![]() |
دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم گفتا برو و بنشین ای عاشق هرجایی این چیست که میگویی وین چیست که میجویی مانا که دگر مستی یا واله و سودایی با قالب جسمانی با ما نرود کاری جسمانی و روحانی بگذار به یغمایی رو خرقهٔ جسمت را در آب فنا میزن تا بو که وجودت را از غیر بپالایی تا با تو تو خواهی بود بنشین چو دگر یاران از خود چو شدی بیخود برخیز چه میپایی سیلی جفا میخور گر طالب این راهی از نوح بلا مگریز گر عاشق دریایی ناقوس هوا بشکن گر زانکه نه گبری تو زنار ریا بگسل گر زانکه نه ترسایی دردیکش درد ما در راه کسی باید کو هست چو سربازان جان داده به رسوایی تو زاهد و مستوری در هستی خود مانده تا نیست نگردی تو کی محرم ما آیی خود را چو تو نشناسی حقا که چو نسناسی بیخود شو و پس خود را بنگر که چه زیبایی هم خوانچهکش صنعی هم مائده و خوانی هم مخزن اسراری هم مطرح یغمایی آیینهٔ دیداری جسم تو حجاب توست اندر تو پدید آید چون آینه بزدایی عطار ........................................................... اين شعر رو بايد با طلا نوشت.......................................... |
چو جان زار بلادیده با خدا گوید که جز تو هیچ ندارم چه خوش بود به خدا جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا شب وصال بیاید شبم چو روز شود که روز و شب نشمارم چه خوش بود به خدا خراب و مست شوم در کمال بیخویشی نه بدروم نه بکارم چه خوش بود به خدا (مولانا) |
ما هم از مستان این می بوده ایم ..... عاشقان در گه وی بوده ایم ناف ما بر مهر او ببریده اند ..... عشق او در جان ما کاریده اند ای بسا کز وی نوازش دیده ایم ..... در گلستان رضا گردیده ایم گر عتابی کرد دریای کرم ..... بسته کی گردند درهای کرم تا دهد جان را فراقش گوشمال ..... جان بداند قدر ایام وصال ترک سجده از حسد گیرم که بود ..... آن حسد از عشق خیزد نز جحود چون که بر نطعش جز این بازی نبود ..... گفت بازی کن چه دانم در فزود آن یکی بازی که بود من باختم ..... خویشتن را در بلا انداختم در بلا هم میچشم لذات او ..... مات اویم ،مات اویم ،مات او مولانا |
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست میان او که خدا آفریده است از هیچ دقیقهایست که هیچ آفریده نگشادست به کام تا نرساند مرا لبش چون نای نصیحت همه عالم به گوش من بادست گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی اساس هستی من زان خراب آبادست دلا منال ز بیداد و جور یار که یار تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست حافظ |
چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد که فکند در دماغم هوسش هزار سودا همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا نظری به سوی خویشان نظری برو پریشان نظری بدان تمنا نظری بدین تماشا چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او را ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد اثری ز نور آن مه خبری کنید ما را چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت دریا خبرش ز رشک جانها نرسد به ماه و اختر که چو ماه او برآید بگدازد آسمانها خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک سقا مولانا |
من و انکار شراب این چه حکایت باشد غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد تا به غایت ره میخانه نمیدانستم ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است عشق کاریست که موقوف هدایت باشد من که شبها ره تقوا زدهام با دف و چنگ این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد دوش از این غصه نخفتم که رفیقی میگفت حافظ ار مست بود جای شکایت باشد حضرت حافظ |
|
اکنون ساعت 03:49 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)