ژوليت
آيا آن شب بتو خوش گذشت.
از من بپرس ای معبود من از لذتی که برده ام .از آن لذت دردناک .
آنشب برای من يکشب بی پايان بود شبی فنا ناپذير و ابدی بود.
من نميدانم نام آن شب را چه بگذارم.از آن شب با ياری گرفتن از کدام لغت و يا کلمه ای ياد کنم؟
تنها میگویم که آنشب خدای من خدای کهکشان های پر جلال و افلاک فریبنده و زیبا .بزرگترین آرزوی مرا به آغوش من انداخت.
عمری بود که در عطش انتظار میسوختم.
عمری بود که در قصر رویاهایم با شبح خیال آرزوهایم را رنگ وجود میزدم تا آنروز...
آنروز جاودانی که از دکتر...شنیدم موجودی در زیر قلب من آرمیده.از شدت شوق و از فرط التهاب و شادمانی حدود ناپذیری که سراسر وجودم را تسخیر نمود فریاد کشیدم....گریه کردم...خنده کردم...
او به من با چشم حیرت نگاه میکرد .ولی نمیدانست که ثمره عشق چه میوه عزیزی است.او نمیتوانست..قادر نبود احساس مرا ...احساس پر شکوهم را در آن لحظه بی هنگام درک نماید.
من چه میگویم؟
خدای من ای کاش لغتی در دهانم داشتم که میتوانست ترجمان سعادت من باشد.
گوش کن ویکتور .
در زير قلب من يک ويکتور ديگر پرورش مييابد اما بايد بگويم اين یکی دیگر مال خودم است.
این ویکتور مال من است.مال من تنها.این ویکتور را دیگر هیچکس نمیتواند از دستم بگیرد.
اما تو چطور؟
از این اعتراف شیرین...از شنیدن این حقیقت مقدس خوشت آمد؟
این من هستم که خوشبختم.این من هستم که یک آرزومند به آرزو رسیده ام.
من ترا دوست میدارم.با تمام توانایی خود این حرف را میزنم.آنچه بگویم همین است و آنچه در وجودم ادراک میکنم همین عشق است. همین عشق...
ژوليت تو