار يا حتي ختا آورده بودند. و او تمام عمر دنبال ‏همين‌ها دويده بود، به قول عزت دله شده بود. با اين‌همه این‌ها که داشت تکه‌تکه ‏بود، همان‌طور که این‌جا و آن‌جا ديده بود، بايست يا خود مجموع مي‌شد يا در ‏مجموع مي‌ديدشان. اما از امروز، نه، امشب ديگر گذشته بود، آن‌هم با اين ‏خستگي که گاه سرش تا روي کاغذ خم مي‌شد، و مداد از دستش مي‌افتاد. ‏بايست چيزي مي‌خورد. غذا داشت. گاهي براي چند روز مي‌پخت و هر بار به ‏اندازة چند ملاقه‌اي گرم مي‌کرد. قرص خواب را با همان لقمة اول خورد. ظرف‌ها را ‏که شست اول چمدان سفرش را آماده کرد. بيشتر از کاغذ سفيد و بوم لوله‌کرده ‏و مداد، تيوب و جعبه‌هاي رنگ، شستي و قلم‌مو انباشتش. چند لباس گرم هم ‏برداشت. شناسنامه‌اش را هم برداشت و بعد که بستش، لباس‌هاش را آماده بر ‏دستة صندلي آويخت، چتر و يک کلاه پوستي هم روي چمدان گذاشت. حالا ديگر ‏خيالش راحت بود. اگر باز امشب بازش مي‌کردند يا خودش باز مي‌کرد همه‌چيز ‏آماده بود. اين‌طور لخت که حالا مي‌خواست بشود با برفي که حتماً بيرون مي‌باريد ‏به هيچ‌جا نمي‌رسيد. بعد لباس کند. سردش نمي‌شد. خوبي اين مجتمع همين ‏بود. يک نورافکن سقف را درست انداخت روي بوم سفيد که حالا حداقل قبلة ‏خوابش بود، و باز همان جلوش رختخواب آورد و چراغ مطالعه را آورد و بالاي سرش ‏روشن کرد و ديوان منوچهري را کنار دستش گذاشت. وقتي مي‌خواست کليد ‏حلقة دست و پاهاش را يک جايي پرت کند فهميد ديگر در اين زاويه پشت و ‏پسله‌اي نمانده است. دورتادور خالي بود. گذاشت زير سرش، و تا باز کسي، ‏غريبه‌اي بازش نکند، به رسم چله‌نشيني يا مُعَزمان با کارد دورتادورش دايرة ‏مندل را کشيد. خوابيده به پشت کتاب را به دست گرفت و خواند. هميشه تا گريز ‏به ممدوح را مي‌خواند. آشنا بودند گرچه خيلي وقت بود که نخوانده بود، اما ‏قصيدة در مدح شيخ‌العميد را حفظ بود، انگار همين ديشب يا شايد همين امروز ‏خوانده بود. عجيب بود، منوچهري در قصايد و بخصوص مسمط‌هايش گاهي ‏قصه‌گوي وقايع ايام او بود:‏
چنين خواندم امروز در دفتري/که زنده است جمشيد را دختري
بود ساليان هفتصد هشتصد/ که تا اوست محبوس در منظري‏
و بعد هم حتماً وصف بي‌خوابي مدام دختر را مي‌آورد تا آن‌جا که راوي به آن خانة ‏باستاني مي‌رود، خانه‌اي از سنگ سياه. مي‌دانست. کتاب را بست، شايد هم ‏بسته شد و همان‌قدر فرصت کرد که غلتي بزند و دکمة چراغ مطالعه را بزند و ‏يکي دو بيت به‌خاطر مانده را از حفظ بخواند:‏
گشادم در آن به افسونگري/ بــــرافــروخــت زروار آذري‏
چراغي گرفتـم چنان‌چون بود / ز زر هريــــوه ســـر خنــجـري‏
وقتي برخاست، متوجه شد به خواب حتي آن عروس کلان‌‌سينه را نديده است. ‏مندل شايد مانع شده بود. پس اين‌بار خودش بايست مي‌رفت. دايرة طلسم را ‏شکست. لباس‌هايش را پوشيد، کلاه بر سر و چمدان به دست با آسانسور تا ‏همکف آمد. زن سرايدار از پشت شيشه مي‌ديدش. لبخند مي‌زد. حتي حفرة ‏جاي دو دندان را ديد. بيرون همچنان برف مي‌باريد، ريز، اما نشسته بود و باز ‏مي‌نشست. در حياط جاي پاهايي بود، اما کوچه سفيد سفيد بود. مگر چه ‏ساعتي بود که او اولين نفر بود و بکارت اين سفيد خفته؟ هيچ‌وقت نمي‌توانست ‏بکشد، بخصوص ته خيابان را با درخت‌هاي سرخم‌کردة کاج و اين ساقه‌هاي نزديکتر ‏چنار که يک بند برف روي‌شان نشسته بود و پرده‌اي که جدا از اين برف‌ريزه، ميان ‏آن آسمان گرفته و اين زمين سفيد معلق بود. در خيابان جاي تاير ماشين بود. ‏اميدي بود و براي هر ماشيني دست بلند کرد. تا بر خيابان اصلي مي‌خواست ‏برود. و بعد هم تکه‌تکه مي‌رفت تا مي‌رسيد به ميدان احمدآباد. رانندة اول را ‏حتي نديد. پولي هم نگرفت. فقط يادش بود که گفت: «مسافرت تشريف ‏مي‌بريد؟»‏
‏ «نه، مي‌خواهم بروم همين چندفرسخي.»‏
‏ «توي اين برف؟»‏
‏ «خوب، بالاها، طرف کوير شايد نبارد.»‏
تا ميدان شاه يادش مي‌ماند. با وانت رفت. چمدان را هم گذاشت پشت وانت. ‏راننده از سختي زندگي گفت. قيمت يک جفت لاستيک انگار همين يکي دو ماه ‏شده بود دوبرابر. خوب، حتماً استهلاک اين چندتا را او بايست مي‌پرداخت. در ‏حافظ کمي پياده رفت، بعد حتي وقتي پياده شد يادش نماند کي بود و يا ماشين ‏چي. ميدان احمدآباد را ميان‌بر زد. به جاي مجسمة وسط نفهميد اين چيست که ‏گذاشته‌اند. بيايند و بروند و بنشينند و برخيزند اما او بايست مي‌رفت، يا ‏کش‌کشانش مي‌بردند. بالاخره هم يک باري نصيبش شد. راننده هم‌سن‌وسال ‏خودش بود. تا کرمان مي‌رفت. تا خوابش نَبَرد سوارش کرد. مي‌گفت، شاگردش ناز ‏کرده است. مي‌گفت: «اگر قبل از يخ بستن از خوراسگان رد بشويم، ديگر قسر ‏دررفته‌ايم.»‏
توي قهوه‌خانة خوراسگان فقط براي چاي خوردن نگه داشت، مي‌شناختندش. ‏علي‌خان بود. از قوطي کبريتش بسته‌اي درآورد، دو حب درست کرد، گفت: «شما ‏هم مي‌خوريد؟»‏
مي‌شناخت، اما مگر نمي‌بايست هوشيار مي‌رفت و يا مي‌رسيد؟ تا سگزي ‏ساکت رفتند. ديگر فقط نم‌نم باران بود. مي‌گفت: «اين بار هم جستيم.»‏
بعد ديگر فقط گاهي مي‌گفت: «آخر بابا تو هم حرفي بزن.»‏
از کدام بايست مي‌گفت؟ پرسيد: «شاگردت چرا قهر کرد؟»‏
‏ «معلوم است، به ريش که مي‌رسند، ديگر رکاب نمي‌دهند.»‏
سيگار علي‌خان را که روشن کرد، افتاد به حرف. همه‌اش همين جاده را رفته بود، ‏مثل کف دست مي‌شناخت. انگار چرت هم زده بود، وقتي علي‌خان نگه داشت، ‏فهميد به کوهپايه رسيده‌اند. گفته بود: «من نرسيده به يزد پياده مي‌شوم.»‏
سر صبحانه علي‌خان از اين يکي گفت که چه زحمت‌هايي پاش کشيده بود. ‏مي‌گفت: «يک الف بچه بود، اين‌قدر. بيني‌اش را نمي‌توانست بالا بکشد. اول بردم ‏براش لباس گرفتم، سر تا پا. فرستادمش حمام. پشت دست‌هاش از بس چرک ‏بود ترک خورده بود. خوب، همه‌چيز يادش دادم. انگار بگير بچة خودم باشد. ‏اولش، باور کن، دو سه سالي نگذاشتم دست به سياه و سفيد بزند. فقط بايست ‏مي‌نشست وردستم، سيگاري برايم روشن مي‌کرد، يا مثلا نواري مي‌گذاشت، يا ‏مي‌بخشيد، گاهي استکاني برايم پر مي‌کرد. آن‌وقت‌ها مي‌خوردم. صداي بدي هم ‏نداشت، از همين تصنيف‌ها برايم مي‌خواند. هرجا لنگ مي‌کردم شب ده بار ‏مي‌پريدم که مبادا رويش پس رفته باشد. بگويي يک بار، به مويت قسم، تلنگر ‏بهش نزدم. خوب، باهوش هم بود، زبل، همه‌چيز را ياد گرفت. تا چشم به هم ‏مي‌زدم لاستيک عوض مي‌کرد، دست تنها. من هم تلافي مي‌کردم. اگر مسافري ‏سوار مي‌کردم، پولش مال او بود. از صاحب بار، هرکس بود، اول شاگردانگي او را ‏مي‌گرفتم. اولين پياله را من دستش دادم. با زن من آشناش کردم. حالا براي من ‏شاخ و شانه مي‌کشد، کرة بازوش را به رخم مي‌کشد. تف، که دستم نمک ‏ندارد.»‏
اشک گوشة چشمش را که ديد سر به زير انداخت.‏
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید