پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار سيمين بهبهاني (http://p30city.net/showthread.php?t=12655)

ساقي 07-02-2010 07:53 PM

سیمین بانو
 




سیمین بانو
زندگی بانو با صدای رسای خودش..

http://www.mahmonir.com/archives/201...11_075224.html


MMR Simin Banu profile part 1.mp3
MMR Simin Banu profile part 2.mp3
MMR Simin Banu profile part 3.mp3
MMR Simin Banu profile part 4.mp3
MMR Simin Banu profile part 5.mp3
MMR Simin Banu profile part 6.mp3
MMR Simin Banu profile part 7.mp3
MMR Simin Banu profile part 8.mp3
MMR Simin Banu profile part 8.mp3


{پپوله}

ساقي 07-02-2010 08:05 PM

سیمین بانو
 
رقاصه

در دل میخانه سخت ولوله افتاد
دختر رقاص تا به رقص در آمد
گیسوی زرین فشاند و دامن پر چین
از دل مستان ز شوق ، نعره برآمد
نغمه ی موسیقی و به هم زدن جام
قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت
پیچ وخم آن تن لطیف پر از موج
آتش شوقی در آن گروه برانگیخت
لرزه ی شادی فکند بر تن مستان
جلوه ی آن سینه ی برهنه ی چون عاج
پولک زر بر پرند جامه ی او بود
پرتو خورشید صبح و برکه ی مواج
آن کمر همچو مار گرسنه پیچان
صافی و لغزنده همچو لجه ی سیماب
ران فریبا ز چک دامن شبرنگ
چون ز گریبان شب ، سپیدی ی مهتاب
رقص به پایان رسید و باده پرستان
دست به هم کوفتند و جامه دریدند
گل به سر آن گل شکفته فشاندند
سرخوش و مستانه پشت دست گزیدند
دختر رقاص لیک چون شب پیشین
شاد نشد ، دلبری نکرد ، نخندید
چهره به هم در کشید و مشت گره کرد
شادی ی عشاق خسته را نپسندید
دیده ی او پر خمار و مست و تب آلود
مستی ی او رنگ درد و تلخی ی غم داشت
باده در او می فروزد ، گرم و شرر خیز
حسرت عمری نشاط و شور که کم داشت
اوست که شادی به جمع داده همه عمر
لیک دلش شادمان دمی نتپیده
اوست که عمری چشانده باده ی لذت
خود ، ولی افسوس جرعه یی نچشیده
اوست که تا نالهاش غمی نفزاید
سوخته اندر نهان و دوخته لب را
اوست که چون شمع با زبانه ی حسرت
رقص کنان پیش خلق ، سوخته شب را
آه که باید ازین گروه ستمگر
داد دل زار و خسته را بستاند
شاید از این پس ، از این خرابه ی دلگیر
پای به زنجیر بسته را برهاند
بانگ بر آورد ای گروه ستمگر
پشت مرا زیر بار درد شکستید
تشنه ی خون شما منم ، منم آری
گل نفشانید و بوسه هم نفرستید
گفت یکی ،‌ زان میان که : دختره مست است
مستی ی او امشب از حساب فزون است
آه ببین چهره اش سیاه شد از خشم
مست ... نه ، این بینوا دچار جنون است
باز خروشید دخترک که : بگویید
کیست ؟ بگویید از شما چه کسی هست ؟
کیست که فردا ز خود به خشم نراند
نقد جوانی مرا چو می رود از دست ؟
کیست ؟ بگویید ! از شما چه کسی هست
تا ز خراباتیان مرا برهاند ؟
زندگیم را ز نو دهد سر و سامان
دست مرا گیرد و به راه کشاند ؟
گفته ی دختر ، میان مجمع مستان
بهت و سکوتی عجیب و گنگ پرکند
پاسخ او زان گروه می زده این بود
از پی لختی سکوت .... قهقهه یی چند


...

ساقي 07-19-2010 04:18 PM

بزرگ بانوی غزل ایران
 



در این روز یعنی بیست وهشتم تیرماه 1389برای شما بزرگوار، آرزوی تندرستی وآرامش می کنم ....:53::):53:{پپوله}:53:



بزرگ بانوی غزل ایران


دوباره می سازمت وطن
اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم
اگرچه با استخوان خويش
دوباره می بویم از تو گُل
به ميل نسل جوان تو
دوباره می شويم از تو خون
به سيل اشک روان خويش
دوباره، يک روز روشنا
سياهی از خانه مي رود


زبان شعر است كه نمايان گر هم دردهاي انساني و هم راه حل ها هستند.
شعر با آزادي انسان نسبت دروني" و" ژرف دارد.آري همين ويژگي ارجمند و كمياب است كه بانوي گرامي شعر ايران را ممتاز مي كند و به كلامش نفوذ و به رفتارش صداقت مي بخشد و با همين نفوذ و صداقت همه ما را به آن دعوت مي كند.
چه مي توانيم گفت در وصف بانوي شعر و غزل فارسي كه اگرچه به عنوان هنرمند در خدمت زيبايي است
اما اولاً: زيبايي (جمال) را در خدمت دو عنصر ديگر رواني والا، يعني عنصر راستي (حقيقت) و نيكي (خير) درآورده است
و ثانياً: هنرش فقط به كار زيبا نمودن يعني زيبا نشان دادن هستي و زندگي نيست، بلكه در كار زيبا ساختن آن نيز هست.
بسيارند هنرمنداني كه جهان، هستي و زندگي را زيبا جلوه مي دهند و اين، به نوبه خود، كار بسيار ارجمندي است- اما كم اند آنانكه، افزون بر آن مي كوشند تا آنجا كه مي توانند جهان، هستي و زندگي را زيبا بكنند
و علاوه بر نمايش زيبايي، به آفرينش زيبايي نيز دست يازند. و سیمین بهبهاني يكي از اين تبار هنرمندان است. سیمین بهبهاني در اين دوران به رغم ابتلا به بيماري،
همچنان سروگونه، راست ايستاده و ارزش هاي والاي انساني را پاسداري مي كند.
تجليل از او، بزرگداشت كرامت هاي انساني است."

ساقي 07-27-2010 02:36 PM

سیمین بهبهانی
 


بانو سیمین بهبهانی با الهام از اين بيت حافظ كه مى گويد:


آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند


اين شعر را با يادآورى آن غزل حافظ ساخته اند




تمام دلم دوست داردت/ تمام تنم خواستار تو است
بيا و به چشمم قدم گذار/ كه اين همه در انتظار تواست

چه خوب و چه خوبى چه نازنين/ تو خوبترينى، تو بهترين
كه بخت بلندى يار اوست/ كسى كه شبى در كنار تواست

به گوشه چشمى نگاه كن/ ببين كه به پايت فكنده ام
مگر به نظر كمييا شود/ دلى كه چنين خواستار تواست

خموشى شبهاى سرد من/ چرا نشود پر زشور عشق
كه گرمى آن دستهاى گرم/ به سينه من يادگار تواست

زميوه ممنوع حيف و حيف/ كه ماند و به غفلت تباه شد
وگرنه تو را مى فريفتم/ كه سابقه اى در تبار تواست

چنين كه ملنگم، چنين كه مست/ كه برده حواس مرا ز دست
بدين همه جلدى و پابكى/ غلط نكنم كار كار تواست

به دار و ندارم نگاه كن/ كه هيچ به جز عاشقى نماند
تمام وجودم همين دل است/ تمام دلم بى قرار تواست





درود بر بزرگ بانوی غزل پارسی"سیمین بهبهانی" :53:{پپوله}

yosef1 12-15-2011 06:23 PM

درخواست از دوستان
 
با سلام و تشکر از دوستان لطفا اشعار را به صورت PDF و یا Doc یعنی متن وردی در سایت قرار دهید

dl:

افسون 13 06-28-2012 06:18 PM

گوشه ی چشمم ستاره ای ست
دیده ای آن را؟
ندیده ام
حبه ی انگور از آسمان
دست فرا برده ، چیده ام
حبه ی انگور از آسمان؟
پس تو زمین را ندیده ای
بستر خون است و آتش است
این که در او آرمیده ام
گوشه ی چشم مرا ببین
خنجر بهرام سرخ ازوست
روی زمین از چکیده هایش
نقشه ی دریا کشیده ام
گریه ی خونبار توست؟
نه
بحر گدازان دوزخ است
من همه شب در گدازه هاش
همچو حبابی تپیده ام
دود جسد ها ز روی خک
تا دل افلاک می دود
رقص کنان در فضای آن
سایه ی ابلیس دیده ام
پیش نگاهم تمام شب
چشم ز وحشت دریده ای ست
از دل آوار هر سحر
جیغ جنون زا شنیده ام
دست تو انگور چیده است
از دل من خون چکیده است
گر تو بهشت آفریده ای
من به جهنم رسیده ام

افسون 13 11-23-2012 05:03 PM

در طول راه

پیر ماه و سال هستم
پیر یار بی وفا ، نه
عمر می رود به تلخی
پیر می شوم ،‌ چرا نه ؟
پیر می شوی ؟ چه بهتر
زود می رسی به مقصد
غیر از این به ماحصل هیچ
بیش ازین به ماجرا ، نه
هان ،‌ چگونه مقصد است این ؟
مرگ ؟
پس تولدم چیست ؟
آمدیم تا بمیریم ؟
این حماقت است ، یا نه ؟
زاد و مرگ ما دو نقطه است
در دو سوی طول یک خط
هر چه هست ، طول خط است
ابتدا و انتها نه
در میان این دو نقطه
می زنی قدم به اجبار
در چنین عبور ناچار
اختیار و اقتضا نه
نه ،‌ قول خاطرم نیست
می توان شکست خط را
می توان مخالفت کرد
با همین کلام : با نه
زاد ما به جبر اگر بود
مرگ ما به اختیار است
زهر ، برق رگ زدن ، دار
هست در توان ما ، نه؟
نه ، به طول خط نظر کن
راه سنگلاخ سختی ست
صاف می شود ، ولیکن
جز به ضرب گام ها ، نه
گر به راه پا گذاری
از تو بس نشانه ماند
کاهلان و بی غمان را
مرگ می برد تو را ، نه
گر ز راه بازمانی
هر که پرسد از نشانت
عابر پس از تو گوید
هیچ ، هیچ ، کو ؟ کجا ؟ نه

مستور 11-23-2012 05:11 PM

گفتم به جادوی وفا
شاید که افسونش کنم
آوخ که رام من نشد
چونش کنم چونش کنم
از دل چرا بیرون کنم
این غم که من دارم از او
دل را نسازم گر به غم
از سینه بیرونش کنم
در بزم شوق عاشقان
حیف است جام دل تهی
گر باده عشرت نشد
لبریز از خونش کنم
زاهد که منعم می کند
زین شیوه دلدادگی
گر خوانمش وصفی از او
ترسم که مجنونش کنم
او بوسه می خواهد زمن
من جان نثارش می کنم
سودای پر سود است این
ترسم که مغبونش کنم



افسون 13 11-23-2012 11:08 PM

لعنت

خواب و خیالی پوچ و خالی
این زندگانی بود و بگذشت
دوران به ترتیب و توالی
سالی به سال افزود و بگذشت
هر اتفاقی چشمه ای بود
از هر کناری چشم بگشود
راهی شد و صد جوی و جر شد
صد جوی و جر ، شد رود و بگذشت
در انتظار عشق بودم
اوهام رنگینم شتابان
گردونه شد بر گل گذر کرد
دامان من آلود و بگذشت
عمری سرودم یا نوشتم
این ظلم و این ظلمت نفرسود
بر هر ورق راندم قلم را
گامی عبث فرسود و بگذشت
اندیشه ام افروخت شمعی
در معبر بادی غضبناک
وان شعله ی رقصان چالاک
زد حلقه ای در دود و بگذشت
کردم به راهش گلفشانی
وان شهسوار آرمانی
چین بر جبین ، خشمی ، عتابی
بر بندگان فرمود و بگذشت
با عمر خود گفتم که دیری
جان کنده ای ، کنون چه داری
پیش نگاهم مشت خالی
چون لعنتی بگشوده و بگذشت

افسون 13 11-28-2012 08:58 AM

گو آفتاب برآید

آیات مصحف عشقم
کس خواندنم نتواند
وان کس که مدعیم شد
غیر از دروغ نخواند
چونان سیاوش پاکم
از دود و شعله چه باکم
آتش به رخت سفیدم
خاکستری نفشاند
دل برابر یاران
چون گل به هدیه نهادم
دیوانه آن که به تهمت
خون از گلم بچکاند
آن شبنمم که سراپا
در انتظار طلوعم
گو آفتاب برآید
وز من نشانه نماند
جان را به هیچ شمردم
این است رمز حضورم
دشمن بداند و دردا
کاین نکته دوست نداند
رؤیای باغ بهشتم
در نقش پرده ی خوابت
شیطان به کینه مبادا
این پرده را بدراند
چون صبح ،‌ آیت حقم
تصویر طلعت حقم
عاقل طلیعه ی حق را
در گل چگونه کشاند؟
جز آفتاب و به جز من
ظلمت زدا و صلا زن
پیغام نور و صدا را
سوی شما که رساند؟
گفتی چرا نکشندم
زیرا هر آن که به کشتن
جسم مرا بتواند
شعر مرا نتواند


اکنون ساعت 06:01 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)