پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان بسیار خواندنی و زیبای بامداد خمار (http://p30city.net/showthread.php?t=25141)

SonBol 01-13-2011 12:57 PM

رمان بامداد خمار - فصل سی و هشتم




پدرم مدتی ساكت ماند. من نمی دانستم چه باید بكنم. همچنان سر به زیر افكنده و دست ها را به هم گرفته و ایستاده بودم. خواهرم در كنارم بود. پدرم رو به سقف كرد. با صدای آهسته و بی جان گفت:
- به تو گفته بودم ماهی سی تومان كمك خرجی برایت می فرستم؟
می خواستم بگویم شما كی با من حرف زده بودید؟ ولی فقط گفتم:
- نه آقا جان.
- می دهم دایه خانم برج به برج برایت بیاورد.


با زحمت زیاد دست راست را بالا برد و در جیب داخل جلیقه كرد. یك سینه ریز مجلل طلا از آن بیرون كشید و به طرفم دراز كرد: - بیا بگیر. این برای توست.
با احترام دو سه قدم جلو رفتم و سینه ریز را گرفتم.
« بینداز گردنت. »
با كمك خواهرم سینه ریز را به گردن انداختم. پدرم نگاهی به آن و به صورت جوان و بزك كرده من كرد و مثل مریضی كه درد می كشد، چهره اش درهم رفت و دوباره سر را بر پشتی مبل تكیه داد و دست هایش از مچ از دسته مبل آویزان شد. هیچ هدیه ای برای رحیم نبود. اصلا اسمی هم از او نبود.
- خوب، برو به سلامت.
جرئتی به خود دادم و با صدایی كه به زحمت از حلقومم خارج می شد گفتم:
- آقا جان، دعایم نمی كنید؟
در خانواده ما رسم بود كه پدرها شب عروسی فرزندشان، هنگام خداحافظی دعای خیر بدرقه راهشان می كردند و برایشان سعادت می كردند. دعاهای پدرم را در حق نزهت دیده بودم كه اشك به چشم همه حتی عروس و داماد آورده بود. آن زمان به این مسایل اعتقاد داشتند. آن زمان دعاها گیرا بود.
پوزخندتلخی بر گوشه لبان پدرم ظاهر شد. سكوتی بین ما به وجود آمد. انگار فكر می كرد چه دعایی باید بكند. پدرم، با همان حالی كه نشسته بود، دو انگشت دست راست را با بی حالی بلند كرد. سرش همچنان بر پشت مبل تكیه داشت. گفت:
- دو تا دعا در حقت می كنم. یكی خیر است و یكی شر.
با ترس و دلهره منتظر ایستادم. خواهرم با نگرانی و دلشوره بی اراده دست ها را به حالت تضرع به جلو دراز كرد و گفت:
- آه آقا جان .....
پدرم بی اعتنا به او مكثی طولانی كرد و گفت:
- دعای خیرم این است كه خدا تو را گرفتار و اسیر این مرد نكند.
باز سكوتی برقرار شد. پدرم آهی كشید و قفسه سینه اش بالا رفت و پایین آمد و ادامه داد:
- و اما دعای شرم. دعای شرم آن است كه صد سال عمر كنی.
سر جایم میخكوب شده بودم. نگاهی متعجب با خواهر بزرگترم رد و بدل كردم. این دیگر چه جور نفرینی بود؟ این كه خودش یك جور دعا بود! پدرم می فهمید كه در مغز ما چه می گذرد. گفت:
- توی دلت می گویی این دعا كه شر نیست. خیلی هم خیر است. ولی من دعا می كنم كه صد سال عمر كنی و هر روز بگویی عجب غلطی كردم تا عبرت دیگران بشوی. حالا برو.
نزدیك در رسیده بودم كه دوباره پدرم صدایم زد. این كه اسمم را ببرد، نه. فقط گفت:
- صبر كن دختر.
- بله آقا جان.
- تا روزی كه زن این جوان هستی، نه اسم مرا می بری، نه قدم به این خانه می گذاری.
فقط گفتم:
- خداحافظ.
- به سلامت.
خجسته و نزهت مرا بوسیدند. برخلاف رسوم متداول آن زمان كه دخترها هنگام ترك خانه پدر گریه می كردند، هیچ یك از ما گریه نكردیم. گریه مال عروس هایی بود كه در آن دل همه خون نباشد.
سوار كالسكه پدرم شدیم. كروك كالسكه را كشیده بودند. یا به علت شرمندگی پدرم یا به دلیل خنكی هوای اول پاییز. دایه مقداری شیرینی و قند و یك قابلمه بزرگ غذا در كالسكه گذاشت و خودش هم سوار شد. وقتی مادر رحیم خواست سوار شود، رحیم خم شد و گفت:
- نه ننه، جا نیست. برو خانه.
مادرش گفت:
- آخر امشب شب عروسی توست.
باز همان لبخند تمسخرآمیز بر لبان رحیم نشست.
- برای همین می گویم برو خانه ات دیگر!
باز خاری در دلم خلید. خوشم نیامد.
در برابر چشم دایه مثل دو مجسمه، مودب و دست به زانو نشستیم. به دستور دایه كالسكه از چند خیابان و یكی دو كوچه گذشت و در محله نسبتا شلوغی مقابل یك خانه كوچك ایستاد.
دایه كلیدی از جیب بیرون كشید و در چوبی سبز رنگ كوچكی را گشود. وارد دالان باریكی شدیم. سمت راست دالان مستراح بود. وقتی دالان به انتها می رسید، با یك پله به حیاط مربوط می شدند. هیزم اندكی در گوشه انبار قرار داده بودند. دست راست، در كمركش حیاط، دهنه تاریك معبری بود كه سقف ضربی از آجر داشت. این دهنه باریك با چند پله به مطبخ كوچك دودزده ای می رسید. میان حیاط حوض كوچكی با آب سبز رنگ لجن بسته قرار داشت. رو به روی در ورودی پلكانی از گوشه حیاط بالا می رفت و به ایوان كوچكی منتهی می شد با دو اتاق. یكی بزرگ تر كه اتاق اصلی بود و به اصطلاح اتاق پذیرایی محسوب می شد و با دری به ایوان باز می شد و از درون به اتاق كوچك تری راه داشت كه اتاق خواب و صندوقخانه ما شد. این اتاق پنجره ای رو به ایوان داشت. ولی برای رفت و آمد به آن باید از اتاق اصلی كه من به آن تالار می گفتم، عبور كرد. چه تالاری! چهار متر و نیم در پنج متر.
كف اتاق ها را دایه با قالی خرسك من فرش كرده و مخده ها را كنار دیوار اتاق بزرگتر جا داده بود. پرده گلدار نسبتا زیبا ولی ارزان قیمتی آویزان كرده بود. در اتاق كوچك تر جنب تالار فرو رفتگی ای در دیوار وجود داشت.
مثل این كه جای گنجه ای بود كه هرگز نصب نشده بود. دایه جلوی آن را نیز پرده آویخته و صندوق لباس ها و وسایل مرا در پشت آن قرار داده بود. روی طاقچه پیش بخاری انداخته و آن را با سلیقه از وسط جمع كرده و سنجاق زیبایی به آن زده بود به طوری كه شكل پروانه به خود گرفته بود. روی آن، بالای طاقچه، یك چراغ لاله و یك آیینه كوچك و شانه گذاشته بود. من عروسی بودم كه حتی آیینه و شمعدان نداشت. لاله دیگر در اتاق بزرگ تر یا به قول من حسرت زده در تالار بود. در این اتاق پذیرایی نیز دو پنجره رو به ایوان در دو طرف در ورودی قرار داشت. یك باغچه كوچك، دو متر در یك متر در كنار حوض بود. خشك مثل كویر. تمام وسعت آن خانه به صد و پنجاه متر نیز نمی رسید.

SonBol 01-13-2011 12:58 PM

رمان بامداد خمار - فصل سی و نهم





دایه خانم اثاث را از كالسكه پیاده می كرد و در آشپزخانه یا اتاق پذیرایی می گذاشت. من پا به حیاط گذاشتم و مات و مبهوت به در و دیوار خیره شدم. تمام این خانه به اندازه حیاط خلوت خانه پدری ام نیز نمی شد. آن عروسی فقیرانه و این خانه محقر و آن روز سخت و درناك كه روز ازدواج من بود، مرا از پا افكنده بود. آب انبار كوچكی درست زیر اتاق بزرگ قرار داشت و من می ترسیدم كه سقف آب انبار كه كف اتاق بود فرو بریزد و ما را در كام خود بكشد. خسته در كنار دیوار ایستاده بودم و به كف آجری و در و دیوار حیاط كه در سایه روشن اول غروب غریب و غمبار می نمود چشم دوخته بودم. بره آهویی بودم كه در دشتی خشك و غریب تنها و سرگردان مانده و در پشت سرش شكارچی و مقابلش سرزمینی مرموز و ناشناخته گسترده بود. تنها و دل شكسته بودم. گله مند از پدرم، از مادرم و از دنیا.

دلم می خواست رحیم نیز كنار من باشد. ولی او درگیر رفت و آمد و كمك به دایه جان بود. این خانه كه برای او نیز تازه بود، ظاهرا در چشم او جلوه ای دیگر داشت. از اتاق خارج شد. متوجه من شد كه كز كرده بودم و هنوز در گوشه حیاط به دیوار تكیه داده بودم. كنارم آمد و دست راست را بالای سرم به دیوار تكیه داد و مرا در سایه وجود خودش قرار داد. اولین دفعه ای بود كه آن موهای پریشان و آن لبخند شیطنت آمیز را این همه از نزدیك می دیدم. پرسید:
- چرا این جا ایستاده ای؟ بفرمایید توی اتاق. شب را تشریف داشته باشید.
لبخند زد و دندان های سفید و محكمش پدیدار شدند و باز دل من ضعف رفت. انگار هر آنچه اندوهبار بود با جریان ملایم و زلالی از قلبم شسته شد. همچون مه در زیر تابش نور خورشید محو و نابود شد. چنان بر من و بر روح من استیلا یافته بود كه با یك نگاهش، با یك لبخندش، با یك كلامش به زانو در می آمدم. اگر لازم می شد، یك بار دیگر می جنگیدم. بار دیگر شكوه و جلال جشن های مجلل ازدواج را زیر پا می گذاشتم. در یك آلونك خانه می كردم ولی فقط به شرط آن كه این مرد این گونه برابرم خیمه بزند و بر سرم سایه بیفكند. حالا تازه متوجه می شدم كه او یك سر و گردن از من رشیدتر است. گرچه دایه سفره را گسترده و بر آن بساط شام را چیده بود، دیگر گرسنه نبودم. دلم نمی خواست شام بخورم. دیگر حتی حضور دایه را نیز نمی خواستم. فقط تنهایی را می خواستم و فقط رحیم را می خواستم. از شوخ طبعی او لذت می بردم. حالا دیگر بوی چوب نمی داد ولی زلف هایش همچنان پریشان بود و چشمانش همان چشمانی بود كه چنان برقی از آن ها ساطع می شد كه وجود مرا تسخیر می كرد. تنها حضور او در كنار من به قلبم آرامش می بخشید و آلام مرا تسكین می داد. انگار خبر خوش و مژده شادی بخشی شنیده باشم خوشحال می شدم.
رحیم دوباره پرسید:
- امشب سر ما منت می گذارید؟
سرم را به دیوار تكیه دادم و چشم هایم را بستم و گفتم:
- امشب و هر شب.
سرش را به عقب انداخت و به قهقهه خندید. شیفته تر شدم. دایه لاله ها را روشن كرد و در طاقچه اتاق ها گذاشت و ما را برای خوردن شام صدا كرد. بعد از مدت ها توانستم یك شكم سیر غذا بخورم. نمی دانم به خاطر آن بود كه فشار پدر و مادرم از سرم برداشته شده بود و از قفسی كه در آن تحت نظر بودم رها شده بودم و مسیر زندگیم به اختیار خودم واگذار شده بود یا به دلیل آن كه به آنچه می خواستم رسیده بودم. حال پرنده ها را داشتم. آزاد، بدون ترس و واهمه. سرخوش.
دایه از جا برخاست و دل من فرو ریخت. گفت:
- محبوب جان، من هم باید بروم. می دانی كه منوچهر بهانه مرا می گیرد. خانم گفتند زود برگردم و به او برسم. آخر خانم جانت خیلی خسته هستند.
مادرم خسته بود؟ برای عروسی دخترش زحمت كشیده بود؟ چه كرده بود؟ چه گلی به سر من زده بود؟ حالا دایه را هم احضار كرده بود. آن هم در شب زفاف من. شبی كه خانواده عروس تا صبح در خانه او می ماندند و او را تنها نمی گذاشتند. ولی در نظر پدر و مادر من رحیم شوهر من آن قدر ها ارزش نداشت. در نظر آن ها او باید مرا به هر صورت كه بودم قبول می كرد و روی سر خود می گذاشت. حتی اگر معلوم می شد دسته گل به آب داده ام و دو تا بچه هم دارم باز رحیم مرا با منت می پذیرفت. مرا، این تافته جدا بافته را. بنابراین حتی حضور دایه نیز غیر ضروری بود.
با رنجش از جا برخاستم و گفتم:
- می روم دست هایم را بشویم.
دایه از پله ها پایین دوید و با پارچ از پاشیر آب آورد. آب حوض كثیف و لجن گرفته بود. می دانست كه به آن دست نمی زنم. رحیم هم همراهم آمد. دایه آب ریخت و ما دست و دهانمان را شستیم و خشك كردیم. رحیم رفت تا چراغ بادی را روشن كند و روی پله دالانی بگذارد كه به در كوچه منتهی می شد تا دایه هنگام رفتن جلوی پای خود را ببیند. بیچاره فیروز خان گرسنه و تشنه توی كالسكه منتظر دایه بود. با وجود اصرار من، دایه جانم لازم ندیده بود كه به او شام بدهد و گفته بود:
- چه خبر است؟ لازم نیست اول غروب شام بخورد. می رود خانه شامش را می خورد. دیر كه نشده! نترس از گرسنگی نمی میرد.
دایه مرا از پله ها بالا و به اتاق تالار برد و در آن جا در بین آن اتاق و اتاق كوچك تر را كه حجله زفاف من نیز بود، گشود. رختخواب ساتن صورتی را روی زمین پهن كرده بود. هر دو چراغ لاله را كه شمع در آن ها می سوخت به آن جا آورد و دو طرف طاقچه نهاد. لاله های رنگین روشن با نقش ناصر الدینشاه كه با سبیل های چخماقی از روی طاقچه به من نگاه می كردند. دایه دست مرا گرفت و گفت:
- بنشین.
روی لحاف دو زانو نشستم و دست ها را بر زانو نهادم. مثل مرغ سركنده بودم. تنم می لرزید. چهر ه ام به سوی در بود. انگار میان دود و مِه احاطه شده بودم. منتظر ناشناخته ای بودم كه چاذب و موحش بود. تنها بودم. بی كس بودم. طرد شده بودم. با این همه به تنها پناهی كه بعد از این در زندگی داشتم دل سپرده و امیدوار بودم.

SonBol 01-13-2011 12:59 PM

رمان بامداد خمار - فصل چهلم



دایه شصت تومان در كف دست من نهاد و گفت:
- این را آقا جانت دادند تا به تو بدهم. خودت خرجش كن...
مكثی كرد و افزود:
- سفره را جمع كرده ام. ولی فرصت نكردم ظزف ها را بشویم. خانم جان منتظر است. گفته اند زود برگردم. شوهرت بد مردی نیست. ماشاالله مقبول است. ولی چاك كار را از اوّل بگیر. مبادا یادت برود كه خودت كی هستی ها! از اوّل كار كوتاه نیا. دلم می خواست امشب اینجا بمانم، خانم جانت اجازه ندادند. ولی مرتب می آیم و بهت سر می زنم.


نمی فهمیدم چه می گوید. گیج بودم. منگ بودم. هول بودم. مثل مست ها سكندری می خوردم. انگار خواب می دیدم. گفتم: - این را بده به فیروزخان.
و دو تومان كف دستش گذاشتم. گفت:
- زیاد است.
گفتم:
- عیبی ندارد. این هم برای خودت.
سه چهار تومان هم به خودش دادم. تعارف كرد. نمی گرفت. به اصرار دادم. پیشانی مرا بوسید و از جا بلند شد و از در بیرون رفت و آن را بست. بعد صدای در تالار را شنیدم كه بسته شد. سپس صدای پای او را بر پلّه ها و صحبت هایش را با رحیم كه می گفت:
- جان شما، جان محبوبه.
و خداحافظی كرد. صدای كش كش قدم ها، صدای بسته شدن در كوچه، صدای پای اسب ها و چرخ های كالسكه را شنیدم كه در خانهْ بزرگ پدری هرگز شنیده نمی شد. چه قدر این خانه به كوچه نزدیك بود. دایه رفت. گذشتهْ من رفت، زندگی بی خیال و كودكانهْ من رفت. باید ول كنم. باید این فكرها را از سر بیرون كنم. در این خانه تنها مانده ام. با رحیم كه نمی دانم كجاست! كه نمی دانم چرا نمی آید! آخر كار خودم را كردم. این چه كاری بود كه كردم؟ این اتاق كوچك كه با تعجّب به دور و بر آن نگاه می كنم خانهْ من است؟ آخ، مادرم را می خواهم. آقا جان را. خجسته را كه با هم كتك كاری كنیم.منوچهر را كه با او بازی كنم. دایه جانم را، دده خانم و فیروز خان و حاج علی را كه نفهم كی صبح می شود و كی شام! كی و چه طور غذا پخته می شود. كی سفره پهن می شود! كی جمع می شود! حالا با این همه ظرف كه در مطبخ تل انبار شده چه كنم؟ نه نباید گریه كنم. دلم می خواهد همهْ این ها را در خواب دیده باشم. صبح كه بیدار می شوم در خانهْ خودمان باشم... آه، صدای پای رحیم است كه از پلّه ها بالا می آید. چه قدر خوب است كه زنش شدم. چه قدر خوب است كه اینجا هستم. در تالار باز و بسته شد. زندگی در خانهْ پدرم چه قدر سوت و كور بود. بی مزه بود. درِ اتاقی كه در آن نشسته بودم گشوده شد. خانهْ پدرم دور شد. همه چیز از یادم رفت.
در میان در اتاق رحیم ایستاده بود. به چهار چوب در تكیه كرده بود. با دست چپ چراغ بادی را كه از حیاط آورده بود بالا گرفت. من همچنان نشسته بودم ولی سرم را پایید نینداختم. نور چراغ كه بر چهرهْ او افتاده بود بیش از نیمی از آن را روشن كرده بود. زلف های پریشان بر پیشانی اش قرار داشت و نیمی از آن روشن تر از نیمهْ دیگر بود كه در تاریكی مانده بود. نور بر او می تابید و گردن و سینهْ او را كه از یقهْ باز پیراهنش دیده می شد روشن می كرد و من پوست تیره و رگ های برجسته را كه از عضلات محكم مردانهْ او بیرون زده بود تماشا می كردم. مسحور شده بودم. انگار مجسمه ای را تماشا می كنم یا تالویی كه آن را به قیمت گزاف و به زحمت خریداری كرده ام. خیرهْ تناسب حیرت انگیز و خواستنی آن بودم. ضرر نكرده بودم. انتخاب خوبی كرده بودم. همان لبخند جذّاب و شیطنت آمیز بر لبانش بود و گفت:
- بالاخره...
سر به زیر افكندم. گفت:
- نه، بگذار سیر تماشایت كم.
باز سر بلند كردم و لبخند زدم. ایستاده بود و به دقّت تماشایم می كرد. آهسته گفت:
- تمام شب های كه راحت خوابیده بودی می دانستی چه بر من می گذرد؟
با تعجّب گفتم:
- راحت خوابیده بودم؟
بی اراده دست ها را به سویش دراز كردم و ادامه دادم:
- هر شب دست هایم به آسمان دراز بود. به درگاه خدا التماس می كردم. التماس می كردم خدایا او را به من بده. او را به من برسان.
آهسته وارد شد و در را بست. چراغ بادی را بین دو لالهْ قدیمی توی طاقچه گذاشت و من همان طور كه نشسته بودم به سوی او چرخیدم. مثل كسی كه با خودش حرف می زند گفت:
- من كه نمی فهمم چه كرده ام! چه ثوابی به درگاه خدواند كرده ام كه تو را به من پاداش داد. هنوز هم گیج هستم. انگار خواب می بینم. می ترسم كه بیدار شوم. آخر چه شد كه و از آسمان به دامان من افتادی محبوبه؟ كه هر روز مثل قرص قمر بر در دكان تاریك من ظاهر شدی! كه نفسم را بریدی، دختر؟
بعد از ماه ها چشمانم را بستم و سر خوش از ته دل خندیدم.

o عمه جان ساكت شد. خسته بود. روحاً و جسماً. سودابه آهسته از جا برخاست. به آشپزخانه رفت تا یك لیوان شیر گرم كند و در آن عسل بریزد و رای عمه جان بیاورد. مخصوصاً تاخیر می كرد. رنگ می كرد تا پیره زن استراحتی كرده باشد. ساعت پنج بعد از ظهر شده بود. وقتی برگشت عمه جان روی صندلی به خواب رفته بود. سودابه لیوان شیر را روی میز گذاشت و اندوهگین به باغ خیره شد. عمه جان از خواب پرید. سودابه لیوان شیر را به دستش داد:
Ø بخورید عمه جان. اگر خسته شدید باقیش بماند برای فردا صبح.
Ø نه جانم. خته نیستم. قصهْ هزار و یكشب كه نیست كه هر روز برایت بگویم. فقط همین امشب حالش را دارم. اشتیاقش را دارم.
v ساكت شد و در حالی كه جرعه جرعه شیر را می نوشید، با افسوس، انگار با خودش صحبت می كند، آهسته و زیر لب گفت:
Ø گرچه دست كمی هم از هزار و یكشب ندارد.
v عمه جان لیوان را به دست سودابه سپرد و ادامه داد.

SonBol 01-13-2011 01:00 PM

رمان بامداد خمار - فصل چهل و یكم





كجا هستم؟ صبح شده؟ سماور غلغل می كند. خسته هستم. آفتاب بالا آمده چقدر روشن است. بوی نان تازه. باز خوابم می آید. حالا زود است. صبر می كنم تا دایه جان بیاید و بیدارم كند.... ناگهان بیدار شدم. این جا هستم. خانه رحیم. خانه خودم. زن رحیم هستم. پس چه كسی سماور را روشن كرده؟ در جای خودم غلت خوردم و از پنجره به آسمان خیره شدم.
در باز شد و رحیم وارد شد.
- بلند نمی شوی، تبل خانم؟
خندیدم:


- وای، آن قدر گرسنه هستم كه نگو. - می دانم. سماور روشن است. ناشتایی آماده است.
- وای، من می خواستم بلند شوم ....
- نمی خواهد شما بلند شوید، خانم ناز نازی. من سماور را روشن كرده ام. نان تازه برایت خریده ام. ظرف ها را هم شسته ام.
با شرمندگی گفتم:
- ظرف ها را؟ خدا مرگم بدهد!
- خدا نكند.
دو ساعت به ظهر بود كه برای خوردن ناشتایی از آن اتاق كوچك بیرون آمدیم. سماور از جوش افتاده بود. تكه ای از نان سنگك را برداشتم. دو آتشه بود. ولی پنیر مانده بود. بوی نا می داد.
- رحیم، این كه بوی نا می دهد.
خندید:
- بده ببینم.
پنیر را بو كرد:
- پنیر به این خوبی! خودم صبح خریدم، كجایش بوی نا می دهد؟ بخور ناز نكن.
من هم خندیدم.
- كاش یك كم پنیر از خانه آقا جانم آورده بودیم.
- پنیر پنیر است. چه فرقی می كند؟
تا سه چهار روز سر كار نمی رفت. با این همه رفته بود و دكان تازه را دیده بود.
می گفتم:
- رحیم جان، سر كار نمی روی؟
می گفت:
- بیرونم می كنی؟
- وای، نه به خدا. ولی دكانت چه می شود؟
- اول باید كمی وسیله بخرم. ابزار كار ندارم. ولی انشاالله جور می شود.
دوان دوان به اتاق خوابمان رفتم و برگشتم:
- بیا، این پنجاه و چهار تومان را بگیر. آقا جانم داده بودند. كارت راه می افتد؟
- راه كه می افتد ولی پولت باشد برای خودت. آقا جانت برای تو داده.
گفتم:
- من و تو كه نداریم. انشاالله كارت كه رو به راه شد، دو برابر پس می دهی.
خندید و پول را به طرف من هل داد. از من اصرار و از او انكار. عاقبت پول را برداشتم و گفتم:
- اگر قبول نكنی می ریزم توی اجاق.
قیافه ام چنان مصمم بود كه گفت:
- من از تو لجبازتر ندیدم دختر.
و پول را از دستم گرفت و دستم را چنان فشرد كه از درد و شادی فریاد زدم. انگشتانم را بوسید.
كمی مكث كردم و با تردید گفتم:
- رحیم، فكر نظام نیستی؟
با تعجب پرسید:
- فكر نظام؟
- آره نمی خواهی توی نظام بروی؟ مگر نمی خواستی صاحب منصب بشوی؟
ناگهان به یادش آمد:
- چرا، چرا، البته ....
كمی فكر كرد و اضافه كرد:
- ولی اول باید به این دكان سر و سامان بدهم. خیالم از جانبش آسوده شود. بعد یك نفر را می گیرم كه جای من آن جا بایستد .....
با همان نگاه شوخ در چشمانش خندید:
آره، شاگرد می گیرم. یك شاگرد نجار. البته اگر عاشق پیشه از آب در نیاید! و خودم می روم نظام.
هر دو خندیدیم.

******
راه و چاه خانه داری را بلد نبودم. كار كردن را بلد نبودم. بدتر از همه خرید كردن را بلد نبودم. از رفتن به در دكان بقال و قصاب و نانوا عار داشتم. صبح ها او زود از خواب بیدار می شد. نان می خرید و سماور را روشن می كرد و بعد، تا من رختخواب ها را جمع كنم، ظرف ها را می شست. من باز هم عارم می آمد. دلم نمی خواست شوهرم ظرف بشوید. دلم می خواست كلفت داشتیم. نوكر داشتیم. ولی مگر می شد. زندگی واقعی چهره نشان می داد. زندگی فقط آواز قمر نبود. حافظ نبود. لیلی و مجنون نبود. كاغذ پراكنی از سر دیوار نبود. دیگر نگاه های دزدانه و عاشقانه و آه های جگر سوز نبود. این هم بود. نان و گوشت و آب هم بود. عرق ریختن و نان در آوردن. جان كندن و خانه داری كردن. شستن، پختن، و روفتن. با این همه زندگی در كنار او شیرین بود. سهل و ممتنع بود.
وقتی مرا در مطبخ می دید. در آن مطبخ گود افتاده تاریك كه در تدارك غذای ظهر بودم، می گفت:
- مثل مرواریدی هستی كه توی زغالدانی افتاده است.
یا این كه:
- ناهار درست نكن محبوبه جان. حاضری می خوریم. حیف از این دست هایت است. نمی خواهم خراب بشوند.
من تشویق می شدم. از سختی های كارم برایش نمی گفتم. به هیچ وجه اجازه نمی داد ظرف بشویم. هر وقت از سر كار برمی گشت، بعد از خوردن غذا، تمام ظرف ها را می شست. می گفت دستت خراب می شود. قوزت در می آید. با این همه تازه می فهمیدم جارو كردن حیاط، پختن غذا، رفت و روب خانه، یعنی چه؟ هر كار جزئی خانه برای من عذاب و اكراه داشت. از سر و صدای بچه های محل و گفت و گوی پر سر و صدای همسایگان زجر می كشیدم. خانه پدرم چنان بزرگ بود كه هرگز هیچ صدایی به درون حیاط و ساختمان های با شكوه آن نفوذ نمی كرد. مثل این خانه به اندازه پوست گردو نبود. چرا این محله این قدر شلوغ و پر هیاهو بود؟ فریاد گوش خراش آب حوضی، صدای لبو فروش، فروشندگان دوره گرد. صدای لباس، كفش، پالتو، كت كهنه می خریم .... صدای جیغ و داد بچه ها. رفت و آمد و گفت و گوی عابرین و گاه صدای سم اسب ها و چرخ درشكه یا گاری ها. من همیشه گوش به زنگ تشخیص این صداها و قیاس آن با محله خودمان بودم.

SonBol 01-13-2011 01:00 PM

رمان بامداد خمار - فصل چهل و دوم



بدترین مرحله، كشیدن آب حوض و شب هایی بود كه نوبت ما بود. میراب محله می آمد و سر و صدا و احیانا جنگ و دعوای همسایه ها بر سر آب آغاز می شد. من در رختخواب می ماندم. چون هوا كم كم سرد شده بود، لحاف را تا زیر گلو بالا می كشیدم و به گفت و گوی میراب محله با رحیم و صدای رفت و آمد و آب انداختن به آب انبار و حوض گوش می دادم. بعد رحیم می آمد. دست ها را به هم می مالید و می گفت:
- اوه ... هوا دارد سرد می شود.
- چه قدر برو بیا و سر و صدا بود. مگر چه كار می كردید؟
- به، چه سر و صدایی خانم جان. تو چه قدر از مرحله پرت هستی. این محله كه خیلی خوب است جانم . باید محله ما را می دیدی!
http://www.gigaimage.com/images/tul2h7ydg4xbhq7itt5.jpgبدترین مرحله، كشیدن آب حوض و شب هایی بود كه نوبت ما بود. میراب محله می آمد و سر و صدا و احیانا جنگ و دعوای همسایه ها بر سر آب آغاز می شد. من در رختخواب می ماندم. چون هوا كم كم سرد شده بود، لحاف را تا زیر گلو بالا می كشیدم و به گفت و گوی میراب محله با رحیم و صدای رفت و آمد و آب انداختن به آب انبار و حوض گوش می دادم. بعد رحیم می آمد. دست ها را به هم می مالید و می گفت:
- اوه ... هوا دارد سرد می شود.
- چه قدر برو بیا و سر و صدا بود. مگر چه كار می كردید؟
- به، چه سر و صدایی خانم جان. تو چه قدر از مرحله پرت هستی. این محله كه خیلی خوب است جانم . باید محله ما را می دیدی!
نمی پرسیدم محله شان چه خبر بوده است. نمی خواستم بدانم. خیالم راحت می شدم كه رحیم با زرنگی هم حوض را آب انداخته هم آب انبار را. حالا هم سرد و یخ كرده از هوای پاییز پیش من برگشته.
غصه دیگرم حمام بود. این جا حمام سرخانه نداشتیم. باید به حمام بیرون می رفتم. كسی هم نبود كه بقچه و اسباب حمام مرا به حمام ببرد. باید مثل دایه جان و دده خانم اسباب حمامم را زیر بغلم می زدم و با خودم می بردم.
وقتی می خواستم به حمام بروم، از روز قبل عزا می گرفتم. بقچه حمام را خیلی كوچك و مختصر می بستم تا بتوانم آن را زیر چادر بگیرم. زود می رفتم و كارگر می خواستم. این جا مثل محله خودمان سرشناس نبودم. كارگرها دیگران را به خاطر گل روی من كنار نمی گذاشتند. باید منتظر نوبت می شدم و یا خودم خودم را می شستم. این جا دیگر كسی تملق مرا نمی گفت. مشت و مال و ناز و نوازش در بین نبود. از ترشی و گوشت كوبیده شب مانده خبری نبود. هر وقت رحیم به حمام می رفت، من خواب بودم و قبل از این كه من بیدار شوم بازگشته بود و من خوشحال بودم. چون دلم نمی خواست او را آن طور بقچه به بغل در راه برگشت از حمام ببینم. به یاد حاج علی می افتادم.
مشكل بعدی شستن رخت و لباس بود. اصلا نمی دانستم چه باید بكنم. تمام لباس هایمان كثیف شده و گوشه صندوقخانه اتاق روبه رویی بغل در حیاط تلنبار شده بود.
اولین ماهی كه دایه آمد و سی تومان مرا آورد، گفتم:
- دایه جان، بگو رختشویی خودمان بیاید. هر دو هفته یك بار.
با نگرانی گفت:
- نه جانم. او كه این همه راه را تا اینجا نمی آید. تا به این جا برسد ظهر است.
فهمیدم كه صلاح نمی داند او وضع و زندگی مرا ببیند.
- پس من چكار كنم؟
- خودم یكی را در همین حول و حوش پیدا می كنم. باید به دكاندارها بسپارم.
آن روز دایه جانم لباس های ما را شست و تا قبل از پایان ماه توانست زنی دراز و لاغر و پركار را پیدا كند. اسمش محترم بود و پانزده روز یك بار می آمد تا لباس های ما را بشوید. رحیم كاری به این كارها نداشت.
عاقبت بعد از سی روز مادر رحیم به دیدن ما آمد. زن با مزه و بذله گویی به نظرم رسید. گر چه اصلا قابل مقایسه با خانم جان خودم یا حتی خاله و زن عمو و عمه جانم نبود. حركاتش تند و زبر و زرنگ بود. با اصرار از من می خواست كمكم كند. گفتم:
- خانم، به خدا كاری ندارم. فقط یك نوك پا می روم برای ظهر خرید می كنم و برمی گردم.
به اصرار پول را از من گرفت و خودش برای خرید رفت. من نفسی به راحت كشیدم. از خرید كردن بیش از هر كاری عار داشتم. برنج و روغن را دایه از خانه پدرم آورده بود. ولی سبزی و گوشت خریدن برایم عذابی بود.
چادرش را به كمر بست و همه چیز را شست و آماده كرد و مرتب گذاشت. من بدم نمی آمد ولی مرتب تعارف می كردم. این هم برای دو سه روزمان. بعدش چه؟ باید دوباره سبد می گرفتم و به كوچه و خیابان می رفتم.

SonBol 01-13-2011 01:02 PM

43
 
رحیم آمد و هر سه با هم ناهار خوردیم. مادر شوهرم با من مهربان بود. بی نهایت به او احترام می گذاشتم. همان طور كه مادرم رفتار می كرد. همان طور كه به من یاد داده بودند. بعد از چای عصر، مادر شوهرم چادر بر سر افكند كه برود. خواستم به همراه رحیم تا نزدیك در كوچه همراهش بروم. تعارف كرد و چون اصرار كردم، به جان پدرم قسم داد. - نه محبوبه جان. جان آقا جانت نیا. من ناراحت می شوم.
با رحیم تا وسط حیاط رفتند ولی جلو تر نرفت. همان جا ایستاده بود و با رحیم پچ پچ می كرد. خیلی آرام و آهسته. رحیم كلافه بود. با عصبانیت دست تكان می داد. به چپ و راست می رفت. به پنجره اتاقی كه من در آن بودم اشارهمی كرد. حتی یك بار تا نزدیك پلكان آمد و دوباره برگشت.
http://www.gigaimage.com/images/tul2h7ydg4xbhq7itt5.jpgرحیم آمد و هر سه با هم ناهار خوردیم. مادر شوهرم با من مهربان بود. بی نهایت به او احترام می گذاشتم. همان طور كه مادرم رفتار می كرد. همان طور كه به من یاد داده بودند. بعد از چای عصر، مادر شوهرم چادر بر سر افكند كه برود. خواستم به همراه رحیم تا نزدیك در كوچه همراهش بروم. تعارف كرد و چون اصرار كردم، به جان پدرم قسم داد.
- نه محبوبه جان. جان آقا جانت نیا. من ناراحت می شوم.
با رحیم تا وسط حیاط رفتند ولی جلو تر نرفت. همان جا ایستاده بود و با رحیم پچ پچ می كرد. خیلی آرام و آهسته. رحیم كلافه بود. با عصبانیت دست تكان می داد. به چپ و راست می رفت. به پنجره اتاقی كه من در آن بودم اشارهمی كرد. حتی یك بار تا نزدیك پلكان آمد و دوباره برگشت. در نهایت مادر شوهرم انگشت اشاره را با عصبانیت به سوی او تكان داد. انگار تهدیدش می كرد. كم كم صدایشان بلند می شد. فقط شنیدم كه رحیم می گفت:
- صدایت را بیاور پایین، می شنود.
دوباره نجواكنان شروع به جدال كردند و بعد ناگهان مادر شوهرم مثل برق چرخید و با عصبانیت به سرعت به طرف دالان و در كوچه رفت. در را گشود و خارج شد و آن را محكم پشت سرش به هم زد. رحیم وسط حیاط انگار خشك شده بود. مدتی ایستاد و به سوی در كوچه خیره ماند. بعد سر را پایین انداخت و به فكر فرو رفت. آن وقت آهسته آهسته، به سوی تالار، همان تالار كوچك و محقرمانه به راه افتاد و سرافكنده از پله ها بالا آمد.
- چه شده رحیم؟
- هیچ. مگر قرار بود چیزی بشود؟
- نه. ولی مثل این كه با مادرت جر و بحث داشتید.
- نه، داشتیم خداحافظی می كردیم.
با خنده گفتم:
- این رسم خداحافظی است؟
- ولم كن محبوبه، تو دیگر دست از سرم بردار.
با عتاب و خطاب صحبت نمی كرد. انگار التماس می كرد. كلافه بود. یك جا بند نمی شد. سكوت كردم. نمی خواستم آزارش بدهم. هر گرفتاری بود یا خود به تنهایی آن را حل می كرد یا عاقبت برای درد دل به سویم پناه می آورد. تا شب حالت طبیعی نداشت.
- شام می خوری؟
- نه، میل ندارم محبوب. تو تنها بخور.
طاقچه جلوی پنجره اتاق فقط نیم متر تا زمین فاصله داشت. رحیم رفت و لب طاقچه پنجره نشست. آرنج ها را به زانو تكیه داده و سر به زیر انداخته بود. چه فكری این طور آزارش می داد؟ مادرش چه گفته بود؟ حتما به من مربوط می شد. آخر رحیم گفت می شنود. حتما منظورش من بودم. لابد من بودم كه نباید می شنیدم.
رفتم كنار پایش روی زمین نشستم:
- رحیم جان، اگر تو شام نخوری من هم نمی خورم .... بگو چه شده؟
- موضوع مهمی نیست، خودم یك كاری می كنم.
- خوب بگو بدانم، من كار بدی كرده ام؟
سر بلند كرد و لبخند محزونی به رویم زد و پرسید:
- مگر می شود تو كار بدی بكنی؟
- پس چی؟ چه شده، چرا نمی گویی؟
- آخر می ترسم ناراحت بشوی. خودم یك فكری برایش می كنم.
دیگر داشتم دیوانه می شدم. یعنی چه! برای چه فكری می كند؟ چه مسئله ای است كه این قدر زجرآور است كه شنیدنش مرا نیز ناراحت می كند؟ با بی طاقتی پرسیدم:
- رحیم، من كه دیوانه شدم. تو را به خدا بگو چه شد! به خدا ناراحت نمی شوم. این طوری بیشتر زجركشم می كنی. چرا حرف نمی زنی؟
مكثی كرد و به كف دست هایش خیره شد. انگار خجالت می كشید چیزی بگوید. عاقبت با صدایی كه به زحمت از گلویش بیرون می آمد گفت:
- من چیزی از كسی قرض گرفته ام. یعنی من نگرفته ام، مادرم برایم گرفته. حالا طرف مالش را می خواهد.
دلم كمی آرام گرفت:
- خوب، این كه چیزی نیست. مرا ترساندی. مالش را پس بده. حالا مگر مالش چه بوده؟
به كف اتاق خیره شده بود و انگشت دست ها را در یكدیگر فرو برده بود.
- گوشواره یی كه سر عقد به تو دادم.
انگار كاسه آب سردی بر سرم فرو ریختند. یخ كردم. وا رفتم. جلوی خودم را گرفتم تا آه از نهادم بر نیاید. مدتی سكوت برقرار شد. آهسته و شرمنده ادامه داد:
- می خواستم پول جمع كنم و پولش را بدهم. ولی مادرم می گوید نمی شود. یارو خود گوشواره را خواسته ... محبوب، من بهترش را برایت می خرم.
از دلم خون می چكید. چنین روزی را به خواب هم نمی دیدم. با این همه دلم به حالش سوخت. انگار غرورش مثل شمع قطره قطره آب می شد و بر زمین می ریخت. دست روی زانویش گذاشتم:
- رحیم جان، من تو را می خواهم نه گوشواره را. چرا زودتر نگفتی. همین الان می آورم.
بلند شدم و به اتاقی كه اتاق خواب و صندوقخانه ما بود دویدم و گوشواره را با النگویی كه مادرش داده بود آوردم و به دست او دادم. گفت:
- النگو را دیگر چرا؟ این مال مادرم است. پولش را قسطی به او می دهم.
شستم خبردار شد. پس مادرش النگو را هم خواسته بود. همان زنی كه آن روز از صبح تا شب قربان صدقه من رفته بود. همان زنی كه دلم می خواست به جای مادرم قبولش كنم، این طور آب زیر كاه از آب درآمده بود. گفتم:
- پس مادرت النگو را هم خواسته دیگر؟ ببر همه را پس بده.
از جا بلند شد و رو به پنجره ایستاد و گفت:
- خوب، می گوید یادگار شوهرم است. این ها را برای حفظ آبروی تو دادم. لازم بود سر عقد به زنت یك چیزی بدهم ....
باز مكث كرد و افزود:
- اگر دوستشان داری پولش را به مادرم می دهم. قسطی می دهم.
از هرچه طلا و جواهر بود نفرت پیدا كردم. گفتم:
- نه رحیم. ببر بده. من از تو هیچ چیز نمی خواهم. من كه برای طلا و جواهر زن تو نشدم.
دوباره روی طاقچه نشست و دست های مرا گرفت:
- محبوبه، من شرمنده تو ....
دست روی دهانش گذاشتم. دنیا برای من همان گوشه كوچك اتاق بود. گفتم:
- نه، نگو رحیم. این حرف ها را نزن. فدای سرت.
كف دستم را بوسید و گفت:
- من این دست های كوچك را غرق النگوی طلا می كنم. به این گوش های ظریف گوشواره الماس می كنم. به این گردن سپید سینه ریز می بندم. حالا می بینی محبوبه. یك روز، روزی كه پولدار بشوم، به خاطر تو اگر شده شب و روز، روزی كه پولدار بشوم، به خاطر تو اگر شده شب و روز جان بكنم، این كار را می كنم. اگر نكردم! حالا می بینی. بگذار امسال بگذرد. بگذار این دكان سر و سامانی بگیرد .... می روم توی نظام، محبوب جان، هر كار كه تو دوست داری می كنم.
از ذوق قند توی دلم آب می كردند. از شوق به گردنش آویختم. گور پدر دست بند. گور پدر گوشواره ....

فرانک 01-13-2011 02:46 PM

وای مینا جون دستت درد نکنه عالیه
من چند سال پیش این داستان خیلی قشنگو خوندم چه قد دلم میخواست بازم بخونمش یادمه یه عالمه برا الماس و محبوب اشک ریختم

kabootarnaz2001 01-29-2011 01:05 PM

تورو خدا بقیه اشو بنویسین...مرسی

ساقي 01-29-2011 03:33 PM

رمان بامداد خمار به قلم فتانه حاج سيد جوادي
 
انگار همه دنیا چشم در آورده بودند و مرا نگاه می كردند. از كنار كوچه می رفتم و پیچه را روی صورتم انداخته بودم. بچه ها بعضی كثیف و بعضی تر و تمیز تك و توك توی كوچه ولو بودند. زندگی جریان عادی خود را داشت، رفت و آمد گارها، درشكه ها، فروشندگان دوره گرد و زن های خانه دار كه برای خرید می رفتند، رفت و آمد مردم عامی، كسبه گرفتار كارهای روزانه، سر و كله زدن با مشتری یا شاگرد دكان. بعضی نیز سینه آفتاب نشسته و از فرط بیكاری شپش از یقه لباس خود می گرفتند. و من، دختر بصیرالملك، پای پیاده، تك و تنها، سبد به دست، به دكان بقالی و قصابی و سبزی فروشی می رفتم. نمی خواستم دردم را به رحیم بگویم كه غصه بخورد. دلم می خواست برایش همسر كاملی باشم. می گفتم:

- سلام آقا، سبزی پلو دارید؟

سبزی فروش با تعجب به من نگاه می كرد و با لحنی جاهل مآبانه می گفت:

- پس اینا علفه؟!

عجب لات بی سر و پایی است. این چه طرز حرف زدن است. شیطان می گوید برگردم و بروم. اما ناهار نداریم. اگر از این جا نخرم از كی باید بخرم؟ سبزی فروش محله است. همیشه با او سر و كار خواهم داشت. از قصاب دو كیلو گوشت می خواستم. می پرسید:

- مهمان داری آبجی؟

نه، مهمان نداشتم. من بودم و رحیم. ولی از آن جا كه در خانه پدرم كمتر از دو سه كیلو گوشت روزانه خریده نمی شد، از آن جا كه حاج علی همیشه به دستور مادرم به اندازه دو سه نفر هم غذا اضافه درست می كرد، من خجالت می كشیدم كمتر از این مقدار گوشت بخواهم. هنوزاز چارك و سیر عار داشتم. می خواستم بگویم به تو چه من مهمان دارم یا نه! تو بهتر می دانی یا مادرم؟ تو واردتر هستی یا حاج علی؟ ولی مثل این كه یارو زیاد هم بد نمی گفت. ما كه دو نفر بیشتر نیستیم!

می گفتم:

- خوب، یك كیلو.

نگاهی با تعجب به سراپای من می انداخت و گوشت را به دستم می داد و با خودش غر می زد:

- خودش هم نمی داند چه می خواهد.

باز با خشم می آمدم و باز جلوی خود را می گرفتم. زن های دیگر می آمدند و سر دو سیر و نیم گوشت و یك كیلو سبزی دو ساعت با قصاب و سبزی فروش كلنجار می رفتند. گوشت خوب می خواستند. سبزی بدون گل می خواستند كه تازه باشد. گوشت من همیشه پر از آشغال و نپز بود. سبزی پر از گل بود. رحیم وقتی گوشت را می دید ناچار آن را می برد تا پس بدهد و یا به قول من گوشت خوب تهیه كند. با این همه كم كم عادت می كردم. ولی گاهی غم سقوط از زندگی راحت در خانه پدری به دلم نیش می زد. ولی فقط گاهی، گاهی كه رحیم نبود. گاهی كه كارهای خانه به من فشار می آورد. گاهی كه خیلی تنها بودم.


_________________

ساقي 01-29-2011 03:34 PM

رمان بامداد خمار به قلم فتانه حاج سيد جوادي
 
باز سر ماه شد و دایه ام آمد. سی تومان را آورد و از احوالم پرسید. پدر و مادرم سلام نرسانده بودند. از من پرسید كه راضی هستم؟ خوشحال هستم یا نه؟البته كه بودم. وقتی كه نشست:

- دایه جان، تعریف كن خانم جانم چه طور است؟ آقا جان حالش خوب است؟ منوچهر، خجسته، فامیل، همه خوب هستند؟

- آره ننه، خوب هستند. الحمدلله. خجسته سلام رساند.

- نزهت چه طور است؟ شوهرش، پسرش؟

دایه خندید:

- الهی آتش به جان نزهت نگیرد. با آن دسته گلی كه به آب داده!

هیجان زده گفتم:

- چه كار كرده دایه جان، چه كار كرده؟

- هیچی. از همان كارهای همیشه. از همان كلفت هایی كه همیشه می گوید.

- به كی گفته دایه جان؟ برایم تعریف كن. چه كار كرده؟

دایه ام سرحال و سردماغ گفت:

- هیچی. رفته بود یك جا مهمانی. اتفاقا دخترز عطاالدوله هم آن جا بوده، كه برادرش خواستگار تو بوده. یادت هست؟

- آره، آره كه یادم است. همان دختری كه خیلی هم زشت بود؟

- بعله ... همان كه انگار از دماغ فیل افتاده بود. وقتی صحبت خوب گل می اندازد، دختر عطاالدوله از آن طرف اتاق بی مقدمه جلوی همه بلند بلند به نزهت كه این طرف اتاق بوده می گوید:

« خوب نزهت خانم، به سلامتی، شنیدم محبوبه خانم عروس شده اند. مبارك باشد. »

نزهت می گوید فورا فهمیدم می خواهد نیش و كنایه بزند، گفتم:

- سایه شما كم نشود و شروع كردم با خانم بغل دستی صحبت كردن. ولی او دست برنمی دارد و می گوید:

« گویا خاطرخواه هم شده بودند. نزهت هم با كمال پررویی می گوید: بعله .... چه جور هم خانم. یك نه صد دل عاشق شده بودند. »

بعد خواهر شازده می گوید:

- ما اول كه شنیدیم اصلا باورمان نشد. بدتان نیایدها .... ولی آخر حیف از محبوبه خانم نبود؟ با یك نجار؟ ما كه خیلی تعجب كردیم.

نزهت می گوید من كه از اول خودم را آماده كرده بودم، تكانی به هیكل خودم دادم ... ماشاالله هیكل نزهت جانم هم كه به قاعده خمره ....

دایه خندید. من هم خندیدم و گفتم:

- وای دایه جان، خدا مرگم بدهد. این حرف ها چیست كه می زنی؟

ولی بدنم از اندوه و خشم می لرزید. به روی خود نیاوردم. دایه جانم گفت:

- مگر دروغ می گویم؟ قربانش بروم عیالواری است دیگر .... بعله، همان طور كه نشسته بوده هیكلش را می چرخاند و كجكی، پشت به او می نشیند. نه می گذارد، نه برمی دارد، و جلوی همه می گوید:

- وا! چرا باورتان نشد خانم؟ كار تعجبی كه نكرده، با یك جوان ازدواج كرده. حالا نجار است باشد. كار كه عار نیست. شما كه توی شازده ها هستید باید چشم و گوشتان از این حرف ها پر باشد. تعجب كار طاهره خانم دارد كه قصه خوشنامی اش!! مثنوی هفتاد من كاغذ است!

گفتم:

- وای دایه جان، خدا مرگم بدهد. همین طور گفته؟ جلوی همه؟ خواهر زن عطاالدوله را گفته؟ خاله دختره را؟! او چه گفته؟

او؟ چی داشته بگوید؟ صدایش در نیامده. بعد هم سردرد را بهانه كرده، بلند شده رفته. خانم جانتان نزهت را دعوا كردند و گفتند خیلی بد حرفی زدی. ولی نزهت جانم برگشت گفت:

- چرا؟ مردم خودشان هزار ننگ دارند انگار نه انگار. حالا من بنشینم دختره بد تركیب بوزینه جلوی همه ریچار بارم كند؟ نه خانم جان. من مثل شما نیستم كه دائم ملاحظه این و آن را بكنم و توی دلم خون بخورم. من مثل شما از این و آن نمی خورم. بگذار بگویند نزهت بی چاك و دهن است. بگذار از من حساب ببرند. این مردمی كه كور عیب خود و بینای عیب دیگران هستند، حقشان همین است.

چه قدر با دایه خندیدیم. چه قدر نزهت برایم عزیز بود. خوب حق او را كف دستش گذاشته بود. گفتم:

- دایه جان، از طرف من نزهت را ببوس. آن لپ های تپلش را محكم ببوس. بگو دستت درد نكند. خوب حقش را كف دستش گذاشتی. بگو دلم برایت تنگ شده است.

چانه ام لرزید كه گریه آغاز شود. جلوی خودم را گرفتم. وقتی دایه می رفت او را بوسیدم. انگار آقا جانم را می بوسم. مادرم را می بوسم. نزهت و خجسته و منوچهر را می بوسم. خاك كوی دوست را می بوسم.



_________________

ساقي 01-29-2011 03:37 PM

رمان بامداد خمار به قلم فتانه حاج سيد جوادي
 
وقتی كه او رفت، پول را سرطاقچه گذاشتم. ظهر كه رحیم آمد، خوشحال بود. سفارش كار گرفته بود. پرسیدم:

- از كی؟

- از یكی از نجارهایی كه سرش خیلی شلوغ است. می گفت تمام در و پنجره خانه یكی از اعیان و اشراف را دست گرفته و حالا كه دید نمی رسد كار را به موقع تمام كند، كار مرا دید و پسندید، جزئی از آن كارها را به من سپرد.

از جیبش پنج تومان بیرون آورد و كنار پول های من گذاشت روی طاقچه. بیعانه گرفته بود. از كار گرفتن او خوشحال بودم.

می دانستم كارش نقص نداردو اگر دنبالش را بگیرد، خیلی زود ترقی می كند. ولی از طرز حرف زدنش مكدر می شدم. دلم نمی خواست بگوید اعیان و اشراف. وقتی این اصطلاح را به كار می برد، انگار از پایین به بالا نگاه می كند. من هم به حكم آن كه همسر او بودم، ناگزیر شانه به شانه او و تا حد او پایین كشیده می شدم. دلم می خواست بگوید یكی از ما ... یا نمی دانم، چیز دیگر، هر چیز دیگر كه ممكن بود. آخر دختر یكی از همین اعیان و اشراف در خانه او بود. ولی انگار او اصلا متوجه این نكته نبود. آیا میل به بالا آمدن نداشت؟ جای خود را در همان زندگی قبول كرده بود و آن را عادی می شمرد. احساس خفت نمی كرد؟ اشتیاقی برای ترقی نداشت؟ نمی خواست بال در آورد و به سوی اوج پرواز كند؟ ....

نمی دانم، نمی دانم چه طور بگویم، ولی خاطرم مكدر بود. به خصوص بعد از شنیدن حرف های دختر عطاالدوله بسیار اندوهگین بودم. به دنیای غریبی وارد شده بودم. لبخندی برای تشویق او بر لب آوردم كه محزون بود. بیچاره نمی فهمید چه دردی دارم. فورا پرسید:

- ناراحتی محبوبه؟

- از چی؟

- نمی دانم!

- نه. ناراحت نیستم. فقط دلم برای خانم جانم تنگ شده. فقط همین.

خندید و كنارم نشست. دستش را زیر چانه ام زد و سرم را بلند كرد. با آن چشم های وحشی در چشمانم نگاه كرد و گفت:

- دیگر از این حرف ها نزنی ها! حالا دیگر باید خودت كم كم خانم جانم بشوی.

وقتی چشمانش را آن قدر از نزدیك می دیدم، آن قدر نزدیك به صورتم، آن قدر در دسترس و بدون هیچ مانع، دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. تمام اعیان و اشراف و فقرا و ضعفا از یادم می رفتند. سر بلند كردم تا به او نزدیك شوم. بوی چوب می داد. نمی دانم چرا اشتیاقم از بین رفت. خوشم نیامد.

*****
شب ها بعد از شام توی اتاق بزرگتر، همان كه من به آن تالار می گفتم، می نشستیم. راستی كه حسرت به دل بودم. آن جا هم اتاق پذیرایی بود. هم نشیمن، هم غذاخوری، جای دیگر نداشتیم. تمام خانه به اندازه یك لانه مرغ بود. بنابراین چرا باید از كمی رفت و آمد و عدم معاشرت دلگیر می شدم؟ جایی را نداشتم كه از افراد فامیلم، از آن هایی كه دماغ خود را بالا می گرفتند و اتاق ها را می شمردند و از اثاث سیاهه برمی داشتند پذیرایی كنم. آن طور پذیرایی كنم كه دلم می خواست. آن طور كه باعث حرف و پچ پچ نشود.

*****
هوا كم كم سرد شده بود. رحیم كرسی كوچكی برایم ساخت. آن را گوشه تالار گذاشتیم و برای دور آن از لحاف و تشك ها و پشتی هایی كه من به عنوان جهاز آورده بودم استفاده كردیم. چیزی نداشتیم كه برای زیبایی روی كرسی بیندازم. به یاد طاقه شال افتادم كه دایه با جهازم آورده و در صندوقم پشت پرده گذاشته بود. آن را آوردم و روی كرسی انداختم. شب ها چراغ گردسوز را روشن می كردیم و توی سینی مسی كنگره دار روی كرسی می گذاشتیم. شام را زیر كرسی می خوریم. چای می نوشیدیم و هر دو چسبیده به هم یك طرف كرسی می نشستیم و من اشعار عاشقانه لیلی و مجنون یا حافظ را برایش می خواندم.

غلام عشق شو كاندیشه اینست

همه صاحبدلان را پیشه اینست

یا خوابش می برد یا گوش می داد و می خندید. زیاد اهل ذوق نبود.

می گفتم:

- رحیم، لذت نمی بری؟ خوشت نیامد؟ الحق كه فقط باید صاحب منصب بشوی.

یك شب كاغذ سفید و دوات و قلم نئی آورد و گفت:

- می خواهم برایت شعر بنویسم تا بفهمی من هم چیزهایی سرم می شود.

بعد كنار من در زیر كرسی نشست و با خطی كه واقعا خوش و زیبا بود نوشت:

دل می رود ز دستم، صاحبدلان خدا را

دردا كه راز پنهان، خواهد شد آشكارا

ناگهان خاطرات گذشته همچون موجی از گرما به صورتم خورد و سرخ شدم. به اصرار وادارش كردم كه آن خط خوش را بالای طاقچه به دیوار بكوبد.

_________________

ساقي 01-29-2011 03:37 PM

یك روز بعدازظهر مادرش باز به خانه ما آمد. من او را با احترام طرف بالای كرسی نشاندم. رحیم چندان اعتنایی به او نكرد و من آن را به حساب پس گرفتن النگو و گوشواره ای كه سر عقد به من داده بود، گذاشتم. اصرار كردم شام بماند، بدون تعارف ماند. مرتب پر حرفی می كرد و می خندید. دندان های سفید و محكمی داشت. اگر رد پای زمان را از چهره او پاك می كردند، همان بینی و لب و دهان رحیم بر جای می ماند. ولی چشم ها ریز و نافذ و مرموز بودند. دیگر گول قربان صدقه هایش را نمی خوردم. دیگر به او اعتماد نداشتم. انگار نه انگار كه گوشواره ها را از گوش من بیرون كشیده بود. با نهایت شهامت به چشم هایم خیره شده بود و از زمین و زمان حرف می زد.

برایم تعریف كرد كه چه گونه دو فرزند بزرگ ترش كه قبل از رحیم به دنیا آمده بودند، از بیماری های مختلف مرده اند. هر دو هم پسر، كه چه طور رحیم همه چیز اوست. قوت زانوی او، نور چشمش و چه قدر آرزوی دامادی او را داشته است. من به احترام مادر شوهرم روبه روی رحیم كه تا خرخره زیر كرسی فرو رفته بود، نشسته بودم.

رحیم غرغر كرد:
- ننه چه قدر حرف می زنی! تخم مرغ به چانه ات بسته ای؟

آن شب هر سه زیر كرسی خوابیدیم و باز من دلم گرفت. صبح، مثل همیشه رحیم زودتر از من بیدار شد و بساط ناشتایی را كنار اتاق برپا كرد. دلم می خواست از جا بلند بشوم و كمكش كنم. ولی خسته بودم و تنبلی كردم.

موقعی كه پای سماور نشستم تا برای همه چای بریزم، چشمان مادرش برقی زد و به رحیم گفت:

- رحیم، مگر مرغت می خواهد تخم طلایش را بگذارد؟

معنای حرف او را نفهمیدم و پرسیدم:

- چی گفتید خانم؟

رحیم با بی اعتنایی در حالی كه یك آرنج را روی زانو نهاده و چای را در نعلبكی ریخته فوت می كرد، حالتی كه من از آن بدم می آمد، گفت:

- هیچی، می پرسد تو حامله هستی یا نه. نخیر، حامله نیست.

مادرش پشت چشمی نازك كرد و گفت:

- آخر وقتی دیدم محبوبه جان صبح بلند نشد چای درست كند، پیش خودم گفتم حتما خبرهایی هست. محبوبه جان، رحیم خیلی خاطرت را می خواهد ها! توی خانه خودمان دست به سیاه و سفید نمی زد.

از غیظ آتش گرفتم. توقع شنیدن این حرف ها را نداشتم. در خانه پدری كسی از گل بالاتر به من نگفته بود. چه برسد به نیش و كنایه. با ملایمت و ادب گفتم:

- خوب خانم، من هم در خانه خودمان دست به سیاه و سفید نمی زدم.

به قهقهه خندید و به لحن طنزآلود گفت:

- خوب، همین است كه لوس شده ای دیگر، مادر جون.

بغض گلویم را گرفت. آهسته استكان چای خود را بر زمین نهادم و نشستم. دلم می خواست جواب دندان شكنی به او بدهم ولی بلد نبودم. شرم و حیا و احترام به بزرگ تر مانع می شد. ملاحظه ای كه نسبت به رحیم داشتم مانع شد. من این طور بار آمده بودم. نمی توانستم چشم خود را ببندم و دهانم را باز كنم. آن هم سر هیچ و پوچ، آن هم از روی حسادت. مثل این زنی كه مادر شوهر من بود. دلم می خواست رحیم از من حمایت كند. باید این كار را می كرد. من كه نمی توانستم و نباید به مادر او بی احترامی كنم ولی او مثل این كه اصلا متوجه نبود كه من چه قدر ناراحت و دلگیر شده ام. ولی مادرش خوب فهمید و گفت:

- وای الهی بمیرم مادر، چرا تو چیزی نمی خوری؟ زن، تو پس فردا می خواهی بزایی. زن باید بخورد تا جان داشته باشد.

نیش خود را زده بود و حالا آثار جرم را پاك می كرد.

- میل ندارم.

او با اشتهای كامل صبحانه خورد. رحیم هم دست كمی از او نداشت. ناگهان نسبت به هر دوی آن ها احساس خشم و كینه كردم. احساس می كردم در اقلیت واقع شده ام. تنها گیر افتاده ام. دلم می خواست حرفی بزنم. اعتراضی بكنم. از اتاق بیرون بروم و در را به هم بكوبم. به رحیم بگویم جلوی زبان مادرش را بگیرد. به مادرش بگویم خفه شود. ولی حیا مانع می شد. همیشه به گوشم كرده بودند:

« تو خانم باش . »

وقتی كه عاقبت مادرش شر خود را كم كرد و با رحیم كه سركار می رفت از خانه خارج شد، اشكهایم سرازیر شد. نه از روی استیصال، بلكه از غیظ، از بی دست و پایی خودم، از بی توجهی و گیجی رحیم.

_________________

ساقي 01-29-2011 03:37 PM

عید نزدیك بود و باز دلم هوای خانه پدری را كرده بود. چهل روز می شد كه دایه نیامده بود. آن روز صبح تازه اشكهایم را شسته بودم كه از راه رسید.

گیج و پرشان بود. ظرف های صبحانه را از دست من گرفت تا بشوید. همچنان كه لب حوض ظرف می شست كنارش نشستم:

- دایه جان، آقا جان و خانم جون پیغامی برای من نفرستادند؟ سلام نرساندند؟

- والله محبوبه جان، وقتی می آمدم آن قدر خانه شلوغ بود كه نگو. شیرینی پزی ... بچه داری ... این فیروز هم كه روز به روز تنبل تر می شود. دده خانمم هم كه كارش شده خوردن و خوابیدن.

- دایه خانم حرف توی حرف نیاور. سلام رساندند. یا نه؟

دایه استكان را در آبكش دمر كرد و بی آن كه به من نگاه كند گفت:

- راستش نه.

با حرص گفتم:

- با این كارها می خواهند خون به جگر من كنند.

آرام گفت:

- آن قدر دل خودشان خون است كه دیگر غم تو یادشان رفته.

بند دلم پاره شد. بدنم لرزید.

- چی شده دایه جان، چرا؟

- راستش نمی خواستم بگویم كه تو هم غصه بخوری. ولی حالا می گویم كه فكر نكنی خانم جان و آقا جانت شب و روز دایره و دنبك دستشان گرفته اند و به فكر تو نیستند.

مكثی كرد و از جا بلند شد. آبكش محتوی ظرف های شسته را برد و سینه دیوار مقابل آفتاب بی رنگ آخر زمستان گذاشت و گفت:

- از بعد از عروسی تو خانم چند بار به گوشه و كنایه به خواهرشان پیغام و پسغام دادند كه اگر خجسته را می خواهند بیایند صحبت كنند. آن ها مرتب پشت گوش می انداختند. ده روز پیش یك روز خاله جانت آمدند پیش خانم. مادرت سرما خورده بودند. خاله ات به عیادت آمدند. ضمن اختلاط گفتند:

« انشاالله زودتر چاق می شوی و به خانه و زندگیت می رسی. »

من هم گفتم:

- بله، به عروسی خجسته خانم.

خاله ات هیچ به روی خودش نیاورد كه منظور من چیست و گفتند:

- ای بابا، حالا كه خجسته بچه است.

من هم غیظم گرفت و گفتم:

- خانم جان كجایش بچه است؟ شما كه تا چند ماه پیش امان همه را بریده بودید كه او را برای پسرتان شیرینی بخورید!

حالا مادرتان هم با آن حال نزار هی مرتب می گفتند:

- دایه خانم بس كن. این حرف ها چیست كه می زنی؟ مگر خجسته خانه مانده است؟ ول كن، دست بردار!

ولی من ول نكردم. خاله تان هم نه گذاشتند و نه برداشتند و گفتند:

- آخر چند ماه پیش كه محبوبه زن زنجار محل نشده بود و من هم كه حرفی ندارم، از خدا می خواهم. ولی پسرم می گوید من باجناق نجار نمی شوم. والله به خدا این حرف پسرم است. من خودم هم دارم از غصه دق می كنم.

دود از سرم بلند شد. خجسته چوب مرا خورده بود. ضرر هوی و هوس مرا می كشید. چه طور خاله ام توانسته بود با این وقاحت دل مادر مریض مرا به درد آورد؟ ای زن سیاه دل. دایه همچنان حرف می زد و من سردرد گرفته بودم. دایه گفت:

- مادرتان گفتند:

« هیچ عیبی ندارد آبجی. مال بد بیخ ریش صاحبش. خدا نكند شما دق كنید! دشمنتان دق كند. من كه می دانم شما گناهی ندارید. فقط به حمید جانتان از قول من بفرمایید اگر خجسته این فامیل عار و ننگ را نداشت كه به آدمی دست و پا چلفتی مثل تو رو نمی دادند خواستگاریش كنی و شب و روز امانش را ببری! »

خاله جان قهر كرد و رفت. از آن موقع به بعد هم با مادرتان سر سنگین شده. می بخشی ها ننه! خاله ات است ولی آدم پرمدعایی است. راست گفته اند كه بدهكار را رو بدهی طلبكار می شود. از آن روز تا به حال یك چشم مادرتان اشك است یكی خون. آقا جانتان آن قدر ناراحت بودند كه تازه امروز یك دفعه به صرافت افتادند كه هفت هشت روز از برج رفته و هنوز ماهیانه شما را نفرستاده اند.

پرسیدم:

- خجسته چه طور، او حالش چه طور است؟

دلم برای خواهرم كباب بود. دایه گفت:

- اصلا به روی خودش نمی آورد. می گوید به جهنم. من كه از اول هم پشت چشمم برای این پسره باز نمانده بود. ولی یك شب پیش من گریه كرد و گفت دایه جان، نه فكر كنی من تره به ریش این پسر خاله خرد می كنم ها! خودت كه خوب می دانی از اول هم دلم نمی خواست بروم شمال و دور از همه كس و كارم زندگی كنم. ولی دلم از این می سوزد كه این ها تا پریروز این قدر مجیز می گفتند، حالا این طور آقا جان و خانم جانم را سرشكسته كرده اند. این هم از فامیل. خدا لعنت كند هر چی فامیل است. رحمت به صد پشت غریبه. خاله ام به جای آن كه توی این موقعیت غمخوار مادرم باشد، نمك به زخم او پاشید.

اشكهایم كه به دنبال بهانه بودند سرازیر شدند. « تقصیر من است دایه جان. من پدر و مادرم را سرشكسته كردم ... من باعث شدم. من خجسته را از شوهر باز كردم. »

_________________

ساقي 01-29-2011 03:38 PM

دایه بغلم كرد و گفت:

- ننه چرا بدن خودت را می لرزانی؟ این از بی لیاقتی خود پسر خاله ات است. از بی عقلی اوست. دختر به این خوبی را از دست داد این كه نشد. اگر قرار بود هركس باجناقش را نمی پسندد دست زنش را بگیرد و ببرد محضر دیگر توی این شهر یك زن شوهردار هم نباید پیدا می شد. ول كن. بی كاری؟ برای حمید گریه می كنی؟ آن هم با آن قد و هیكلش! مرغ پا كوتاه! تازه باید بگویی خوشا به سعادت خجسته.

از حرف های دایه ام به خنده افتادم. واقعا قد و هیكل پسر خاله ام كاملا مطابق این لقب بود. با این همه، سردردی كه گرفته بودم تا هنگام بازگشتن رحیم بدتر شده بود. دایه در اتاق بود كه رحیم در زد.

در را باز كرد و وارد دالان شد. اگر چه حالا كت و شلوار می پوشید، با این همه، باز یقه پیراهنش باز بود و بوی چوب می داد. ناگهان از این كه دایه ام او را به این حال ببیند شرمنده شدم. سر و وضع ظاهر او تاییدی بود بر گفته های خاله و حمید. با دستپاچگی گفتم:

- رحیم، این طور نیا تو. تكمه های یقه ات را ببند.

- چرا؟

- آخر دایه جانم این جا است.

- خوب باشد، مگر دفعه اول است كه مرا می بیند؟

با غیظی كه از اتفاقات آن روز صبح داشتم گفتم:

- نه، دفعه اول نیست. ولی چرا با ریخت مرتب نیندت؟ این طور كه درست نیست، صبر كن.

در برق نگاهش خشم را دیدم ولی اعتنا نكردم. دست بردم و تكمه های یقه اش را بستم. او بی هیچ اعتراضی در همان دالان ایستاده بود ولی این سكوت و تسلیم او تنها از خشم و لجبازی سرچشمه می گرفت. مثل مجسمه ایستاده بود. درست مثل لولوی سر خرمن. انگار لباس به تنش زار می زد. صد رحمت به همان حالت اولش. مخصوصا دست ها را از بدن دور نگه داشت و لخ لخ كنان وارد حیاط شد. آهسته گفتم:

- رحیم جان، تو را به خدا اول دست و رویت را سر حوض بشور.

در سكوت خم شد تا دست و رویش را بشوید و در همان حال سر به سوی من برگرداند و نگاهی به من افكند كه برق غضب توام با تمسخر از آن ساطع بود. آن گاه برگشت و بی صدا از پله ها بالا رفت. دایه در بالای پلكان به استقبالش آمد و سلام گفت. او با بی اعتنایی آشكاری جواب داد. دایه از پشت او با اشاره از من پرسید كه چه خبر شده؟ من هم لب گزیدم و سر بالا انداختم. یعنی ول كن چیزی نیست. ولی در دل خون می خوردم. چرا با دایه بیچاره از همه جا بی خبر من این طور رفتار كرد؟ چرا من نباید در مقابل مادر او، با آن زبان تلخ و گزنده ای كه دارد چنین عكس العملی نشان می دادم؟ تقصیر خودم است. بی عرضگی كردم. نباید موقع خداحافظی تا دم در به بدرقه مادر او می رفتم و می گفتم سرافراز فرمودید، باز هم تشریف بیاورید، منزل خودتان است. چرا رحیم این چیزها را تشخیص نمی دهد؟ چرا ناسپاس است؟ از دست خودم بیش از همه خشمگین بودم.

دایه رفت و سر درد من شدیدتر شد. نزدیك غروب بود. بی اعتنا به رحیم زیر كرسی رفتم و خوابیدم. آمد كنارم نشست. دوباره خوش اخلاق شده بود. پرسید:

- چته محبوبه، ناراحتی؟

- نه.

- چرا، یك چیزیت هست.

گفتم:

- نه، سرم درد می كند.

و زدم زیر گریه.

خندید. خنده ای كه بزرگ ترها به بچه های نازپرورده می كنند:

- اِ ا ِ ا ِ ، سر درد كه گریه ندارد! الان خودم درمانت می كنم.

بلند شد، رفت و هر چه دوای گیاهی می شناخت آورد به خورد من داد.

چای درست كرد. غذایی را كه از ظهر مانده بود گرم كرد و آورد. باز به یاد خانه پدری افتادم. خانه پدرم كه در آن جا دست به سیاه و سفید نمی زدم. یادم افتاد كه دایه مایه نان نخودچی را ورز می داد و پهن می كرد، من قالب می زدم و در سینی می چیدم. بعد سینی را می برد و شیرینی پخته شده را می آورد تا من در ظرف بچینم. گردو را دده خانم بیچاره خرد می كرد تا من نان گردویی بپزم.

آب برنج را یك نفر دیگر جوش می آورد تا من برنج را بریزم و بچشم و بگویم بردار بریز توی آبكش، وقتش شده، و بیچاره حاج علی كه برنج را در سبد چوبی سرازیر می كرد. من این طور آشپزی را یاد گرفته بودم. حالا دست تنها، در این خانه چه عذابی می كشیدم. دلم برای خودم سوخت. پس باز هم زدم زیر گریه.

رحیم پرسید:

- آخر به من بگو چه شده. من كاری كرده ام؟ شاید دایه ات حرفی زده.

- وای نه به خدا.

- پس چی، بگو! به خاطر این كه من دكمه هایم را نبسته بودم؟

فهمیدم كه خوب علتش را می داند. می داند به خاطر نبستن دكمه هاست. به خاطر طرز راه رفتن جاهل مآبانه او جلوی دایه جانم است. به خاطر بی اعتنایی او به آن زن مهربان است. ولی با این همه باز هم تجاهل می كرد. گفتم:

- نه.

و هق هق كردم.

گفت:

- می دانی كه خیلی بامزه گریه می كنی؟ دلم می خواهد اذیتت كنم تا گریه كنی و من تماشا كنم. وقتی چانه ات می لرزد تماشا كنم. ولی آخر گریه كه بی خودی نمی شود!

گفتم:

- نمی دانی؟ نشنیدی مادرت صبح چه گفت؟ اصلا لازم نیست تو فردا صبح برای صبحانه درست كردن بلند بشوی. من خودم كه فلج نیستم.

خندید و گفت:

- آهان، پس از این ناراحت شدی؟ او كه مقصودی نداشت. مگر ندیدی چه قدر قربان و صدقه ات می رود؟ ندیدی چه قدر ناراحت شد كه تو صبحانه نمی خوری؟

از زرنگی مادرش و حماقت او بیشتر خشمگین شدم. گفتم:

- وقتی هر چه دلشان خواست گفتند كه دیگر اشتهایی برای آدم نمی ماند!

- خوب، مادرم غلط كرد. راضی شدی؟ حالا دیگر گریه نكن. می خواهی دل مرا آب كنی؟

ناگهان شرمنده شدم. از این كه گفت مادرم غلط كرد خجالت كشیدم. دلم برایش سوخت. گفتم:

- وای این حرف را نزن. اصلا هم غلط نكردند. شاید من اشتباه كردم. شاید من حرفشان را به منظور برداشتم.

خندید و گفت مثل هوای بهار هر لحظه حالت عوض می شود.

آشتی كردیم.

_________________

ساقي 01-29-2011 03:38 PM

« آه، چه بوی بدی، بوی گند نان تازه می آید. »

رحیم گفت:

- به حق چیزهای ندیده و نشنیده! بوی نان تازه گند است؟

- آره. چرا رنگ دیوار این اتاق سبز است/ من از رنگ سبز حالم به هم می خورد.

به خنده گفت:

- خوب، فردا كارگر می آورم رنگش را قرمز كنند.

دلم برنج خام می خواست. می رفتم مشت مشت برنج خام برمی داشتم و خرچ خرچ می جویدم. ده بیست روز به عید مانده بود. كرسی را برداشته بودیم و دوباره شب ها در اتاق كوچك می خوابیدیم.

دایه از خانه پدرم سبزه و شیرینی شب عید آورده بود و پدرم علاوه بر ماهیانه، بیست تومان دیگر هم برایم فرستاده بود تا برای عید خرج كنم. من از همه بوها كلافه بودم، از بوی گل، شیرینی، نان تازه، فقط نسیم خنك بهار تسكینم می داد، آن هم بعد از این كه دقایق متوالی عق زده بودم و دیگر چیزی درون روده هایم نمانده بود كه بالا بیاورم. آن وقت باد بهار را كه به صورتم می خورد احساس می كردم. دست و رویم را میشستم و حالم بهتر می شد. رحیم می آمد كمكم می كرد و مرا به اتاق برمی گرداند. می گفتم:

- جلو نیا، به من دست نزن، حالم به هم می خورد.

- از من؟

- آره بو می دهی. بوی آدمیزاد می دهی.

می خندید و می پرسید:

- مگر آدمیزاد چه بویی دارد؟

- نمی دانم. فقط حالم به هم می خورد. امشب باید توی تالار بخوابی. من می خواهم تا صبح پنجره را باز بگذارم.

- سینه پهلو می كنی دختر. هنوز هوا سرد است.

- من توی اتاق در بسته خفه می شوم. بوی قالی می دهد. بوی پرده می دهد. حالم به هم می خورد.

رحیم گیج و مستاصل می خندید:

- این دیگر چه مرضی است؟

و من متحیر بودم كه چه طور او متوجه این بوها نمی شود! چه طور نمی تواند مسئله ای را كه به این روشنی است درك كند! مگر شامه اش كار نمی كند؟

دایه خانم با چند گلدان شب بو از خانه پدرم رسید. رویم نمی شد كه با او هم بگویم بوی آدمیزاد می دهد. پس فقط گفتم:

- وای دایه جان، این گل های بوگندو چیست؟ برشان گردان، ما لازم نداریم.

رحیم حیرت زده می خندید:

- بفرما! شب بوها هم بوی گند می دهد و ما نمی دانستیم.

دایه مرض را تشخیص داد:

- مبارك است محبوبه جان، حامله هستی.

_________________

ساقي 01-29-2011 03:38 PM

هفت سین را چیده بودم. با تمام تلاش من باز هم محقر به نظرم می رسید.

من و رحیم بر سر آن نشسته بودیم. هم شیرین بود و هم دردناك. شیرین بود چون با رحیم بودم. او مرد خانه من بود. بالای سفره هفت سین نشسته بود و چشم به من دوخته بود و می گفت:

- می خواهم موقع تحویل سال نگاهم به روی تو باشد.

دردناك بود چون به یاد تحویل سال نو در خانه خودمان بودم. به یاد چهارشنبه سوری با جوانان فامیل. پریدن از روی آتش، تخمه شكستن و جیغ و داد از سر بی خیالی. به یاد هفت سین خانه خودمان، آن قدر مفصل، آن قدر پر و پیمان. همه دور آن جمع می شدیم.

تنها پدرم بود كه روی صندلی می نشست و ساعت طلا را از جیب جلیقه بیرون می كشید. نزدیك تحویل سال قرآن می خواند. دعای تحویل را می خواند. باز به ساعت نگاه می كرد. صدای توپ می آمد. همه با شادمانی دست پدر و مادر و روی یكدیگر را می بوسیدیم و عیدی می گرفتیم. بلافاصله در باز می شد و دید و بازدید شروع می شد.

خانه عمو جان، خانه عمه جان، خانه خاله جان كه خواهر بزرگ تر مادرم بود و بعد سر فامیل به خانه ما باز می شد. نزهت و شوهرش، عمو جان و عمه جان و خاله جان كه به بازدید می آمدند. بچه هایشان و دایی های من كه جوان تر از پدرم بودند. خاله كوچكم، پسردایی، پسرعمه، پسرخاله، دختردایی، دخترعمو، دختر خاله ... آن ها كه ازدواج كرده بودند و تمام كوچك ترهای فامیل.

آن ها كه مجرد بودند. بعد دوستان پدر و مادرم و بعد دوباره بازدید و رفتن به خانه نزهت و كوچك ترهایی كه به دیدن آمده بودند. خانه دوست و فامیل و آشنا. آخر سر هم سیزده بدر در باغ شمیران عموجان یا باغ قلهك پدرم. با یك بر از بچه های فامیل و دایه و دده و لله.

گوش تا گوش می نشستند و سفره را در وسط پهن می كردند:

« آش رشته، سكنجبین و كاهو، باقلا پخته، سبزی پلو با گوشت بره. بعد هم چای و قلیان و آجیل و شیرینی. »

و بعد از آن هم خسته و كوفته از باغ برگشتن و مثل نعش افتادن و تا ظهر روز بعد خوابیدن.

در عالم خیال فامیل را مجسم می كردم كه دور هم نشسته اند. پریشب كه چهارشنبه سوری بود، من و رحیم دو نفری نشستیم و تخمه خوردیم و به صدای ترقه هایی كه بچه ها در می كردند گوش دادیم، به صدای قاشق زنی، به بوی دود و آتش. حالا چه كنم؟ چه كسی را دارم كه به دیدنش بروم؟ چه كسی به سراغم خواهد آمد؟

پول هایم را جمع كرده بودم و پنهانی با دایه به بازار رفته بودم تا یك ساعت با زنجیر طلا برای رحیم عیدی بخرم. دلم می خواست جلیقه اش با زنجیر طلا زینت شود. وقت سال تحویل عیدی را به او دادم. ذوق زده خندید و در عوض یك قاب چوبی پر نقش و نگار به من داد كه دستخطی در آن بود كه خود با خط خوش آن را نوشته بود.

قاب را با شوق از او گرفتم. خوشحال می شدم كه به شعر و خطاطی روی بیاورد. گفتم باید آن را هم به دیوار بكوبد. به دیوار اتاقی كه در می خوابیدیم و او هم كوبید. دلم می خواست بدانم پدرم امسال به نزهت چه عیدی داده است! به خجسته، به منوچهر، به مادرم! من هم كه از یاد رفته بودم. انگار فكر مرا خواند. گفت:

- برگ سبزی است تحفه درویش.

دلم سوخت و با محبت به چشمانش نگریستم:

- رحیم جان، برویم دیدن مادرت؟

- نه، لازم نیست. او خودش به این جا می آید.

- آخر بد است. مادر توست. جسارت می شود.

- نه، بد نیست. خودش این طور راحت تر است.

پافشاری نكردم. فهمیدم دلش نمی خواهد خانه مادرش را ببینم.

مادرش آمد. برای من یك قواره پارچه ارزانقیمت آورد. از آن ها كه مادرم به دایه جان و دده خانم عیدی می داد. دلم فشرده شد. به روی خودم نیاوردم با احترام او را بالای اتاق نشاندم.

- به به. خانم دست شما درد نكند. چه با سلیقه! اتفاقا چه قدر هم پارچه لازم داشتم.

قری به سر و گردن داد و با ناز و ادا نشست. مهمان بعدی من دایه جانم بود كه مادر شوهرم به وضوح از او خوشش نمی آمد. با این همه دایه برای من حكم مهمان عزیزی را داشت. در اتاق كوچك آهسته سه تومان به رحیم دادم.

- رحیم جان، این را به دایه عیدی بده.

ابروها را بالا كشید و تعجب زده گفت:

- این همه؟! ....

- آره محض خاطر من.

- آخر مگر چه خبر است؟

- تو را به خدا یواش حرف بزن. صدایت را می شنود. به خاطر من بده.

خودم قبلا به دایه عیدی داده بودم. با این همه دلم می خواست رحیم با این كار آقایی و سروری خود را تثبیت كند. دلم می خواست دایه ام رحیم را آقای این خانه به حساب بیاورد.

_________________

ساقي 01-29-2011 03:38 PM

باز هم دایه آمد. باز هم پدر و مادرم پیغامی برایم نفرستاده بودند.

-دایه جان، حال خجسته چه طور است؟

- آقا جانت به او زبان فرانسه درس می دهد. می خواهند پیانو بخرند تا خجسته خانم مشق پیانو كند. به آقا گفته می خواهم امتحان بدهم بروم به مدرسه ناموس. آقا جانت گفته اند خودم بهترین معلم ها را برایت می گیرم توی خانه درست بدهند.

خاری در دلم خلید. نه از روی حسادت كه از روی تحسر. پرسیدم:

- نمی خواهند شوهرش بدهند؟ مگر خواستگار ندارد؟

می ترسیدم دایه باز هم بگوید به خاطر ازدواج نامناسب من او در خانه مانده است. خدا خدا می كردم كه این طور نباشد. كه او پاسوز من نشده باشد. دایه گفت:

- چرا ندارد؟ خیلی خوب هم دارد. ولی نه خودش قبول می كند، نه آقا. یك دفعه خودم شنیدم كه پدرتان فرمودند راستی راستی خجسته هنوز بچه است. دلم می خواهد تمام هنرها و آداب را به كمال یاد بگیرد و بعد شوهر كند. شوهری كه جبران آن یكی را بكند. حسرت هر دو یكجا از دلم در بیاید.

دیگر نگراننبودم. خیالم از بابت خجسته راحت شد. ولی بار غم در دلم نشست. تلخی كلام پدرم را به فراست دریافتم و كامم تلخ شد.

همچنان حال تهوع داشتم. از بی كسی، از خانه ماندن در ایام عید. در سیزده بدر. از حالت ویار حساس و عصبی بودم. مرتب استفراغ می كردم. رحیم به حیاط می آمد، مرا از كنار حوض بلند می كرد و توی اتاق می برد.

- نه رحیم. نباید این جا بخوابی. برو جایت را توی تالار بینداز.

نوازشم می كرد. دست هایش زبر بودند. بوی چوب می داد. بدم می آمد. یك شب بی طاقت شدم. بی مقدمه یك قوطی از جعبه آرایشم برداشتم و به سوی او دراز كردم.

- این دیگر چیست؟

- هیچ. بمال به دستت. پوستت نرم می شود.

- لابد از پوست دست من هم حالت به هم می خورد. حالا دیگر باید مثل زن ها از این جور چیزها بمالم؟

- نه به خدا ... ولی این كه فقط مال زن ها نیست ... خب، دستت نرم می شود. خودت راحت می شوی. آقا جانم هم از این چیزها می مالند. آن قدر دستشان نرم بود كه نگو. جوان ها هم می مالند. همه استفاده می كنند، منصور .....

فورا زبانم را گاز گرفتم ولی او نگاه تند و خیره ای به من كرد و قوطی را محكم به گوشه ای پرتاب كرد و از جا بلند شد. فكر كردم به اتاق دیگری می رود تا بخوابد. گفت:

- چرا بهانه می گیری محبوبه؟ من از این چیزها نمی مالم. اگر تو خوشت نمی آید دیگر به تو دست نمی زنم.

در را به هم زد و رفت و از در خانه هم خارج شد. این چه كاری بود كه كردم؟ چرا بهانه گرفتم؟ ولی بهانه نبود. مگر او نمی دانست كه من حامله هستم. به خاطر خودش بود. دلم می خواست آقا باشد. تمیز و مرتب باشد. چرا نمی خواهد بهتر بشود؟ كسر شانش می شود؟ می ترسد از مردانگیش كم بشود؟ می ترسد بگویند تو سری خور است؟ ولی نباید می گفتم. لوس شده ام. راست می گوید، به بهانه حاملگی و ویار هر چرندی را كه دلم می خواهد به او می گویم. كجا رفت؟ نكند برنگردد! من بمانم و این خانه! تك و تنها! حق من همین است. بد كردم. با همه بد می كنم. آخ كه دلم از همین حالا برایش تنگ شده. به یادم می آید كه چه گونه قوطی را پرت كرد. حركت دستش را، حركت زلف هایش را. برق غضب چشمانش را، دلم هوایش را كرد. دلم می خواست همین الان در كنارم بود.

هوا تاریك شده بود كه آمد. خود را به خواب زدم. در را باز كرد. از پله ها بالا آمد. پاها را به زمین می كشید. وارد تالار شد. در بین دو اتاق را گشود و گفت:

- من آمدم.

آرام نفس كشیدم. چشمانم را بسته بودم. یعنی خواب هستم. گفت:

- خودت را به خواب نزن. می دانم كه بیدار هستی.

جلو آمد تا نزدم بنشیند. برخاستم تا كنارش بنشینم. نفس بوی تندی می داد. گفتم:

- حالم خوش نیست رحیم. برو بگذار بخوابم.

رفت و در تالار خوابید.

_________________

ساقي 01-29-2011 03:39 PM

اواخر اردیبهشت ماه بود. حالم كم كم بهتر می شد. یك روز جمعه صبح كسل از خواب بیدار شدم.

- رحیم حوصله ام سر رفته. از بس توی خانه ماندم پوسیدم.

با حالتی عبوس پرسید:

- كجا ببرمت؟ باغ دلگشا؟

- آره.

نگاهم كرد و خندید:

- بلند شو ببرمت.

- حالا نه. بعدازظهر برویم لاله زار، برویم گردش.

بعد از ناهار خسته و بی حال خوابیدم. ظرف ها كنار حوض مانده بود. نه من حال شستن داشتم و نه رحیم. دم غروب چادر به سر كردم، پیچه را زدم درشكه گرفتیم و رفتیم خیابان لاله زار. رفتیم جاهای تماشایی. آفتاب غروب می كرد. جمعیت خیلی دیدنی بود. گفت:

- می خواهی راه برویم؟ یك چیزی بخوریم؟ حالت خوب است؟

- آره خوبم.

پیاده شدیم و كمی راه رفتیم. خیلی صفا داشت. رحیم با كت و شلوار و جلیقه و زنجیر طلای ساعت كه از دكمه جلیقه اش آویخته بود خیلی خواستنی تر شده بود. پیرمردی با یك گاری دستی می گذشت و خوراكی می فروخت. اصلا یادم نیست چه بود. هر چه بود در گاری دستی انباشته بود. پرسید:

- از این ها می خواهی؟

ذوق زده مثل بچه ها گفتم:

- آره برایم بخر.

دو زن و یك مرد جوان از كنار ما می گذشتند، هر دو زن ها پیچه ها را بالا زده بودند. لب ها و لپ هایشان به نظرم بیش از حد سرخ آمد. قیافه های وقیحی داشتند. چشم ها سرمه كشیده و بی حیا.

یكی از آن ها دست جلوی دهان گرفته بود و می خندید و دیگری كه قد بلندی داشت با صدایی كه آماده شلیك خنده بود آهسته گفت:

- خفه شو، خوبیت نداره.

مرد همراهشان حواسش جای دیگر بود. به نظرم رسید آن كه قد بلند داشت به چشم های رحیم نگاه كرد و غمزه آمد. رحیم همچنان كه ایستاده بود، نیم دایره چرخید و ناگهان خیال كردم كه آن نگاه شیطنت آمیز و آن لبخند نیمه كاره فرو خورده را كه تصور می كردم فقط به خود من تعلق دارد، بر لب هایش دیدم. شاید بیش از چند لحظه طول نكشید. من آن جا ایستاده بودم و او را نگاه می كردم و چشم او به دنبال آن زن ها بود. برگشت و پرسید:

- چه قدر بخرم؟

- هیچی.

با حیرت به من نگاه كرد:

- یعنی چه؟ تو كه گرسنه بودی!

جلو جلو راه افتادم و با غیظ گفتم:

- حالا نیستم. درشكه بگیر، می خواهم برگردم خانه.

- محبوب، چرا این طور می كنی؟

- چه كار می كنم؟ خسته شده ام. می خواهم برگردم خانه.

و مثل اینكه تازه متوجه شده ام كت و شلوار و كفش چرمی پوشیده گفتم:

- امروز خیلی مشدی شده ای! دكمه های بسته و تر و تمیز. ارسی چرم!

- مگر تازه دیده ای؟ خودت این طور می خواهی. چرا بهانه می گیری؟

با غیظ سر به سوی دیگر گرداندم. و به انتظار درشكه ای ایستادم كه از دور نمایان شده بود. یك قدم جلو رفت تا درشكه را صدا كند. بی اختیار دست بالا بردم و پیچه را از صورتم بالا زدم. خواست كمكم كند تا سوار شوم. دستم را كنار كشیدم. توی درشكه نشستم. داغ شده بودم. از مغز سر تا نوك پا از حسد و از توهینی كه تصور می كردم به من روا داشته می سوختم. جوانكی قرتی از كنار درشكه گذشت و چشمان وقیحش به صورت من افتاد. سوتی زد و دور شد. رحیم كه سوار شده بود، تازه متوجه من شد و دید كه پیچه را بالا زده ام. لبش را جوید. رگ گردنش برجسته شد.

- چرا پیچه ات را بالا زده ای؟ می خواهی مرا به جان مردم بیندازی؟ دلت می خواهد خون به پا كنم؟

- نخیر، می خواهم بدانی من هم بلدم پیچه ام را بالا بزنم.

با لحنی تلخ و گزنده گفت:

- این را كه از اول می دانستم.

تیر صاف به هدف خورد. به قلب من. ولی با خونسردی به پشتی كهنه چرمی تكیه دادم و گفتم:

- خوب، خوب است كه دانسته مرا گرفتی.

و از دیدن رگ گردنش كه از خشم متورم شده بود دلم خنك شد.

تا خانه با آن چشم های خشمگین به من خیره شد و من با پیچه بالا زده كوچه و گذر را تماشا كردم. خیلی خونسرد. ولی در دلم غوغایی برپا بود. به خانه رسیدیم. در را گشود و به دنبال من وارد حیاط شد. میان حیاط چادر از سر برداشتم. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. با غضب به دنبالم می آمد. پایش به آبكش گیر كرد با لگد آن را گوشه ای پرتاب كرد:

- بر پدر هر چه آبكش است لعنت.

خنده ام گرفته بود. بالا آمد. بیرون تالار كفش ها را از پا بیرون آورد. آرام وارد شد و با خونسردی در را پشت سرش بست. با نهایت احتیاط تكمه های كتش را گشود و آن را بیرون آورد. من گوشه اتاق نشسته بودم. زانوها را قائم گذاشته، دست ها را روی آن ها قرار داده او را تماشا می كردم. یقه كتش را گرفت و آن را با غیظ روی پشتی انداخت. رو به من كرد و پرخاشجویانه گفت:

- بر پدر و مادر من لعنت اگر دیگر این را بپوشم. پشت دستم داغ اگر دیگر با تو از خانه بیرون بیایم. تو شوهر نكرده ای، فقط نوكر گرفته ای كه ظرف هایت را بشوید.

از جا پریدم:

- نوكر نگرفته ام. ظرف شستن هم مرا نكشته.

با عجله از پلكان پایین دویدم. هوای اول شب هنوز خنك بود. ولی من اهمیت نمی دادم. با حرص لب حوض نشستم به ظرف شستن. كاسه را به كوزه می زدم و دیگ و قابلمه را محكم به زمین می كوبید. پیش خود می گفتم الان می آید. الان می آید. باید بیاید و این ها را از دست من بگیرد. ناز مرا بكشد. عذر بخواهد. ولی مدتی طول كشید و او نیامد. بعد چراغی در اتاق روشن شد. هوا تاریك شده بود. در سمت به ایوان را گشود و همان جا ایستاد. باز به چهار چوب در تكیه داده بود. باز همان لبخند شیطنت آمیز.

- دق دلت را سر كاسه و بشقاب در می آوری.

جواب ندادم. به صورتش هم نگاه نكردم. كار خودم را می كردم.

- بلند شو بیا. سرما می خوری. هوا سرد است.

ساكت بودم. بغض گلویم را گرفته بود. آن وقت گفت:

- محبوب؟!!

سرم را بی اراده به سویش چرخید. با دست چپ چراغ گرد سوز را بالا گرفته بود كنار صورتش. كنار حلقه های زلفش. و دست راست را كه آستین آن تا آرنج بالا رفته بود به سوی من دراز كرده بود. همان عضلات، همان رگ ها، همان مجسمه ای كه دلم می خواست ساعت ها نظاره اش كنم. آیا می دانست كه چه اثری روی من دارد؟ باز پرسید:

- محبوب نمی آیی؟

مثل خرگوشی كه افسون مار شده باشد از جای برخاستم. ظرفی كه در دستم بود در ته حوض فرو رفت. به راه افتادم. حتی جلوی پایم را هم نگاه نمی كردم. بی اراده دست هایم را به دامنم مالیدم تا خشك شود. مقابلش رسیدم. چانه ام لرزید. گفت:

- آهان ، این طور دوست دارم. این طور كه چانه ات می لرزد. دلم می خواهد سیر تماشایت كنم.

وارد اتاق شدیم. در را بست. اشك هایم سرازیر شد. رو به رویش ایستادم. دستم را گرفت. لرزیدم. تازه فهمیدم كه چه قدر سردم است. چه قدر یخ كرده ام. از گرمای دست او و سردی دست خودم لرزه سرما از تیره پشتم گذشت. گفتم:

- آن شب كه قهر كردی فهمیدم كه چه خورده بودی.

- از غصه تو بود.

- از غصه من؟

- از غصه این كه توی اتاقت راهم نمی دادی.

از آن شب به بعد دوباره توی اتاق من خوابید.

_________________

ساقي 01-29-2011 03:39 PM

مثل بوم غلتان شده بودم. پا به ماه بودم. دایه خانم بیشتر به خانه ما می آمد. مرتب به من سر می زد. از آمد و رفت های مكرر او نگرانی مادر و پدرم را احساس می كردم. هوا سرد شده بود. دست و پای من باد كرده و صورتم متورم بود. پره های بینی ام گشاد و لب هایم كلفت شده بود. از آیینه بدم می آمد. زشت شده بودم.

- دایه جان، چرا این شكلی شده ام؟

دایه با بی حوصلگی می گفت:

- درست می شوی مادر. درست می شوی. رحیم آقا، این آدرس قابله ای است كه بچه نزهت خانم را به دنیا آورد. منوچهر را هم او به دنیا آورده. خیلی ماهر است. بگیرید. لازمتان می شود.

رحیم خندید:

- حالا كه زود است دایه خانم.

- نه جانم. كجایش زود است؟ پا به ماه است. تو را به خدا هر وقت دردش شروع شد فورا قابله را خبر كن. دست دست نكنید ها! یك وقت یك نفر دیگر او را زودتر می برد سر زائو.

رحیم گفت:

- دایه خانم، چیزی كه فراوان است، قابله. از دو روز قبل كه نباید این جا زیچ بنشیند. قیمت خون پدرش پول می گیرد.

دایه التماس كرد:

- خوب بگیرد. فدای سر محبوبه. تو را به خدا شما غصه پولش را نخورید. زود خبرش كنید. یك مرد دست تنها كه بیشتر نیستید. یك وقت خدای نكرده كار دستتان می دهد.

دلم می گرفت. سعی می كردم به خودم بقبولانم كه استنكاف رحیم از سر دنائت نیست. از روی مآل اندیشی است. رحیم گفت:

- نترس دایه خانم. اگر خیلی ناراحت هستی همین فردا می روم مادرم را می آورم پیش محبوبه كه تا وقت زایمان همین جا بماند.

صبح روز بعد رحیم اتاق آن سوی حیاط را كه انتهای دالان ورودی قرار داشت مرتب كرد و مادرش به طور موقت به خانه ما آمد. راحت شدم. خرید را او به عهده گرفت. جارو و ظرف شستن و آشپزی را تقبل كرد و گویی از این كارها لذت می برد. من به خاطر هر كار صد بار از او تشكر می كردم. می گفت:

- وای كه چقدر تعارف می كنی. خانه پسرم است. نباید مهمان بنشینم و دست روی دست بگذارم كه جلوی رویم دولا و راست بشوند.

بله، می گفت خانه پسرم است!

رختشویی آمد و در زد. مادر رحیم در را گشود. مدتی با او حرف زد و پچ پچ كرد. رختشویی بلاتكلیف كنار حوض ایستاده بود. از وقتی مادر رحیم پیش ما آمده بود و من نمی توانستم لباس های كثیف را در انباری كنار اتاقی كه حالا به تعلق گرفته بود بگذارم. آن ها را تا می كردم و در یك صندوق حصیری كهنه و نیمه شكسته پایین پله های آب انبار می گذاشتم. مادر رحیم از پله های تالار بالا آمد. می خواستم از پنجره صدا كنم و به رختشویی بگویم برود لباس ها را از پاشیر آب انبار بیاورد. مادر شوهرم وارد شد و گفت:

- محبوبه، رختشویی می خواهی چه كنی؟ خوب بده من رخت هایت را می شویم.

- نه خانم. این چه حرفی است. كه دیگر كار شما نیست. او همیشه می آید. پانزده روز یك بار. بعدا كه شما تشریف ببرید دست من بسته می ماند.

پشت چشم نازك كرد:

- وای وای. شماها چه طور پولتان را دور می ریزید! دو تا جوان جاهل، هر چه در می آورید به توپ می بندید.

دلم نمی خواست او دست به لباس های كثیف ما بزند. او مادر رحیم بود، مادر شوهر من، نه رختشوی محله.

رختشوی لباس ها را شست و در حیاط روی بند آویخت و رفت. دو ظهر بود. نزدیك آمدن رحیم. ناگهان دیدم مادر شوهرم طشت كوچكی را پر از آب كرد و لخ لخ كنان به اتاق خود رفت. دو سه تكه از لباس ها چرك و كثیف خود را بیرون كشید و برگشت. كنار حوض نشست و شروع به شستن كرد. نمی فهمیدم چه نقشه ای دارد. چرا لباس هایش را صبح به رختشوی نداده. ناگهان خشم در وجودم زبانه كشید.

سنگین شده بودم. نمی توانستم از پله ها بالا و پایین بروم. از پنجره صدا زدم:

- خانم، پس چرا لباس هایتان را به رختشوی ندادید تا برایتان بشوید؟

قری به سر و گردنش داد:

- خودم می شویم. ننه ام رختشوی داشته یا بابام؟ از شستن دو تا تكه لباس هم كه آدم نمی میرد!

سوءنیت او را به خوبی احساس می كردم ولی نمی دانستم چه واكنشی باید داشته باشم. بی اعتنا به او سفره ناهار را گستردم. صدای پای رحیم را شنیدم. وارد حیاط شد. پشت پنجره آمدم و تماشا كردم. رحیم نگاهی به بند رخت كرد كه سرتاسر حیاط بسته شده بود و نگاهی به مادرش انداخت.

- مگر امروز این جا رختشو نبود؟!

- چرا بود.

- پس چرا تو لباس هایت را نداده ای بشوید؟

- خوب، محبوبه كه به من حرفی نزد. یك كلام هم نگفت اگر لباسی داری بیاور و بده این زن برایت بشوید. عیبی ندارد. دو تا پیراهن كه بیشتر نیست.

بدنم می لرزید. به این موذی گری ها عادت نداشتم. احساس می كردم مادرش قصد آتش افروزی دارد. میل به دو به هم زدن دارد. رحیم متوجه شد یا نه نمی دانم. فقط صدایش را شنیدم كه حرف دل مرا می زد:

- می خواستی خودت بیاوری بدهی برایت بشوید. مجانی كه كار نمی كند؟ پولش را می گیرد. اگر هم می خواستی خودت بشویی، وقتش اول صبح بود نه حالا كه وقت ناهار است. می خواهی مرا عصبانی كنی؟

با پایش به طشت كوبید:

- جمع كن این را. اگر ناراحت هستی برگرد برو به خانه ات.

- اوا مادر جان، من آمده ام كمك زنت، كجا بروم؟

- همین كه گفتم. اگر می خواهی از این اداها در بیاوری، زن من كمك لازم ندارد.7

دلم خنك شد. غائله ختم شد.

از خانه پدرم سیسمونی فرستادند. از مشمع و كهنه قنداق و بند ناف گرفته تا لباس زمستانی و تابستانی و ژاكت و بلوز دست باف. مادرم نهایت سلیقه را به كار برده بود پشه بند نوزاد هم با پروانه های كوچك زینت شده بود. مادر شوهرم از دور دید و اعتنایی نكرد. حتی نزدیك هم نیامد. دلم می خواست زودتر فارغ شوم تا او به خانه اش باز گردد.

_________________

ساقي 01-29-2011 03:39 PM

قابله بالای سرم بود. آب جوش می خواست. پارچه تمیز می خواست. راهنماییم می كرد كه چه بكنم. درد از درون، بدنم را منفجر می كرد. هر بار كه درد می آمد، به خود می گفتم كه دیگر نخواهد رفت. این بار طاقت نخواهم آورد. نفسم بند خواهد آمد. در دریایی افتاده بودم و امواج درد از هر سو احاطه ام كرده بود. موجی از پس موجی دیگر. برای نفس كشیدن تقلا می كردم، یك نفس بدون درد. آرزو می كردم زمان به عقب برگردد، مثلا به دیشب. یا به جلو پرواز كند، به فردا شب.

آرزو می كردم زمانی فرا برسد كه آرام بگیرم. رحیم كنارم بود. با چشمانی نگران و معصوم به من نگاه می كرد. موهایش باز روی صورتش بود. عضلات گردنش، رگ گردنش كه از نگرانی و هیجان می تپید. دست زمخت و خشنش كه دستم را در دست داشت. او را می دیدم و نمی دیدم.

در میان غباری از درد صدایش را، نوازش هایش را و كلماتش را تشخیص می دادم. اگر قرار بود آرامشی در كار باشد، اگر امید تسلایی می رفت، تنها به یمن حضور او بود، احساس وجود او در كنارم كه پا به پای من زجر می كشید. انگار می پرسید:

- محبوب خیلی درد می كشی؟

در میان نفس های بریده بریده ای كه از شدت درد و شگفتی از عظمت و فشار آن بر می كشیدم كه حالا مداوم می شد، می گفتم:

- نه ... نه ... زایمانم راحت است.

انگار دویده باشم، نفس نفس می زدم، عرق می كردم و شوهرم عرق از پیشانیم پاك می كرد. مادرم كجا بود؟ چرا كنارم نمی آمد؟ پس كی به بالینم می آیند؟ كی به یادم می افتند؟ اگر امشب بمیرم، دیدارمان به قیامت خواهد افتاد. باز درد باز می گشت.

مادر شوهرم در رفت و آمد بود. قابله یك لحظه از اتاق بیرون رفت.

- رحیم جان، سرت را جلو بیاور.

- بگو، چه می خواهی؟

- انعام خوبی به قابله بده.

- نگران نباش، راضیش می كنم.

پیشانیم را بوسید. دستش در دست من می لرزید. مادر شوهرم وارد شد و این صحنه را دید. با خنده موذیانه ای گفت:

- محبوبه خانم، حالا هم دست برنمی داری؟ بگذار اول درد این یكی تمام بشود، بعد جای پای دومی را محكم كن! خوب سر نترسی داری ها! ....

با نگاه تندی به او نگریستم و بعد به رحیم. ناگهان چشمانم دو كاسه پر آب شدند. رحیم سر بلند كرد و به مادرش گفت:

- مادر، بس می كنی یا نه؟ آمده ای قاتق نانش بشوی یا بلای جانش؟

در آن حال درد وحشتزده به مادرش نگاه كردم. از این طرز صحبت رحیم یكه خورده بودم. شك داشتم كه مادرش قهر می كند و می رود. نكند به او برخورده باشد؟ نكند بدتر با من دشمن شود؟ نكند چشم ندید مرا پیدا كند؟ در مورد قسمت اول اشتباه كرده بودم. مادرش با بی عاری خندید و گفت:

- چشم، من خفه می شوم تا مرغت تخم طلایش را بگذارد.

در مورد قسمت دوم هم چندان درست حدس نزده بودم. مادر شوهرم چشم ندید مرا پیدا نكرد. او از اول چشم ندید مرا داشت. پرسیدم:

- رحیم، یعنی چه؟ تخم طلا یعنی چه؟

مادر شوهرم در حالی كه خنده كنان از اتاق بیرون می رفت گفت:

- یعنی این كه بگذار بچه ات به دنیا بیاید و مهرش توی دل آقا جانت بیفتد، آن وقت ببین چه جور یك ده شش دانگ را به اسمت می كند! اگر شش دانگ را نكند! سه دانگش كه حتما روی شاخش است.

رحیم هیچ نگفت و من باز از درد فریاد كشیدم.

_________________

ساقي 01-29-2011 03:40 PM

پسر بود. گرد و تپل و سرخ. از آبی كه قابله او را در آن شسته و قنداق كرده بود خیس بود. موهای سرش كم پشت و سیاه بودند ولی تاب داشتند. دلم فرو ریخت. درست مثل موهای پدرش می شدند. پر چین و پر شكن. شست دستش را با سر و صدا می مكید. مثل بچه گربه چشمانش بسته بود.

من در رختخوابی که قابله ملافه آن را عوض کرده و مشمع را از زیر بدنم برداشته بود، تر و تمیز و راحت دراز کشیده بودم. رحیم پیشانی مرا بوسید و یک اشرفی به من داد. می دانستم کار و بارش رو به راه شده. هر روز پول هایی را که در می آورد سر تاقچه می گذاشت. هر روز، تا زمانی که مادرش به خانه ما آمد. از آن روز به بعد پول های خودش و من را در همین صندوق می گذاشت و کلیدش را به من می سپرد. من تعجب می کردم ولی به روی خودم نمی آوردم.

می دانستم که از همان پول ها برایم اشرفی خریده ولی نمی دانستم باید خوشحال باشم یا نه؟ آیا این اشرفی قرضی نبود؟ می خواستم بپرسم ولی صلاح نبود. حالا خدا جواهری به من داده بود که خمهای اشرفی در برابرش خاک بودند. پسرم.

یک هفته گذشت. حال خوشی نداشتم. می دانستم که بعد از زایمان به بعضی از زن ها حالت حزن و اندوه دست می دهد. من بدبخت جزء آن دسته بودم. رحیم سه چهار شب بالای سر من می نشست و مرا تماشا کرد. بچه را تماشا کرد. شیر خوردن او را تماشا کرد. اشک های بی اختیار مرا تماشا کرد. بعد، یک شب، وقتی که بچه ام را با اشتیاق می بوسیدم و می بوییدم و قربان صدقه اش می رفتم، گفت:

- دیگر محل ما نمی گذارید محبوبه خانم! نو که میاد به بازار، کهنه میشه دلازار؟

به پسر خودش حسادت می کرد. به جایی که در قلب من باز کرده بود. سرم را بالا گرفتم و خندیدم:

- ای حسود.

- اقلا بگذار شب ها پیش مادرم بخوابد.

- آخر شب بچه شیر می خواهد. بگذار دو سه ماه این جا بماند، بعدا. وقتی که شب ها دیگر برای شیر بیدار نشد، چشم، می دهم مادرت ببرند پیش خودشان.

با حالتی پکر گفت:

- به! پس بفرمایید تا شب عروسی ایشان. خداحافظ آقا، ما رفتیم.

و واقعا رفت. قهر کرده بود. وقتی دیروقت شب آمد، دهانش بوی زهرماذ می داد.

مادرش صبح ها بچه را می برد و من در رختخواب افتاده بودم. تقریبا تمام کارها در قبضه مادرش بود. دایه آمد. هوا سرد بود و برف باریده بود. در اتاق من یک منقل آتش گذاشته بودند. دایه از خبر زایمان من خوشحال شد و تا مادرشوهرم از اتاق بیرون رفت آهسته به من گفت:

- مادر جان مواظب باش دم زغال خودت و بچه ات را نگیرد .....

مکثی کرد و گفت:

- در ضمن، تا می توانی بچه ات را شیر بده. تا شیر می دهی حامله نخواهی شد.

واقعا رنجیدم. مگر دایه هم به چشم حقارت به رحیم می نگریست؟ چرا نمی خواست من باز هم از او بچه دار شوم؟ شاید سفارش مادرم بود؟ دستور او را ابلاغ می کرد؟ چهل تومان به من داد و گفت:

- این را آقا جانت داده اند. چشم روشنی.

و رفت. شب شش بود. یاد زایمان مادرم افتادم. چه جشنی! آن بزن و بکوب ها، آن برو بیاها! و من در این جا سوت و کور افتاده بودم. فقط مادرشوهرم بود و رحیم هنوز نیامده بود. وقتی که آمد تقریبا از خود بی خود بود. از دستش عصبانی بودم. گریه کرده بودم. بچه در کنارم به خواب رفته بود. مادرش در حیاط ظرف می شست. آماده بودم تا دعوای مفصلی با او بکنم. ولی وقتی چشمم به چهره برافروخته و چشمان شیرین او افتاد، فراموشم شد. عجیب بود که چه گونه با شنیدن صدای پای او تمام دلگیریها، اندوه ها، غم ها و بدبختی هایم بخار می شد. دود می شد. واقعا او را می خواستم. گفت:

- سلام خانم خانمها!

می دانستم طعنه می زند. جوابش را ندادم.

- تو که باز هم خوابیده ای!

- درد دارم، نمی توانم بنشینم.

- آره، راست می گویی. ننه رستم هم چهل سال خوابید.

خندید و از سر مستی قدمی به جلو و عقب برداشت.

من هم خندیدم.

- لوس نشو رحیم.

- تو لوسم نکن.

گفتم:

- نمی توانم. آن قدر شیرین هستی که نمی شود لوست نکرد.

نگاهش به چشمانم افتاد و نفسم بند آمد.

- تو اگر این زبان را نداشتی که گربه می بردت، دختر!

سرش را نزدیک آورد. بوی نفسش افشاگر بود.

- باز از این کثافت ها خوردی؟

- آره بدت می آید؟

- خیلی زیاد. دیگر نخور.

سرش را پایین آورد تا چیزی بگوید. مادرش ناگهان مثل آن که مویش را آتش زده باشند، در را گشود و میان دو لنگه در ظاهر شد. یک دستش را به کمرش زد و نیم شوخی و نیم جدی گفت:

- شماها از این کارها دست بردار نیستید ها! ..... بس است دیگر. تازه عروس و داماد که نیستید!

رحیم برگشت. یک دست روی زانو نهاد و به دست دیگر تکیه داد و با صدایی کشدار که به نظرم وقاحت آمیز آمد گفت:

- مثلا بفرمایید چه کاری است که از این مهمتر است؟

- ناسلامتی شب شش بچه تان است. باید اسمش را انتخاب کنید.

رحیم رو به من کرد:

- چه اسمی انتخاب کرده ای محبوبه جان؟

آنچه خورده بود روحیه اش را تغییر داده و شاد و سرحالش کرده بود. گفتم:

- از آن جا که خدا تو را به من داده و تو هم پدر او هستی، دلم می خواهد اسمش را بگذارم عنایت الله.

غش غش خندید:

- اگر خدا مرا به تو داده، باید اسم من عنایت الله باشد ....

مادرش قری به سر و گردن داد و با بیزاری و اشمئزاز گفت:

- بس کنید. بس کنید. ادا و اصول در نیاورید. بچه بازی که نیست. بزرگی گفته اند، کوچکی گفته اند. معمولا اسم بچه را بزرگ ترها می گذارند. پدربزرگی، مادربزرگی، گفته اند. معمولا اسم بچه را بزرگ ترها می گذارند. پدربزرگی، مادربزرگی، کسی!

به اعتراض گفتم:

- خانم، پدربزرگ و مادربزرگ به وقت خودش سلیقه به خرج داده اند و اسم بچه های خودشان را انتخاب کرده اند. حالا نوبت ماست. اگر ما پدر و مادرش هستیم، دلمان می خواهد اسمش عنایت الله باشد.

ناگهان اشکش مثل فواره سرازیر شد. با قهر از اتاق رفت و از تالار خارج شد. روی اولین ÷له نشست و گریه کنان به صدای بلند گفت:

- مثلا من بخت برگشته مادربزرگ هستم. صد رحمت به دده کنیز. یک کلمه تعارف به من نمی کنند. تقصیر بچه خودم است. مرا فقط برای کلفتی می خواهند، برای این که بخرم، بپزم و بچه داری کنم. این هم دستمزد من. من خاک بر سر من که از اول بخت و اقبالم سیاه بود. یک وجب دختر را ببین چه نسقی گرفته! ....

من و رحیم حیرت زده به یکدیگر خیره شدیم:

- کجا می روی رحیم؟ تو را به خدا دعوا راه نینداز. من حال ندارم.

جوابی به من نداد. صدایش را از ایوان شنیدم:

- چه خبرته معرکه گرفته ای؟ می خواهی سینه پهلو کنی و کار دستم بدهی؟

گریه کنان پاسخ داد:

- نترس، کار دستت نمی دهم. راحتت می کنم. خیلی دلت می سوزد؟ اگر من برایت مادر بودم، اجر و قربم برایت بیش از این ها بود.

- حالا چه می گویی؟ می خواهی خودت اسم بچه را بگذاری؟

- نخیر، بنده غلط می کنم. مرا چه به این فضولی ها! من فقط کهنه هایش را بشورم.

- گفتم بگو چه اسمی دلت می خواهد؟

- چه اسمی؟ اسم پدرت را، الماس خان را.

- خوب، بگذار الماس. این که دیگر عر و زر ندارد!

سکوت برقرار شد. اشک مادرشوهرم بند آمد. دل در سینه ام فرو ریخت. قیافه الماس خواجه سیاه مادربزرگم با آن هیکل چاق و گوشنالود در برابرم زنده شد.

رحیم تنها وارد اناق شد. در را بست و گفت:

- زن گنده! سر یک اسم چه قشقرقی با پا کرده! خوب، از اول بگو می خواهم بگذارم الماس و تمامش کن.

به التماس گفتم:

- رحیم جان، آخر الماس که اسم غلام سیاه هاست! اسم خواجه مادربزرگم بود. من دوست ندارم.

با تظاهر به رنجش و خشم گفت:

- حالا تو شروع کردی؟ اسم اسم است دیگر. مگر غلام سیاه آدم نیست؟ اگر الماس نگذاری فردا مادرم قهر می کند می رود. دستمان می ماند بسته.

گفتم:

- حالا چرا عصبانی می شوی؟ من فقط ....

- تو عصبانیم می کنی دیگر. سر هیچ و پوچ. همه اش دنبال بهانه می گردی. حالا مادر ما یک کلمه حرف زد. یک چیزی از ما خواست. ببین تو چه الم شنگه ای به پا می کنی؟

با قهر از اتاق بیرون رفت و آن شب را در اتاق تالار خوابید.

اسم پسرم شد الماس!

_________________

ساقي 01-29-2011 03:40 PM

کم کم از جا برخاستم و به راه افتادم. دیگر می توانستم به بچه برسم و آهسته آهسته کارهای خانه را انجام دهم. یک روز که هوا سرد و برفی بود، بعد از صبحانه، هنگامی که رحیم خواست به سرکار برود، مادرشوهرم گفت:

- خوب رحیم جان، من هم دیگر خداحافظی می کنم.

قند توی دلم آب شد. رحیم پرسید:

- کجا؟ حالا چرا می خواهی به این زودی بروی؟

مادرشوهرم در حالی که بساط سماور را از اتاق بیرون می برد گفت:

- نه دیگر، ماشاالله محبوبه که حالش جا آمده. من هم باید به سر خانه و زندگیم بروم. البته اگر تو صلاح بدانی.

رحیم بی خیال از پله ها پایین رفت. می خواست از در خانه خارج شود و به دنبال کارش برود. متوجه شدم مادرشوهرم به او اشاره کرد. باز پچ پچ شروع شد. بعد رحیم برگشت و وارد اتاق شد. مادرشوهرم به مطبخ رفت.

می دانستم که همیشه پچ پچ آن ها کار به دستم می دهد. گفت:

- محبوب جان، مادرم حرفی می زند که انگار بد نیست. می گوید چرا تو باید خرج دو تا خانه را بدهی؟ خرج کرایه خانه مرا بدهی؟ می گوید خوب من هم همین جا برای خودم یک گوشه ای می پلکم. آن هم وقتی آدم خانه اش جا دارد ....

گفتم:

- ولی آخر رحیم ....

- چیه؟ ناراحتی؟

- نه، ولی آدم مستقل نیست. دست و پایش بسته است.

- مادر من مگر سر کول تو سوار می شود؟ چه کار می کند؟ غیر از این است که خدمتت را می کند؟ دست و پایت را بسته که مستقل نیستی؟ دلت می خواهد فقط من این وسط یک کرایه خانه اضافه بدهم؟ خیلی خوب، می روم به او می گویم همین الان جل و پلاست را جمع کن. محبوبه می گوید باید بروی.

- وای، خدا مرگم بدهد. این طور نگویی ها! بد است. کی من همچین حرفی زدم؟

در دلم به مادرش نفرین می کردم. می دانستم همه فتنه ها زیر سر اوست. ولی به ناچار گفتم:

- خوب بمانند. هر کار صلاح می دانی بکن.

- پس محبوب جان، تو هم یک تعارفی بکن. بالاخره مادر من است.

این دیگر برایم خیلی زور داشت. می دانستم قیافه ام عین برج زهرمار شده، ولی گفتم:

- باشد.

گفت:

- یا علی.

و رفت. انگار به پاهایم سرب بسته بودند. رفتم توی حیاط.

مادرشوهرم آن جا نبود. در آشپزخانه بود. به زحمت از پله ها پایین رفتم. هنوز درد داشتم. خود را با دیگ خورش سرگرم کرده بود. گفتم:

- خانم، رحیم صلاح می داند که شما این جا تشریف داشته باشید. پهلوی ما زندگی کنید.

نمی توانستم لغات عامیانه به کار ببرم. خیلی دلم می خواست به نحوی بغض خود را نشان بدهم ولی نمی توانستم و از این ضعف خود نفرت داشتم.

سر برگرداند. چشمانش برق می زد. نمی دانم از شدت مسرت بود یا از فرط موذی گری. گفت:

- والله محبوبه جان، من که اصلا دلم نمی خواهد خانه و زندگیم را ول کنم. ولی رحیم اصرار کرد که بمان و به محبوبه کمک کن. جوان است. دست و پا ندارد که هم خانه داری کند و هم بچه داری. من هم دیدم چه کنم؟ اگر بگویم نه، ناراحت می شود. گفتم حالا که تو اصرار می کنی، اگر محبوبه جان هم راضی باشد می مانم. خوب، آخر دلم نمی خواهد شما را سر سیاه زمستان تنها بگذارم. حالا اگر به من سخت بگذرد عیبی ندارد. به من می گویید بمان، می گویم چشم. چه کنم دیگر. بچه ام است. نمی توانم ناراحتی اش را ببینم.

چه قدر دلم می خواست کاری را که آرزو داشتم می کردم. دستش را می گرفتم و از خانه بیرونش می انداختم. ولی نمی توانستم. عرضه نداشتم. یاد نگرفته بودم. دفاع از خود را یاد نگرفته بودم. همیشه گفته بودند کوتاه بیا. باز به یاد نصیحت های مادرم افتادم:

« تو خانم باش محبوب جان، تو خانم باش. »

از خشم منفجر می شدم و لبخند می زدم. ساکت ماندم. او با حیله گری آنچه را می خواست به دست آورد. ماند و منتش را بر سر من نهاد.

_________________

ساقي 01-29-2011 03:40 PM

دایه جان آمد. خرجی مرا آورده بود. آهسته گفت:

- د ، این که هنوز این جاست!

- قرار شده همین جا بماند. کنگر خورده لنگر انداخته. به بهانه کمک آمد این جا و دیگر نرفت. تو را به خدا به آقا جانم نگویی ها! به خانم جانم هم نگو.

- بگویم که چه بشود؟ بیشتر غصه بخورند؟

حرف توی حرف آوردم:

- خجسته چه طور است؟

- باور نمی کنی، ماشاالله قد کشده. صورت پنجه آفتاب. مشق پیانو می کند. معلم های جورواجور دارد. نقاشی می کند آدم حظ می کند ......

نمی فهمیدم. بقیه سخنانش را نمی فهمیدم. در درون خودم بودم. در زندگی خودم. انگار از دنیا بی خبر بودم. از دنیایی که زیبا و بانشاط و پرشکوه بود و من از آن جا خارج شده بودم. عقب مانده بودم. به آن پشت پا زده بودم.

وقتی دایه رفت مادرشوهرم پرسید:

- دایه خانم چی می گفت؟

- هیچ. حرف های خودمان بود.

لب هایش را به علامت رنجش جمع کرد و غرغرکنان در حالی که راه می رفت و کارهای روزانه را انجام می داد به صدای بلند گفت:

- مگر من می گویم حرف من بود؟ حالا ما نامحرم شدیم؟ خوب، یک کلام بگو خرجی آورده بود دیگر! مگر من می گویم به من بده؟ من که خرحمالی مفت عادت کرده ام. کلفت می گرفتید کلی خرجتان بود .....

به خودم می گفتم پس او از من پول می خواهد؟ نه، چه کج خیالم. مگر می شود آدم این قدر پست و حریص باشد! این قدر مادی باشد که در خانه پسر و عروسش زندگی کند و انتظار داشته باشد! چشم داشت مالی داشته باشد! با این همه برج بعد، دایه پول آورد و رفت، نزد او رفتم و گفتم:

- خانم، این دو تومان برای شما، با این پول برای خودتان چادر بخرید. من که سلیقه شما را نمی دانم.

ناز کرد و گفت:

- وای چه حرف ها، من که انتظار ندارم!

و پول را گرفت و درون یقه پیراهنش پنهان کرد.

یاد شازده خانم می افتادم که مرا برای پسرش خواستگاری کرده بود. یاد انگشتری هایش، یاد رفتار سنگین و متینش.

خودمانیم، خیلی خانم بود. گفتم:

- می دانم شما انتظار ندارید خانم. من خودم دلم می خواهد بدهم.

رحیم آمد و پرسید:

- این پول که کم است. نکند باز به دایه داده ای؟

و خنده ای کرد که به نظرم لوس رسید. گفتم:

- نه، به مادرت.

- به چه مناسبت؟

- تو را به خدا حرفی نزن رحیم. آخر توی خانه ما زحمت می کشند. بچه داری می کنند. پخت و پز می کنند. تو را به خدا حرفی نزنی ها، بد است.

به یاد لبخند پسر عطاالدوله افتادم. یادم افتاد که گفت معلوم می شود گربه بازیگوشی هم هست. شنیدم رحیم گفت:

- خب بکند. وظیفه اش است. می خواستی بنشیند و من و تو بادش بزنیم؟ خانه مفت، شام و ناهار مفت. باید کلاهش را بالا بیندازد که دیگر سر پیری وبال دیگران نمی شود.

دل در سینه ام فرو ریخت. آنچه را نمی خواستم بدانم فهمیدم. وبال گردن؟

رحیم انگار نه انگار که متوجه شده باشد من به چه حالی افتاده ام. رفتارش نسخه دوم مادرش بود. گناهی هم نداشت، او بزرگش کرده بود. احساس می کردم در مردابی گرفتار شده ام که لحظه به لحظه بیشتر در آن فرو می روم. رحیم زیر کرسی نشست. ناهارش را خورد و لم داد. بعد هم بلند شد و به در دکان رفت.

کلافه بودم. حالا دلیل این رفتار ناشایست، این طبع پست، این حرص به پول .... را می فهمیدم. باز به خودم دلداری دادم. بس کن محبوبه، خودت خواستی. به مادرش چه کار داری؟ مگر عمه خودت که به دمش می گوید دنبالم نیا بو می دهی طمع پول ندارد؟ مگر تن مادرت را این قدر نمی لرزاند؟ مگر کم حیله گر است؟ ولی خودم خوب می دانستم که تفاوت بین آن ها از زمین تا آسمان است. عمه کشورم بنا به خصلت برخی از زن های پیر موذی، طماع و تنگ نظر بود. با این همه تمام رفتار و حرکاتش با سنجیدگی، متانت و روشی سنگین و محترمانه توام بود. مثل مادرشوهر من سبک و بی مقدار نبود. ولی بالاخره این زن و مادرشوهرم بود و باید تحملش می کردم.

خودم خواسته بودم. خود کرده را تدبیر نیست. درست می شود. رحیم را درست می کنم. چشم هایش را کم کم باز می کنم. راه و چاه و خوب و بد را نشانش می دهم. می رود توی نظام. صاحب منصب می شود. توی مردم می گردد و یاد می گیرد. فقط باید صبر کنم تا امسال بگذرد. خودش قول داده بود. خودش تا آخر سال مهلت خواسته بود.

ساقي 01-29-2011 03:41 PM

کم کم مادرشوهرم به بهانه خام بودن من، بچه بودن من، بی دست و پایی من و هزار عیب دیگر که به رویم می گذاشت، عنان زندگی را از دستم گرفت و من تبدیل به موجودی بی قدرت شدم که حتی بر فرزند خود نیز تسلطی نداشتم.

سال دوم، پس از گذشتن نوروز که آن نیز سوت و کور سپری شد، او بچه را که حالا یک ساله شده بود، نزد خود برد و شب و روز او را به دنبال خود به مطبخ، حیاط و این سو و آن سو می کشید. در آن زمان پستانک وجود نداشت.

برای بچه ها با پارچه و قند مک مکی درست می کردند. مادرشوهرم مقداری قند یا نبات را در دستمال تنظیف می پیچید. دم آن را گره می زد و به دهان پسرم می گذاشت ولی قبل از آن، برای آن که بچه ام زودتر آرام شود و گریه اش بند بیاید، اول آن را به دهان خود می برد و خیس می کرد.

می گفتم:

- وای خانم، بچه نازک است. تو را به خدا این را توی دهانتان نکنید.

یا می گفتم:

- خانم، این قدر این بچه را توی حیاط این طرف و آن طرف نکشید، سرما می خورد. بگذارید آب بینی اش را بگیرم، بد است. یا پشت دست پاک می کند. زشت است.

ابرو بالا می برد و می گفت:

- وا! انگار که ما بچه بزرگ نکرده ایم. از آب دهان من بچه مریض می شود؟ پس چرا باباش مریض نشد؟ ماشاالله چهار ستون بدنش قرص و محکم! بچه باید بدود و بازی کند. زمین بخورد تا بزرگ شود.

یا می گفت:

- باباش بچگی یک دقیقه توی خانه بند نمی شد. دائم توی کوچه گل بازی می کرد. حالا هم که می بینی هزار ماشاالله عین رستم. آدم حظ می کند به یال و کوپالش نگاه کند.

یا با بغض می گفت:

- دماغش در آمده که در بیاید! من که نمی توانم هر دقیقه فین بچه را بگیرم، هزار کار دارم! انگار خواستگار آمده، از خودمان که رودربایستی نداریم!

می گفتم:

- موضوع رودربایستی نیست. بچه باید تمیز باشد که مریض نشود. تا بشود توی صورتش نگاه کرد. آدم رغبت نمی کند ....

حرفم را قطع می کرد:

- نترس جانم. توی رویش هم نگاه می کنند کاکا هم می گویند. به تو قول می دهم با همین فین آویزان، منتش را بکشند. مگر پدرش بد از آب درآمده؟ قول می دهم دخترهای اعیان و اشراف ولش نکنند. مجیزش را بگویند و زیر پایش بنشینند.

خوب منظورش را می فهمیدم. متوجه تیزی کلامش می شدم. دلم می خواست جواب دندان شکنی به او بدهم. ولی نمی دانستم چه بگویم؟ از دعوا و مرافعه وحشت داشتم. می ترسیدم رحیم مکدر شود. از عاقبت کار می ترسیدم. من که زیر بار فلک نمی رفتم، از این پیره زن حساب می بردم. لب ها را به هم می فشردم و به اتاقم باز می گشتم.

پسرم کم کم زبان باز می کرد و فحش ها و سخنان رکیکی که مادربزرگش به شوخی و جدی بر زبان می آورد، اولین کلماتی بود که فرا می گرفت. پیره زن برخلاف میل من او را به دکان سبزی فروشی، بقالی و قصابی می برد. با کاسب های محل سرشاخ می شد و به آن ها فحش و ناسزا می داد. پسرم آن کلمات را به سرعت فرا می گرفت. به علاوه حرف ها و شوخی های مادرشوهرم نیز همیشه با فحش و کلمات رکیک همراه بود. کلماتی مثل پدرسوخته، پفیوز، حرامزاده مثل نقل و نبات از دهانش می ریخت و پسرم نیز اگر چیزی را که می خواست به او نمی دادیم، در به کار بردن این کلمات کوتاهی نمی کرد. پدرش هم از شنیدن این کلمات که از دهان بچگانه او شیرین می نمود، لذت می برد و می گفت:

- بگو الماس. بگو تا بدهم.

و بچه نیز باز تکرار می کرد و خوراکی پاداش می گرفت. مادر و پسر از خنده ریسه می رفتند. من خشمگین به او می گفتم:

- عزیزم، این حرف ها بد است. دیگر نزنی ها! اگر یک دفعه دیگر حرف بد بزنی کتکت می زنم.

زبانش را بیرون می آورد. باسنش را قر می داد و دهن کجی می کرد. توی دهانش می زدم. مادربزرگ به حمایت از او در آغوشش می کشید و نبات را در دهان خیس می کرد و به او می داد. می دانستم دهانی که باید بر آن بکوبم دهان آن پیره زن است ولی چاره نداشتم. همیشه اشک و آب بینی پسرم مخلوط بود، یک بار، دو بار، ده بار، او را تمیز می کردم ولی باز پای برهنه سر حوض، دم در کوچه و توی حیاط و مطبخ ولو بود.

دوباره آش همان می شد و کاسه همان. دست ها ترک خورده، سر زانوها سیاه و همیشه چرک صورتش از اشک او شیار شده بود. چه کنم، در اقلیت بودم. زورم نمی رسید. نه به رحیم و نه به مادرش. می دیدم که هیچ یک اصلا متوجه بدی و خوبی کارهای پسرم نیستند.

برای آن ها همه چیز این بچه، طرز رفتار او، طرز صحبت او، همه و همه عادی و طبیعی بود. سعی می کردم به او یاد بدهم که مرا خانم جان صدا کند ولی مادربزرگش مرتب می گفت:

- الماس جان نکن، ننه ات دعوایت می کندها!

انگار با من لجبازی می کرد:

- الماس جان بگذار من برنج را دم کنم، جیزه. می سوزی ها! .... برو پیش ننه ات.

او تلو تلو خوران با پای برهنه دست ها را به لبه پله های مطبخ می گرفت و کثیف و خاکه زغالی به سراغ من می آمد. شب ها، وقتی که توی اتاق دور هم می نشستیم، هنگامی که رحیم مشق خط می کرد و من گلدوزی می کردم، جلو می آمد و می گفت:

- ننه بده.

سرش داد می کشیدم:

باز گفتی ننه؟ درست حرف بزن تا بدهم؟

ساقي 01-29-2011 03:41 PM

بچه طفل معصوم می زد زیر گریه. مادرشوهرم چشم ها را در کاسه می چرخاند و با رنجش می گفت:

- وا؟ چه اداها؟ تا بچه به طرفش می رود او را می چزاند. اشکش را در می آورد. بیا ننه، بیا بغل خودم.

بچه قهر می کرد و می رفت بغل او. رحیم با خونسردی به مادرش می گفت:

- خوبه دیگر. تو هم روغن داغش را زیاد نکن.

و خطاب به پسرم ادامه می داد:

- خوب، این دلش می خواهد بگویی خانم جان. تو بگو خانم جان و خلاصمان کن. هی ننه ننه می کنی، تخم سگ!



حکایت غریبی بود. خون می خوردم و دم برنمی آوردم. چه کسی باید این بچه را ادب کند؟ چه کسی باید این مادر و پسر را ادب کند؟ کوشش های من فایده نداشت. همان قدر که من از رفتار آن ها تعجب می کردم، آن ها هم از ایرادهای من حیرتزده می شدند. زبان یکدیگر را نمی فهمیدیم.

شبی رحیم به مادرش گفت:

- ننه، دلم هوای کله پاچه کرده. فردا بخوریم؟

مادرش ذوق زده گفت:

- آره ننه. پول بده برایت بگیرم.

گفتم:

- وای خانم چه کار مشکلی است! تمیز کردنش که خیلی سخت است. ول کنید.

رحیم با لحنی جاهلانه که نمی فهمیدم چرا روز به روز غلیظ و شدیدتر می شد گفت:

- زکی. ننه ام که خودش نمی پزد. صبح می رود از بازار می خرد.

روز بعد، روز تعطیل بود. رحیم ساعت نه بیدار شد. مادرشوهرم قبلا صبح زود رفته و کله پاچه را نمی دانم از کجا خریده بود و آن را در مطبخ روی زغال گرم نگه داشته بود. از جا برخاستم و دو قاب چینی از ظروف جهیزیه ام برداشتم. به سوی آشپزخانه می رفتم که دیدم مادر رحیم کله پاچه را در سینی مسی دمر کرده و آن را هن هن کنان از پله ها بالا آورد و روی سفره کنار نان سنگک و ترشی گذاشت. ظرف در دست ماتم برد. گفتم:

- خانم، من تازه داشتم قاب ها را می آوردم. چرا توی سینی کشیدید؟ ظرف ها که هست!

رحیم چنان با ولع می خورد که اصلا حرف های مرا نمی شنید. مادرش هم دست کمی از او نداشت. خنده کنان پسرم را کنار خودش نشاند و گفت:

- الماس جان، بیا کله پاچه بخور جان بگیری. بببین چه خوشمزه است!

یک لقمه کوچک درست کرد و به دهان او نهاد. بچه گریه کرد و دست او را پس زد. مادرشوهرم لقمه را به دهان خود گذاشت و گفت:

- نخور، بهتر. خودم می خورم.

آرام نشستم و پسرم را در آغوش گرفتم. دست و صورتش را پاک کردم. شوهرم گفت:

- تو نمی خوری محبوب؟

- نه میل ندارم.

خندید:

- چه بهتر، خودم می خورم.

از طرز رفتار آن ها دلزده بودم. وقتش رسیده بود حرفی را که مدت ها سر زبانم بود بیرون بریزم. دیگر گفت و گو و به گوشه و کنایه کافیست. باید مسئله حل شود. گفتم:

- رحیم جان بالاخره چه تصمیمی گرفته ای؟

با تعجب در حالی که لقمه ای را به دهان می نهاد پرسید:

- چه تصمیمی؟ راجع به چی؟

پرسیدم:

- مگر وضع کارت خوب نیست؟ از دکانت راضی نیستی؟

- چرا، چه طور مگر؟

- خوب، قرار شاگرد بگیری. قرار بود بروی توی نظام. نمی خواهی بروی یک سر و گوشی آب بدهی؟

در حالی که لقمه را با ولع می جوید گفت:

- اوهوم، می روم. یک روزی می روم.

مادرش پوزخند تمسخرآمیزی زد. پافشاری کردم:

- آن روز کی است رحیم؟ هر کاری وقتی دارد. تا جوان هستی باید بروی. می گویند درس خواندن دارد. خوب، پس چرا زودتر نمی جنبی؟

رحیم گفت:

- می گذاری یک لقمه بخوریم یا می خواهی زهرمارمان کنی محبوبه؟

مادرش سیر از جا برخاست و پشت بساط چای نشست و با دست چرب چای ریخت و برای این که موضوع را عوض کند گفت:

- ول کن محبوبه جان. کله پاچه که نخوردی. بیا اقلا چای بخور.

با غیظ گفتم:

- نمی خواهم.

از جا بلند شدم. به اتاق خواب خودمان رفتم و در بین دو اتاق را محکم به هم زدم. صدای مادرشوهرم را شنیدم که با لحنی مظلوم، ولی با صدایی که من هم بشنوم گفت:

- وا! این چشه؟ چرا همچین می کند؟

رحیم گفت:

- ولش کن ننه. چای بریز. لابد دلش از جای دیگر پر است.

صدای هورت کشیدن چای را می شنیدم. مادرشوهرم گفت:

- دلش از جای دیگر پر است سر من خالی می کند؟

صدای مادرشوهرم حالت پچ پچ به خود گرفت. باز داشت زیر گوش رحیم می خواند و او را پر می کرد.

ناگهان در اتاق به شدت باز شد و یک لنگه آن محکم به دیوار خورد. مادرش را دیدم که کنار پسرم ساکت بغل سماور نشسته و برق پیروزی در چشمانش می درخشید. رحیم پیراهن سفید و شلوار و جلیقه به تن داشت. می خواست پس از صبحانه بیرون برود. کجا؟

نمی دانستم. کت او به میخی بر دیوار اتاق آویخته بود. ابتدا فکر کردم آمده تا آن کت را بردارد. مثل همیشه دکمه های یقه و آستین هایش باز بود.

نگاهی به کت و نگاهی به او کردم. کنار پنجره ایستاده بودم. با لحنی خشمگین پرسید:

- تو چته؟

به آرامی چرخیدم. دست ها را به سینه زدم و به او نگاه کردم. دست های چرب، یقه گشوده، نامرتب، با موهای آشفته و غضبناک. ساکت بودم.

- چرا چیزی نخوردی؟

- دلم نخواست.

- دلت نخواست یا عارت آمد؟ این اداها چیست که از خودت در می آوری؟ ما نباید بفهمیم؟

گفتم:

- نمی فهمی؟ نمی فهمی که من خسته شدم؟ که این زندگی نیست؟ که زندگی فقط کله پاچه خوردن و خوابیدن نیست؟ که عمرت به باد می رود و باز تنبلی می کنی؟ نمی خواهی یک کار درست و حسابی بگیری؟ به فکر این بچه نیستی؟ کی باید او را تربیت کند؟ به همین زندگی حقیرانه راضی هستی؟ ....

با دست به اتاق و حیاط اشاره کردم.

دست راست را به چهارچوب در گرفت. پیش خودم گفتم الان در چرب می شود. نعره زد:

- چرا نمی گذاری آدم توی خانه خودش راحت باشد؟ چه از جانم می خواهی؟ چرا بهانه می گیری؟ بچه یک ساله ادب می خواهد؟ معلم می خواهد؟ من که نمی فهمم تو چه می گویی. درست حرف بزن ببینم ته دلت چیست؟ من همینم که هستم، مگر از اول ندیدی! من که دنبالت نیامده بودم، آمده بودم؟ آمدی. دیدی. پسندیدی.

پسرم از وحشت فریادهای او به گریه افتاده بود. رحیم با دست به سینه لخت خود زد:

- تو زن من شدی، من، رحیم نجار. چه از جانم می خواهی؟ اول همه چیزم خوب بود. یقه بازم، دست زبرم، موی آشفته ام، لباده ام، قبایم، گیوه ام. حالا چه طور شد که یک دفعه همه چیزم اخ شد؟ من همان نبودم که:

« حال دل با تو گفتنم هوس است؟ »

ساقي 01-29-2011 03:41 PM

ادای مرا در می آورد. صدای خنده هرزه مادرش از اتاق دیگر بلند شد. سر کیف می خندید. گفتم:

- رحیم، رحیم، می فهمی چه می گویی؟ بس کن!

باز فریاد زد:

- حالا چپ می روم، راست می آیم دستور می دهی. رحیم جان این را بمال به دستتت چرب بشود. نرم بشود. رحیم جان دکمه یقه ات را ببند، سینه ات پیداست، خوب نیست. رحیم جان زلفت را شانه کن زیر کلاه بماند. موهایت را کوتاه کن. توی قاب غذا بخور. پاشنه ارسی هایت را ور بکش. دکمه کتت را ببند. این کار را بکن. آن کار را نکن. فقط مانده یک دست هم بزکم کنی.

روزی ده دفعه به گوشه و کنایه می پرسی نظام نمی روی؟ پس کی می روی؟ پس چه طور شد؟ مگر روزی که من تو را دیدم نظامی بودم. کی به تو گفتم توی نظام می روم؟

با خشم گفتم:

- نگفتی؟ پشت دیوار باغ نگفتی؟

- خوب، تو پشت دیوار باغ خر مرا گرفته بودی که می روی توی نظام یا نه؟ من هم برای دلخوشی تو یک غلطی کردم و بدهکار شدم ....

با غضب فریاد زدم:

- روزی که خانم دست بند و گوشواره سر عقد مرا از دست و گوشم در آوردند نگفتی می روم نظام؟ نگفتی بهترش را برایت می خرم؟

مادرشوهرم از آن اتاق فریاد زد:

- د ، پس بگو خانم دلشان هوای طلا و جواهر کرده. پای مرا چرا به میان می کشید؟ دیواری از دیوار من کوتاه تر پیدا نکردی؟ چشمت به این یک جفت گوشواره ....

رحیم حرف او را قطع کرد:

- حالا سرکوفتم می زنی؟ باید از دیوار مردم بالا برای تو طلا بخرم؟ مگر توی نظام النگو و گوشواره طلا خیرات می کنند؟ خسته ام کردی، ذله شدم. من دستم را چرب نمی کنم. پسر عمو جانت باید دستش را چرب کند. من که نان زحمت نکشیده نمی خورم که دستم را چرب کنم! چرب هم بکنم فردا باز همین آش است و همین کاسه. ببین محبوبه، حرف آخرم را بزنم. من نظام برو نیستم. خانه خاله که نیست؟ درس خواندن دارد. دود چراغ خوردن دارد. خرج دارد ....

گفتم:

- خرجش را آقا جانم می دهد.

- این قدر پول آقا جانت را به رخ من نکش. من همینم که هستم. بهتر از این هم نمی شوم. زن گرفته ام، شوهر که نکرده ام! می خواهی بخواه، نمی خواهی نخواه.

باز رگ گردنش مثل قداره کش ها متورم شده بود و از زیر پوست تیره او جلوه نامطبوعی داشت. موهایش به طرزی ترسناک و وحشی بر چهره اش ریخته بود. دندان های سفیدش سبعانه بر یکدیگر فشرده می شد. دست ها زمخت، مثل انسان های ابتدایی. در سراپایش ذره ای متانت نبود. تمام مقدسات مرا، آنچه را برایم عزیز بود، به رخم کشیده و به مسخره گرفته بود. گفتم:

- بس است دیگر، برو. نعره نکش. خودت را بیشتر از این از چشمم نینداز.

مادرش موذیانه گفت:

- رحیم جان این قدر حرص نخور مادر. تو که این غذا زهرمارت شد. حالا محبوبه یک چیزی گفت، شما ببخشید. خودش پشیمان شده.

رو به در اتاق ایستادم و گفتم:

- خیال می کنید نمی شنیدم که چه طور زیر گوشش ورد می خواندید؟ حالا که کار به این جا کشیده، خیالتان راحت شد؟ همه این بساط زیر سر شماست.

ناگهان صدایش را بلند کرد و محکم به سر خود کوبید:

- خاک بر سر من که این جا کلفتی می کنم و هزار جور حرف مفت می شنوم و جیکم در نمی آید. زیر سر من است؟ نه جانم، زیر سر من نیست، دیگر کبکت خروس نمی خواند. دیگر سیر شده ای. نگذار دهان من باز شودها!

رحیم آمرانه گفت:

- ننه تو صدایت را ببر!

- آره خفه می شوم. این هم مزد دستم. بر پدر من لعنت اگر دیگر این جا بمانم.

بچه را که گریه می کرد در آغوش گرفتم. مثل بید می لرزیدم. مادرشوهرم دوان دوان رفت و بقچه لباس هایش را بست و چادر بر سرش انداخت. لبه چادرش بر زمین کشیده می شد. شیون کنان در را به هم کوبید و رفت. رحیم رو به من کرد:

- حالا خیالت راحت شد؟ همین را می خواستی؟ بفرما!

رفت و کنار بساط صبحانه نشست. سگرمه هایش درهم بود. بعد از چند دقیقه از جا بلند شد. با لگد قندانی را که سر راهش قرار داشت به کناری انداخت. آمد توی اتاقی که من بودم. کتش را از میخ برداشت. پول ها را از سر طاقچه چنگ زد و رفت.

بغضم ترکید. اشکریزان دست و روی بچه ام را شستم. لباسی را که دلم می خواست به تنش کردم. در حالی که زانوانم قدرت نداشتند، ظرف کله پاچه لعنتی 1را بردم و خالی کردم. اتاق را تمیز کردم. بچه ام را در آغوش گرفتم و در حالی که او را می بوسیدم و نوازش می کردم خواباندم. ظرف ها را شستم. خانه مثل دسته گل شده بود. بعدازظهر بچه ام بیدار شد. با او بازی کردم. تمرین حرف زدن کردم. بغلش کردم بردم کمی در کوچه گرداندم. باز به خانه برگشتم. رحیم نیامده بود. شام پسرم را دادم و او را خواباندم. باز هم رحیم نیامد. یک ساعت شماطه ای خریده بودم. بالای سرم توی طاقچه بود. ساعت دو صبح بود که آمد. روی پا بند نبود. در اتاق خواب را بستم. آمد پشت در:

- محبوب، بیا آشتی کنیم.

جواب ندادم. با لگد به در کوبید. گفتم:

- سر و صدا نکن. بچه خوابیده.

- به گور پدرش که خوابیده.

- دست بردار رحیم.

پشت در افتاد. با لحن بی حال و کشداری گفت:

- محبوب جان، در را باز کن.

و همان جا خوابش برد.

ساقي 01-29-2011 03:42 PM

سه چهار روز قهر بودیم. با او حرف نمی زدم. ولی خوشحال بودم که مادرش رفته و امیدوار بودم باز نگردد. شب چهارم رحیم به خانه آمد. باز معلوم بود که نوشیده. از این کارش دیگر بیشتر از سایر چیزها عذاب می کشیدم. بچه ام خواب بود و من نشسته بودم و گلدوزی می کردم. بی هیچ حرفی وسایل خطاطی اش را آورد و کنار من نشست. زیر چشمی نگاهش می کردم. بی مقدمه پرسید:

- چه بنویسم؟

جوابش را ندادم.

- لوس نشو دیگر. بگو چه بنویسم؟

- چه می دانم؟! هر چه دلت می خواهد.

- دل من تو را می خواهد.

برداشت و نوشت:

- محبوبه، محبوبه، محبوبه.

بدون آن که بخواهم، لبخند بر لبم نشست و نگاه سرزنش آمیزم نرم شد.

دوباره نگاه چشمان پر نفوذش در زیر نور چراغ گردسوز قدرت اراده را از من گرفت. لبخند شیطنت آمیزش مرا از خود بی خود کرده بود. دست به سویم دراز کرد و گفت:

- محبوب!

و باز من با سر به سویش رفتم.

*****
- محبوب جان، باید بروم دنباتل مادرم.

باز دلم گرفت و گفتم:

- خوب، خودشان خواستند بروند.

- کجا برود؟ جایی که ندارد برود. حتما رفته ورامین خانه پسر خاله. یک روز، دو روز، سه روز مهمان می شوند. همیشه که نمی شود آن جا بماند. باید بروم بیارمش.

ساکت ماندم. در کنارم نشست و گفت:

- ناراحت می شوی؟

وقتی در کنار او بودم از هیچ چیز ناراحت نمی شدم. وقتی که مهربان بود.

- نه، چه ناراحتی؟ برو بیاورشان.

دوباره پای آن زن به خانه ما باز شد. به خودم می گفتم، خوب تقصیر از خودم بود. نگذاشتم غذای راحت از گلویشان پایین برود. بی خود بهانه گیری می کردم. رحیم راست می گفت، پول پدرم را به رخش کشیدم. راست می گوید، مردی گفتند، زنی گفتند. او را جلوی مادرش خیلی سبک کردم.

ناگهان دلم برای رحیم سوخت. از رفتار خودم شرمنده شدم. همان شب هنگامی که کنارش دراز کشیده بودم گفتم:

- رحیم جان، تقصیر از من بود. باید مرا ببخشی.

و او خندید و دوباره مرا جادو کرد.

ساقي 01-29-2011 03:42 PM

باز سر برج بود. دایه آمد. مادرشوهرم برای خرید رفته بود. دایه ام تا مرا دید، گفت:

- مادر، خیلی رنگت پریده. چی شده؟

- هیچ دایه جان.

- دیگر به من دروغ نگو. من تو را نشناسم برای لای جرز خوب هستم. با رحیم آقا حرفت شده؟

- نه به جان آقا جانم.

حالا که به جان پدرم قسم خورده بودم باید راستش را می گفتم:

- خوب، دعوایمان که شده. ولی مال خیلی وقت پیش است. تو را به خدا به خانم جان نگویی ها! این آخری ها رحیم یک کمی بد اخلاق شده.

دایه به اعتراض گفت:

- باز می گوید به خانم جانم نگو. مگر من عقلم کم شده دختر؟ ولی آخر تو خودت هم تقصیر داری. این چه ریختی است برای خودت درست کرده ای؟ دستی به سر و زلفت بکش. یکی دو دست لباس برای خودت بخر. تو هنوز همان لباس هایی را می پوشی که از خانه پدرت آورده ای.

- آخر کجا را دارم بروم دایه جان؟

- مگر باید جایی بروی؟ شوهرت جوان است. برو رو دارد. برای شوهرت بپوش.

مدتی مرا نصیحت کرد و بعد من موضوع را عوض کردم و پرسیدم:

- تازه چه خبر دایه جان؟

- خبر خوب!

- چه خبری زود بگو.

- منصور آقا عروسی کرده.

گفتم:

- هان؟!

گفت:

- آره، منصور آقا. بپرس با کی؟

- خوب با کی؟

باز خاری در سینه ام فرو رفت. مطمئنا منصور را نمی خواستم. پس اگر این خار از حسد نبود، از چه بود؟ دایه گفت:

- با دختر آقای گیتی آرا.

اسم گیتی آرا را شنیده بودم. از حسن شهرت و مقام او آگاه بودم. از این که انتخاب منصور این قدر به جا و عالی بوده وا رفتم. کسل شدم. نمی دانم چرا، ولی مشتاق بودم که همسر او نامتناسب و ناشایست از آب در آید. به زور، برای این که دایه متوجه حالم نشود، گفتم:

- آهان، همان که باغشان دیوار به دیوار باغ عموجان است؟ همان که ادیب و شاعر خوش ذوقی است؟

- بعله ... آقا جانت می گویند نصف خانه اش پر از کتاب است. می گویند مرد وارسته ای است. آدم شریفی است. خدا می داند چه قدر برای او احترام قائل هستند.

با نخوت و بی اعتنایی گفتم:

- خوب، این که از فضل و کمال پدرش. از خود دختر هم چیزی بگو. این ها که نشد حسن دختر.

حسد دست از گریبانم برنمی داشت. می خواستم گیتی آرا را بکوبم تا دلم خنک شود، نمی شد. هر چه دنبال عیب و بهانه ای می گشتم، پیدا نمی کردم. گیتی آرا مردی دانشمند محترم بود. در این که شکی نبود. از آن جا که همسرش نیز از شازده ها بود و شازده ها معمولا خوشگل و خوش بر و رو بودند، باید منصور هم صاحب همسری زیبا شده باشد. دیگر شکی برایم باقی نمانده بود که حسادت می کنم.

البته چشمم به دنبال منصور نبود ولی نمی دانم چرا در گوشه ای از دلم امید داشتم که او عاقبت به خیر نشود. که همیشه چشمش به دنبال من باشد. که حسرت مرا بکشد. که از من سعادتمند تر نشود. دلم مالش می رفت. به خود می گفتم چه انتظاری داشتی؟ دلت می خواست منصور تا آخر عمر بنشیند و به خاطر از دست دادن تو آبغوره بگیرد؟ بله، مثل این که ته دلم واقعا همین را می خواستم. دایه افزود:

- والله، من که سرم نمی شود ولی می گویند دختره هم خیلی عالم است. مثل این که شعر هم می گوید.

می دانستم که خود منصور نیز اهل ذوق است، تار زدن او را دیده بودم. گفتم:

- پس لابد منصور با دمش گردو می شکند.

- نه بابا، این خبرها هم نیست.

پرسیدم:

- تو عروس را دیده ای؟ خوشگل است؟

- خوشگل که چه عرض کنم، ولی می گویند خانم نازنینی است. می گویند پدرش همه همتش را صرف تعلیم و تربیت او کرده است. می گویند با همه این که دختر است، از فضل و هنر از برادرهایش سر است. می گویند پدرش وصیت کرده که بعد از خودش کتابخانه اش را به او بدهند. گفته پسر و دختر ندارد. اگر دختر عزیزتر از پسرهایم نباشد، کمتر از آن ها هم نیست. این که یک دختر یک طرف و خواهر و برادرهایش طرف دیگر. من فقط یک دفعه او را دیدم. روز پاتختی اش بود. رویش را سفت و محکم گرفته بود. فقط چشم و ابرویش را بیرون گذاشته بود.

با هیجان پرسیدم:

- چه طور بود؟

- بد نبود. چشم و ابروی شازده ای است دیگر. می گویند مادربزرگ پدریش از اهالی گرجستان بوده. گرجی ها هم که دیگر خوشگلیشان معروف است. رنگ چشم هایش انگار به سبزی می زد.

دوباره بی حوصله شدم. پرسیدم:

- اسمش چیست؟

- نیمتاج.

دایه صدایش را پایین آورد و انگار از موضوع محرمانه ای صحبت می کند آهسته افزود:

- ولی می گویند دو سه سالی از منصور آقا بزرگ تر است. پیر دختر بوده. نزدیک سی و سه چهار سال سن دارد. از اول با منصور آقا شرط کرده، گفته من اهل برو و بیا و مهمانی رفتن نیستم. ولی مانع شما هم نمی شوم. شما خودتان تنها بروید. گفته من آزاد، شما آزاد. من دوست دارم شب و روزم به عبادت و خانه داری بگذرد. شما هم بروید پی کار خودتان. هر کار که دوست دارید.

با لحنی که نیمی شوخی و نیمی ریشخند و تمسخر بود گفتم:

- چرا؟ شاید عارش می آید به هر جا برود. شاید خیلی جا سنگین است.

دایه دست خود را به علامت تمسخر تکان داد و لبخند زنان گفت:

- نه بابا، تو هم باور کردی؟ مهمانی نرفتن فاطی از بی تنبانی است. دختره آبله رو است. می خواهد کسی صورتش را نبیند.

با شگفتی دریافتم که قند توی دلم آب می شود. چه ذات جلبی دارم! پس منصور هم چندان عاقبت به خیر نشده. بی دلیل خوشحال شدم. مثل این که کسی در دلم مرتب می گفت حقش همین بود. ولی به روی خودم نمی آوردم. حالا که حقیقت را فهمیده بودم، حالا که ته و توی قضیه را در آورده بودم، حالا که دنیا به کام من شده بود، دلم برای منصور می سوخت.

« ای بیچاره! پس چرا منصور او را گرفته؟ یک دختر پیر آبله رو را؟ »

- عمه جانت که می گویند برای پول. ولی من باور نمی کنم. وضعشان بد نیست ولی آن خبرها هم نیست که چشم جوانی مثل منصور را کور کند. می گویند یک بار یکی از زن های بد زبان فامیل خودشان به طعنه به دختره گفته:

« وقتی که من ته دیگ عدس پلو را می بینم یاد تو می افتم. پدرش به جای او جواب داده و گفته: دختر من در عوض جمال آن قدر کمال دارد که صورتش در چشم اهل فضل از قلم چینی صاف تر باشد. ای برادر سیرت نیکو بیار. »

- و همین هم شده. منصور یک خانم می گوید و صد تا از دهانش می ریزد. چنان با عزت و احترامی به او می گذارد که بیا و ببین.

پرسیدم:

- عمو جان چه نظری دارد؟

- عمو جانت از بس منصور آقا را دوست دارند هر چه را او بگوید، قبول می کنند.

گفتم:

- بد نشد دایه جان. دلم می خواهد ببینم زن عمو که پشت سر همه لغز می خواند، برای عروسی که آورده چه بهانه ای دارد؟

- هیچ. کی جرئت دارد بگوید بالای چشمش ابروست؟ شیره و شیردان همه را می کشد بیرون. روز پاتختی آن قدر به مادر عروس و به خود نیمتاج، شازه ده خانم و شازده خانم کرد که همه ذله شدند. آخر خود دختر برگشت و گفت:

« خانم، مادر من شازده است، من که نیستم! من زن آقا منصور هستم. شما همان اسم مرا صدا کنید. »

- پس زن بدی نیست.

- نه والله. من که گفتم، همه خیلی تعریفش را می کنند. می گویند واقعا خانم است! اصالت دارد. نه این که فک و فامیلش بگویندها! از غریبه ها بگیر تا نوکر و کلفت همه دوستش دارند. می گویند وقتی می خواسته با خودش کلفتی، چیزی به خانه شوهرش ببرد آدم هایشان با هم دعوا داشته اند. هر کدام می گفته اند من باید با خانم بروم. می گویند بس که خوب است. عموجانتان باغ شمیران را به اسم منصور کرده. دختر هم به آقا منصور گفته:

« شما یک ساختمان برای من توی همین باغ شمیران درست بکنید، من همان جا زندگی می کنم. هر چه منصور آقا گفته: آخر دور است، زمستان ها سرد است. گفته نه. من که اهل رفت و آمد نیستم. اگر شما راحتی مرا می خواهید، بگذارید همان جا باشم. منصور آقا هم گفته: ای به چشم. »

ناگهان وسوسه شدم. از جا بلند شدم و خودم را در آیینه روی طاقچه تماشا کردم. دایه راست گفته بود. چه سر و وضعی پیدا کرده بودم! من به این جوانی، به این زیبایی، یک دست لباس نو نداشتم. بی مقدمه گفتم:

- دایه جان، بیا برویم خرید. می خواهم پارچه بخرم بدهی به خیاط خانم جان برایم بدوزد.

توی کوچه و خیابان دنبال پارچه می گشتیم. کرپ دوشین. دایه گفت:

- چرا یکی؟ یک دفعه دو دست بدوز شور واشور داشته باشی.

پرسیدم:

- ولی به قد کی باید ببرد؟ به تن کی اندازه کند؟

- خوب، به تن خجسته جان دیگر!

- وای، مگر این قدر بزرگ شده؟

- ماشاالله خانمی شده. فقط یک کمی از تو گوشت دارتر است. تو که پوست و استخوان شده ای مادر.

با شادی کودکانه ای پرسیدم:

- کی لباسم را می آوری دایه جان؟

- هفت هشت روز دیگر.

وقتی برگشتم، مادرشوهرم روی پله دالان نشسته بود و با زن همسایه تخمه می شکستند. پسرم سر حوض آب بازی می کرد. زن همسایه می دانست که از خوشم نمی آید. از این شلخته بازی ها، ولنگاری ها، تخمه شکستن ها و غیبت کردن ها نفرت داشتم. سلامی کرد که به سردی پاسخش را دادم و بلند شد و رفت. مادرشوهرم نگاه غضبناکی به من کرد و با لبخندی کنایه آمیز پرسید:

- مثل این که امروز سرحال هستی، کجا بودی؟

- با دایه جانم رفتم پارچه خریدم. برد بدهد برایم بدوزند و بیاورد.

- خوب، به سلامتی. انشاالله به عروسی و مهمانی بپوشی.

سرم را بالا گرفتم و با تبختر گفتم:

- اتفاقا عروسی که در پیش هست. عروسی منصور آقاست.

- مبارک است انشاالله. با کی؟

بادی به غبغب انداختم و گفتم:

- با دختر گیتی آرا. می گویند پدرش مرد دانشمندی است.

و چون عکس العملی نشان نداد، دانستم که باید به زبان خودش با او صحبت کنم. گفتم:

- مادرش شازده است.

پوزخندی از سر تمسخر زد:

- آهان، از همان شازده قراضه ها؟!

نیش زبانش سخت دردناک بود. پرخاشجویانه گفتم:

- حالا دیگر خانم گیتی آرا شازده قراضه شد؟ یک تهران او را می شناسند. اگر شما نمی شناسید امری است علیحده.

انگار پاسخ را در آستین داشت. قدرت پرده دری و پرخاشجویی او را دست کم گرفته بودم. قری به سر و گردن داد و گفت:

- خوب، پس حتما دختره یک عیبی داشته.

و به مطبخ رفت.

انتقام بی اعتنایی مرا به زن همسایه گرفته بود. حیرت زده و غضبناک بر جای ماندم. بیشتر از این خشمگین بودم که درست حدس زده بود.

ساقي 01-29-2011 03:43 PM

باز سر برج بود. دایه آمد. مادرشوهرم برای خرید رفته بود. دایه ام تا مرا دید، گفت:

- مادر، خیلی رنگت پریده. چی شده؟

- هیچ دایه جان.

- دیگر به من دروغ نگو. من تو را نشناسم برای لای جرز خوب هستم. با رحیم آقا حرفت شده؟

- نه به جان آقا جانم.

حالا که به جان پدرم قسم خورده بودم باید راستش را می گفتم:

- خوب، دعوایمان که شده. ولی مال خیلی وقت پیش است. تو را به خدا به خانم جان نگویی ها! این آخری ها رحیم یک کمی بد اخلاق شده.

دایه به اعتراض گفت:

- باز می گوید به خانم جانم نگو. مگر من عقلم کم شده دختر؟ ولی آخر تو خودت هم تقصیر داری. این چه ریختی است برای خودت درست کرده ای؟ دستی به سر و زلفت بکش. یکی دو دست لباس برای خودت بخر. تو هنوز همان لباس هایی را می پوشی که از خانه پدرت آورده ای.

- آخر کجا را دارم بروم دایه جان؟

- مگر باید جایی بروی؟ شوهرت جوان است. برو رو دارد. برای شوهرت بپوش.

مدتی مرا نصیحت کرد و بعد من موضوع را عوض کردم و پرسیدم:

- تازه چه خبر دایه جان؟

- خبر خوب!

- چه خبری زود بگو.

- منصور آقا عروسی کرده.

گفتم:

- هان؟!

گفت:

- آره، منصور آقا. بپرس با کی؟

- خوب با کی؟

باز خاری در سینه ام فرو رفت. مطمئنا منصور را نمی خواستم. پس اگر این خار از حسد نبود، از چه بود؟ دایه گفت:

- با دختر آقای گیتی آرا.

اسم گیتی آرا را شنیده بودم. از حسن شهرت و مقام او آگاه بودم. از این که انتخاب منصور این قدر به جا و عالی بوده وا رفتم. کسل شدم. نمی دانم چرا، ولی مشتاق بودم که همسر او نامتناسب و ناشایست از آب در آید. به زور، برای این که دایه متوجه حالم نشود، گفتم:

- آهان، همان که باغشان دیوار به دیوار باغ عموجان است؟ همان که ادیب و شاعر خوش ذوقی است؟

- بعله ... آقا جانت می گویند نصف خانه اش پر از کتاب است. می گویند مرد وارسته ای است. آدم شریفی است. خدا می داند چه قدر برای او احترام قائل هستند.

با نخوت و بی اعتنایی گفتم:

- خوب، این که از فضل و کمال پدرش. از خود دختر هم چیزی بگو. این ها که نشد حسن دختر.

حسد دست از گریبانم برنمی داشت. می خواستم گیتی آرا را بکوبم تا دلم خنک شود، نمی شد. هر چه دنبال عیب و بهانه ای می گشتم، پیدا نمی کردم. گیتی آرا مردی دانشمند محترم بود. در این که شکی نبود. از آن جا که همسرش نیز از شازده ها بود و شازده ها معمولا خوشگل و خوش بر و رو بودند، باید منصور هم صاحب همسری زیبا شده باشد. دیگر شکی برایم باقی نمانده بود که حسادت می کنم.

البته چشمم به دنبال منصور نبود ولی نمی دانم چرا در گوشه ای از دلم امید داشتم که او عاقبت به خیر نشود. که همیشه چشمش به دنبال من باشد. که حسرت مرا بکشد. که از من سعادتمند تر نشود. دلم مالش می رفت. به خود می گفتم چه انتظاری داشتی؟ دلت می خواست منصور تا آخر عمر بنشیند و به خاطر از دست دادن تو آبغوره بگیرد؟ بله، مثل این که ته دلم واقعا همین را می خواستم. دایه افزود:

- والله، من که سرم نمی شود ولی می گویند دختره هم خیلی عالم است. مثل این که شعر هم می گوید.

می دانستم که خود منصور نیز اهل ذوق است، تار زدن او را دیده بودم. گفتم:

- پس لابد منصور با دمش گردو می شکند.

- نه بابا، این خبرها هم نیست.

پرسیدم:

- تو عروس را دیده ای؟ خوشگل است؟

- خوشگل که چه عرض کنم، ولی می گویند خانم نازنینی است. می گویند پدرش همه همتش را صرف تعلیم و تربیت او کرده است. می گویند با همه این که دختر است، از فضل و هنر از برادرهایش سر است. می گویند پدرش وصیت کرده که بعد از خودش کتابخانه اش را به او بدهند. گفته پسر و دختر ندارد. اگر دختر عزیزتر از پسرهایم نباشد، کمتر از آن ها هم نیست. این که یک دختر یک طرف و خواهر و برادرهایش طرف دیگر. من فقط یک دفعه او را دیدم. روز پاتختی اش بود. رویش را سفت و محکم گرفته بود. فقط چشم و ابرویش را بیرون گذاشته بود.

با هیجان پرسیدم:

- چه طور بود؟

- بد نبود. چشم و ابروی شازده ای است دیگر. می گویند مادربزرگ پدریش از اهالی گرجستان بوده. گرجی ها هم که دیگر خوشگلیشان معروف است. رنگ چشم هایش انگار به سبزی می زد.

دوباره بی حوصله شدم. پرسیدم:

- اسمش چیست؟

- نیمتاج.

دایه صدایش را پایین آورد و انگار از موضوع محرمانه ای صحبت می کند آهسته افزود:

- ولی می گویند دو سه سالی از منصور آقا بزرگ تر است. پیر دختر بوده. نزدیک سی و سه چهار سال سن دارد. از اول با منصور آقا شرط کرده، گفته من اهل برو و بیا و مهمانی رفتن نیستم. ولی مانع شما هم نمی شوم. شما خودتان تنها بروید. گفته من آزاد، شما آزاد. من دوست دارم شب و روزم به عبادت و خانه داری بگذرد. شما هم بروید پی کار خودتان. هر کار که دوست دارید.

با لحنی که نیمی شوخی و نیمی ریشخند و تمسخر بود گفتم:

- چرا؟ شاید عارش می آید به هر جا برود. شاید خیلی جا سنگین است.

دایه دست خود را به علامت تمسخر تکان داد و لبخند زنان گفت:

- نه بابا، تو هم باور کردی؟ مهمانی نرفتن فاطی از بی تنبانی است. دختره آبله رو است. می خواهد کسی صورتش را نبیند.

با شگفتی دریافتم که قند توی دلم آب می شود. چه ذات جلبی دارم! پس منصور هم چندان عاقبت به خیر نشده. بی دلیل خوشحال شدم. مثل این که کسی در دلم مرتب می گفت حقش همین بود. ولی به روی خودم نمی آوردم. حالا که حقیقت را فهمیده بودم، حالا که ته و توی قضیه را در آورده بودم، حالا که دنیا به کام من شده بود، دلم برای منصور می سوخت.

« ای بیچاره! پس چرا منصور او را گرفته؟ یک دختر پیر آبله رو را؟ »

- عمه جانت که می گویند برای پول. ولی من باور نمی کنم. وضعشان بد نیست ولی آن خبرها هم نیست که چشم جوانی مثل منصور را کور کند. می گویند یک بار یکی از زن های بد زبان فامیل خودشان به طعنه به دختره گفته:

« وقتی که من ته دیگ عدس پلو را می بینم یاد تو می افتم. پدرش به جای او جواب داده و گفته: دختر من در عوض جمال آن قدر کمال دارد که صورتش در چشم اهل فضل از قلم چینی صاف تر باشد. ای برادر سیرت نیکو بیار. »

- و همین هم شده. منصور یک خانم می گوید و صد تا از دهانش می ریزد. چنان با عزت و احترامی به او می گذارد که بیا و ببین.

پرسیدم:

- عمو جان چه نظری دارد؟

- عمو جانت از بس منصور آقا را دوست دارند هر چه را او بگوید، قبول می کنند.

گفتم:

- بد نشد دایه جان. دلم می خواهد ببینم زن عمو که پشت سر همه لغز می خواند، برای عروسی که آورده چه بهانه ای دارد؟

- هیچ. کی جرئت دارد بگوید بالای چشمش ابروست؟ شیره و شیردان همه را می کشد بیرون. روز پاتختی آن قدر به مادر عروس و به خود نیمتاج، شازه ده خانم و شازده خانم کرد که همه ذله شدند. آخر خود دختر برگشت و گفت:

« خانم، مادر من شازده است، من که نیستم! من زن آقا منصور هستم. شما همان اسم مرا صدا کنید. »

- پس زن بدی نیست.

- نه والله. من که گفتم، همه خیلی تعریفش را می کنند. می گویند واقعا خانم است! اصالت دارد. نه این که فک و فامیلش بگویندها! از غریبه ها بگیر تا نوکر و کلفت همه دوستش دارند. می گویند وقتی می خواسته با خودش کلفتی، چیزی به خانه شوهرش ببرد آدم هایشان با هم دعوا داشته اند. هر کدام می گفته اند من باید با خانم بروم. می گویند بس که خوب است. عموجانتان باغ شمیران را به اسم منصور کرده. دختر هم به آقا منصور گفته:

« شما یک ساختمان برای من توی همین باغ شمیران درست بکنید، من همان جا زندگی می کنم. هر چه منصور آقا گفته: آخر دور است، زمستان ها سرد است. گفته نه. من که اهل رفت و آمد نیستم. اگر شما راحتی مرا می خواهید، بگذارید همان جا باشم. منصور آقا هم گفته: ای به چشم. »

ناگهان وسوسه شدم. از جا بلند شدم و خودم را در آیینه روی طاقچه تماشا کردم. دایه راست گفته بود. چه سر و وضعی پیدا کرده بودم! من به این جوانی، به این زیبایی، یک دست لباس نو نداشتم. بی مقدمه گفتم:

- دایه جان، بیا برویم خرید. می خواهم پارچه بخرم بدهی به خیاط خانم جان برایم بدوزد.

توی کوچه و خیابان دنبال پارچه می گشتیم. کرپ دوشین. دایه گفت:

- چرا یکی؟ یک دفعه دو دست بدوز شور واشور داشته باشی.

پرسیدم:

- ولی به قد کی باید ببرد؟ به تن کی اندازه کند؟

- خوب، به تن خجسته جان دیگر!

- وای، مگر این قدر بزرگ شده؟

- ماشاالله خانمی شده. فقط یک کمی از تو گوشت دارتر است. تو که پوست و استخوان شده ای مادر.

با شادی کودکانه ای پرسیدم:

- کی لباسم را می آوری دایه جان؟

- هفت هشت روز دیگر.

وقتی برگشتم، مادرشوهرم روی پله دالان نشسته بود و با زن همسایه تخمه می شکستند. پسرم سر حوض آب بازی می کرد. زن همسایه می دانست که از خوشم نمی آید. از این شلخته بازی ها، ولنگاری ها، تخمه شکستن ها و غیبت کردن ها نفرت داشتم. سلامی کرد که به سردی پاسخش را دادم و بلند شد و رفت. مادرشوهرم نگاه غضبناکی به من کرد و با لبخندی کنایه آمیز پرسید:

- مثل این که امروز سرحال هستی، کجا بودی؟

- با دایه جانم رفتم پارچه خریدم. برد بدهد برایم بدوزند و بیاورد.

- خوب، به سلامتی. انشاالله به عروسی و مهمانی بپوشی.

سرم را بالا گرفتم و با تبختر گفتم:

- اتفاقا عروسی که در پیش هست. عروسی منصور آقاست.

- مبارک است انشاالله. با کی؟

بادی به غبغب انداختم و گفتم:

- با دختر گیتی آرا. می گویند پدرش مرد دانشمندی است.

و چون عکس العملی نشان نداد، دانستم که باید به زبان خودش با او صحبت کنم. گفتم:

- مادرش شازده است.

پوزخندی از سر تمسخر زد:

- آهان، از همان شازده قراضه ها؟!

نیش زبانش سخت دردناک بود. پرخاشجویانه گفتم:

- حالا دیگر خانم گیتی آرا شازده قراضه شد؟ یک تهران او را می شناسند. اگر شما نمی شناسید امری است علیحده.

انگار پاسخ را در آستین داشت. قدرت پرده دری و پرخاشجویی او را دست کم گرفته بودم. قری به سر و گردن داد و گفت:

- خوب، پس حتما دختره یک عیبی داشته.

و به مطبخ رفت.

انتقام بی اعتنایی مرا به زن همسایه گرفته بود. حیرت زده و غضبناک بر جای ماندم. بیشتر از این خشمگین بودم که درست حدس زده بود.

ساقي 01-29-2011 03:44 PM

به اصرار دایه لباس هایی را که برایم دوخته بودند و او آورده بود پوشیدم و در برابرش چرخیدم. پیره زن مهربان انگار که من واقعا فرزند خودش بودم، قربان صدقه ام می رفت. قربان قد و بالایم می رفت. قربان سر و زلفم می رفت.

پسرم را در آغوش می کشید و مادرانه می بوسید و بعد آهسته، خیلی آهسته و ملایم، به طوری که حتی المکان کمتر دل آزرده شوم، می گفت:

- ماشاالله. چه پسری. قند عسل است .... اما محبوب جان، مادر دیگر نگذار حامله شوی ....

و چون نگاه تند مرا دید، فورا اضافه می کرد:

- آخر حالا خیلی زود است. این یکی هنوز بچه است.

در دل می گفتم، حرف خودش نیست. سفارش خانم جان است. دستور آقا جان است. تصمیم گرفتم هر چه زودتر حامله شوم. مادرشوهرم وارد اتاق شد تا سماور را ببرد. لباس را به تنم دید. با غیظ سر به سوی دیگر برگرداند و بیرون رفت. یک کلمه حرف نزد. نه بد گفت و نه خوب. دایه جانم گفت:

- حسودیش می شودها!

- نه دایه جان، تو هم چه حرف ها می زنی!

- تو هرچه دلت می خواهد بگو، ولی من گیسم را توی آسیاب سفید نکرده ام.

دل خودم بیشتر خون بود. دیگر به خوبی معنای اشارات و نگاه های مادرشوهرم را می فهمیدم. در دل می گفتم، بر من لعنت اگر باز بچه دار شوم. تا وضع بر این منوال است، همین یکی برای هفت پشتم کافی است. عروسک کشور و زیور شده بودم. از دو طرف مرا می کشیدند. پدر و مادرم از یک سو، و مادرشوهر و شوهرم از سوی دیگر، و من پاره پاره می شدم.

عادت ماهیانه ام باز به من می گفت که این ماه نیز حامله نیستم.

یکی دو ماه بود که پسرم را از شیر گرفته بودم. باز مادرشوهرم عصبانی و بدخلق بود. دائما گوش به زنگ بود. گوش به زنگ حاملگی من. می گفت:

- آخر از بس ضعیف هستی. جان نداری. باید دوا و درمان کنی.

من که چندان مشتاق بچه دار شدن نبودم، با خونسردی می گفتم:

- نه خانم، از ضعف نیست. آخر من این مدت بچه شیر می دادم.

- آن وقت هم که بچه شیر نمی دادی دیدیم. آدم سر و مر و گنده از خانه پدرش بیاید، آن وقت تا شش ماه حامله نشود.

ول کن نبود. دست از سرم برنمی داشت. می دانستم حریف زبان این زن نمی شوم. ولی باز گفتم:

- شاید ضعف از رحیم باشد.

دست هایش را به کمر زد:

- وا! دیگه چی! پس این یکی از کجا آمده؟ پسر الماس خان ضعیف باشد؟ وقتی قداره می کشید یک محله را قرق می کرد. من هم همیشه یا حامله بودم و یا بچه شیر می دادم. حالا اگر همه بچه هایم مردند امری است علیحده.

کم کم از زبان این زن پی به شخصیت خانواده ای می بردم. که عروسشان شده بودم. می فهمیدم و نمی خواستم بدانم. هر لحظه دردی به دردهایم افزوده می شد. کم کم معنی اصالت و مفهوم بی استخوان دستگیرم می شد. به خودم می گفتم رحیم فرق می کند. او خوب است. بهتر می شود. درست می شود.

ساقي 01-29-2011 03:44 PM

به اصرار دایه لباس هایی را که برایم دوخته بودند و او آورده بود پوشیدم و در برابرش چرخیدم. پیره زن مهربان انگار که من واقعا فرزند خودش بودم، قربان صدقه ام می رفت. قربان قد و بالایم می رفت. قربان سر و زلفم می رفت.

پسرم را در آغوش می کشید و مادرانه می بوسید و بعد آهسته، خیلی آهسته و ملایم، به طوری که حتی المکان کمتر دل آزرده شوم، می گفت:

- ماشاالله. چه پسری. قند عسل است .... اما محبوب جان، مادر دیگر نگذار حامله شوی ....

و چون نگاه تند مرا دید، فورا اضافه می کرد:

- آخر حالا خیلی زود است. این یکی هنوز بچه است.

در دل می گفتم، حرف خودش نیست. سفارش خانم جان است. دستور آقا جان است. تصمیم گرفتم هر چه زودتر حامله شوم. مادرشوهرم وارد اتاق شد تا سماور را ببرد. لباس را به تنم دید. با غیظ سر به سوی دیگر برگرداند و بیرون رفت. یک کلمه حرف نزد. نه بد گفت و نه خوب. دایه جانم گفت:

- حسودیش می شودها!

- نه دایه جان، تو هم چه حرف ها می زنی!

- تو هرچه دلت می خواهد بگو، ولی من گیسم را توی آسیاب سفید نکرده ام.

دل خودم بیشتر خون بود. دیگر به خوبی معنای اشارات و نگاه های مادرشوهرم را می فهمیدم. در دل می گفتم، بر من لعنت اگر باز بچه دار شوم. تا وضع بر این منوال است، همین یکی برای هفت پشتم کافی است. عروسک کشور و زیور شده بودم. از دو طرف مرا می کشیدند. پدر و مادرم از یک سو، و مادرشوهر و شوهرم از سوی دیگر، و من پاره پاره می شدم.

عادت ماهیانه ام باز به من می گفت که این ماه نیز حامله نیستم.

یکی دو ماه بود که پسرم را از شیر گرفته بودم. باز مادرشوهرم عصبانی و بدخلق بود. دائما گوش به زنگ بود. گوش به زنگ حاملگی من. می گفت:

- آخر از بس ضعیف هستی. جان نداری. باید دوا و درمان کنی.

من که چندان مشتاق بچه دار شدن نبودم، با خونسردی می گفتم:

- نه خانم، از ضعف نیست. آخر من این مدت بچه شیر می دادم.

- آن وقت هم که بچه شیر نمی دادی دیدیم. آدم سر و مر و گنده از خانه پدرش بیاید، آن وقت تا شش ماه حامله نشود.

ول کن نبود. دست از سرم برنمی داشت. می دانستم حریف زبان این زن نمی شوم. ولی باز گفتم:

- شاید ضعف از رحیم باشد.

دست هایش را به کمر زد:

- وا! دیگه چی! پس این یکی از کجا آمده؟ پسر الماس خان ضعیف باشد؟ وقتی قداره می کشید یک محله را قرق می کرد. من هم همیشه یا حامله بودم و یا بچه شیر می دادم. حالا اگر همه بچه هایم مردند امری است علیحده.

کم کم از زبان این زن پی به شخصیت خانواده ای می بردم. که عروسشان شده بودم. می فهمیدم و نمی خواستم بدانم. هر لحظه دردی به دردهایم افزوده می شد. کم کم معنی اصالت و مفهوم بی استخوان دستگیرم می شد. به خودم می گفتم رحیم فرق می کند. او خوب است. بهتر می شود. درست می شود.

ساقي 01-29-2011 04:07 PM

از حمام آمده بودم. لباس کرپ دوشینم را که هنوز نگذاشته بودم رحیم ببیند پوشیدم. موهایم را روی شانه ریختم. بزک کردم. عطر زدم. مادرشوهرم که کنار سفره شام منتظر آمدن رحیم نشسته بود، با نگاهی سرشار از حسد زیر چشمی براندازم کرد.

- اوقور به خیر. خیر باشد!

- هیچ جا. همین جا. توی خانه.

سرحال و شاد و شنگول بودم. خوشگل شده بودم. بلندتر و لاغرتر از سابق شده بودم. جا افتاده بودم و خودم می دانستم. از تصور واکنش رحیم دلم ضعف می رفت. از حسادت مادرش پی می بردم که چه قدر زیبا شده ام و کیف می کردم. پرسید:



- این همه بزک دوزک برای تو خانه است؟

خندیدم:

- خوب بعله، مگر آدم فقط باید توی کوچه مرتب باشد؟ این همه بزک دوزک برای شوهرم است.

لب هایش را از فرط حسد و کینه به یکدیگر فشرد و با طعنه گفت:

- والله ما که اگر سرمان را شانه می زدیم و یا لپ هایمان را با گل لاله عباسی سرخ می کردیم، مادرشوهر هزار بد و بی راه بارمان می کرد. می گفت زیر سرت بلند شده و تا یک کتک سیر از شوهرمان نمی خوردیم ولمان نمی کرد.

با خونسردی گفتم:

- مادرشوهرتان کار بدی می کرد.

و از کنار آیینه همچنان به خودم ور رفتم.

قری به سر و گردن داد و اضافه کرد:

- نمی دانم ..... شاید ما بلد نبودیم. شاید ما عرضه نداشتیم از این زرنگی ها بکنیم.

رحیم به خانه برگشت و او فورا ساکت شد. از سر ترس بود یا از روی سیاست.

خنده شیطنت آمیز رحیم و نگاه مشتاقش به من گفت که موفق شده ام. بعد از شام کنارم نشست. مادرش پسرم را که خوابیده بود بلند کرد و با خود برد. از وقتی پسرم را از شیر گرفته بودم، او به زور و اصرار بچه را از ما جدا کرده بود و شب ها پهلوی خودش می خواباند، نه این که ناراحت باشم. من به داشتن دایه عادت داشتم. در خانواده ای نظیر خانواده خودم کمتر بچه ای شب ها در کنار مادرش می خوابید. دایه ها مادر دوم بودند. ولی مشکل این جا بود که مادرشوهرم پسرم را علیه من تحریک می کرد. سعی می کرد آن قدر او را به خود وابسته کند تا هرگز نتواند جدا از مادربزرگش زندگی کند. تا ناگزیر باشم به زندگی با او تن در دهم. وقتی او از در خارج شد، رحیم بساط خوشنویسی را پس زد وکنار من نشست و پرسید:

- چه خبر شده که چشمانت باز قصد جان مرا کرده اند؟

خندیدم. دوباره گفت:

- محبوب، تو چه کارمی کنی که هر روز خوشگل تر می شوی؟

روی دست چپ تکیه کرده و به سوی من خم شده بود. گفتم:

- هیچ. فقط شوهر خوبی دارم.

- فقط همین؟

نگاهش، خنده شیطنت آمیزش، جاذبه وجودش، همه مرا به خود می خواند. باران تندی می بارید. چشمانم را بستم. صدای در کوچه بلند شد. این وقت شب؟! رحیم با اکراه از جا بلند شد و من با اکراه از او دور شدم.

چراغ بادی را برداشت و رفت. در کوچه را گشود. صدای سلام و خوش و بش، صدای پای مادرشوهرم، و بعد تعارفات او را شنیدم.

- به به، مشرف فرمودید. قدم به چشم. شما کجا این جا کجا؟ راه گم کرده اید؟ چه عجب؟

صدای زمخت و خشن مردی را شنیدم. درهم و برهم تعارف می کردند. رحیم با عجله وارد اتاق شد:

- پاشو محبوب، پاشو. مهمان آمده. پسرخاله است با پسر و دخترش.

آن قدر دستپاچه بود که انگار صدراعظم سر زده از راه رسیده. اتاق را به سرعت مرتب کرد. بساط خطاطی را برداشت و سرجای خود گذاشت. من چادر نمازم را بر سر افکندم و آماده شدم تا با خانواده شوهرم رو به رو شوم. در باز شد. مادرشوهرم گفت:

- نه، بفرمایید. جان شما نمی شود. اول شما بفرمایید.

دو مرد درشت هیکل، شبیه به همان ها که در شمیران یا قلهک توی باغ عموجان یا پدرم کار می کردند، در ایوان ایستاده بودند. کت و شلوار کهنه و ارزانقیمت به تن داشتند و کفش های کهنه خود را که هر یک از گل و خاشاک دو برار معمول وزن داشتند از پای می کندند. وارد اتاق شدند و به همراه خود بوی باران، بوی عرق پا، بوی چپق و چوب سوخته، و بوی لباس چرک را که از باران نم برداشته بود، وارد اتاق کردند. کثیف و نخراشیده و تنومند بودند.

از شکل و شمایل و استشام بوی بد آن ها حالم به هم خورد. به دنبال آن ها زن جوان ریزه میزه ای وارد اتاق شد. زیبا نبود. ولی نمی شد بگویی زشت است.

پوست سبزه و چشمان ریز و لبان باریک داشت. دماغش سربالا بود. روی هم رفته با نمک و تو دل برو بود. چادر و سر و وضعش چندان بهتر از همراهانش نبود. ارسی ها را کند و وارد اتاق شد. متوجه شدم که جوراب هایش وصله داشت. دلم سوخت. جلوی پیراهن چیتی که به تن داشت از لک و چربی و بر اثر خشک کردن دست ها کثیف بود. مثل قاب دستمال بوی نا می داد. با همه این ها، افراد فامیل شوهر من بودند. ادب حکم می کرد که به آن ها احترام بگذارم و گذاشتم.

مرد غول پیکر با صدای نخراشیده و کشداری گفت:

- سام علیکم.

گفتم:

- بفرمایید، قدم به چشم. صفا آوردید.

به همراه او پسر و دخترش وارد شدند. دخترش با لبخند شیرینی سلام و احوالپرسی کرد. یاد روز خواستگاری پسر عطاالدوله افتادم. یاد مادرش، خواهرش و آن زن برادر خوشگلش با چشم های پرناز و لبخند شرمگین و محترمانه. خوب، پسره را نمی خواستم، زور که نبود!

مردها حد خود را می دانستند. بلافاصله تحت تاثیر واقع شدند. هیبت من آن را گرفته بود. نوکروار دست ها را مقابل خود به هم گرفته بودند. همان جا، کنار در نشستند. زنک وقیح و پررو بود. بالای اتاق نشست و در پاسخ مادرشوهرم گفت:

- نه خاله جان، نه. به جان شما شام خورده ایم. رودربایستی که نداریم!

با این همه، با مادرشوهرم به مطبخ رفتم و کمک کردم تا یک سینی غذا از آنچه از شام مانده بود آماده کند. مادرشوهرم رو به من کرد و گفت:

- نه. این طور خوب نیست محبوبه جان. برو یکی از قاب های چینی ات را بیاور. من جلوی این ها آبرو دارم.

قاب را آوردم ولی خون خونم را خورد. نه به خاطر قاب. بلکه از این که می کوشید این مرد خشن و عامی را در برابر من محترم و بزرگ جلوه دهد. می خواست وادارم کند تا در مقابل آن ها کرنش کنم.

- محبوب جان، امشب توی سینی غذا را ببر. آخر تو خانم خانه هستی. از تو توقع دارند. باید خیلی به پسرخاله تعارف کنی. زود می رنجد.

با خرد کردن من احساس حقارت خود را تسکین می داد. پرسیدم:

- خانم، پسرخاله چه کاره هستند؟

با تفرعن گفت:

- نمی دانی. از آن کار و بار چاق هاست. توی بازار دوخته فروش ها یک دکان دارد. لباس دوخته می فروشد. نگاه نکن که خانه اش ورامین است. یک خانه هم در شهر دارد. سه تا زن صیغه کرده. اول یک رعیتی کوچک در ورامین داشت. حالا بیا و ببین چه درآمدی از دوخته فروشی دارد! هرسه صیغه ها را در خانه شهرش نشانده. خرجشان را می دهد. پول و نان و گوشت و قند و چیشان را می دهد. آن ها هم برایش لباس می دوزند. یکی از یکی بهتر. کار و بارش کوک است.

پرسیدم:

- زنش ناراحت نیست؟ غصه نمی خورد؟ حرفی نمی زند؟

به سویم براق شد:

- چرا ناراحت باشد؟ نانش به جا. آبش به جا. خانم اول و آخر اوست. از او این دو بچه را دارد. دیگر چه می خواهد؟ مرگ می خواهد برود گیلان. صیغه ها زحمت می کشند. کیفش را او می کند. می گویند تا به حال هیچ شبی در خانه صیغه ها نخوابیده. خانه و زندگی اصلیش در ورامین است. صیغه ها کارش را می چرخانند. امورش را می گذرانند.

دانستم چرا صیغه گرفته. در بازار دوخته فروش ها که لباس هایی با پارچه ارزانقیمت فروخته می شد و یا لباس های کهنه را تعمیر می کردند، دستی در آن ها می بردند و سپس آن ها را می فروختند، داشتن کارگر ارزان یا مفت غنیمتی بود. این مرد نخراشیده با زرنگی زن های محتاج را صیغه کرده و به کار می گرفت. امثال او فراوان بودند. زن ها هم به رقابت با یکدیگر و برای جلب توجه شوهر خویش، شبانه روز جان می کندند و محصول کار خود را به شوهر می دادند تا بفروشد و در عوض به گوشت و نان و داشتن سرپناهی راضی بودند. از این که شوهری بالای سر خود دارند، دلشاد بودند. با نفرت سینی شام را چیدم.

مادرشوهرم با لحنی پخته و متین، با کلماتی شمرده گفت:

- آخر می دانی چیست، نه این که من قهر رفته بودم خانه این ها – البته من که بهشان نگفتم قهر آمده ام. گفتم آمده ام دیدن شما – حالا فکر کرده اند اگر به بازدید من نیایند خیلی به من برمی خورد. خوب، حق هم دارند. پسرخاله خیلی مبادی آداب است. بیچاره ها این قدر زحمت کشیده اند. خیلی انسان هستند. ببین تخم مرغ و نان و ماست آورده اند.

ماست را از زور ترشی نمی شد لب زد. نان ها کلفت ومانده بود. نمی دانم چرا، ولی دلم به حال زن های صیغه او می سوخت. به نظر من این مرد انگل زن هایش بود. ولی مادرشوهرم یک ریز از او تعریف می کرد و تکه هایی از نان را به دهان می گذاشت. انگار واقعا از خوردن آن ها لذت می برد. گفت:

- فردا به الماس تخم مرغ می دهم قوت بگیرد.

ساقي 01-29-2011 04:07 PM

از حمام آمده بودم. لباس کرپ دوشینم را که هنوز نگذاشته بودم رحیم ببیند پوشیدم. موهایم را روی شانه ریختم. بزک کردم. عطر زدم. مادرشوهرم که کنار سفره شام منتظر آمدن رحیم نشسته بود، با نگاهی سرشار از حسد زیر چشمی براندازم کرد.

- اوقور به خیر. خیر باشد!

- هیچ جا. همین جا. توی خانه.

سرحال و شاد و شنگول بودم. خوشگل شده بودم. بلندتر و لاغرتر از سابق شده بودم. جا افتاده بودم و خودم می دانستم. از تصور واکنش رحیم دلم ضعف می رفت. از حسادت مادرش پی می بردم که چه قدر زیبا شده ام و کیف می کردم. پرسید:



- این همه بزک دوزک برای تو خانه است؟

خندیدم:

- خوب بعله، مگر آدم فقط باید توی کوچه مرتب باشد؟ این همه بزک دوزک برای شوهرم است.

لب هایش را از فرط حسد و کینه به یکدیگر فشرد و با طعنه گفت:

- والله ما که اگر سرمان را شانه می زدیم و یا لپ هایمان را با گل لاله عباسی سرخ می کردیم، مادرشوهر هزار بد و بی راه بارمان می کرد. می گفت زیر سرت بلند شده و تا یک کتک سیر از شوهرمان نمی خوردیم ولمان نمی کرد.

با خونسردی گفتم:

- مادرشوهرتان کار بدی می کرد.

و از کنار آیینه همچنان به خودم ور رفتم.

قری به سر و گردن داد و اضافه کرد:

- نمی دانم ..... شاید ما بلد نبودیم. شاید ما عرضه نداشتیم از این زرنگی ها بکنیم.

رحیم به خانه برگشت و او فورا ساکت شد. از سر ترس بود یا از روی سیاست.

خنده شیطنت آمیز رحیم و نگاه مشتاقش به من گفت که موفق شده ام. بعد از شام کنارم نشست. مادرش پسرم را که خوابیده بود بلند کرد و با خود برد. از وقتی پسرم را از شیر گرفته بودم، او به زور و اصرار بچه را از ما جدا کرده بود و شب ها پهلوی خودش می خواباند، نه این که ناراحت باشم. من به داشتن دایه عادت داشتم. در خانواده ای نظیر خانواده خودم کمتر بچه ای شب ها در کنار مادرش می خوابید. دایه ها مادر دوم بودند. ولی مشکل این جا بود که مادرشوهرم پسرم را علیه من تحریک می کرد. سعی می کرد آن قدر او را به خود وابسته کند تا هرگز نتواند جدا از مادربزرگش زندگی کند. تا ناگزیر باشم به زندگی با او تن در دهم. وقتی او از در خارج شد، رحیم بساط خوشنویسی را پس زد وکنار من نشست و پرسید:

- چه خبر شده که چشمانت باز قصد جان مرا کرده اند؟

خندیدم. دوباره گفت:

- محبوب، تو چه کارمی کنی که هر روز خوشگل تر می شوی؟

روی دست چپ تکیه کرده و به سوی من خم شده بود. گفتم:

- هیچ. فقط شوهر خوبی دارم.

- فقط همین؟

نگاهش، خنده شیطنت آمیزش، جاذبه وجودش، همه مرا به خود می خواند. باران تندی می بارید. چشمانم را بستم. صدای در کوچه بلند شد. این وقت شب؟! رحیم با اکراه از جا بلند شد و من با اکراه از او دور شدم.

چراغ بادی را برداشت و رفت. در کوچه را گشود. صدای سلام و خوش و بش، صدای پای مادرشوهرم، و بعد تعارفات او را شنیدم.

- به به، مشرف فرمودید. قدم به چشم. شما کجا این جا کجا؟ راه گم کرده اید؟ چه عجب؟

صدای زمخت و خشن مردی را شنیدم. درهم و برهم تعارف می کردند. رحیم با عجله وارد اتاق شد:

- پاشو محبوب، پاشو. مهمان آمده. پسرخاله است با پسر و دخترش.

آن قدر دستپاچه بود که انگار صدراعظم سر زده از راه رسیده. اتاق را به سرعت مرتب کرد. بساط خطاطی را برداشت و سرجای خود گذاشت. من چادر نمازم را بر سر افکندم و آماده شدم تا با خانواده شوهرم رو به رو شوم. در باز شد. مادرشوهرم گفت:

- نه، بفرمایید. جان شما نمی شود. اول شما بفرمایید.

دو مرد درشت هیکل، شبیه به همان ها که در شمیران یا قلهک توی باغ عموجان یا پدرم کار می کردند، در ایوان ایستاده بودند. کت و شلوار کهنه و ارزانقیمت به تن داشتند و کفش های کهنه خود را که هر یک از گل و خاشاک دو برار معمول وزن داشتند از پای می کندند. وارد اتاق شدند و به همراه خود بوی باران، بوی عرق پا، بوی چپق و چوب سوخته، و بوی لباس چرک را که از باران نم برداشته بود، وارد اتاق کردند. کثیف و نخراشیده و تنومند بودند.

از شکل و شمایل و استشام بوی بد آن ها حالم به هم خورد. به دنبال آن ها زن جوان ریزه میزه ای وارد اتاق شد. زیبا نبود. ولی نمی شد بگویی زشت است.

پوست سبزه و چشمان ریز و لبان باریک داشت. دماغش سربالا بود. روی هم رفته با نمک و تو دل برو بود. چادر و سر و وضعش چندان بهتر از همراهانش نبود. ارسی ها را کند و وارد اتاق شد. متوجه شدم که جوراب هایش وصله داشت. دلم سوخت. جلوی پیراهن چیتی که به تن داشت از لک و چربی و بر اثر خشک کردن دست ها کثیف بود. مثل قاب دستمال بوی نا می داد. با همه این ها، افراد فامیل شوهر من بودند. ادب حکم می کرد که به آن ها احترام بگذارم و گذاشتم.

مرد غول پیکر با صدای نخراشیده و کشداری گفت:

- سام علیکم.

گفتم:

- بفرمایید، قدم به چشم. صفا آوردید.

به همراه او پسر و دخترش وارد شدند. دخترش با لبخند شیرینی سلام و احوالپرسی کرد. یاد روز خواستگاری پسر عطاالدوله افتادم. یاد مادرش، خواهرش و آن زن برادر خوشگلش با چشم های پرناز و لبخند شرمگین و محترمانه. خوب، پسره را نمی خواستم، زور که نبود!

مردها حد خود را می دانستند. بلافاصله تحت تاثیر واقع شدند. هیبت من آن را گرفته بود. نوکروار دست ها را مقابل خود به هم گرفته بودند. همان جا، کنار در نشستند. زنک وقیح و پررو بود. بالای اتاق نشست و در پاسخ مادرشوهرم گفت:

- نه خاله جان، نه. به جان شما شام خورده ایم. رودربایستی که نداریم!

با این همه، با مادرشوهرم به مطبخ رفتم و کمک کردم تا یک سینی غذا از آنچه از شام مانده بود آماده کند. مادرشوهرم رو به من کرد و گفت:

- نه. این طور خوب نیست محبوبه جان. برو یکی از قاب های چینی ات را بیاور. من جلوی این ها آبرو دارم.

قاب را آوردم ولی خون خونم را خورد. نه به خاطر قاب. بلکه از این که می کوشید این مرد خشن و عامی را در برابر من محترم و بزرگ جلوه دهد. می خواست وادارم کند تا در مقابل آن ها کرنش کنم.

- محبوب جان، امشب توی سینی غذا را ببر. آخر تو خانم خانه هستی. از تو توقع دارند. باید خیلی به پسرخاله تعارف کنی. زود می رنجد.

با خرد کردن من احساس حقارت خود را تسکین می داد. پرسیدم:

- خانم، پسرخاله چه کاره هستند؟

با تفرعن گفت:

- نمی دانی. از آن کار و بار چاق هاست. توی بازار دوخته فروش ها یک دکان دارد. لباس دوخته می فروشد. نگاه نکن که خانه اش ورامین است. یک خانه هم در شهر دارد. سه تا زن صیغه کرده. اول یک رعیتی کوچک در ورامین داشت. حالا بیا و ببین چه درآمدی از دوخته فروشی دارد! هرسه صیغه ها را در خانه شهرش نشانده. خرجشان را می دهد. پول و نان و گوشت و قند و چیشان را می دهد. آن ها هم برایش لباس می دوزند. یکی از یکی بهتر. کار و بارش کوک است.

پرسیدم:

- زنش ناراحت نیست؟ غصه نمی خورد؟ حرفی نمی زند؟

به سویم براق شد:

- چرا ناراحت باشد؟ نانش به جا. آبش به جا. خانم اول و آخر اوست. از او این دو بچه را دارد. دیگر چه می خواهد؟ مرگ می خواهد برود گیلان. صیغه ها زحمت می کشند. کیفش را او می کند. می گویند تا به حال هیچ شبی در خانه صیغه ها نخوابیده. خانه و زندگی اصلیش در ورامین است. صیغه ها کارش را می چرخانند. امورش را می گذرانند.

دانستم چرا صیغه گرفته. در بازار دوخته فروش ها که لباس هایی با پارچه ارزانقیمت فروخته می شد و یا لباس های کهنه را تعمیر می کردند، دستی در آن ها می بردند و سپس آن ها را می فروختند، داشتن کارگر ارزان یا مفت غنیمتی بود. این مرد نخراشیده با زرنگی زن های محتاج را صیغه کرده و به کار می گرفت. امثال او فراوان بودند. زن ها هم به رقابت با یکدیگر و برای جلب توجه شوهر خویش، شبانه روز جان می کندند و محصول کار خود را به شوهر می دادند تا بفروشد و در عوض به گوشت و نان و داشتن سرپناهی راضی بودند. از این که شوهری بالای سر خود دارند، دلشاد بودند. با نفرت سینی شام را چیدم.

مادرشوهرم با لحنی پخته و متین، با کلماتی شمرده گفت:

- آخر می دانی چیست، نه این که من قهر رفته بودم خانه این ها – البته من که بهشان نگفتم قهر آمده ام. گفتم آمده ام دیدن شما – حالا فکر کرده اند اگر به بازدید من نیایند خیلی به من برمی خورد. خوب، حق هم دارند. پسرخاله خیلی مبادی آداب است. بیچاره ها این قدر زحمت کشیده اند. خیلی انسان هستند. ببین تخم مرغ و نان و ماست آورده اند.

ماست را از زور ترشی نمی شد لب زد. نان ها کلفت ومانده بود. نمی دانم چرا، ولی دلم به حال زن های صیغه او می سوخت. به نظر من این مرد انگل زن هایش بود. ولی مادرشوهرم یک ریز از او تعریف می کرد و تکه هایی از نان را به دهان می گذاشت. انگار واقعا از خوردن آن ها لذت می برد. گفت:

- فردا به الماس تخم مرغ می دهم قوت بگیرد.

ساقي 01-29-2011 04:08 PM

در اتاق نشسته بودیم. مادرشوهرم چای می ریخت و پسرخاله که مرد مسنی بود، مرتب قلیان می کشید. بوی عرق پا و لباس های کثیف آن ها مرا خفه می کرد. آهسته به اتاق خواب می آمدم. در بین دو اتاق را می بستم. لای پنجره را باز می کردم و نفس می کشیدم، دوباره به آن اتاق برمی گشتم. می دیدم پسرخاله، این مرد تن لش، پشت به دیوار داده، پک به قلیان می زند و با مادرشوهرم سرگرم گفت و گو است. می دیدم پسرش که انگار از پشت کوه آمده، پاها را تا وسط اتاق دراز کرده و مثل آدم های خمار چرت می زند.

می دیدم که شوهرم محو تماشا شده. دخترخاله خود شیرینی می کرد. به روی خود نمی آوردم. به خود می گفتم اشتباه می کنم. می گفتم چه داخل آدم؟! و به او می گفتم:



- بفرمایید چای میل کنید، خانم.

- دستتان درد نکند، صرف شد.

رحیم با لحنی پرمعنا به من گفت:

- اسمش کوکب است. بهش بگو کوکب جان.

انگار خودش داشت او را کوکب جان صدا می کرد. به در می گفت تا دیوار بشنود و در بیچاره از غیرت می شکست. دلش می شکست. خون خونش را می خورد و باز می گفت خیالاتی شده است. کوکب گوشه چادر را طوری گرفته بود که رویش به سمت رحیم باز بود و پشتش به برادر و پدرش بود. انگار که از آن ها رو گرفته بود. در چشم رحیم خیره شد و با صدای آهسته گفت:

- آقا رحیم، ماشاالله شما همه چیزتان خوبست. سلیقه تان هم خوبست. چه زن نازنینی گرفته اید!

- بعض شما که نیست!

داغ شدم. راست می گویند که خون جلوی چشم آدم را می گیرد. حتما جلوی چشمان مرا خون گرفته بود. هیچ نمی دیدم. انگار از مین پرده ای سوزان نگاه می کردم. جلوی چشم من خوش و بش می کردند. به بهانه وجود من خوش و بش می کنند و پدرش و برادرش و مادرشوهرم اصلا انگار نه انگار می بینند. غرق صحبت از دنیایی بودند که من با آن انسی نداشتم. حرف هایی که صنار ارزش نداشت. از مظنه بازار، از کمر درد ننه کوکب، از گرانی پارچه، از این که یکی از صیغه ها تکه های پارچه را کش رفته و چهل تکه درست کرده بود. از این که اگر زن ها درست کار می کردند، اگر تن به کار می دادند، اوضاع پسرخاله خیلی بهتر از این ها بود. از کار کردن کرم. پسرش در مزرعه اللهیار خان.

هنگام خواب فرا رسید. مادرشوهرم گفت:

- محبوب جان، من امشب بچه را می آورم توی اتاق شما بخوابد. خودم توی انباری می خوابم. پسرخاله، شما هم با کرم توی اتاق من بخوابید. ایوای چه حرف ها می زنی کوکب جان، چه مزاحمتی! خانه خودتان است. برای کوکب خانم هم همین جا توی تالار رختخواب می اندازیم.

پسرخاله با آن قد هیولا از جا برخاست. به نظرم رسید که نیمی از فضای اتاق را اشغال کرده. با همان صدای زمخت و لحن طلبکارانه گفت:

- خوب، اتاق شما کجاست؟ من و کرم کجا برویم؟

هیچ تعارفی در کار نبود. اصلا تعارف بلد نبود. با دست راست شلوار گل و گشاد خود را بالای هر دو زانو گرفته بود و گشاد گشاد راه می رفت. مثل خانمی که دامن خود را با دست بالا می گیرد تا میان پایش نپیچد.

کرم سیزده چهرده ساله که از بدو ورود حتی سلامی هم به کسی نداده بود، انگار گوساله ای به دنبال پدرش به راه افتاد. رحیم و مادرش در خوش خدمتی از یکدیگر سبقت می گرفتند. مرتب تعارف می کردند. نمی فهمیدم چه چیز این مرد در چشم آن ها آن قدر محترم و ستایش انگیز جلوه می کرد. توجیهی نداشتم جز آن که بگویم همه از یک خون هستند. این جلوه ای بود از دنیایی که شوهر من در آن رشد کرده بود. با خونش عجین شده و از زندگی در آن لذت می برد و احساس راحتی می کرد. این ها همان وصله هایی بودند که مادرم می گفت به تن ما نمی خورند. لقمه هایی بودند که نزهت می گفت برای ما نیست. همان بی استخوان هایی بودند که پدرم می گفت. آن روی سکه بود. جوهر وجود رحیم این بود. گلی بود که شوهر من از آن سرشته شده بود. من او را خواسته بودم و می خواستم.

من ماندم و کوکب و رحیم. رحیم در حالی که به سوی اتاق کوچک تر، اتاق خواب ما می رفت گفت:

- الان برایت تشک می آورم.

انگار چشمش اصلا مرا نمی دید. انگار من حضور نداشتم. کوکب بی اعتنا به من تکانی به خود داد و گفت:

- وای، می ترسم کمرتان درد بگیرد.

رحیم برگشت. آن لخند شیطنت بار بر لبش ظاهر شد. موها آشفته. چشم ها با نفوذ و شیدا. یقه پیراهن گشوده. نگاهی به او افکند و گفت:

- خیلی دلت برای من می سوزد!

او خندید و گفت:

- خیلی.

به دنبال رحیم وارد اتاق خواب شدم و در را بستم. با لحنی پرخوشجویانه گفتم:

- یعنی چه رحیم، ما که رختخواب نداریم!

با دست به رختخواب های خودمان اشاره کرد. نگاه چشمان شیفته اش که ب محض ورود به این اتاق کدر و تلخ شده بود، به چشمم افتاد:

- پس این ها چیه؟

- این ها که مال خودمان است!

- خوب، مال خودمان باشد. نمی خواهند که با خودشان ببرند.

- پس ما خودمان کجا بخوابیم؟

- روی زمین. یک شب که هزار شب نمی شود. ناسلامتی فامیل من هستند. آمده اند خانه من مهمانی. من که از زیر بته سبز نشده ام.

- آخه .....

- آخه ندارد، ناراحتی؟ الان می روم می گویم بلند شوید بروید خانه تان. زنم رختخواب نمی دهد.

به سوی در به راه افتاد. دنبالش دویدم و بازویش را گرفتم:

- رحیم!

با حرکت تندی بازوی خود را از دستم کشید.

- ولم کن. من نمی توانم دو نفر مهمان توی خانه خودم بیاورم؟

- نکن رحیم جان، زشت است. صدایت را بیاور پایین. آبروریزی نکن. به مهمان برمی خورد. خوب بیا، بیا این رختخواب ها را بردار و ببر.

آرام برگشت و با قهر و غضب هر سه دست رختخواب را یکی یکی بیرون برد. رختخواب های ساتن مرا. آن ملافه های گلدوزی شده را. برد و در اتاق ته حیاط برای پسرخاله نتراشیده و پسر سراپا آلوده به پهن و کودش پهن کرد. مطمئنا فردا رختخوابم غرق شپش خواهد بود. نمی دانستم آیا بلد هستند که چه طور در این رختخواب ها بخوابند یا نه!

سومین رختخواب را در میان اتاق تالار گسترد و لحاف ساتن صورتی مرا روی آن انداخت.

- بفرمایید کوکب خانم. دیگر باید ببخشید.

- دستتان درد نکند.

با رحیم و پسرم روی زمین لخت، روی قالی خرسک، دراز کشیدم و چادرنماز و شال کشمیرم را که از توی صندوق بیرون کشیده بودم، روی خودمان انداختم.

رحیم گفت:

- شال را بینداز روی بچه. من نمی خواهم.

- ولی سرما می خوری رحیم. هنوز هوا سرد است.

- من سردم نیست. بگیر بخواب. چرا این بچه این قدر نق نق می کند. می زنم توی دهانش ها! .....

- وای نکن رحیم. بچه ام دارد دندان در می آورد.

پشت به من کرد و با غیظ روی زمین خوابید.

تازه چشمم داشت گرم می شد که رحیم آهسته از جا برخاست. در اتاق تق صدا کرد و یک لحظه مکثی به وجود آمد و دوباره تق، آهسته بسته شد. خون داغ با فشار در دلم فرو ریخت. خشک شدم. شاید خواب می دیدم! ولی نه. بیدار بودم. چرا این قدر بد دل شده ام! شاید رحیم به مستراح رفته باشد. حتما.

حتما. مگر شب های دیگر نمی رفت؟ فقط آن موقع من این قدر شکاک نبودم. بی خیال می خوابیدم و اصلا هم به صرافت نمی افتادم. ولی پس چرا صدای باز شدن در اتاق تالار به ایوان به گوشم نرسید؟ مگر نباید در را باز و بسته می کرد؟

صدای خنده های کوتاه و خفیف به گوشم رسید. خنده یک زن و دیگر هیچ.

از جا برخاستم و نشستم. دنیا به چشمم تیره و تار بود. اشک نمی ریختم، نه. دیگر جای گریستن نبود. از این حرف ها گذشته بود. احساس خفقان می کردم. از حسد بود؟ نه، از غیرت بود. از توهینی بود که به من روا داشته بود. وگرنه از همان لحظه که در صدا کرد، رحیم برای من مرد. پنجره را باز کنم؟ نه، پسرم سرما می خورد، چه طور توانست؟ آن هم با این زن.

سراپا چرک، آلوده، حقیر، بی سر و پا.

چه گونه او را به من ترجیح داد؟ چه طور توانست؟ در خانه من، در رختخواب من. در کنار اتاق من. چه قدر جسور. چه قدر بی پروا. چه قدر خوارم می کند .... ولی نه. خیال می کنم. الان از پله ها بالا می آید و من از افکار خودم خجالت زده می شوم ... پس چرا نیامد! یک ربع گذشته. نیم ساعت .... به دور اتاق نگاه می کنم. انگار اولین بار است که این اتاق را می بینم. که این خانه را می بینم. خودم را می بینم که به کجا افتاده ام. به پسرم نگاه کردم که معصوم و بی گناه، با لباس های کثیف و قیافه ای خفت بار که مادربزرگش برایش درست کرده بود، روی زمین، در کنارم دراز کشیده بود. دلم بیشتر به حال او می سوخت. کجا بروم؟ او را چه کنم؟ در این جهنم دره بگذارم یا با خودم ببرم؟ چه طور شوهر من این زن را به دختر بصیرالملک ترجیح می دهد؟ به دختر بصیرالملک با این چشم و ابرو، با این عطر و پودر!

آخ، ای کاش مرده بودم. کلفت خانه مادرم از این زن تمیزتر و محترم تر بود. اگر پدرم بفهمد، نه. چرا پدرم بفهمد؟ فقط کافی است دایه ام بو ببرد ... چه قدر به این مرد محبت کردم و حالا! .... اگر در اتاق را باز کنم چه می بینم؟ خدایا، مجازاتم می کنی؟ ای مرد بی چشم و رو. می گفتم درستش می کنم، ولی نشد. نمی دانستم ذات مرد تغییرپذیر نیست. نمی دانستم اگر خوب باشد همیشه خوب می ماند و اگر بد باشد، نا اهل را چون گرد کان بر گنبد است. با وقاحت به من می گوید نمی توانم توی خانه ام مهمان بیاورم. این خانه مال توست؟ ای آدم وقیح ....

او هم لنگه مادرش است. وقیح و بی چشم و رو. خوب و بد سرش نمی شود. حیا به چشم ندارد. قدر نمی داند. دیدی با خودم چه کردم؟ راست می گفت پدرم که می گفت این پسر اصل و نسب ندارد. چه قدر گفت! چه قدر همه زبان ریختند! تقصیر خودم بود. خودم بر سر خودم آوردم. حالا باید بکشم.

خداوندا ، عجب غلطی کردم ! ......

ناگهان یکه خوردم. عرق بر بدنم سرد شد. این همان دعایی نبود که پدرم در حق من کرد؟ همان دعای شر؟ چه زود مستجاب شد. آه آقا جان، عجب غلطی کردم! .... عجب غلطی کردم! خدا لعنتت کند محبوبه، عاشق شدنت چه بود؟! یک ساعت گذشت. سرم را بین دست هایم گرفتم. نه صبح می شد، نه رحیم می آمد. دراز کشیدم. کنار پسرم. وسط اتاق و با چشمانی باز از گوشه پنجره که از کنار پشت دری دیده می شد.

آن قدر به آسمان خیره شدم، تا خاکستری شد. در صدا کرد. تق .... چشمانم را بستم. رحیم آمد و آهسته کنارم روی زمین دراز کشید.

ساقي 01-29-2011 04:08 PM

در اتاق نشسته بودیم. مادرشوهرم چای می ریخت و پسرخاله که مرد مسنی بود، مرتب قلیان می کشید. بوی عرق پا و لباس های کثیف آن ها مرا خفه می کرد. آهسته به اتاق خواب می آمدم. در بین دو اتاق را می بستم. لای پنجره را باز می کردم و نفس می کشیدم، دوباره به آن اتاق برمی گشتم. می دیدم پسرخاله، این مرد تن لش، پشت به دیوار داده، پک به قلیان می زند و با مادرشوهرم سرگرم گفت و گو است. می دیدم پسرش که انگار از پشت کوه آمده، پاها را تا وسط اتاق دراز کرده و مثل آدم های خمار چرت می زند.

می دیدم که شوهرم محو تماشا شده. دخترخاله خود شیرینی می کرد. به روی خود نمی آوردم. به خود می گفتم اشتباه می کنم. می گفتم چه داخل آدم؟! و به او می گفتم:



- بفرمایید چای میل کنید، خانم.

- دستتان درد نکند، صرف شد.

رحیم با لحنی پرمعنا به من گفت:

- اسمش کوکب است. بهش بگو کوکب جان.

انگار خودش داشت او را کوکب جان صدا می کرد. به در می گفت تا دیوار بشنود و در بیچاره از غیرت می شکست. دلش می شکست. خون خونش را می خورد و باز می گفت خیالاتی شده است. کوکب گوشه چادر را طوری گرفته بود که رویش به سمت رحیم باز بود و پشتش به برادر و پدرش بود. انگار که از آن ها رو گرفته بود. در چشم رحیم خیره شد و با صدای آهسته گفت:

- آقا رحیم، ماشاالله شما همه چیزتان خوبست. سلیقه تان هم خوبست. چه زن نازنینی گرفته اید!

- بعض شما که نیست!

داغ شدم. راست می گویند که خون جلوی چشم آدم را می گیرد. حتما جلوی چشمان مرا خون گرفته بود. هیچ نمی دیدم. انگار از مین پرده ای سوزان نگاه می کردم. جلوی چشم من خوش و بش می کردند. به بهانه وجود من خوش و بش می کنند و پدرش و برادرش و مادرشوهرم اصلا انگار نه انگار می بینند. غرق صحبت از دنیایی بودند که من با آن انسی نداشتم. حرف هایی که صنار ارزش نداشت. از مظنه بازار، از کمر درد ننه کوکب، از گرانی پارچه، از این که یکی از صیغه ها تکه های پارچه را کش رفته و چهل تکه درست کرده بود. از این که اگر زن ها درست کار می کردند، اگر تن به کار می دادند، اوضاع پسرخاله خیلی بهتر از این ها بود. از کار کردن کرم. پسرش در مزرعه اللهیار خان.

هنگام خواب فرا رسید. مادرشوهرم گفت:

- محبوب جان، من امشب بچه را می آورم توی اتاق شما بخوابد. خودم توی انباری می خوابم. پسرخاله، شما هم با کرم توی اتاق من بخوابید. ایوای چه حرف ها می زنی کوکب جان، چه مزاحمتی! خانه خودتان است. برای کوکب خانم هم همین جا توی تالار رختخواب می اندازیم.

پسرخاله با آن قد هیولا از جا برخاست. به نظرم رسید که نیمی از فضای اتاق را اشغال کرده. با همان صدای زمخت و لحن طلبکارانه گفت:

- خوب، اتاق شما کجاست؟ من و کرم کجا برویم؟

هیچ تعارفی در کار نبود. اصلا تعارف بلد نبود. با دست راست شلوار گل و گشاد خود را بالای هر دو زانو گرفته بود و گشاد گشاد راه می رفت. مثل خانمی که دامن خود را با دست بالا می گیرد تا میان پایش نپیچد.

کرم سیزده چهرده ساله که از بدو ورود حتی سلامی هم به کسی نداده بود، انگار گوساله ای به دنبال پدرش به راه افتاد. رحیم و مادرش در خوش خدمتی از یکدیگر سبقت می گرفتند. مرتب تعارف می کردند. نمی فهمیدم چه چیز این مرد در چشم آن ها آن قدر محترم و ستایش انگیز جلوه می کرد. توجیهی نداشتم جز آن که بگویم همه از یک خون هستند. این جلوه ای بود از دنیایی که شوهر من در آن رشد کرده بود. با خونش عجین شده و از زندگی در آن لذت می برد و احساس راحتی می کرد. این ها همان وصله هایی بودند که مادرم می گفت به تن ما نمی خورند. لقمه هایی بودند که نزهت می گفت برای ما نیست. همان بی استخوان هایی بودند که پدرم می گفت. آن روی سکه بود. جوهر وجود رحیم این بود. گلی بود که شوهر من از آن سرشته شده بود. من او را خواسته بودم و می خواستم.

من ماندم و کوکب و رحیم. رحیم در حالی که به سوی اتاق کوچک تر، اتاق خواب ما می رفت گفت:

- الان برایت تشک می آورم.

انگار چشمش اصلا مرا نمی دید. انگار من حضور نداشتم. کوکب بی اعتنا به من تکانی به خود داد و گفت:

- وای، می ترسم کمرتان درد بگیرد.

رحیم برگشت. آن لخند شیطنت بار بر لبش ظاهر شد. موها آشفته. چشم ها با نفوذ و شیدا. یقه پیراهن گشوده. نگاهی به او افکند و گفت:

- خیلی دلت برای من می سوزد!

او خندید و گفت:

- خیلی.

به دنبال رحیم وارد اتاق خواب شدم و در را بستم. با لحنی پرخوشجویانه گفتم:

- یعنی چه رحیم، ما که رختخواب نداریم!

با دست به رختخواب های خودمان اشاره کرد. نگاه چشمان شیفته اش که ب محض ورود به این اتاق کدر و تلخ شده بود، به چشمم افتاد:

- پس این ها چیه؟

- این ها که مال خودمان است!

- خوب، مال خودمان باشد. نمی خواهند که با خودشان ببرند.

- پس ما خودمان کجا بخوابیم؟

- روی زمین. یک شب که هزار شب نمی شود. ناسلامتی فامیل من هستند. آمده اند خانه من مهمانی. من که از زیر بته سبز نشده ام.

- آخه .....

- آخه ندارد، ناراحتی؟ الان می روم می گویم بلند شوید بروید خانه تان. زنم رختخواب نمی دهد.

به سوی در به راه افتاد. دنبالش دویدم و بازویش را گرفتم:

- رحیم!

با حرکت تندی بازوی خود را از دستم کشید.

- ولم کن. من نمی توانم دو نفر مهمان توی خانه خودم بیاورم؟

- نکن رحیم جان، زشت است. صدایت را بیاور پایین. آبروریزی نکن. به مهمان برمی خورد. خوب بیا، بیا این رختخواب ها را بردار و ببر.

آرام برگشت و با قهر و غضب هر سه دست رختخواب را یکی یکی بیرون برد. رختخواب های ساتن مرا. آن ملافه های گلدوزی شده را. برد و در اتاق ته حیاط برای پسرخاله نتراشیده و پسر سراپا آلوده به پهن و کودش پهن کرد. مطمئنا فردا رختخوابم غرق شپش خواهد بود. نمی دانستم آیا بلد هستند که چه طور در این رختخواب ها بخوابند یا نه!

سومین رختخواب را در میان اتاق تالار گسترد و لحاف ساتن صورتی مرا روی آن انداخت.

- بفرمایید کوکب خانم. دیگر باید ببخشید.

- دستتان درد نکند.

با رحیم و پسرم روی زمین لخت، روی قالی خرسک، دراز کشیدم و چادرنماز و شال کشمیرم را که از توی صندوق بیرون کشیده بودم، روی خودمان انداختم.

رحیم گفت:

- شال را بینداز روی بچه. من نمی خواهم.

- ولی سرما می خوری رحیم. هنوز هوا سرد است.

- من سردم نیست. بگیر بخواب. چرا این بچه این قدر نق نق می کند. می زنم توی دهانش ها! .....

- وای نکن رحیم. بچه ام دارد دندان در می آورد.

پشت به من کرد و با غیظ روی زمین خوابید.

تازه چشمم داشت گرم می شد که رحیم آهسته از جا برخاست. در اتاق تق صدا کرد و یک لحظه مکثی به وجود آمد و دوباره تق، آهسته بسته شد. خون داغ با فشار در دلم فرو ریخت. خشک شدم. شاید خواب می دیدم! ولی نه. بیدار بودم. چرا این قدر بد دل شده ام! شاید رحیم به مستراح رفته باشد. حتما.

حتما. مگر شب های دیگر نمی رفت؟ فقط آن موقع من این قدر شکاک نبودم. بی خیال می خوابیدم و اصلا هم به صرافت نمی افتادم. ولی پس چرا صدای باز شدن در اتاق تالار به ایوان به گوشم نرسید؟ مگر نباید در را باز و بسته می کرد؟

صدای خنده های کوتاه و خفیف به گوشم رسید. خنده یک زن و دیگر هیچ.

از جا برخاستم و نشستم. دنیا به چشمم تیره و تار بود. اشک نمی ریختم، نه. دیگر جای گریستن نبود. از این حرف ها گذشته بود. احساس خفقان می کردم. از حسد بود؟ نه، از غیرت بود. از توهینی بود که به من روا داشته بود. وگرنه از همان لحظه که در صدا کرد، رحیم برای من مرد. پنجره را باز کنم؟ نه، پسرم سرما می خورد، چه طور توانست؟ آن هم با این زن.

سراپا چرک، آلوده، حقیر، بی سر و پا.

چه گونه او را به من ترجیح داد؟ چه طور توانست؟ در خانه من، در رختخواب من. در کنار اتاق من. چه قدر جسور. چه قدر بی پروا. چه قدر خوارم می کند .... ولی نه. خیال می کنم. الان از پله ها بالا می آید و من از افکار خودم خجالت زده می شوم ... پس چرا نیامد! یک ربع گذشته. نیم ساعت .... به دور اتاق نگاه می کنم. انگار اولین بار است که این اتاق را می بینم. که این خانه را می بینم. خودم را می بینم که به کجا افتاده ام. به پسرم نگاه کردم که معصوم و بی گناه، با لباس های کثیف و قیافه ای خفت بار که مادربزرگش برایش درست کرده بود، روی زمین، در کنارم دراز کشیده بود. دلم بیشتر به حال او می سوخت. کجا بروم؟ او را چه کنم؟ در این جهنم دره بگذارم یا با خودم ببرم؟ چه طور شوهر من این زن را به دختر بصیرالملک ترجیح می دهد؟ به دختر بصیرالملک با این چشم و ابرو، با این عطر و پودر!

آخ، ای کاش مرده بودم. کلفت خانه مادرم از این زن تمیزتر و محترم تر بود. اگر پدرم بفهمد، نه. چرا پدرم بفهمد؟ فقط کافی است دایه ام بو ببرد ... چه قدر به این مرد محبت کردم و حالا! .... اگر در اتاق را باز کنم چه می بینم؟ خدایا، مجازاتم می کنی؟ ای مرد بی چشم و رو. می گفتم درستش می کنم، ولی نشد. نمی دانستم ذات مرد تغییرپذیر نیست. نمی دانستم اگر خوب باشد همیشه خوب می ماند و اگر بد باشد، نا اهل را چون گرد کان بر گنبد است. با وقاحت به من می گوید نمی توانم توی خانه ام مهمان بیاورم. این خانه مال توست؟ ای آدم وقیح ....

او هم لنگه مادرش است. وقیح و بی چشم و رو. خوب و بد سرش نمی شود. حیا به چشم ندارد. قدر نمی داند. دیدی با خودم چه کردم؟ راست می گفت پدرم که می گفت این پسر اصل و نسب ندارد. چه قدر گفت! چه قدر همه زبان ریختند! تقصیر خودم بود. خودم بر سر خودم آوردم. حالا باید بکشم.

خداوندا ، عجب غلطی کردم ! ......

ناگهان یکه خوردم. عرق بر بدنم سرد شد. این همان دعایی نبود که پدرم در حق من کرد؟ همان دعای شر؟ چه زود مستجاب شد. آه آقا جان، عجب غلطی کردم! .... عجب غلطی کردم! خدا لعنتت کند محبوبه، عاشق شدنت چه بود؟! یک ساعت گذشت. سرم را بین دست هایم گرفتم. نه صبح می شد، نه رحیم می آمد. دراز کشیدم. کنار پسرم. وسط اتاق و با چشمانی باز از گوشه پنجره که از کنار پشت دری دیده می شد.

آن قدر به آسمان خیره شدم، تا خاکستری شد. در صدا کرد. تق .... چشمانم را بستم. رحیم آمد و آهسته کنارم روی زمین دراز کشید.

ساقي 01-29-2011 04:09 PM

صبح حال خودم را نمی فهمیدم. سر درد داشتم. رفتم توی مطبخ و خود را سرگرم کمک به مادرشوهرم کردم. دلم نمی خواست چشمم به صورت آن زن کثیف بی سر و پا بیفتد. نمی خواستم چشمم به رحیم و زاد و رودش بیفتد.

رحیم که سرکار نرفته بود، از نبودن من در اتاق ناراضی نبود. می رفت و می آمد، بلبل زبانی می کرد. صدای صحبت و خنده او را با آن زن و پدر و برادرش می شنیدم. صبحانه خوردند و نرفتند. پس چرا نمی روند؟ دلم پر بود. دلم خون بود. وقت ناهار فرا رسید. مادرشوهرم گفت:

- تو برو توی اتاق. خوب نیست، بهشان برمی خورد. من ناهار می کشم.

- نه خانم. شما بروید. من همین جا هستم.

یک دفعه کفگیر را به زمین گذاشت. دست ها را به کمر زد و گفت:

- چته محبوبه؟ باز چه شده عنقت توی هم رفته؟ به خاطر این است که پسر خواهر بیچاره من یک شب به این جا آمده؟

گفتم:

- ولم کنید خانم. حوصله ندارم ها! دیگر شما سر به سرم نگذارید. دلم به اندازه کافی خون هست ....

دهان باز کرد و گفت:

- وا! دلت خون است؟ چه شده که دلت .....

پشت به او کردم و از پله ها بالا آمدم. پاها را محکم بر پلکان مطبخ می کوبیدم. بالای پله ها توی حیاط با رحیم رو به رو شدم. آهسته و عجولانه گفت:

- ببین محبوبه، نگذاری امشب بروند ها! اصرار کن بمانند. تا تو نگویی نمی مانند.

چه قدر این مرد پرمایه بود. چه طور خجالت نمی کشید؟ دلم می خواست بگویم به جهنم که نمانند. بروند آن جا که عرب نی انداخت. ولی اگر این را می گفتم، باید توضیح هم می دادم که چرا دلم نمی خواهد آن ها بمانند. آن وقت روی رحیم بیشتر باز می شد. پرده حیا پاره می شد. اصلا شاید هم من اشتباه می کنم.... شاید .... با غیظ لبانم را به یکدیگر فشردم. نگاه تندی به او انداختم و دور شدم.

لازم نشد من تعارف کنم. خود آن ها بدون تعارف ماندند.

امشب دیگر کوکب وقیح تر شده بود. به مادرشوهرم گفت:

- امشب دیگر نوبت من است. شما پختید، من ظرف ها را جمع می کنم و می شویم.

مادرشوهرم رو به من کرد و گفت:

- ببین چه دختر کدبانویی است؟ ماشاالله فرز و زرنگ.

نیش کلامش زهرآگین بود. رحیم گفت:

- پس من هم کمکت می کنم.

ظرف ها را دسته دسته با هم بیرون می بردند و بیش از مدتی که لازم بود، طول می کشید تا برگردند. رحیم برافروخته و کوکب ساکت.

می خواستم از جا بلند شوم و بگویم که خودم این کار را می کنم، ولی نا نداشتم. کف پاهایم یخ کرده بود. انگار دو تکه سنگ. مادرشوهرم یا متوجه نبود یا به روی خود نمی آورد. پسرخاله قلیان می کشید. چای می نوشید و از طمع و پرخوری زن های صیغه اش، از بیماری زنی که از همه زرنگ تر بود، گله و شکایت می کرد. پسر بی کمالش که انگار از هفت دولت آزاد بود، باز پاهایش را با آن جوراب های متعفن دراز کرده و با لذت چرت می زد.

دوباره هنگام خواب فرا رسید. دوباره من تظاهر به خوابیدن کردم. دوباره او تظاهر به خوابیدن کرد. به نظرم رسید که امشب چندان هم از بیدار بودن من واهمه ندارد. زیرا خیلی زودتر از مدت زمانی که برای خواب رفتن من لازم بود، در حالی که هنوز احتمال می رفت بیدار باشم، آهسته از جا برخاست. کمی مکث کرد. باز صدای تق در. باز صدای بسته شدن در و باز عذاب من که از عذاب مرگ وحشتناک تر بود. که به زبان نمی آید. دوباره سرم داغ شد. نفس هایم به شماره افتاد. برای نفس کشیدن تقلا می کردم. دوباره نشستم و سرم را میان دو دست گرفتم و فشردم. باز همه جا را تیره می دیدم. نفس عمیقی کشیدم.

خدایا نجاتم بده. آه که چه غلطی کرده بودم! چه غلطی کرده بودم!

ساقي 01-29-2011 04:09 PM

صبح حال خودم را نمی فهمیدم. سر درد داشتم. رفتم توی مطبخ و خود را سرگرم کمک به مادرشوهرم کردم. دلم نمی خواست چشمم به صورت آن زن کثیف بی سر و پا بیفتد. نمی خواستم چشمم به رحیم و زاد و رودش بیفتد.

رحیم که سرکار نرفته بود، از نبودن من در اتاق ناراضی نبود. می رفت و می آمد، بلبل زبانی می کرد. صدای صحبت و خنده او را با آن زن و پدر و برادرش می شنیدم. صبحانه خوردند و نرفتند. پس چرا نمی روند؟ دلم پر بود. دلم خون بود. وقت ناهار فرا رسید. مادرشوهرم گفت:

- تو برو توی اتاق. خوب نیست، بهشان برمی خورد. من ناهار می کشم.

- نه خانم. شما بروید. من همین جا هستم.

یک دفعه کفگیر را به زمین گذاشت. دست ها را به کمر زد و گفت:

- چته محبوبه؟ باز چه شده عنقت توی هم رفته؟ به خاطر این است که پسر خواهر بیچاره من یک شب به این جا آمده؟

گفتم:

- ولم کنید خانم. حوصله ندارم ها! دیگر شما سر به سرم نگذارید. دلم به اندازه کافی خون هست ....

دهان باز کرد و گفت:

- وا! دلت خون است؟ چه شده که دلت .....

پشت به او کردم و از پله ها بالا آمدم. پاها را محکم بر پلکان مطبخ می کوبیدم. بالای پله ها توی حیاط با رحیم رو به رو شدم. آهسته و عجولانه گفت:

- ببین محبوبه، نگذاری امشب بروند ها! اصرار کن بمانند. تا تو نگویی نمی مانند.

چه قدر این مرد پرمایه بود. چه طور خجالت نمی کشید؟ دلم می خواست بگویم به جهنم که نمانند. بروند آن جا که عرب نی انداخت. ولی اگر این را می گفتم، باید توضیح هم می دادم که چرا دلم نمی خواهد آن ها بمانند. آن وقت روی رحیم بیشتر باز می شد. پرده حیا پاره می شد. اصلا شاید هم من اشتباه می کنم.... شاید .... با غیظ لبانم را به یکدیگر فشردم. نگاه تندی به او انداختم و دور شدم.

لازم نشد من تعارف کنم. خود آن ها بدون تعارف ماندند.

امشب دیگر کوکب وقیح تر شده بود. به مادرشوهرم گفت:

- امشب دیگر نوبت من است. شما پختید، من ظرف ها را جمع می کنم و می شویم.

مادرشوهرم رو به من کرد و گفت:

- ببین چه دختر کدبانویی است؟ ماشاالله فرز و زرنگ.

نیش کلامش زهرآگین بود. رحیم گفت:

- پس من هم کمکت می کنم.

ظرف ها را دسته دسته با هم بیرون می بردند و بیش از مدتی که لازم بود، طول می کشید تا برگردند. رحیم برافروخته و کوکب ساکت.

می خواستم از جا بلند شوم و بگویم که خودم این کار را می کنم، ولی نا نداشتم. کف پاهایم یخ کرده بود. انگار دو تکه سنگ. مادرشوهرم یا متوجه نبود یا به روی خود نمی آورد. پسرخاله قلیان می کشید. چای می نوشید و از طمع و پرخوری زن های صیغه اش، از بیماری زنی که از همه زرنگ تر بود، گله و شکایت می کرد. پسر بی کمالش که انگار از هفت دولت آزاد بود، باز پاهایش را با آن جوراب های متعفن دراز کرده و با لذت چرت می زد.

دوباره هنگام خواب فرا رسید. دوباره من تظاهر به خوابیدن کردم. دوباره او تظاهر به خوابیدن کرد. به نظرم رسید که امشب چندان هم از بیدار بودن من واهمه ندارد. زیرا خیلی زودتر از مدت زمانی که برای خواب رفتن من لازم بود، در حالی که هنوز احتمال می رفت بیدار باشم، آهسته از جا برخاست. کمی مکث کرد. باز صدای تق در. باز صدای بسته شدن در و باز عذاب من که از عذاب مرگ وحشتناک تر بود. که به زبان نمی آید. دوباره سرم داغ شد. نفس هایم به شماره افتاد. برای نفس کشیدن تقلا می کردم. دوباره نشستم و سرم را میان دو دست گرفتم و فشردم. باز همه جا را تیره می دیدم. نفس عمیقی کشیدم.

خدایا نجاتم بده. آه که چه غلطی کرده بودم! چه غلطی کرده بودم!

ساقي 01-29-2011 04:10 PM

باز صبح قدرت برخاستن نداشتم. به صورت رحیم نگاه نمی کردم. انگار یک نعش بودم. در آیینه به خود نگریستم و از رنگ چهره ام تعجب کردم. یکه خوردم. هر بچه ای حال نزار مرا می فهمید. عجب این که این انسان هایی که مثل کرم در هم می لولیدند، این مردمانی که از اصول اخلاقی فرسنگ ها به دور بودند، انگار نه انگار که مرا می دیدند. که حال مرا می فهمیدند. که متوجه سکوت و بی اعتنایی من شده اند. سرشان به آخور بود. من مرغی بودم که باید برایشان تخم طلا می گذاشتم. همین برای آن ها کافی بود.

روز سوم بود. توی مطبخ بودم. بیهوده وقت گذرانی می کردم. سر خود را گرم می کردم. رحیم از پله ها پایین آمد. می خواست با من صحبت کند. نمی خواستم رویش را ببینم. بلافاصله صدای پای مادرش هم در حیاط پیچید.

آمد و بالای پلکان که به مطبخ منتهی می شد ایستاد. دستش را به طاق کوتاه و قوسی بالای پله ها تکیه داد و گوش ایستاد. رحیم با التماس می گفت:

- محبوب جان، امشب هم تعارف کن بمانند.

- خودت تعارف کن، من چه کاره ام!

- تا تو تعارف نکنی که نمی مانند.

پشت به او کردم و گفتم:

- دیشب که خوب بی تعارف ماندند.

- اما حالا پسرخاله می خواهد برود.

با پوزخند گفتم:

- الان؟ دم ظهری؟ حالا وقت رفتن به ورامین است؟ نترس، تعارف می کنند. اگر تو هم بگویی بروند نمی روند.

مادرش در حالی که روی یک پا تکیه می کرد، تلق تلق کنان از پله ها پایین آمد و با صدای خشمناکی گفت:

- چی چی را تعارف کند بمانند؟ پدر من در آمد بسکه دیگ بالا و پایین گذاشتم. کنگر خورده اند و لنگر انداخته اند.

برای نخستین بار دلم می خواست دست به گردنش بیندازم و صورت چروکیده او را ببوسم. مثل اینکه فرشته رحمتی بود که خداوند از آسمان برای من فرستاده بود. رحیم صدایش را بلند کرد و به سوی مادرش چرخید:

- به تو چه مربوط است؟ نمی خواهد تودیگ بالا و پایین بگذاری!

وقتی پای منافع خودش در میان بود، چشم به روی مادر و احترام مادری هم می بست. خوب می دانست چه طور مادرش را سر جای خود بنشاند. زمانی عرق مادر و فرزندی در او بیدار می شد که پای من به میان می آمد.

حرف نمی زدم. دیگر نمی گفتم ساکت باشید، آهسته صحبت کنید. دیگر نمی گفتم زشت است، مهمان ها می شنوند. زیرا که گناه این سر و صدا به گردن من نبود. من در پذیرایی کوتاهی نکرده بودم. از هیچ جهت!

مادرش در حالی که گردن و کمر خود را پیچ و تاب می داد پرسید:

- حالا چه شده که آقا این قدر برای پسرخاله پستان به تنور می چسبانند؟

رحیم متوجه نیش کلام او شد و گفت:

- دهانت را چفت کن.

من خودم را سرگرم فوت کردن هیزم های زیر دیگ کرده بودم.

- چفت نمی کنم. پدرم درآمد. ببین شب ها توی این انباری ساس ها چه به سرم آورده اند!

آستین یک دست خود را تا آرنج بالا زد. الحق و الانصاف که ساس ها پدرش را در آورده بودند. تمام دستش گله به گله سرخ و متورم بود. ادامه داد:

- تمام بدنم را تکه پاره کرده اند. شب تا الاه صبح راه می روم. سر و سینه و پشتم را می خارانم. به تو بگویم رحیم، مبادا تعارفشان کنی ها! ..... اگر هم خودشان ماندند، من امشب می آیم توی تالار پیش کوکب می خوابم.

دلم خنک شد. پسرخاله و اهل بیتش رفتند و رحیم هم همراه آن ها رفت تا راهیشان کند و برگردد.

ظهر شده بود. با مادرشوهرم در اتاق نشسته بودیم. ناگهان بی مقدمه پرسید:

- محبوب، چه قدر رنگت زرد شده! پژمرده شده ای!

با این تصور که چون ساس ها بدنش را تکه پاره کرده اند از پسرخاله دلگیر است و با من همدردی خواهد کرد، درد دلم باز شد، زدم زیر گریه و گفتم:

- از دست رحیم.

- رحیم؟ مگر چه کار کرده؟

هق هق کنان گفتم:

- چه کار کرده؟ شب ها می رفت سراغ کوکب.

گفتم و پشیمان شدم. مادرشوهرم چشم ها را دراند:

- وا، چه حرف ها! حالا دیگر برای ما رنگ در می آوری؟

- رنگ نیست خانم. چه رنگی؟ ننگ است.

با خونسردی گفت:

- نه جانم. خیال کرده ای. نه رحیم این کاره است، نه کوکب.

- خودم دیدم خانم. من که بچه نیستم. شب ها تا صبح بیدار بودم.

- خوب، اگر راست می گویی می خواستی بروی یقه اش را بگیری و از بغل او بکشی بیرون. چرا نرفتی؟ می خواستی بروی آبروی هر دو را بریزی.

راست می گفت. چرا نرفتم؟ چون ممکن نبود. فکر آن هم برای من ثقیل بود. هرگز نمی توانستم. قادر نبودم چنین کاری بکنم.

- می ترسیدم پدر کوکب بیاید و خون به پا شود.

- نه جانم. می ترسیدی مجبور بشود او را عقد کند.

- عقدش کند؟ این آشغال را؟ مگر من مرده باشم که او را عقد کند.

اعتراض می کردم و از دست خودم در عذاب بودم. برای چیزی می جنگیدم که دیگر برایم ارزشی نداشت و با این همه دلم می خواست پیروز شوم.

- چرا نباید عقدش کند؟ چرا ناراحت می شوی؟ مگر او ناراحت شد که تو آمدی نامزدش را از چنگش در آوردی؟ مگر تو رحیم را قر نزدی؟

- من قر نزدم. خودش او را نمی خواست. حالا که از من سیر شده، دنبال قر و اطوار این زنیکه افتاده.

خودم از کلمات سبکی که از دهانم خارج می شد، از سر و کله زدن با این زن، از خودم تعجب می کردم. می دیدم که قدم به قدم در مرداب فرو می روم و باز نمی توانستم جلوی زبانم را بگیرم. با خنده گفت:

- چه طور قر و اطوار برای تو خوب بود، برای کوکب بد است؟ خب، همه چیز خوب را می خواهند. پسرم خوشگل است. خوش بر و رو است. زن ها و دخترها ولش نمی کنند. تقصیر او چیست؟ چه طور برای تو خوب بود، برای کوکب اخ است؟ هرکس پول ندارد، دل هم ندارد؟

از جا بلند شدم:

- تا من باشم دیگر برای شما درد دل نکنم. من همین امروز تکلیفم را با رحیم روشن می کنم.

مثل شیر غران در اتاق تالار بالا و پایین می رفتم. مادرش در حیاط می رفت و می آمد و غرغر می کرد. پسرم ولو بود. گاهی دنبال مادربزرگش می دوید و گاه به سراغ من می آمد. از رفتار ما سر در نمی آورد. در باز شد و رحیم وارد شد و خطاب به مادرش گفت:

- رفتند. حالا خیال راحت شد؟

مادرش گفت:

- چرا خیال من راحت بشود؟ خیال خانمت راحت تر شد. بیا ببین از صبح تا به حال چه قشقرقی راه انداخته!

رحیم گفت:

- غلط می کند.

خشمناک پله ها را دو تا یکی طی کرد و بالا آمد. هوا لطیف و بهاری بود. بوی بهار می آمد. در اتاق را به هم زد و وارد شد.

ساقي 01-29-2011 04:11 PM

باز صبح قدرت برخاستن نداشتم. به صورت رحیم نگاه نمی کردم. انگار یک نعش بودم. در آیینه به خود نگریستم و از رنگ چهره ام تعجب کردم. یکه خوردم. هر بچه ای حال نزار مرا می فهمید. عجب این که این انسان هایی که مثل کرم در هم می لولیدند، این مردمانی که از اصول اخلاقی فرسنگ ها به دور بودند، انگار نه انگار که مرا می دیدند. که حال مرا می فهمیدند. که متوجه سکوت و بی اعتنایی من شده اند. سرشان به آخور بود. من مرغی بودم که باید برایشان تخم طلا می گذاشتم. همین برای آن ها کافی بود.

روز سوم بود. توی مطبخ بودم. بیهوده وقت گذرانی می کردم. سر خود را گرم می کردم. رحیم از پله ها پایین آمد. می خواست با من صحبت کند. نمی خواستم رویش را ببینم. بلافاصله صدای پای مادرش هم در حیاط پیچید.

آمد و بالای پلکان که به مطبخ منتهی می شد ایستاد. دستش را به طاق کوتاه و قوسی بالای پله ها تکیه داد و گوش ایستاد. رحیم با التماس می گفت:

- محبوب جان، امشب هم تعارف کن بمانند.

- خودت تعارف کن، من چه کاره ام!

- تا تو تعارف نکنی که نمی مانند.

پشت به او کردم و گفتم:

- دیشب که خوب بی تعارف ماندند.

- اما حالا پسرخاله می خواهد برود.

با پوزخند گفتم:

- الان؟ دم ظهری؟ حالا وقت رفتن به ورامین است؟ نترس، تعارف می کنند. اگر تو هم بگویی بروند نمی روند.

مادرش در حالی که روی یک پا تکیه می کرد، تلق تلق کنان از پله ها پایین آمد و با صدای خشمناکی گفت:

- چی چی را تعارف کند بمانند؟ پدر من در آمد بسکه دیگ بالا و پایین گذاشتم. کنگر خورده اند و لنگر انداخته اند.

برای نخستین بار دلم می خواست دست به گردنش بیندازم و صورت چروکیده او را ببوسم. مثل اینکه فرشته رحمتی بود که خداوند از آسمان برای من فرستاده بود. رحیم صدایش را بلند کرد و به سوی مادرش چرخید:

- به تو چه مربوط است؟ نمی خواهد تودیگ بالا و پایین بگذاری!

وقتی پای منافع خودش در میان بود، چشم به روی مادر و احترام مادری هم می بست. خوب می دانست چه طور مادرش را سر جای خود بنشاند. زمانی عرق مادر و فرزندی در او بیدار می شد که پای من به میان می آمد.

حرف نمی زدم. دیگر نمی گفتم ساکت باشید، آهسته صحبت کنید. دیگر نمی گفتم زشت است، مهمان ها می شنوند. زیرا که گناه این سر و صدا به گردن من نبود. من در پذیرایی کوتاهی نکرده بودم. از هیچ جهت!

مادرش در حالی که گردن و کمر خود را پیچ و تاب می داد پرسید:

- حالا چه شده که آقا این قدر برای پسرخاله پستان به تنور می چسبانند؟

رحیم متوجه نیش کلام او شد و گفت:

- دهانت را چفت کن.

من خودم را سرگرم فوت کردن هیزم های زیر دیگ کرده بودم.

- چفت نمی کنم. پدرم درآمد. ببین شب ها توی این انباری ساس ها چه به سرم آورده اند!

آستین یک دست خود را تا آرنج بالا زد. الحق و الانصاف که ساس ها پدرش را در آورده بودند. تمام دستش گله به گله سرخ و متورم بود. ادامه داد:

- تمام بدنم را تکه پاره کرده اند. شب تا الاه صبح راه می روم. سر و سینه و پشتم را می خارانم. به تو بگویم رحیم، مبادا تعارفشان کنی ها! ..... اگر هم خودشان ماندند، من امشب می آیم توی تالار پیش کوکب می خوابم.

دلم خنک شد. پسرخاله و اهل بیتش رفتند و رحیم هم همراه آن ها رفت تا راهیشان کند و برگردد.

ظهر شده بود. با مادرشوهرم در اتاق نشسته بودیم. ناگهان بی مقدمه پرسید:

- محبوب، چه قدر رنگت زرد شده! پژمرده شده ای!

با این تصور که چون ساس ها بدنش را تکه پاره کرده اند از پسرخاله دلگیر است و با من همدردی خواهد کرد، درد دلم باز شد، زدم زیر گریه و گفتم:

- از دست رحیم.

- رحیم؟ مگر چه کار کرده؟

هق هق کنان گفتم:

- چه کار کرده؟ شب ها می رفت سراغ کوکب.

گفتم و پشیمان شدم. مادرشوهرم چشم ها را دراند:

- وا، چه حرف ها! حالا دیگر برای ما رنگ در می آوری؟

- رنگ نیست خانم. چه رنگی؟ ننگ است.

با خونسردی گفت:

- نه جانم. خیال کرده ای. نه رحیم این کاره است، نه کوکب.

- خودم دیدم خانم. من که بچه نیستم. شب ها تا صبح بیدار بودم.

- خوب، اگر راست می گویی می خواستی بروی یقه اش را بگیری و از بغل او بکشی بیرون. چرا نرفتی؟ می خواستی بروی آبروی هر دو را بریزی.

راست می گفت. چرا نرفتم؟ چون ممکن نبود. فکر آن هم برای من ثقیل بود. هرگز نمی توانستم. قادر نبودم چنین کاری بکنم.

- می ترسیدم پدر کوکب بیاید و خون به پا شود.

- نه جانم. می ترسیدی مجبور بشود او را عقد کند.

- عقدش کند؟ این آشغال را؟ مگر من مرده باشم که او را عقد کند.

اعتراض می کردم و از دست خودم در عذاب بودم. برای چیزی می جنگیدم که دیگر برایم ارزشی نداشت و با این همه دلم می خواست پیروز شوم.

- چرا نباید عقدش کند؟ چرا ناراحت می شوی؟ مگر او ناراحت شد که تو آمدی نامزدش را از چنگش در آوردی؟ مگر تو رحیم را قر نزدی؟

- من قر نزدم. خودش او را نمی خواست. حالا که از من سیر شده، دنبال قر و اطوار این زنیکه افتاده.

خودم از کلمات سبکی که از دهانم خارج می شد، از سر و کله زدن با این زن، از خودم تعجب می کردم. می دیدم که قدم به قدم در مرداب فرو می روم و باز نمی توانستم جلوی زبانم را بگیرم. با خنده گفت:

- چه طور قر و اطوار برای تو خوب بود، برای کوکب بد است؟ خب، همه چیز خوب را می خواهند. پسرم خوشگل است. خوش بر و رو است. زن ها و دخترها ولش نمی کنند. تقصیر او چیست؟ چه طور برای تو خوب بود، برای کوکب اخ است؟ هرکس پول ندارد، دل هم ندارد؟

از جا بلند شدم:

- تا من باشم دیگر برای شما درد دل نکنم. من همین امروز تکلیفم را با رحیم روشن می کنم.

مثل شیر غران در اتاق تالار بالا و پایین می رفتم. مادرش در حیاط می رفت و می آمد و غرغر می کرد. پسرم ولو بود. گاهی دنبال مادربزرگش می دوید و گاه به سراغ من می آمد. از رفتار ما سر در نمی آورد. در باز شد و رحیم وارد شد و خطاب به مادرش گفت:

- رفتند. حالا خیال راحت شد؟

مادرش گفت:

- چرا خیال من راحت بشود؟ خیال خانمت راحت تر شد. بیا ببین از صبح تا به حال چه قشقرقی راه انداخته!

رحیم گفت:

- غلط می کند.

خشمناک پله ها را دو تا یکی طی کرد و بالا آمد. هوا لطیف و بهاری بود. بوی بهار می آمد. در اتاق را به هم زد و وارد شد.

ساقي 01-29-2011 04:24 PM

رو به روی من ایستاد و گفت:

- آخر بگو ببینم حرف حساب تو چیست؟

پرسیدم:

- راستی راستی نمی دانی چیست؟ خجالت نمی کشی؟

- چه کار کرده ام که خجالت بکشم؟ آدم کشته ام؟

- خیال کردی من احمق هستم؟ نفهمیدم شب ها کجا می رفتی؟

حتی رغبت نمی کردم اسم او را بر زبان بیاورم. انتظار داشتم رحیم حاشا کند. ثابت کند که اشتباه کرده ام. ولی او با خونسردی گفت:



- خوب، رفتم که رفتم. خوب کردم که رفتم. حالا چه می گویی؟

با چشمانی که می خواست از حدقه بیرون بزند، به او نگاه کردم و فریاد زدم:

- رفتی که رفتی؟ حیا نمی کنی؟ زنت را گذاشته ای رفته ای معلوم نیست کجا! تازه گردن کلفتی هم می کنی؟ به تو نگفت برو گمشو؟

- نه که نگفت. خاطرم را می خواهد.

پشت به او کردم و ادایش را درآوردم:

- خاطرم را می خواهد. بس کن رحیم، شرم نمی کنی؟ این زن خجالت نکشید؟ حیا نکرد؟

- مگر تو خجالت می کشیدی؟ تو هم که مثل او بودی!

- مگر چه کار کردم؟ به اتاقت آمدم؟

- آب گیر نیاوردی، وگرنه شناگر ماهری بودی.

تیر به هدف خورد. آه از نهادم برآمد. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. گفتم:

- راست می گویی. لیاقت زن پست فطرتی مثل من شوهری مثل توست.

صدایش به فریاد بلند شد:

- زبانت دراز شده؟ هار شده ای؟ چی شده؟ چه از جانم می خواهی؟

چشمانش دریده، مثل حیوان نری بود که ماده اش را از او جدا کرده باشند.

آه که چه قدر از جزء جزء بدن او و از آن دست های زمخت و بدقواره نفرت داشتم. آیا این همان رحیم بود؟ گفتم:

- هیچ. از جانت هیچ نمی خواهم. برو هر غلطی می خواهی بکن. دیگر نمی خواهم حتی ریختت را هم ببینم.

مادرش سر رسید:

- پس می خواهی ریختش را نبینی؟ زیر سرت بلند شده؟

رو به رحیم کرد.

- اگر دو تا بچه دیگر توی دامنش گذاشته بودی، این طور زبان در نمی آورد. زن اگر اسیر بچه نباشد، هوایی می شود. اگر هر روز مجبور باشد کهنه عوض کند و کثافت بشوید، دیگر فرصت نمی کند هزار ننگ به کس و کار شوهرش ببندد و شوهرش را حاضر و غایب کند.

با حرص به حیاط رفت تا پسرم را آرام کند. از پنجره گفتم:

- خانم، شما دخالت نکنید. احترام خودتان را حفظ کنید.

باد بهار با لبه دامنش و گوشه های چارقدش بازی می کرد. من بهار را احساس نمی کردم. بوی پیچ امین الدله را احساس نمی کردم. لطافت این فصل و شکوه طبیعت را نمی دیدم. به سوی پنجره چرخید و گفت:

- تو احترامی هم باقی گذاشته ای؟ من که می دانم دلت از کجا پر است. می دانم چرا بهانه می گیری. می خواهی رحیم برود توی نظام. دلت برای او نسوخته. فقط می خواهی او لباس نظامی بپوشد. چکمه به پا کند. شمشیر ببندد و صاحب منصب شود تا تو هم بتوانی پیراهن کرپ بپوشی و به این و آن فخر بپوشی. نترس، پیراهن کرپ داشین را که دوخته ای. صاحب منصبش را هم پیدا می کنی. آن قدرها هم بی دست و پا نیستی.

دست ها را با استیصال بلند کردم و گفتم:

- وای، خدایا.

ازهر طرف در محاصره افتاده بودم. حالا گناهکار هم شده بودم. رحیم مثل خرس تیر خورده از جا کنده شد.

- کو؟ کجاست این پیراهن.

فریاد زدم:

- نکن رحیم. به پیراهنم چه کار داری؟

پیراهنم را خیلی دوست داشتم. آن را پشت پرده به میخی آویخته بودم و رویش چادرنماز کهنه ای کشیده بودم که کثیف نشود.

با چند قدم بلند به اتاق خواب رفت. نتوانستم به او برسم. پرده را کنار زد و پیراهن را برداشت. یقه آن را با دو دست کشید تا پاره کند. زورش نرسید. مثل حیوانی با دندان به جان پیراهن افتاد و بعد با دو دست از دو طرف آن را کشید و پاره کرد و از پنجره توی حیاط انداخت و گفت:

- بیا، این هم پیراهن کرپ داشین. صاحب منصبی مرا هم خواب ببینی.

از او سیر شده بودم. بیزار شده بودم. در حالی که قدم به قدم به او نزدیک می شدم، در چشمش خیره شدم و با کلماتی شمرده گفتم:

- غلط کردم زن تو شدم. برو و دیگر اسم مرا هم نیاور. برو پیش همان کوکب جانت. تو لیاقت همین زن ها را داری. اصلا برو بگیرش. بر من لعنت اگر بگویم چرا.

نمی دانستم آیا قیافه من هم در چشم او همان قدر زننده است که چهره او در چشم من می نمود؟ همان قدر کریه؟ همان قدر نفرت انگیز؟ فریاد زد:

- می روم می گیرمش. به کوری چشم تو هم که شده می گیرمش.

- به جهنم.

تا وسط تالار رفته بود که بازگشت و گفت:

- زن گرفتن پول می خواهد. پول ها را کجا گذاشته ای؟

دنبال پول روی طاقچه گشت. آن جا نبودند. فریاد زد:

- گفتم پول ها را کجا گذاشته ای؟

- آخر ماه است. چه پولی؟ همه را پلو و خورشت کردی، قاب قاب میوه کردی چپاندی توی شکم فامیل محترمت.

- خوب کردم. تا چشمت در بیاید. کجاست؟ این صاحب مرده کجاست؟

کلید در صندوقم را می خواست که به دستور خودش، از وقتی که مادرش نزد ما آمده بود، همیشه در آن را قفل می کردم و زیر فرش می گذاشتم و هر وقت از خانه خارج می شدم، با خودم می بردم.

لبه فرش را بالا زد و کلید را برداشت. در صندوق را باز کرد. مقدار ناچیزی پول در آن بود. آن را برداشت. و وقتی مبلغ اندک آن را دید، نگاهی به چپ و راست کرد و شال کشمیر را برداشت. فریاد زدم:

- آن را کجا می بری؟

- هر جا دلم بخواهد.

جلو آمد:

- آن را در بیاور ببینم.

- چی را؟

- النگو را.

- در نمی آورم. خجالت بکش.

- گفتم در بیاور.

دیوانه شده بود. باور نمی کردم که بیدار باشم. با خشونت دستم را گرفت و النگوها را کشید. همان النگوهایی که خواهرم سر عقد به من داده بود. پوست دستم خراشیده شد. گفتم:

- صبر کن. خودم در می آورم.

دستم را رها کرد:

- در بیاور. به زبان خوش در بیاور.

النگوها را بیرون کشیدم و به طرفش پرتاب کردم:

- بگیر و برو گمشو.

- پدرت گم شود.

این بار من دیوانه شدم. به طرفش دویدم:

- خفه شو. اسم پدرم را نیاور. دهانت را آب بکش. تو لایق نیستی کفش های پدرم را هم جفت کنی. اسم پدرم را تو این خانه خراب شده نبر، مرتیکه بی همه چیز بی آبرو.

- بی همه چیز پدرت است. بی آبرو پدر پدرسوخته ات است که اگر آبرو داشت، دختر پانزده ساله اش پاشنه دکان مرا از جا نمی کند. همان پدر پدر سگت که ....

فریاد زدم:

- پدرسگ تو هستی که دنبال هر سگ ماده هرزه ای می دوی. که به خاطر رفتن کوکب به مادرت پارس می کنی.

ضربه ای که به صورتم زد چنان شدید بود که اول چیزی نفهمیدم. تلو تلو خوردم و دست به دیوار گرفتم. انتظار این یکی را دیگر اصلا نداشتم. شاید هنوز از ته دل امیدوار بودم که پشیمان شود. با این ضربه از آسمان به زمین افتادم. پر و بالم سوخت. این سیلی چشم مرا به روی واقعیات گشود.


اکنون ساعت 06:54 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)