پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان بسیار خواندنی و زیبای بامداد خمار (http://p30city.net/showthread.php?t=25141)

ساقي 01-29-2011 04:26 PM

درد کمتر از سوز دل آزارم می داد. مدتی با حیرت به روی او نگاه کردم. یک دستم به دیوار و دست دیگرم به صورتم بود. گفتم:

- حق داری. تقصیر من است. این سیلی حقم بود. بد غلطی کردم که زن تو شدم. ولی دیگر یک لحظه هم توی این خانه نمی مانم.

مادرش با نگرانی دم در اتاق ظاهر شد. پسرم در آغوشش بود که لب ورچیده و با بغض به ما نگاه می کرد. چانه اش می لرزید و آماده گریه بود. به شدت ترسیده بود. رحیم گفت:

- برو ببینم کجا می روی؟



گفتم:

- بنشین و تماشا کن.

مادرش با لحنی که ناگهان نرم شده بود گفت:

- محبوب جان، بیا و از خر شیطان پیاده شو.

رحیم گفت:

- ولش کن. بگذار ببینم چه طور می رود.

با سرعت به اتاق خواب رفتم. چمدان کهنه ام را برداشتم. یک مقدار از رخت و لباس هایم را در آن ریختم. گردن بند پدرم را به گردن بستم. انگشتری را که مادرم داده بود به انگشتم کردم. اشرفی را که برای تولد پسرم به من داده بود برداشتم. رحیم گفت:

- آن را بده به من.

مادرش گفت:

- رحیم ول کن.

- خودم داده ام. می خواهم بگیرم.

اشرفی را به طرفش پرتاب کردم که فورا برداشت و با النگوها در جیبش گذاشت. به در اتاق رفتم و بچه ام را از بغل مادرشوهرم کشیدم. چمدان را برداشتم. چادر به سر افکندم و در حالی که زیر سنگینی بار پسرم و چمدان به چپ و راست متمایل می شدم از اتاق خارج شدم. کفش هایم را به پا کردم.

یک لنگه کفش رحیم جلوی پایم بود. پشت آن را خوابانده بود. با حرص به آن لگد زدم. من هم مثل خود او شده بودم. لنگه کفش در حیاط افتاد و کنار حوض متوقف شد. باید زودتر می رفتم. تا به نسخه دوم این مادر و پسر تبدیل نشده ام باید بروم. تا پیش از این که سراپا غرق شوم باید بروم. من نتوانسته بودم رحیم را آدم کنم. ولی خودم داشتم مثل او می شدم.

وسط پله ها بودم که از اتاق بیرون آمد. با پای برهنه دنبالم دوید و چون دید که به خاطر سنگینی بار آرام آرام از پله ها پایین می روم، از وسط پلکان به میان حیاط جست زد و دوید جلوی پله دالانی که به در کوچه منتهی می شد.

نشست و راهم را بست. دست ها را به سینه زده بود. مادرش گفت:

- محبوبه جان، ول کن. کوتاه بیا.

رحیم گفت:

- تو کار نداشته باش.

به مقابلش رسیدم. به آن چهره آشفته، به آن لات بی سر و پا خیره شدم. در چشم من حالا او یک رذل اوباش بود. گفتم:

- ردشو. بگذار بروم.

جوابی نداد. همچنان که نیش خود را وقیحانه باز کرده بود به من خیره شد. گفتم:

- برو کنار. می خواهم بروم.

- می خواهی بروی؟ به همین سادگی؟ خانه مرا بار کرده ای و می خواهی بروی؟

نگاهی به چمدان کردم و آن را محکم به زمین کوبیدم.

- حالا رد شو، می خواهم بروم.

- خوب، این از نصفش. ولی نصفه اصل کاری مانده!

مبهوت به او خیره شدم.

- اصل کاری.

به آرامی از جا برخاست. پسرم را از آغوشم بیرون کشید و آهسته روی زمین کنار دیوار گذشت. از جلوی پله و دالان کنار رفت و با دست به در اشاره کرد:

- حالا بفرمایید تشریف ببرید. هری .....

قلبم از جا کنده شد. پسرم گریه می کرد. مثل سنگ بر جای خشک شدم. چادر از سرم افتاد. اگر لبه های آن در دو دستم نبود، بر زمین می افتاد. به سوی دیوار رفتم. مدتی به آن تکیه کردم. مات و مبهوت و مستاصل به فضای خالی خیره شده بودم ولی چشمانم جایی را نمی دید. آن گاه از دیوار جدا شدم. آرام ، آرام، در حالی که پا بر زمین می کشیدم و چادر به دنبالم کشیده می شد، به سوی اتاق تالار روانه شدم. اسیر او شده بودم. پسرم مرا بندی کرده بود که تمام این جار و جنجال ها فقط باعث شده بود که پرده حیا بین ما از هم دریده شود. صدای او را از پشت سرم می شنیدم که به مادرش می گفت:

- ننه، خوب گوش هایت را باز کن. دیگر حق ندارد این بچه را از خانه بیرون ببرد. الماس باید حمامش را هم با تو برود. فهمیدی؟ دستت سپرده. یا علی ما رفتیم. و رفت.



*****



دلم می خواست از خواب بیدار شوم و خانه پدرم باشم. همان زمانی که پسر عطاالدوله مرا خواستگاری می کرد. همان روزی که منصور مرا خواسته بود یا هر کس دیگر، هرکس دیگر که مثل خودم بود. در این خانه من غریب بودم. بیگانه بودم. خواسته ها و اصول اینها را نمی فهمیدم. با فرهنگ این مردم ناآشنا بودم. عجب غلطی کرده بودم.

رحیم تا سه ماه به خانه نیامد و مادرش را برای من باقی گذاشت تا مانند زندانبانی خشن و سنگ دل مراقب من باشد. سگ پاسبان پسرم باشد و دائم بگوید:

- پسره آلاخون والاخون شد .... دعا کن زودتر از کوکب سیر بشود و برگردد سر خانه و زندگیش. نترس، عقدش نمی کند. آن قدرها هم خام نیست. یک چند صباحی صیغه اش می کند و آب ها از آسیاب می افتد.

اعتنا نمی کردم. مرگ و زندگی رحیم برایم تفاوتی نداشت. مرگ و زندگی خودم هم برایم تفاوتی نداشت. اگر می مردم، راحت می شدم. ولی در آن صورت، چه بر سر پسرم می آمد، چه جور آدمی بار می آمد؟ یک رحیم دیگر؟ نسخه دوم پدرش؟ درمانده بودم و کسی نبود که به دادم برسد؟

شب ها تا دیروقت بیدار می نشستم و گلدوزی می کردم. خوابم نمی برد.

صبح ها که هوا روشن می شد، با اندوه آسمان آبی را نگاه می کردم که چه قدر در چشم من خاکستری می نمود. رمق به تن نداشتم. نمی توانستم از رختخواب برخیزم. انگار شب تا صبح کوه کنده بودم. غمگین بودم. از این که باز روزی دیگر آغاز شده و من باید سر از بستر بردارم. باز باید چهره مادرشوهرم را ببینم که دیدنش کفاره می خواست.

کاش نزهت این جا بود و یادم می داد چه کنم. یادم می داد که در جواب مادرشوهرم چه باید بگویم. ولی نه. او از پدرم اجازه نداشت. از شوهرش ملاحظه می کرد. آیا هرگز دوباره او را می دیدم؟ به خود می گفتم که در این خانه چه کنم؟ تنها، خسته، دلمرده، دور از پدر و مادر، حتی شوهرم هم نبود. آیا خانه پدری را ترک گفته بودم تا با پیرزنی زندگی کنم که از عذاب من لذت می برد؟ از پشیمانی دیوانه می شدم.

ساقي 01-29-2011 04:26 PM

دایه آمد و برایم پول آورد.

- محبوبه جان، چه شده؟ حالت خوش نیست؟

- دایه جان به کسی چیزی نگویی ها! با رحیم حرفم شده.

دلم می خواست با کسی درد دل کنم. یکی مرا تسکین بدهد. دلداریم بدهد و اشک هایم را که تا زبان می گشودم فرو می ریختند، از چهره ام پاک کند.

با غصه به چانه ام که می لرزید نگاه کند و از سر افسوس و تحسر آه بکشد. دایه برای همین آن جا بود و با اندوه سر تکان می داد. گفت:


- ول کن بیا خانه پدرت ....

- پسرم را چه کنم؟ بچه پدر می خواهد.

- پس می خواهی چه کنی؟

- صبر می کنم. سرش به سنگ می خورد. درست می شود. باید بسوزم و بسازم. خوب، همه زن و شوهرها مرافعه می کنند.

- این قدر مظلوم نباش. این قدر با آدم نانجیب نجابت نکن محبوبه. از چشمان این زن شرارت می بارد. نجابت زیادی هم کثافت است ها! .... از من گفتن بود.

به دایه نگفتم سه ماه می شود که رحیم رفته. نگفتم مرا کتک زده. نگفتم اسیرم کرده. فقط گفتم حرفمان شده و التماس کردم که به پدرم چیزی نگوید و از مادرم پنهان کند.



*****

بهار نمی گذشت. این فصل لعنتی به پایان نمی رسید. هر شب و روز آن با درد و عذاب یادآور خاطره هایم بود. هر لحظه اش با شکنجه و اندوه سپری می شد. کی این بهار تمام می شود؟ کی بوی پیچ امین الدوله دست از سر من برمی دارد؟ بوی خاطره هایی که این همه تلخ شده بودند. خواب می دیدم که در دکان رحیم ایستاده ام، مشتاق و شیفته.

و او به روی من لبخند می زند، مهربان و عاشقانه. و باران گرمی بر صورتم می بارد، دکان که سقف داشت. نه، باران که نبود. گریه می کردم. اشک های من بودند که این همه داغ بودند. فقط اشک من می توانست این همه سوزنده باشد.

اول تابستان شد. شب بود. در گوشه اتاق نشسته بودم. همان اتاقی که آن را به حسرت تالار می گفتم. چراغ گردسوز را روشن کرده بودم. پایه اش را بالا کشیده بودم تا بهتر ببینم. گلدوزی می کردم. الماس در کنارم خوابیده بود. مادرش از پله ها بالا آمد و پرسید:

- نمی خواهی بخوابی؟

- نه. شما می خواهید بچه را ببرید یا می گذارید امشب پیش من بماند؟

اسم بچه ام را بر زبان نمی آوردم. از اسم الماس چندشم می شد. برای من او فقط پسرم بود. گفت:

- حالا که خوابیده. همین جا بماند.

و رفت.

روی پسرم را پوشاندم. زیر لب زمزمه می کردم. نوعی بی خیالی عارفانه کم کم مرا در بر می گرفت. اندوه مانند درد شراب در دلم ته نشین می شد. ولی از بین نمی رفت. حضور داشت. آماده آن که باز برخیزد و آتش به جانم بزند.

کلیدی در قفل در صدا کرد. در کوچه باز و بسته شد. صدای پا آمد. دلم فرو ریخت. نه از عشق، از کراهت. از نفرت.

رحیم بود. شاد و شنگول. انگار نه انگار که اتفاقی رخ داده. از پله ها بالا آمد. رو به روی در ایستاد. سر و وضعش نو نوار بود. یک جفت کفش تازه به پا داشت و با نهایت حیرت متوجه شدم که پاشنه آن را نخوابانده است. گفت:

- سلام.

گفتم:

- سلام.

یک پایش را روی چهارچوب در گذاشت. خم شد تا بند کفش هایش را باز کند. به ملایمت گفتم:

- رحیم!

سر بلند کرد و لبخند زد. دلزده روی از او برگرداندم و همان طور که سرم پایین بود و گلدوزی می کردم پرسیدم:

- تا حالا کجا بودی؟ هر جا که بودی حالا هم برو همان جا.

گفت:

- چشم.

دوباره بند کفشش را محکم کرد و رفت.

این دفعه شش ماه نیامد. وقتی که آمد پسرم نزدیک به سه سال داشت و دیگر حرفی از کوکب به میان نیامد. می دانستم که صیغه او را پس خوانده است.

می دانستم که از او هم سیر شده است.

این دفعه هم شب به خانه رسید. مادرش بیدار بود. پسرم بیدار بود و به صورت پدرش نگاه می کرد. با وقاحت به مادرش گفت:

- نمی خواهی بروی بخوابی؟

مادرش از جا بلند شد. رحیم گفت:

- این زنگوله را هم ببر.

پسرمان را می گفت. تنها شدیم. دل من مملو از نفرت بود. آمد کنارم نشست:

- محبوب جان، هنوز خوشگلی ها ! .....

ساکت بودم.

- صیغه اش را پس خواندم. دلت خنک شد؟

از ساده لوحی و حماقت او تعجب می کردم. نمی دانست که هرگز هیچ چیز نمی تواند دل زنی را که خیانت دیده خنک کند. هیچ چیز مگر انتقام. مگر آن که از عهده اش برآید و بتواند سر آن مرد را به سنگ بکوبد.

اگر ساکت می ماند، اگر اغماض می کند، اگر تجاهل می کند، بنا بر ملاحظاتی است که از میل به انتقام قوی تر هستند و مهم ترین آن ها وجود فرزند یا فرزندانی است که وابسته به مادر و پروانه وجود او هستند محتاج حمایت او هستند. با این همه، یک زن خیانت دیده آتش فشان خاموش خطناکی است که اگر بتواند و فوران کند، خشک و تر را می سوزاند. چه بسا خود نیز به آن آتش خاکستر شود. آتشی که از دل برمی آید. و سراپای وجود را در کام خود می کشد.

به من نزدیک تر شد و زیر گوشم گفت:



« دل می رود ز دستم، صاحبدلان خدا را. »

می لرزیدم. از اشمئزاز. از این که او در آغوش یک زن کثیف بوده. از این که مرا این همه ساده تصور کرده بود. که می خواست بار دیگر از طلسمی استفاده کند که با آن مرا فریفته بود. از او دلزده بودم. از این شعر دلزده بودم. از زمین و آسمان دلزده بودم. دست او را که به سویم دراز کرده بود پس زدم:

- ولم کن رحیم. دست به من نزن.

صدایش را بلند کرد:

- باز می خواهی قشقرق راه بیندازی؟ خوب، مرا می خواستی، حالا برگشته ام دیگر!

ابله تر از آن بود که زخم عمیق مرا ببیند. چه قدر دلم می خواست به او بگویم دیگر تو را نمی خواهم. رحیمی که می خواستم مرده. من آن جوانی را می خواستم که پاک و صادق بود. شوریده عشق من بود. معصوم و بی آلایش بود. بی شیله پیله بود. مثل خودم بود. و این را که به جای او می بینم، این گرگ را، این کفتار مردار خوار را که این جا در مقابل چشمانم نشسته و این طور وقیحانه می خندد، هرگز نمی خواهم. سیرم. بیزارم. ولی جرئت نداشتم. قدرت نداشتم. حال کتک خوردن نداشتم. از جار و جنجال گریزان بودم. پس چون گوسفندی که به سلاخ خانه می رود، مطیع و بی صدا با او به اتاق بغلی رفتم.

ساقي 01-29-2011 04:27 PM

دایه آمد و برایم پول آورد.

- محبوبه جان، چه شده؟ حالت خوش نیست؟

- دایه جان به کسی چیزی نگویی ها! با رحیم حرفم شده.

دلم می خواست با کسی درد دل کنم. یکی مرا تسکین بدهد. دلداریم بدهد و اشک هایم را که تا زبان می گشودم فرو می ریختند، از چهره ام پاک کند.

با غصه به چانه ام که می لرزید نگاه کند و از سر افسوس و تحسر آه بکشد. دایه برای همین آن جا بود و با اندوه سر تکان می داد. گفت:


- ول کن بیا خانه پدرت ....

- پسرم را چه کنم؟ بچه پدر می خواهد.

- پس می خواهی چه کنی؟

- صبر می کنم. سرش به سنگ می خورد. درست می شود. باید بسوزم و بسازم. خوب، همه زن و شوهرها مرافعه می کنند.

- این قدر مظلوم نباش. این قدر با آدم نانجیب نجابت نکن محبوبه. از چشمان این زن شرارت می بارد. نجابت زیادی هم کثافت است ها! .... از من گفتن بود.

به دایه نگفتم سه ماه می شود که رحیم رفته. نگفتم مرا کتک زده. نگفتم اسیرم کرده. فقط گفتم حرفمان شده و التماس کردم که به پدرم چیزی نگوید و از مادرم پنهان کند.



*****

بهار نمی گذشت. این فصل لعنتی به پایان نمی رسید. هر شب و روز آن با درد و عذاب یادآور خاطره هایم بود. هر لحظه اش با شکنجه و اندوه سپری می شد. کی این بهار تمام می شود؟ کی بوی پیچ امین الدوله دست از سر من برمی دارد؟ بوی خاطره هایی که این همه تلخ شده بودند. خواب می دیدم که در دکان رحیم ایستاده ام، مشتاق و شیفته.

و او به روی من لبخند می زند، مهربان و عاشقانه. و باران گرمی بر صورتم می بارد، دکان که سقف داشت. نه، باران که نبود. گریه می کردم. اشک های من بودند که این همه داغ بودند. فقط اشک من می توانست این همه سوزنده باشد.

اول تابستان شد. شب بود. در گوشه اتاق نشسته بودم. همان اتاقی که آن را به حسرت تالار می گفتم. چراغ گردسوز را روشن کرده بودم. پایه اش را بالا کشیده بودم تا بهتر ببینم. گلدوزی می کردم. الماس در کنارم خوابیده بود. مادرش از پله ها بالا آمد و پرسید:

- نمی خواهی بخوابی؟

- نه. شما می خواهید بچه را ببرید یا می گذارید امشب پیش من بماند؟

اسم بچه ام را بر زبان نمی آوردم. از اسم الماس چندشم می شد. برای من او فقط پسرم بود. گفت:

- حالا که خوابیده. همین جا بماند.

و رفت.

روی پسرم را پوشاندم. زیر لب زمزمه می کردم. نوعی بی خیالی عارفانه کم کم مرا در بر می گرفت. اندوه مانند درد شراب در دلم ته نشین می شد. ولی از بین نمی رفت. حضور داشت. آماده آن که باز برخیزد و آتش به جانم بزند.

کلیدی در قفل در صدا کرد. در کوچه باز و بسته شد. صدای پا آمد. دلم فرو ریخت. نه از عشق، از کراهت. از نفرت.

رحیم بود. شاد و شنگول. انگار نه انگار که اتفاقی رخ داده. از پله ها بالا آمد. رو به روی در ایستاد. سر و وضعش نو نوار بود. یک جفت کفش تازه به پا داشت و با نهایت حیرت متوجه شدم که پاشنه آن را نخوابانده است. گفت:

- سلام.

گفتم:

- سلام.

یک پایش را روی چهارچوب در گذاشت. خم شد تا بند کفش هایش را باز کند. به ملایمت گفتم:

- رحیم!

سر بلند کرد و لبخند زد. دلزده روی از او برگرداندم و همان طور که سرم پایین بود و گلدوزی می کردم پرسیدم:

- تا حالا کجا بودی؟ هر جا که بودی حالا هم برو همان جا.

گفت:

- چشم.

دوباره بند کفشش را محکم کرد و رفت.

این دفعه شش ماه نیامد. وقتی که آمد پسرم نزدیک به سه سال داشت و دیگر حرفی از کوکب به میان نیامد. می دانستم که صیغه او را پس خوانده است.

می دانستم که از او هم سیر شده است.

این دفعه هم شب به خانه رسید. مادرش بیدار بود. پسرم بیدار بود و به صورت پدرش نگاه می کرد. با وقاحت به مادرش گفت:

- نمی خواهی بروی بخوابی؟

مادرش از جا بلند شد. رحیم گفت:

- این زنگوله را هم ببر.

پسرمان را می گفت. تنها شدیم. دل من مملو از نفرت بود. آمد کنارم نشست:

- محبوب جان، هنوز خوشگلی ها ! .....

ساکت بودم.

- صیغه اش را پس خواندم. دلت خنک شد؟

از ساده لوحی و حماقت او تعجب می کردم. نمی دانست که هرگز هیچ چیز نمی تواند دل زنی را که خیانت دیده خنک کند. هیچ چیز مگر انتقام. مگر آن که از عهده اش برآید و بتواند سر آن مرد را به سنگ بکوبد.

اگر ساکت می ماند، اگر اغماض می کند، اگر تجاهل می کند، بنا بر ملاحظاتی است که از میل به انتقام قوی تر هستند و مهم ترین آن ها وجود فرزند یا فرزندانی است که وابسته به مادر و پروانه وجود او هستند محتاج حمایت او هستند. با این همه، یک زن خیانت دیده آتش فشان خاموش خطناکی است که اگر بتواند و فوران کند، خشک و تر را می سوزاند. چه بسا خود نیز به آن آتش خاکستر شود. آتشی که از دل برمی آید. و سراپای وجود را در کام خود می کشد.

به من نزدیک تر شد و زیر گوشم گفت:



« دل می رود ز دستم، صاحبدلان خدا را. »

می لرزیدم. از اشمئزاز. از این که او در آغوش یک زن کثیف بوده. از این که مرا این همه ساده تصور کرده بود. که می خواست بار دیگر از طلسمی استفاده کند که با آن مرا فریفته بود. از او دلزده بودم. از این شعر دلزده بودم. از زمین و آسمان دلزده بودم. دست او را که به سویم دراز کرده بود پس زدم:

- ولم کن رحیم. دست به من نزن.

صدایش را بلند کرد:

- باز می خواهی قشقرق راه بیندازی؟ خوب، مرا می خواستی، حالا برگشته ام دیگر!

ابله تر از آن بود که زخم عمیق مرا ببیند. چه قدر دلم می خواست به او بگویم دیگر تو را نمی خواهم. رحیمی که می خواستم مرده. من آن جوانی را می خواستم که پاک و صادق بود. شوریده عشق من بود. معصوم و بی آلایش بود. بی شیله پیله بود. مثل خودم بود. و این را که به جای او می بینم، این گرگ را، این کفتار مردار خوار را که این جا در مقابل چشمانم نشسته و این طور وقیحانه می خندد، هرگز نمی خواهم. سیرم. بیزارم. ولی جرئت نداشتم. قدرت نداشتم. حال کتک خوردن نداشتم. از جار و جنجال گریزان بودم. پس چون گوسفندی که به سلاخ خانه می رود، مطیع و بی صدا با او به اتاق بغلی رفتم.

ساقي 01-29-2011 04:27 PM

دیگر کسی خنده مرا نمی دید. بزرگ ترین شادی من – اگر شادیی در کار بود – با لبخند تلخ به نمایش در می آمد. پسرم دائم در کوچه ولو بود و با دو سه بچه مثل خودش در خاک و خل می لولید. من حریف او و مادربزرگش نمی شدم. قافیه را سخت باخته بودم. از افتخارات مادربزرگ یکی هم این بود که نوه اش همبازی پسر آقا سید سقط فروش بود که خانه نسبتا بزرگی در کوچه کنار خانه ما داشتند. از صبح کلفتشان را می فرستادند در خانه ما:

- الماس را بگویید بیاید با آقا مرتضای ما بازی کند.

می گفتم:



- نه، نباید برود. مگر بچه من بچه دایه است؟ مگر لله است که برود سر مرتضی را گرم کند؟ نگذارید برود.

پشت چشم نازک می کرد:

- وا! چه اداها؟! افاده ها طبق طبق، سگا به دورش وق وق. آقاش گفته برود. خود رحیم اجازه داد. یارو سقط فروش بازار است. همچین آدم کمی هم نیست. لولهنگش خیلی آب برمی دارد. مگر خود ما کی هستیم؟ چرا نرود تا سر من هم کمی فارغ شود و به کارم برسم؟

- خانم، خودم نگهش می دارم.

- اگر بچه نگه دار بودی دلم نمی سوخت.

و پسرم شادی کنان می رفت و دردناک تر آن که ذوق زده با جیب پر از قند و نبات برمی گشت. مادرشوهرم از او می پرسید:

- ببینم، چی بهت دادند؟

لج می کردم. می رفتم مقدار زیادی نبات و قند می خریدم. تنقلات و مراباجاتی را که دایه از منزل پدرم آورده بود می آوردم در ظرف می چیدم و میان اتاق می گذاشتم. بعد از ناهار یا دم غروب می خوردند ولی انگار هیچ کدام سیر نمی شدند. انگار هرگز از این همه تنقلات به اندازه آن یک مشت قند و نبات لذت نمی بردند. من از آینده پسر خودم بیمناک بودم.



*****

دایه آمد:

- دایه جان تازه چه خبر؟

- خبر سلامتی. نزهت عاقبت زایید. دو قلو. دو تا دختر مثل دسته گل. خجسته جانم پیانو می زند آدم کیف می کند. بیا و تماشا کن. منوچهر آن قدر شیرین شده که نگو، هزار ماشاالله. آقا جانتان می گویند پایت را روی زمین نگذار بگذار روی چشم من. بچه به این کوچکی انگار چهل سال از عمرش می رود. چه قدر با ادب، چه قدر با کمال .....

دلم برای همه شان تنگ شده بود. برای دیدنشان دلم ضعف می رفت. برای نزهت و بچه هایش. برای پیانو زدن خجسته. برای منوچهر که هنوز منظره دست و پا زدن و خنده های شادش در باغ عمو جان جلوی چشمم بود.

- دیگر چه دایه جان.

- دیگر این که پسرخاله ات حمید خان تریاکی شده. شب و روز پای بساط منقلو هر چه گیرش می آید، توی حقه وافور و دود می کند به هوا.

خود را کمی جلوتر کشید.

- راستی برایت نگفتم؟

- چی را نگفتی؟

- که منصور آقا زن گرفت؟

- زن که خیلی وقت است گرفته. پسردار شدنش را هم برایم گفتی.

با بی حوصلگی سرش را به عقب برد:

- نه بابا. آن زنش را نمی گویم. یک زن دیگر گرفته. سر دختر گیتی آرا هوو آورده. اسمش اشرف السادات است. پدرش آدم محترمی بوده، اداره جاتی بوده، ولی مرحوم شده.

دهانم از حیرت باز ماند:

- راست می گویی دایه جان؟

- اوهوه .... دو سه ماهی می شود. یادم رفته بود برایت بگویم.

با حیرت گفتم:

- از منصور بعید است! حالا زنش چه کار می کند؟

- بیچاره منصور. خودش که نخواسته، نیمتاج به زور وادارش کرده. به منصور آقا گفته الا و بالله باید زن بگیری. هرچه منصور گفته والله به پیر و پیغمبر من زن نمی خواهم، گفته نه نمی شود. باید زن بگیری. من دلم می خواهد تمام وقتم را به نماز و روزه بگذرانم و عبادت کنم. نمی توانم برای شما زن درست و حسابی باشم - بیچاره نه که آبله رو است! این طور گفته تا خودش هم زیاد سبک نشده باشد. آخر سرهم خودش دست و آستین بالا زده و اشرف خانم را پیدا کرده و برای منصور آقا گرفته. یک دختر قد کوتاه سفید تپل موپول. نیمتاج خانم شد خانم بزرگ و اشرف هم شد خانم کوچیک. آن اوایل هیچ کس اشرف را به حساب نمی آورد. خانم بالا و خانم پایین نیمتاج خانم بود. ولی از بخت بد او زد و دختره حامله شد. بین خودمان بماندها ! .... دختره از آن ناتوها از آب در آمده. می گویند آبش با خانم بزرگ توی یک جوی نمی رود. گفته چرا نیمتاج خانم باید همه کاره و کیا بیا باشد؟ من به این خوشگلی و آن وقت او سوگلی باشد؟! خلاصه روزگار را برای آقا منصور بیچاره سیاه کرده. هرچه می گوید من که از اول با تو شرط هایم را کرده بودم، می گوید من این حرف ها سرم نمی شود. من یکی نیمتاج هم یکی. زندگی را به کام شوهرش زهر کرده. حالا هم که نزدیک به سه ماهش است. منصور خان مرتب به نیمتاج خانم می گوید تقصیر توست که این بلا را به روزگار من آوردی.

- خوب، نیمتاج چه می گوید؟

- هیچ، لام تا کام حرف نمی زند. آن قدر خانم است که نگو. همین خانمی اوست که زبان منصور آقا را بسته است. فقط یک دفعه به خانم جان شما درد دل کرده و گفته اند که من شرمنده منصور هستم. این تکه را من برایش گرفتم.

پس منصور هم عاقبت به خیرتر از من نبود. ای پسر عموی بیچاره! دلم خنک شد. سبک شدم. نمی دانستم چرا ته دلم قند آب می کنند.

ساقي 01-29-2011 04:28 PM

باز اول تابستان شد. خورشید بر همه چیز پرتو افکند و بوی چوب خشک را بلند کرد. بوی چوب توام با رنگ در و پنجره به هوا برخاست. باز رحیم بوی چوب می دهد. باز بوی سرخاب حالم را به هم می زند. باز مادرشوهرم قرمه سبزی پخت. از بوی آن هم بدم می آید. باز خسته هستم. باز کسل هستم. باز حالم از بساط صبحانه به هم می خورد. می روم کنار پنجره که به خاطر گرمای تابستان باز گذاشته ایم. حصیرها آویزان هستند. حصیرهای نئی.

بوی خاک می دهند. نفس می کشم. نفس عمیق. می روم کنار حوض و استفراغ می کنم. دلم انار می خواهد. رحیم می خندد. مادرشوهرم می گوید مبارک است انشاالله. انگار آسمان با تمام سنگینی بر سرم سقوط می کند. آه خدا نکند. دیدی! باز حامله هستم!



به دایه نمی گویم. نمی خواهم درد پدر و مادرم را سنگین تر کنم. دردم برای خودم کافی است. رحیم جسورتر شده. حالا خوب می داند دست و پا بسته اسیرش هستم. آخ! پس دعای خیر پدرم چه طور شد؟ من که دست و پا بسته در بند این دیو اسیر مانده ام. هر روز شریرتر می شد. صبح ها سرکار نمی رفت. ظهرها ناهار به خانه نمی آمد. شب ها دهانش بوی مشروب می داد. می ترسیدم عاقبت تریاکی هم بشود.

- رحیم ظهر کجا بودی؟

- کجا بودم؟ دنبال بدبختی. سرکار. باغ دلگشا که نرفته بودم!

- تو که ظهرها توی دکان نمی ماندی!

- یادت رفته؟ پس آن وقت ها کی به سراغم می آمدی؟ یک بعدازظهر نبود؟ از وقتی تو زنم شدی ظهرها پایم را از دکان بریدی.

- پس چرا صبح ها تا لنگ ظهر می خوابی؟ خوب، زود بلند شو برو به کارت برس. عوضش ظهرها بیا خانه.

- بیایم که چی؟ تو را تماشا کنم که یا عق می زنی یا مثل عنق منکسره بق کرده ای؟

- خوب، حامله هستم. حال ندارم.

- حامله نبودنت را هم دیدیم ... با هفت من عسل هم نمی شود خوردت.

- تو سیر شده ای.

- می زنم توی دهانت ها! آن قدر سر به سر من نگذار. آقا بالا سر من شده!

وقتی تنها می شدم گریه می کردم. محبوب دیدی چه به سر خودت آوردی؟ دیدی چه غلطی کردی؟ ذره ای رحم و مروت در دل رحیم نیست. اصلا انصاف ندارد. مردانگی ندارد.

تازه یک ماهم تمام شده بود. از صبح زود بقچه حمامم را بسته بودم.

مادرشوهرم پرسید:

- کجا؟

- می روم حمام. بیا پسرم. می خواهم او را هم ببرم.

- نخیر، نمی شود.

دست بچه را کشید و او را در آغوش گرفت:

- الماس با خودم حمام می آید. پدرش غدقن کرده که با تو بیاید.

بی حال از استفراغ صبح، از استسصال، از سختی حاملگی و فشارهای روحی به راه افتادم و از منزل خارج شدم. دیگر از حمیم رفتن با بقچه زیر بغل، از خرید کردن، از رد شدن از کوچه های تنگ و سر و کله زدن با این و آن عار نداشتم. عادت کرده بودم. کم کم در لجن زاری فرو می رفتم که نامش زناشویی بود. از هر دری وارد می شدم، باز رحیم درست نمی شد. دلم می خواست ترقی کند. پیشرفت کند و برای خودش کسی شود. او دلش نمی خواست. زجرم می داد. عذاب می کشیدم. این بود زندگی زناشویی من.

می رفتم و غرق در تخیل بودم. با وجود حال نزاری که داشتم، هوای بخار گرفته حمام شلوغ را تحمل کردم. سربینه آمدم و نشستم. لباس پوشیدم. لچک چلوار سفید بر سر کردم تا آب موهایم را بگیرد. بعد، ناگهان حالم دوباره به هم خورد. دیگر نمی توانستم خودداری کنم. به یکی از کارگرهای حمام که روی لنگ چادری به سر افکنده و رد می شد اشاره کردم. متوجه حالم شد. برایم لگنی آورد تا استفراغ کنم. بعد خندید و گفت:

- مبارک است انشالله. ویار داری؟

سرم را به علامت مثبت تکان دادم. خندید.

- این شادی شیرینی هم دارد ها! .....

با دلی گرفته گفتم:

- این که برای من شادی نیست. عزاست.

- چرا؟ خدا نکند. با شوهرت نمی سازی؟

ناگهان اشکم سرازیر شد. کسی را یافته بودم که درد دل کنم. لازم نبود از او احتیاط کنم. زیرا مادرشوهرم نبود. لازم نبود به دروغ در برابرش بخندم چون دایه ام نبود. چون به گوش خانم جانم نمی رسید. چون او نمی دانست تا غصه بخورد. دیگر ملاحظه ای در کار نبود. این زن که مرا نمی شناخت، چه خوب غم و اندوه را تشخیص داده بود! چه طور با یک جمله همه چیز را حلاجی کرد! با او می شد درد دل کرد. می توانستم پیش او سفره دل را بگشایم و امیدوار باشم که صبح فردا بلوا به پا نخواهد شد. اشک امانم نمی داد.

- اذیتت می کند؟

سر تکان دادم.

- کتکت می زند؟

- آره.

هق هق می کردم. من، دختر بصیرالملک، مثل بچه ای که شکایت همبازیش را پیش مادرش می برد، گریه می کردم و اشکم را با گوشه چارقد پاک می کردم که بی فایده بود زیرا که اشکم قطره قطره نبود سیلاب بود.

- پس چرا گذاشتی حامله بشوی؟

- چه کنم، دست خودم که نبود! اگر بدانی چه قدر چیز سنگین بلند می کنم! دیگ سه منی را پر از آب می کنم از پله های مطبخ بالا و پایین می برم. گل گاوزبان می خورم که روی خون بیفتم. از بلندی پاین می پرم. هر کار که هرکس گفته کرده ام. هر حیله و ترفندی را به کار بسته ام. هرچه به دستم رسیده خورده ام. افاقه نکرده. نمی دانم تریاک بخورم درست می شود یا نه!

- تریاک بخوری چی چی درست می شود؟ خودت از بین می روی دختر.

نگاهی به چپ و راست انداخت و آهسته گفت:

- این کارها فایده ندارد. این طوری درست نمی شود. باید یک نفر بچه را برایت پایین بکشد.

سر بلند کردم. روزنه امیدی در دلم پیدا شد. اشکم بند آمد و پرسیدم:

- کی باید پایین بکشد؟

- آره، راستی راستی می خواهم. مگر تو کسی را می شناسی؟

- آره. آدمش را سراغ دارم.

از شوق و هیجان دستش را گرفتم:

- کی هست؟

- تو چه کار داری کی هست؟ یک زن است که کارش همین است. ماهی ده تا بچه می اندازد.

- بیا همین الان پیشش برویم.

با هراس دو طرف را نگاه کرد:

- الان که نمی شود زن. باید اول با او حرف بزنم. ولی دندان طمعش خیلی گرد است.

- باشد. هرچه باشد قبولش دارم. شیرینی تو هم پیش من محفوظ است.

گفت:

- وای، من وجود خودت را می خواهم. این حرف ها چیست؟ صد کرور پول فدای یک موی سرت.

خندیدم. یک ساعت بیشتر نبود که مرا دیده بود و کرور کرور پول را فدای یک تار موی من می کرد. پرسیدم:

- کی با او حرف می زنی؟

- یکی از همین روزها می روم سراغش. اگر قبول کند، دفعه دیگر که می آیی حمام با هم می رویم پیش او.

- ای وای، دیر می شود. همین الان هم یک ماهم تمام شده. دستم به دامنت، نمی شود فردا به سراغش بروی؟

- آخر من این جا گرفتارم. مشتری دارم.

سه تومان کف دستش گذاشتم. مبهوت به پول خیره شد. گفتم:

- پول تمام مشتری هایت را می دهم. پول یک روز کارت را می دهم. برو و با او قرار بگذار پس فردا برویم پیشش کار را تمام کنیم.

نرم شده بود. با این همه گفت:

- آخر با این عجله که نمی شود! من فردا عصر می روم با او قرار و مدار می گذارم. امروز چند شنبه است؟

- یکشنبه.

- می توانی صبح چهارشنبه بیایی اینجا؟

- آره. هرطور شده می آیم.

- دیر نکنی ها! چهارشنبه منتظرت هستم.

صدایش کردند رقیه بیا. مشتری داشت. خداحافظی کرد و رفت.

سه روز بعد چهارشنبه بود. باید بهانه ای برای رفتن به حمام جور می کردم.

شب با رحیم و مادرش و پسرم شام خوردیم. از شوق نقشه ای که داشتم، اشتهایم باز شده بود و سعی می کردم خوب غذا بخورم. می خواستم فردا جان داشته باشم. رمق داشته باشم. مادرشوهرم از زیر چشم با تعجب مرا می پایید. در عین شوق، وجودم خالی از وحشت نبود. می ترسیدم.

می خواستم فردا صبح اختیار حیات و زندگی خود را به دست یک زن عامی که او را نمی شناختم، بسپارم.

دلم برای پسرم می سوخت. نگاهش که می کردم، دلم مالش می رفت. قلبم از فکر بی مادر شدن او فشرده می شد. بغض گلویم را می گرفت. شاید بیست بار او را در آغوش کشیدم و بوسیدم. دست هایش را. موهایش را. آن صورت گرد و تپل را که از خاک بازی پوستش خشک شده بود پرسیدم.

- الماس جان، دیگر دست به خاک نزنی ها! .... ببین چه قدر دست و صورتت خشکه زده؟ یک وقت خدای نکرده کچلی می گیری. الماس جان، دیگر با آب حوض بازی نکنی ها! آب را به دست و صورتت نزن مادر، آب حوض کثیف شده لجن بسته. یک وقت خدای نکرده تراخم می گیری.

انگار به او وصیت می کردم.

مادرشوهرم به طعنه گفت:

- آره ننه، هر روز از آب شاهی برایت یک سطل آب می خرم که با آن طهارت بگیری!

منتظر بود که مثل ترقه از جا بروم. ولی من از کلاهی که می رفتم بر سر او و پسرش بگذارم، شادامان تر از آن بودم که خشمگین شوم. به علاوه راستی که حرف با مزه ای زده بود. غش غش خندیدم. من هم جفت خود او شده بودم. هنوز پسرم بیدار بود و داشت بازی می کرد که رویم را به رحیم کردم و گفتم:

- رحیم جان، من خوابم می آید. نمی آیی برویم بخوابیم؟

مشغول نوشتن خط بود. بی توجه جواب داد:

- خوب، تو برو بخواب.

- بی تو؟

سر بلند کرد و به چشمانم که خمار کرده بودم نگریست و گفت:

- تو که حالت از من به هم می خورد!

دندان هایش را با لبخندی وقیح به نمایش گذاشت. من هم به زحمت لبخند زدم:

- خوب، ویار همین است دیگر. آدم امروز از یک چیز بدش می آید و فردایش همان را می خواهد.

مادرشوهرم با اشمئزاز سر تکان داد و بچه را با خشونت بغل زد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:

- قباحت دارد به خدا! این زن اصلا شرم و حیا سرش نمی شود.

ساقي 01-29-2011 04:29 PM

بقچه حمام را بستم. یک دست لباس اضافه برداشتم. مقداری تکه پارچه یک چادر اضافه و هر چه پول که در خانه داشتیم. حدود شصت هفتاد تومانی می شد. دایه تازه آمده و ماهیانه را آورده بود. بقیه آن هم از پس انداز خودم بود. مدت ها بود که رحیم دیگر پولی برای خرجی به من نمی داد. گه گاه سری هم به صندوق من می زد و پول های مرا برمی داشت. اگر این کار را نمی کرد، من باید خیلی بیش از این پول ها پول می داشتم. پول را در بقچه ام پنهان کردم. چادر به سر افکندم و به راه افتادم. مادرشوهرم مطابق معمول بر سر راهم سبز شد:

- کجا؟

بر حسب دستور رحیم و بعد از آن دعوا و مرافعه کذایی، من باید برای خروجم از منزل به او توضیح می دادم.

- می روم حمام.

با تعجب دست به دندان گزید:

- ا ، چه طور؟! تو که سه روز پیش حمام بودی!

خنده جلفی کردم و با وقاحت پاسخ دادم:

- چه طورش را دیگر باید از رحیم بپرسید. تقصیر من که نیست!

یکه خورد و کنار رفت:

- خیلی بی حیا شده ای محبوبه.

مثل پرنده ای از قفس بیرون پریدم.

- با او حرف زدی؟ بیا برویم.

- صبر کن یک مشتری دارم. باید راه بیندازم.

عجله داشتم. گفتم:

- ولش کن. من پولش را می دهم.

- نه، نمی شود. از اعیان است. اگر نروم به سراغش، یک کارگر دیگر می گیرد. فقط چرکش مانده. می گیرم و می آیم.

در حمام به انتظار نشستم. خوشحال بودم که می روم تا از شر بچه او خلاص شوم. رویم را بسته بودم. ولی تنم می لرزید. از آن می ترسیدم که کسی سر برسد و مرا بشناسد. حمامی ها می رفتند و می آمدند و چپ چپ نگاهم می کردند. عاقبت رقیه آمد. پیراهن چیت کهنه و وصله داری به تن داشت و چادر مربوطش را به دور خود پیچیده بود. گفت:

- زود باش برویم. دیر شده.

- درشکه می گیریم.

از کوچه پسکوچه ها گذشتیم. به جنوب شهر نزدیک می شدیم. خانه ها فقیرانه، محقر و به یکدیگر فشرده تر می شدند. اغلب مردم سر و وضع نامناسبی داشتند. با لهجه مخصوص صحبت می کردند. برخی از جوان ها پاشنه ها را خوابانده، دست ها را از بدن دور نگه داشته، با پاهایی گشاده از یکدیگر راه می رفتند. زانوهایشان خمیده بود و هنگام راه رفتن انگار که پا بر فنر می نهند، بدن خود را حرکت می دادند. برخی دیگر کت ها را به دوش افکنده دستمالی در دست داشتند. به تدریج که به جنوب تهران نزدیک تر می شدیم، رفتار و عادات مردم تغییر می کرد. همه چیز برای من نامانوس بود و با این همه با اشتیاق می رفتم.

بدنم یخ کرده بود. به دستور رقیه درشکه بر سر کوچه ای ایستاد. پیاده شدیم. نفسم تنگی می کرد. می لرزیدم. نفس عمیقی کشیدم. رقیه پرسید:

- می ترسی؟ اگر پشیمان شده ای برگردیم.

انگار خود او نیز می ترسید. گفتم:

- نه، نه. تو جلو برو.

یادم هست که در چوبی آبی رنگی بود. رقیه دستگیره را گرفت و در را کوبید. فریاد زد:

- گلین خانم!

زنی با لهجه عامیانه پاسخ داد:

- بی تو. در وازه.

ازپله ای پایین رفتیم و وارد حیاط آجری شدیم. خانه کوچک و محقری بود. در مقابل ما ایوانی قرار داشت که مسقف بود و با دو ستون گچی به رنگ آبی محافظت می شد. در آن ایوان دو در وجود داشت که هر یک به اتاقی منتهی می شد. حوض کوچکی در کنار دیوار حیاط نزدیک آشپزخانه قرار داشت که از یک طشت رختشویی اندکی بزرگ تر بود. زنی حدود سی سال که چارقدی به سر داشت و پیراهن آبی گلدار آستین بلندی پوشیده بود و روی هم رفته قیافه تر و تمیز و خوشایندی داشت، سر بیرون آورد و با دست به ما اشاره کرد. خواستم وارد اتاق رو به رو شوم گفت:

- این جا نه.

اتاق کنار حیاط و جنب آشپزخانه را نشان داد که کثیف و تیره بود. اندازه یک انباری کوچک. بوی تریاک از در و دیوار اتاق به مشام می رسید. وارد آن شدیم. گلین خانم می رفت و می آمد و بلند بلند با پیره زنی که نمی دانستم در حیاط بود یا توی زیرزمین راجع به کارهای روزمره حرف می زد. دستور می داد مواظب باشد آب دمپخت که تمام شد دم کنی را بگذارد. من معذب بودم. این تصور را داشتم که در منزل افرادی غریب مزاحم هستم. عاقبت وارد اتاق شد و خنده کنان به من گفت:

- خوب، هرکی خربوزه میخوره پا لرزشم میشینه.

یک دندان طلا داشت. ناگهان تکان خوردم. به نظرم رسید نباید سر و کارش با زن های نجیب باشد. او هم به من خیره شد و خطاب به رقیه گفت:

- زکی، این که از اون آدم حسابیاس!

و رو به من سوال کرد:

- شوور داری؟

- باهاس بت بگم من حوصله عر و تیز شوور تو رو ندارم ها! نخاد برا ما قال چاق کنه ها! .....

رقیه به میان حرف او پرید:

- شوهرش ولش کرده رفته یک زن چهارده ساله گرفته. مطمئن باش هیچ خبری نمی شود.

- پول مول چقد داری؟

پرسیدم:

- چه قدر می خواهی؟

- خوب، من ا سی چل تومن کمتر نمی گیرم.

رقیه آهی از سر شگفتی کشید. من گفتم:

- باشد، قبول دارم.

چون چشمان نگران مرا دید، گفت:

- قبوله؟ به خواب خوشگله. نترس. درد نداره. اگه می ترسی، یه عدس تریاک بخور تا هیچ چی نفهمی.

احتیاط را از قابله مادرم که پسر خودم را نیز به دنیا آورده بود یاد گرفته بودم. پارچه های تمیزی را که آورده بودم به او دادم و به دستور او گوشه اتاق روی یک مشمع بزرگ که پارچه ای بر آن افکنده بود دراز کشیدم. این وسائل و آمادگی او نشان می داد که در این کار تجربه دارد و تازه کار نیست. از اتاق خارج شد و با یک کاسه آب وارد شد و چیزی را کف دست من گذاشت و گفت:

- بخور.

پرسیدم:

- این چیه؟

- تریاکه دیگه. بخور تا دردت نیا.

بدون تامل تریاک را خوردم. او منتظر نشست و خونسرد به صحبت با رقیه پرداخت.در میان صحبت هایش مرتب از من می پرسید:

- خوابت نیومد؟

من نگران خانه بودم. نزدیک ظهر بود. کم کم خوابم می گرفت. دیدم که پر مرغی در دست دارد. با بی حالی پرسید:

- این چیه؟

با تمسخر آن را بالا گرفت و در حالی که ادای مرا در می آورد گفت:

- هان! چیه؟ لولوخورخوره نیست، پر مرغه.

دردی احساس کردم و نالیدم. دستش از حرکت باز ماند:

- چیه ناز نازی خانوم؟ من که هنوز کاری نکردم!

درد را حس می کردم ولی بی رمق تر از آن بودم که حال فریاد زدن داشته باشم. به خود گفتم الان تمام می شود. الان تمام می شود. رقیه نیز تماشا می کرد و نچ نچ می کرد.

گلین خانم گفت:

- خب، به گوشت چسبیده. با چسب که نچسبوندن. کمرتو بلند نکن. گفتم آروم بتمرگ. کمرتو بلند نکن.

درد امانم را برید. مثل گاو نعره ای زدم.

گلین خانم گفت:

- خب، تموم شد. انقدر کولی بازی نداشت!

پر در دستش غرقه به خون بود. خوابیدم.

یک نفر صدایم می کرد:

- پاشو. پاشو. نمیخای بری خونت؟

ظاهرا رقیه و گلین خانم ناهار خورده و قلیانشان را کشیده بودند و چای نوشیده بودند. بلند شدم. بی حال بودم.

ساقي 01-29-2011 04:29 PM

- چیزی می خوری بیارم؟

- نه. می خواهم بروم خانه. ساعت چند است؟

- دو ساعت بعدازظهر. اگه ولت کرده بودم تا شب می خوابیدی.

با صدایی کشیده و بی حال گفتم:

- آخ ... دیر شده.

از جا برخاستم و نشستم. انگار مثل بچه ها قنداق شده بودم. به محض این که نشستم، لخته خون از بدنم خارج شد. از قنداق بودن خودم خوشحال شدم. به زحمت از یقه پیراهنم کیسه ای را که پول را در آن نهاده بودم و در درشکه به گردنم آویخته بودم بیرون کشیدم و سی تومان به گلین خانم دادم. چشمش به بقیه پول ها افتاد و پولی را که به او داده بودم پس زد.



- نه جونم. کمه.

- ولی تو گفتی سی چهل تومان.

- شومام باهاس سی تومنو بدی؟ یه روز لنگ کار تو شدم. صب کی حالا کی؟ زنای دیگه میان این جا. کارشون فوری تموم میشه و بلند میشن میرن خونه. تو خیلی ناز نازی هستی.

بی حال تر و شادمان تر از آن بودم که جر و بحث کنم. پرسیدم:

- حالا شما مطمئن هستی که کار تموم شده؟

- به، دس شوما درد نکنه. شانس آوردی یه مات بیشتر نبود. چیزی که نبود. یه لخته خون. پس ندیدی من چیکارا می کنم!

ده تومان دیگر را از من گرفت و پرسید:

- درشکه میخای؟

- بله.

چادر سرش کرد و با کمک او و رقیه تا سر کوچه آمدیم. برایم درشکه گرفت. با هر حرکت درشکه یک مشت خون از بدنم خارج می شد. تا نزدیک حمام محله خودمان برسیم، داشتم از حال می رفتم. ترس رقیه را گرفته بود. آهسته پانزده تومان کف دستش گذاشتم. گفت:

- خانوم جون من همین جا پیاده می شوم.

مکثی کرد و پرسید:

- حالتان خوب است؟

- نترس. حالم خیلی هم خوب است. برو به سلامت.

پیاده شد. از دست و دلبازی من تعجب می کرد. ذوق زده شده بود. نمی دانست این کمک او چه قدر برای من گرانبها بوده است. وارد حمام شد و در حال رفتن با تردید به عقب برگشت و مرا برانداز کرد.

کرایه درشکه چی را دادم و گفتم مرا تا نزدیک خانه برساند. دیگر جان نداشتم. دردی که در شکم شروع شده بود که کم کم اوج می گرفت.

- همین جا نگه دار.

درشکه ایستاد. من همچنان سر جای خود نشسته بودم. نمی توانستم خیز بردارم و پیاده شوم. درشکه چی برگشت:

- پس چرا پیاده نمی شوی؟

- نمی توانم. حالم خوش نیست.

دست راست را دراز کردم تا لبه جلوی درشکه را بگیرم و پیاده شوم. ولی هر چه تکان می خوردم حتی نمی توانستم خود را از جایم جلو بکشم. کروک درشکه عقب بود. با دست چپ بقچه حمامم را می فشردم. نمی دانم درشکه چی ترسید یا دلش سوخت. یک دفعه از جا بلند شد و پایین پرید و پرسید:

- خانه ات کجاست؟

با دست اشاره کردم:

- همین در است.

از روی چادر دو طرف کمرم را گرفت و مرا مثل عروسک از جا بلند کرد. چرخید و مرا پشت در گذاشت و کوبه در را یک بار کوبید. روی صندلی سورچی پرید و به سرعت دور شد. صدای مادرشوهرم را شنیدم که می گفت:

- آمد. آمد.

پس رحیم به خانه آمده بود.

زانوهایم از ترس رحیم و از شدت خونریزی لرزیدند. تا شدند. به در تکیه دادم. لیز خوردم و بر زمین نشستم. بقچه حمام از دستم افتاد. ضعف کرده بودم.

در باز شد و مادرشوهرم سر خود را بیرون آورد. ابتدا مبهوت به کوچه نگریست و چون کسی را نیافت، به راست و بعد به چپ نگاه کرد. مرا دید. ناگهان با دست به سرش زد.

- رحیم بیا. بیا.

رحیم ظاهر شد و مرا دید.

- چی شده؟ چرا افتاده؟

- مثل این که غش کرده. ببرش توی اتاق.

رحیم با دستی زیر زانوها و دست دیگر زیر سرم را گرفت و مثل پر کاه از زمین بلندم کرد. در همان حال گفت:

- اسباب حمامش ننه. اسباب حمامش را بیاور.

مادرشوهرم بقچه مرا برداشت و در را بست و جلوتر از ما به سوی اتاق دوید. وقتی رحیم که مرا در آغوش داشت به آن جا رسید، او تشک مرا میان اتاق خواب ما پهن کرده و شمد بر آن افکنده بود. رحیم همچنان که مرا در آغوش داشت نگاهی به پیشانی عرق کرده ام افکند و گفت:

- محبوبه جان چی شده؟ توی حمام حالت به هم خورد؟

مادرشوهرم گفت:

- بگذارش زمین. او که حمام نبوده!

رحیم با غضب رو به او کرد و پرسید:

- از کجا فهمیدی؟

- از موهایش که خشک است. از این که همان لباس های صبح تنش است. از این که بوی حمام نمی دهد .....

رحیم آهسته مرا روی تشک گذاشت. با این همه از نکانی که به من وارد شد دردی در شکمم پیچید و باز لخته ای خون از بدنم خارج شد.

مادرش چادر از سرم برگرفت. به خاطر گرمای هوا پیراهن سفید بلندی با دامن دورچین به تن داشتم که تا نزدیک ساق پایم می رسید و نقش های صورتی رنگی داشت. مادر رحیم به او گفت:

- بلندش کن شمد را از زیر بدنش بیرون بکشم.

رحیم مرا بلند کرد و آه از نهاد مادرش درآمد و گفت:

- رحیم ببین، خونریزی کرده!

رحیم کنار تشکم زانو زد و به خونی که دامن و ملافه مرا سرخ کرده بود خیره شد و بعد با وحشت به صورتم نگریست. لای چشم هایم باز بود. انگار در میان مه و غبار بودم. صدای آن ها را از دور می شنیدم. گفت:

- محبوب جان چه شده؟ زمین خورده ای؟ آخر، آخر .... چرا؟

مادرش با دست هایی لرزان دامن لباس مرا بالا زد و ناگهان به همان حال خشک شدو با غضب گفت:

- دختره آب زیر کاه! زمین خورده؟ نه جانم، زمین نخورده. رفته داده بچه اش را پایین کشیده اند.

رحیم مثل صاعقه زده ها ماتش برد. با دهان باز به مادرش نگاه می کرد. دو سه بار آب دهانش را فرو داد و سپس پرسید:

- چی؟ چی گفتی؟

- هیچی. رفته بچه اش را انداخته.

ناگهان رگ گردن رحیم برجسته بود. حالت چشملنش برگشت. دست خود را بالا برد تا به صورتم بکوبد:

- ای عفریته هفت خط! ای جادوگر حرامزاده!

مادرش دست او را میان زمین و هوا گرفت:

- چه کار می کنی؟ می خواهی او را بکشی؟ خودش دارد از زور خونریزی می میرد. برو حکیم بیاور.

ساقي 01-29-2011 04:29 PM

آخر شهریور بود ولی هوا هنوز گرم بود. با این حال من می لرزیدم. سردم بود. درها را بستند. لحاف رویم انداختند. خوابیدم. بیدار شدم. شب بود. بالای سرم رفت و آمد بود. درد داشتم. یک نفر دستم را گرفته بود. در سرم درد داشتم. در شکمم درد داشتم. ولی دیگر چندان شدید نبود. با هر حرکت لخته ای خون از من می رفت. چیزهایی به خوردم می دادند. کهنه ها را عوض می کردند. عرق از پیشانی ام پاک می کردند. صبح شد. نالیدم:

- پشت دری ها را ببندید.

می خواستم اتاق تاریک باشد. دیگر نمی فهمیدم کی شب می شود و کی روز. ولی دردم اندک اندک فروکش می کرد. دیگر سردم نبود. دیگر ناله نمی کردم. از خواب بیدار شدم. چه آفتاب خوبی بود. گرسنه بودم. مادرشوهرم برایم کاچی آورد.

رنگ به چهره نداشت. لاغر شده بود. چشمانش از فرط بی خوابی سرخ بود. توانستم بنشینم و به پشتی تکیه بدهم. با ضعف پرسیدم:

- امروز چند شنبه است؟

- شنبه.

- من این همه خوابیده بودم.

- شانس آوردی که زنده ماندی. خدا می داند چند تا حکیم بالای سرت آمد. بیچاره رحیم. پدرش درآمد. چهار شب آزگار نه او مژه زده نه من. خدایی بود که زنده ماندی.

با آرامش خاطر سرم را به پشتی تکیه دادم و از خوشی لبخند زدم.

رحیم آمد. وقتی فهمید که حالم بهتر شده، قدم به اتاق نگذاشت. چه قدر خوشحال بودم. به سرعت بهبود می یافتم. روزها پسرم کنارم می آمد و من شاد و سرحال با او بازی می کردم. شب ها رحیم می آمد. در اتاق تالار می نشست. شام را به اتفاق مادرش در همان جا می خورد. مادرش غذای مرا می آورد. رحیم در همان تالار می خوابید. چه قدر خوشحال بودم. حالم رو به بهبود بود. یک ماه گذشت. راه افتادم. ولی دایه نیامده بود. اندک اندک نگران می شدم. رحیم از در اتاق وارد شد. بی هیچ خوش و بشی در چشمانم نگاه کرد. مانند کوه آتش فشان آماده انفجار بود. این را از نگاهش فهمیدم. گفت:

- من پول لازم دارم.

- این ماه دایه هنوز نیامده. پول ندارم.

- گفتم من پول لازم دارم. پول ها را چه کار کردی؟

- خرج کردم.

- خرج آدم کشی؟ رفتی بچه مرا انداختی؟ تمام دار و ندارت را به کی دادی؟ بگو پیش کی رفته بودی؟

دیدم الان است که کار بالا بگیرد. سرم را با بی حوصلگی برگرداندم و لب پنجره نشستم.

- هر چه پول داشتم، زیر چراغ لاله گذاشته ام. بردار و برو.

بدون یک کلام حرف، لاله را از جای خود بلند کرد. پول را برداشت و لاله را به جای خود گذاشت و رفت. مثل مرغ سرکنده بودم. شب و روز انگشت ندامت به دندان می گزیدم. روزی نبود که به خود نگویم:

- عجب غلطی کردی محبوبه.

کم کم نگران می شدم. دایه خیلی دیر کرده بود. یعنی چه؟ فکرم هزار راه می رفت. خانم جان مریض شده؟ اتفاقی برای آقا جانم افتاده؟ رحیم می پرسید:

- این دایه نیامد؟

- نه، نمی دانم چرا؟ دلم شور میزند.

به طعنه می خندید:

- نترس. هیچ خبری نشده. پول ها را برداشته و زده به چاک.

روابط ما سردتر شده بود. رحیم قرتی شده بود. کلاه به سر می گذاشت. کت و شلوار و جلیقه می پوشید. سبیل گذاشته بود. موها را روغن می زد و یک روی شانه می کرد. به نظر من قیافه اش مسخره شده بود. صد بار جلوی آیینه عقب و جلو می رفت. هنوز بعد از یک ماه با هم سر سنگین بودیم. تعجب می کردم. چه طور چیزی به روی من نمی آورد؟ چه طور قشقرق راه نمی اندازد؟ او مشغول خودش بود. خود را در آیینه تحسین می کرد و به وضوح منتظر بود که من نیز به نحوی شیفتگی خود را به او ابراز کنم، ولی حالا دیگر حالم از دیدن چهره مسخره این مرد عامی، کوته بین به هم می خورد. مردی که قدرت تمیز نداشت. کمال نداشت و جمال او، اگر هم واقعا حسن و جمالی در بین بود، دیگر در چشم من جلوه ای نداشت.

اکنون مردی برای من مرد بود که آراسته باشد. متین باشد. فهیم و دانشمند باشد، مثل عمویم، مثل پدرم، مثل منصور، مثل پسر عطاالدوله که من احمق او را رد کردم، که عجب غلطی کردم. حالا در آرزوی مردی بودم که شریف باشد. غیور باشد. سلیم النفس، ضعیف نواز و حمایتگر باشد. مردی که دردها را تسکین دهد. که بتوان به او تکیه کرد.

دیگر سر و زلف و قد و قامت مرا گمراه نمی کرد. من به دنبال یک انسان بودم. رحیم نمی فهمید چرا و چه گونه از چشم من افتاده است. اهمیتی هم نمی داد. همان طور که بود و نبود او نیز برای من مهم نبود.

ساقي 01-29-2011 04:30 PM

یک روز صبح سرحال و شاد از این که در نقشه خود موفق شده بودم، از خواب برخاستم. لباس مرتبی به تن کرد. بزک کردم. سرمه کشیدم و لپ هایم را سرخ کردم. آن قدر دست دست کرده بودم که رحیم رفته بود. مادر شوهرم به محض دیدن من گفت:

- امروز کبکت خیلی خروس می خواند! چه خبر شده؟

- هیچی، فقط خوشحالم.

- چرا؟

- هیچ، همین طوری.

- باز نقشه ای داری؟

صدای در بلند شد. دایه آمد. با وجود آن که می کوشید به زور لبخند بزند، باز حالتی داشت که دل من فرو ریخت. بی اراده پای برهنه از پله ها با پایین دویدم و باران سوالات را یک ریز بر سرش باریدم.



- دایه جان کجا بودی؟ چه شده؟ دروغ نگو. از چشمانت می فهمم. آقا جانم طوری شده؟ خانوم جان؟ پس چه شده؟ می دانم یک اتفاقی افتاده. زود بگو.

دایه گفت:

- بر شیطان لعنت دختر. زبان به دهخان بگیر. نه آقا جانت طوری شده، نه خانم جانت. هیچ خبری نیست. یک چای به من نمی دهی؟

نشست و چای خورد. دل توی دلم نبود. پول مرا که یک ماه هم عقب افتاده بود، دو دستی در مقابلم گذاشت. دلم شور می زد.

- باید ببخشی که دیر شد. گرفتار بودیم.

گفتم:

- دایه، دل از حلقم درآمد. تو که مرا کشتی! بگو ببینم چه شده؟

سرش را پایین انداخت و با گل های قالی بازی کرد.

- چی بگویم محبوب جان. ناراحت می شوی .... اما، اما، اشرف خانم ....

- اشرف خانم؟ زن منصور؟ چی شده؟ بگو دیگر!

- سر زا رفت.

با گوشه چارقد اشکش را پاک می کرد. من و مادرشوهرم به او زل زده بویم. بی اراده با کف دست ماتیک را از روی لبم پاک کردم.

- سر زا رفت؟ یعنی چه؟

- هفت ماهه دردش گرفت. از بس چاق شده بود. خدا بیامرز می خورد و می خوابید. قد کوتاه هم بود. این آخری ها شده بود عین بام غلتان. دست و پایش عین متکا ورم کرده بود. انگشت می زدی، جایش فرو می رفت و سفید می شد. باید صبر می کردی تا دوباره به حال اولش برگردد. هیچ کفشی به پایش نمی رفت. این آخری ها یک جفت از کفش های آقا منصور را می پوشید. هر چه می گفتند کم بخور، پرهیز کن. راه برو تا راحت زایمان کنی، گوشش بدهکار نبود. چهل پنجاه روز پیش یک دفعه دردش گرفت. سر هفت ماهگی افتاد به خونریزی. سه شبانه روز درد کشید. هر چه حکیم و دوا در شهر بود، منصور خان برایش آورد. نیمتاج خانم را می گویم. با آن همه برو و بیا و خدم و حشم، خودش شده بود کمر بسته هوو و خدمتش را می کرد. ولی چه فایده. روز سوم تموم کرد.

- بچه اش چه طور؟ او هم مرد؟

- نه. یک پسر کپل و تپل و سفید مامانی. قربان کارهای خدا بروم. بچه هفت ماهه صحیح و سالم مانده. خانم بزرگ دایه گرفته که شیرش بدهد. بچه را برده پیش خودش. می گوید خیال می کنم دو تا پسر دارم.

- منصور چه کار می کند؟ خیلی ناراحت است.

- ناراحت که هست. ولی بین خودمان بماندها، نه آن طور که باید باشد. مثل این که خانم بزرگ بیشتر از او ناراحتی می کند. پسر خودش را ول کرده پسر هوو را چسبیده. دائم بچه توی بغلش است. ما همه این مدت آن جا بودیم. یا من می رفتم و خانم جانت منوچهر را نگه می داشت، یا او می رفت و من می ماندم و منوچهر. نزهت و خجسته که شبانه روز پیش خانم بزرگ بودند.

شادی صبح مثل ابری که آفتاب بر آن بتابد از دلم دور شد. دلم برای بدبختی زنی که هرگز او را ندیده بودم می سوخت. برای گرفتاری منصور، برای متانت و خانمی نیمتاج. برای بازی سرنوشت و تقدیری که ناخوشایند بود، می سوخت. از پوست کلفت خودم تعجب می کردم که چه طور با آن همه کثافت کاری، سقط جنین کرده بودم و باز هم زنده مانده بودم.

رحیم دیروقت شب آمد. پسرم در اتاق مادربزرگش در آن سوی حیاط خوابیده بود. شام می خوردیم که مادرش گفت:

- امروز دایه خانم این جا بود.

مثل جاسوسی بود که گزارش کارهای مرا می داد. رحیم گفت:

- به، به. پس مبارک است، پول رسیده.

- ول کن رحیم. حوصله ندارم.

- پس تو کی حوصله داری؟

مادرش به طعنه گفت:

- صبح که خوب سرحال بودی، ولی وقتی دایه جان تشریف آوردند و خبر تمام مرگ و میرهای شهر را دادند، از این رو به آن رو شدی.

رحیم کنجکاوانه رو به من کرد:

- مرگ و میر؟ خبر مرگ چه کسی؟

ناگهان احساس کردم شاید بی میل نباشد خبر مرگ پدرم را بشنود.

ساقي 01-29-2011 04:30 PM

می دانست که در آن صورت سهم الارث مناسبی به من می رسد. گفتم:

- اشرف، زن منصور.

و اشک هایم سرازیر شد.

در حالی که روی هر کلمه تاکید می کرد گفت:

- اوهو ... اوه ... من فکر کردم چی شده! زن ... دوم ... پسر ... عموی ... تو سر زا رفته. تو هم که اصلا او را ندیده بودی. حالا غمبرگ زده ای که چه؟ سالی هزار نفر سر زا می روند. تو باید برای همه عزاداری کنی؟

با سرزنش گفتم:



- رحیم، او یک زن جوان بوده. بالاخره آدمی را آدمیت لازم است.

به طعنه گفت:

- ده ... که این طور ...! پس چرا آن وقت که رفتی بچه خودت را تکه تکه پایین کشیدی آدمیت لازم نبود!

مادرش همان طور که نشسته بود، پشت به من کرد و با غیظ گفت:

- والله همین را بگو.

آتش فشانی که در دل رحیم بود و من تصور می کردم خاموش شده، از زیر خاکستر ظاهر فواران کرد:

- تو می روی ... می روی بچه خودت را، بچه مرا بی اجازه من، بی خبر از من می اندازی بعد می آیی برای اشرف خانم آبغوره می گیری؟ تو خیلی آدم هستی؟ قسم حضرت عباس را باور کنم یا دم خروس را؟ ...

گفتم:

- آن بچه نبود. یک لخته خون بود. انداختمش چون دلیل داشتم.

- دلیل داشتی؟ مثلا بفرمایید ببینم دلیلتان چه بود؟

مادرشوهرم گفت:

- جانم دلیلش این است که می خواهد به قر و فرش برسد. صبح به صبح بزک دوزک کند و به خودش ور برود. تو جان بکنی، من هم کلفتی کنم، ایشان بشوند خانم پایین و خانم بالا و بنشینند و فقط دستور بدهند که به این نگاه نکن. با آن حرف نزن. کوکب را نگیر. مبادا از زن دیگری بچه دار بشوی ها! ولی خودش می رود بچه تو را می اندازد تا آزاد باشد. تا کش به کشمش بشود و تو بگویی بالای چشمت ابروست، پسرش را بردارد و یا علی مدد برود خانه پیش خانم جونش.

گفتم:

- خانم، حرف دهانتان را بفهمید. چرا نمی گذارید حرمتتان را نگه دارم؟

رحیم سرخ و برافروخته از غضب از جا برخاست:

- دروغ میگه؟ دروغ میگه؟

نور چراغ بر چهره برافروخته، چشمان سرخ و سبیل چخماقی او افتاده بود. دندان ها را بر هم می فشرد. چه قدر این چهره کریه می نمود. دیگر خودم هم نمی دانستم عاشق چه چیز او شده بودم؟ گفتم:

- رحیم، تو را به خدا دست بردار.

- از من بچه نمی خواهی هان؟ عارت می آید؟ حالا من اخ شده ام. توی دکان نجاری که داشتی مرا می خوردی. یادت می آید؟

- آن وقت بچه بودم. حالا می فهمم چه غلطی کردم.

سیلی او مانند شلاق بر صورتم نشست. این دفعه مادرشوهرم پا درمیانی نکرد. فقط با لذت گفت:

- حقت بود.

در حالی که با یک دست گونه ام را گرفته بودم، رو به او کردم و پرسیدم:

- خانم، شما نماز می خوانید؟

به طعنه گفت:

- نه. فقط تو می خوانی.

گفتم:

- نماز می خوانید و این طور میانه یک زن و شوهر را به هم می زنید؟ رویتان می شود که این آتش را به پا کنید و بعد رو به خدا بایستید؟ از آن دنیا نمی ترسید؟ آخر چه فایده ای از این کار می برید؟ بدبختی من چه نفعی به حال شما دارد؟ چه هیزم تری به شما فروخته ام؟ غیر از عزت و احترام کاری هم کرده ام. از خدا بترسید. من که از شما راضی نیستم.

صدایش به شیون بلند شد. دیگر برایم مهم نبود که همسایه ها می شنوند. که پشت در کوچه یا بر سر بام خانه شان پنهانی به تماشا ایستاده اند و سرک می کشند. دیگر نمی گفتم که صدایتان را پایین بیاورید. که آبرویمان جلوی همسایه ها می رود. من هم خود مثل آن ها شده بودم. رحیم از لای دندان ها با خشم گفت:

- چته؟ چرا صدایت را سرت انداخته ای؟

گفتم:

- رحیم با من این طور نکن. اسیری که نیاورده ای. رفتم بچه ام را انداختم. خوب کاری کردم. می دانی چرا؟ از دست تو. از دست مادرت و طعنه های او. نمی خواهم. دیگر بچه نمی خواهم. بچه دار شوم که بیشتر اسیر عذاب تو و مادرت بشوم؟ دیگر کارد به استخوانم رسیده. دلم می خواهد سر به بیابان بگذارم و بروم ... شماها دیوانه ام کرده اید. چه قدر نجابت کنم؟ چه قدر کوتاه بیایم/ یک وقت دیدی بچه ام را برداشتم و رفتم ها! ....

دست به کمر زد:

- بچه ات را برداری و بروی؟ پشت گوشت را دیدی بچه ات را هم دیدی. آن قدر بچه توی دامنت بگذارم که فرصت سر خاراندن را هم نداشته باشی.

حالا این یکی را انداختی، بقیه را چه می کنی؟ از این به بعد باید سالی یکی بزایی.

دست مرا گرفت و به سوی اتاق خواب کشید.

- نکن رحیم. مریضم. دست از سرم بردار.

مادرش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید. حیله اش کارگر افتاده بود. دستم را از دست رحیم بیرون کشیدم. گفت:

- تو مریض هستی؟! تو هیچ مرگت نیست.

مویم را گرفت و کشید. از درد از جا برخاستم و به راهنمایی دردی که از کشیده شدن موهایم در سرم می پیچید به اتاق دیگر کشیده شدم. مرا روی زمین انداخت. هنوز بدنم از خونریزی ضعیف و دردناک بود. سقوط بر زمین آخرین مقاومت مرا از بین برد. آیا این آغوش نفرت انگیز همان آغوشی بود که روزگاری حسرتش را داشتم؟

وای که عجب غلطی کرده بودم.

ساقي 01-29-2011 04:30 PM

دوباره عادت ماهیانه به من مژده داد که حامله نیستم. رحیم و مادرش مثل پلنگ تیر خورده خشمگین بودند. رحیم پرسید:

- حامله نیستی؟

- نه.

- خوشحالی؟

از ترس به دروغ گفتم:

- نه.

- شب درازه. نترس تا ماه دیگر سی شب فرصت داریم.

و باز ماه دیگر و باز خونریزی که به من مژده آزادی می داد.

یک ماه، دو ماه، سه ماه، و یک سال سپری شد. پسرم پنج ساله بود و من حامله نمی شدم.

دیگر خیالم راحت بود. دیگر شب ها از خدا نمی خواستم که قلم پای رحیم بشکند و به خانه نیاید. رحیم فرمان داد:

- برو پیش حکیم.

رفتم. فقط از ترس رحیم رفتم. مقداری علف و داروهای بی فایده داد. مادرش همراه من بود. آمده بود تا مطمئن باشد که نزد حکیم می روم. نسخه مرا پیچید و هر شب مراقب بود که من آن ها را بخورم. رو به رویم می نشست و نگاه می کرد تا داروها را فرو بدهم. از روی ناچاری فرو می دادم و دعا می کردم موثر نباشد. دعا می کردم بی فایده باشد. که بود. پر مرغ کار خودش را کرده بود. اعضا و جوارح من به یکدیگر جوش خورده بود. روزی صد بار خدا را شکر می کردم. رحیم و مادرش مایوس و خشمگین بودند.



*****

دایه آمد. رنجیده خاطر گفتم:

- دایه جان، باز هم که دیر آمدی. چشم من به در سفید شد.

- نمی دانی ننه چه خبر خوبی دارم!

- چی شده؟ بگو.

- عروسی خجسته است.

از شوق از جا جستم. باری که شش سال بر وجدانم سنگینی می کرد بر زمین افتاد. دیگر خجسته به دلیل عشق ابلهانه من لطمه نمی خورد.

- کی؟ کی؟ چه طور؟ ....

- ای وای! زبان به دهان بگیر دختر تا بگویم.

دایه را در آغوش گرفتم و محکم بوسیدم.

- آخ خفه ام کردی محبوبه. باعث عروسی خجسته خودم بودم.

- تو؟ چه طور؟

نشست و مثل مادری که می خواهد برای کودکش قصه شیرینی بگوید دهانش را ملچ ملچ به صدا در آورد و گفت:

- جونم برایت بگوید که من ناخوش شدم و یک کله افتادم. سرفه می کردم. از زور سرفه داشتم می مردم. خانم جانت هر قدر دوا و درمان کردند افاقه نکرد. آخر سر خجسته جانم که الهی قربان قد و بالایش بروم، گفت:

« خانوم جان، این که نشد. دایه جانم دارد از دست می رود. خودم می برمش مریضخانه. »

- دست ما را گرفت. ما پا شدیم. قشورشو کردیم و رفتیم مریضخانه که نمی دانم کجا بود. یک دکتر، ننه نمی دانی، چه قدر آقا، چه قدر خوش قیافه. آدم حظ می کرد که نگاهش کند. دهان خجسته از تعجب باز ماند. تازه از فرنگ برگشته بود. اول که مرا دید خجسته بیرون اتاق ایستاده بود. دوایم را داد و گفت مادرجان زود خوب می شوی، برو به سلامت. ولی تا چشمش به خجسته افتاد که پیچه را بالا زده بود – می دانی که خجسته درست و حسابی هم رو نمی گیرد – به من گفت:

« خانم بنشینید یک بار دیگر درست معاینه تان کنم تا مطمئن شوم ... »

من و دایه می خندیدیم. دایه ادامه داد:

- بعد نمی دانم چی گفت که خجسته به فرانسه از او سوال کرد. انگاری حال مرا پرسید بعد یک مدت با هم زبان خارجی حرف زدند. خلاصه آقای دکتر یک دل نه صد دل عاشق شد. گفت هفته دیگر هم بیایید. گفتیم: چشم.

پرسیدم:

- خوب بعد؟

- هیچ. هفته دیگر هم رفتیم. باز گفت: هفته بعد هم بیایید. باز هم رفتیم. آخر من به خجسته جان گفتم: ننه، خجسته جان، می دانی چیست؟ دیگر من نمی آیم. خودت تنها برو. من والله خوب شدم ولی بسکه این آقای دکتر بی خودی توی دهان من تب گیر چپانده همه دهانم زخم و زیلی شده. دفعه آخر دکتره بی مقدمه از خجسته پرسید:

« اجازه می دهید خدمت پدرتان برسم؟ »

خجسته گفت:

« باید از پدرم سوال کنم. »

- توی راه گفتم: خجسته جان، مثل این که تو هم گلویت گیر کرده ها! گفت:

« آره دایه جان. وقتی دیدمش، انگار فرشته آسمانی! ولی اگر آقا جانم بگویند نه، می گویم چشم. نمی خواهم دلشان را دوباره بشکنم. مثل .... »

دایه زبانش را گزید.

- بگو دایه جان. مثل کی؟ مثل من؟ راست گفته. من ناراحت نمی شوم. حرف حساب که ناراحتی ندارد؟

- آره مادر. گفت: یک درد دل بس است برای قبیله ای. خلاصه آقای دکتر آمد و حرف زدند. پدرت که از شوق این داماد انگار دوباره جوان شده است. پسره قاپ همه فامیل را دزدیده. اول می خواست جشن مختصری بگیرد. دست زنش را بگیرد و ببرد خانه شان. می گفت من اهل تشریفات نیستم. آقا جانت گفتند هر طور میل شماست ولی آن وقت من آرزوی دو عروسی به دلم می ماند! بعد مادرش از ولایت آمد تهران. بزرگ فامیلشان است. می گویند او بوده که همه جوان های فامیل را روانه کرده بروند درس بخوانند. همه حرمتش را دارند. شیرزن است. روی حرفش کسی حرف نمی زند. بی مشورت او آب نمی خورند. چه خانومی! قد بلند و باریک. موها مثل پنبه. دو رشته گیسش را می بافد و چارقد سفید ململ به سر می کند. لباس متین و مرتب.

- آمد و با آداب تمام نشست. تعارف کرد. چاق سلامتی کرد. خودش یک پا مرد است. تنها آمد و مرد مردانه با پدرت صحبت کرد و گفت:

« حالا مصطفی نمی خواهد جشن بگیرد ولی دختر مردم که گناهی نکرده! جوان است، آرزو دارد. مگر آدم چند دفعه عروس می شود؟ من هم آرزو دارم. باید عروسی باشد. به آداب تمام. »

- آقا جانت به دکتر گفت:

« خوشا به حال شما که چنین مربی ای داشته اید. »

- دو ماه دیگر، شب ولادت حضرت فاطمه ( ع ) ، جشن عروسیشان است. نمی دانی چه برو و بیایی است!



مکثی کرد و با تردید گفت:

- تو هم بیا محبوب جان.

پرسیدم:

- خانم جان گفته بیایم؟

کمی فکر کرد و من من کنان گفت:

- نه. ولی اگر بیایی که بیرونت نمی کنند!

- نه دایه جان. ولم کن. دست به دلم نگذار.



*****

یک شب کلاه کوچک برای پسرم خریده بودم. خیلی آن را دوست داشت. دائم به سرش بود. نقش های هندسی سرخ و سبز و آبی داشت. هر وقت به زمین می افتاد، آن را پیش من می آورد:

- ننه فوتش کن. خاکی شده.

- بگو خانم جان تا فوتش کنم.

- خوب، خانم جان. حالا فوتش کن.

و مادرشوهرم پشت چشم نازک می کرد.



o عمه جان شب کلاه کوچکی را از جعبه چوب شمشاد بیرون آورد و به سودابه نشان داد.

Ø این است. روی سرش می گذاشت. با آن صورت گرد تپل مپل به چشم من مثل یک عروسک بود.

دایه گفته بود هفته ی قبل ازعروسی جهاز می برند. گفته بود شبی که فردایش عروسی است خوانچه می آورند. لباس مرتبی به تن پسرم کردم. چادر بر سر افکندم تا به راه بیفتم. می خواستم با پسرم بایستم و از دور آوردن خوانچه ها را تماشا کنیم. دلم می خواست پسرم شکوه و جلال خانه پدربزرگش را ببیند. می خواستم به نحوی در سرور و شادی ازدواج خجسته سهیم باشم. مادرشوهرم جلو آمد:

- دم غروبی کجا؟

- برای خجسته خوانچه می آورند. می رویم تماشا.

- اگر می خواستند شما هم تشریف داشته باشید، دعوتتان می کردند. نه جانم، نمی شود. رحیم گفته حق نداری بچه را بیرون ببری.

- باشد. خودم تنها می روم.

- باز چه کلکی جور کرده ای؟ می خواهی بروی برو، ولی جواب رحیم را باید خودت بدهی.

دیدم ارزش ندارد. ارزش مرافعه ندارد. طاقت کتک خوردن نداشتم. از پا درآمده بودم. لاغر شده بودم. لباس به تنم زار می زد. دیگر بس است. به دردسرش نمی ارزد. باز هم در دل تکرار می کردم خودت کردی محبوبه. این غلطی بود که خودت کردی. سنگ دهان باز کرد و گفت نکن. گفتی می خواهم. گفتی می کنم. حالا چشمت کور. بکش. خواستم به اتاقم برگردم. پسرم طفلک معصوم که به هوای کوچه ذوق می کرد زیر گریه زد.

مادرشوهرم گفت:

- ننه، برو دم در بازی کن. می خواهی بروی خانه آسید صادق؟

و پسرم از در کوچه بیرون رفت و من، خسته و بیزار به سوی دو اتاقی که دست من بود بازگشتم.

_________________

ساقي 01-29-2011 04:30 PM

دوباره عادت ماهیانه به من مژده داد که حامله نیستم. رحیم و مادرش مثل پلنگ تیر خورده خشمگین بودند. رحیم پرسید:

- حامله نیستی؟

- نه.

- خوشحالی؟

از ترس به دروغ گفتم:

- نه.

- شب درازه. نترس تا ماه دیگر سی شب فرصت داریم.

و باز ماه دیگر و باز خونریزی که به من مژده آزادی می داد.

یک ماه، دو ماه، سه ماه، و یک سال سپری شد. پسرم پنج ساله بود و من حامله نمی شدم.

دیگر خیالم راحت بود. دیگر شب ها از خدا نمی خواستم که قلم پای رحیم بشکند و به خانه نیاید. رحیم فرمان داد:

- برو پیش حکیم.

رفتم. فقط از ترس رحیم رفتم. مقداری علف و داروهای بی فایده داد. مادرش همراه من بود. آمده بود تا مطمئن باشد که نزد حکیم می روم. نسخه مرا پیچید و هر شب مراقب بود که من آن ها را بخورم. رو به رویم می نشست و نگاه می کرد تا داروها را فرو بدهم. از روی ناچاری فرو می دادم و دعا می کردم موثر نباشد. دعا می کردم بی فایده باشد. که بود. پر مرغ کار خودش را کرده بود. اعضا و جوارح من به یکدیگر جوش خورده بود. روزی صد بار خدا را شکر می کردم. رحیم و مادرش مایوس و خشمگین بودند.



*****

دایه آمد. رنجیده خاطر گفتم:

- دایه جان، باز هم که دیر آمدی. چشم من به در سفید شد.

- نمی دانی ننه چه خبر خوبی دارم!

- چی شده؟ بگو.

- عروسی خجسته است.

از شوق از جا جستم. باری که شش سال بر وجدانم سنگینی می کرد بر زمین افتاد. دیگر خجسته به دلیل عشق ابلهانه من لطمه نمی خورد.

- کی؟ کی؟ چه طور؟ ....

- ای وای! زبان به دهان بگیر دختر تا بگویم.

دایه را در آغوش گرفتم و محکم بوسیدم.

- آخ خفه ام کردی محبوبه. باعث عروسی خجسته خودم بودم.

- تو؟ چه طور؟

نشست و مثل مادری که می خواهد برای کودکش قصه شیرینی بگوید دهانش را ملچ ملچ به صدا در آورد و گفت:

- جونم برایت بگوید که من ناخوش شدم و یک کله افتادم. سرفه می کردم. از زور سرفه داشتم می مردم. خانم جانت هر قدر دوا و درمان کردند افاقه نکرد. آخر سر خجسته جانم که الهی قربان قد و بالایش بروم، گفت:

« خانوم جان، این که نشد. دایه جانم دارد از دست می رود. خودم می برمش مریضخانه. »

- دست ما را گرفت. ما پا شدیم. قشورشو کردیم و رفتیم مریضخانه که نمی دانم کجا بود. یک دکتر، ننه نمی دانی، چه قدر آقا، چه قدر خوش قیافه. آدم حظ می کرد که نگاهش کند. دهان خجسته از تعجب باز ماند. تازه از فرنگ برگشته بود. اول که مرا دید خجسته بیرون اتاق ایستاده بود. دوایم را داد و گفت مادرجان زود خوب می شوی، برو به سلامت. ولی تا چشمش به خجسته افتاد که پیچه را بالا زده بود – می دانی که خجسته درست و حسابی هم رو نمی گیرد – به من گفت:

« خانم بنشینید یک بار دیگر درست معاینه تان کنم تا مطمئن شوم ... »

من و دایه می خندیدیم. دایه ادامه داد:

- بعد نمی دانم چی گفت که خجسته به فرانسه از او سوال کرد. انگاری حال مرا پرسید بعد یک مدت با هم زبان خارجی حرف زدند. خلاصه آقای دکتر یک دل نه صد دل عاشق شد. گفت هفته دیگر هم بیایید. گفتیم: چشم.

پرسیدم:

- خوب بعد؟

- هیچ. هفته دیگر هم رفتیم. باز گفت: هفته بعد هم بیایید. باز هم رفتیم. آخر من به خجسته جان گفتم: ننه، خجسته جان، می دانی چیست؟ دیگر من نمی آیم. خودت تنها برو. من والله خوب شدم ولی بسکه این آقای دکتر بی خودی توی دهان من تب گیر چپانده همه دهانم زخم و زیلی شده. دفعه آخر دکتره بی مقدمه از خجسته پرسید:

« اجازه می دهید خدمت پدرتان برسم؟ »

خجسته گفت:

« باید از پدرم سوال کنم. »

- توی راه گفتم: خجسته جان، مثل این که تو هم گلویت گیر کرده ها! گفت:

« آره دایه جان. وقتی دیدمش، انگار فرشته آسمانی! ولی اگر آقا جانم بگویند نه، می گویم چشم. نمی خواهم دلشان را دوباره بشکنم. مثل .... »

دایه زبانش را گزید.

- بگو دایه جان. مثل کی؟ مثل من؟ راست گفته. من ناراحت نمی شوم. حرف حساب که ناراحتی ندارد؟

- آره مادر. گفت: یک درد دل بس است برای قبیله ای. خلاصه آقای دکتر آمد و حرف زدند. پدرت که از شوق این داماد انگار دوباره جوان شده است. پسره قاپ همه فامیل را دزدیده. اول می خواست جشن مختصری بگیرد. دست زنش را بگیرد و ببرد خانه شان. می گفت من اهل تشریفات نیستم. آقا جانت گفتند هر طور میل شماست ولی آن وقت من آرزوی دو عروسی به دلم می ماند! بعد مادرش از ولایت آمد تهران. بزرگ فامیلشان است. می گویند او بوده که همه جوان های فامیل را روانه کرده بروند درس بخوانند. همه حرمتش را دارند. شیرزن است. روی حرفش کسی حرف نمی زند. بی مشورت او آب نمی خورند. چه خانومی! قد بلند و باریک. موها مثل پنبه. دو رشته گیسش را می بافد و چارقد سفید ململ به سر می کند. لباس متین و مرتب.

- آمد و با آداب تمام نشست. تعارف کرد. چاق سلامتی کرد. خودش یک پا مرد است. تنها آمد و مرد مردانه با پدرت صحبت کرد و گفت:

« حالا مصطفی نمی خواهد جشن بگیرد ولی دختر مردم که گناهی نکرده! جوان است، آرزو دارد. مگر آدم چند دفعه عروس می شود؟ من هم آرزو دارم. باید عروسی باشد. به آداب تمام. »

- آقا جانت به دکتر گفت:

« خوشا به حال شما که چنین مربی ای داشته اید. »

- دو ماه دیگر، شب ولادت حضرت فاطمه ( ع ) ، جشن عروسیشان است. نمی دانی چه برو و بیایی است!



مکثی کرد و با تردید گفت:

- تو هم بیا محبوب جان.

پرسیدم:

- خانم جان گفته بیایم؟

کمی فکر کرد و من من کنان گفت:

- نه. ولی اگر بیایی که بیرونت نمی کنند!

- نه دایه جان. ولم کن. دست به دلم نگذار.



*****

یک شب کلاه کوچک برای پسرم خریده بودم. خیلی آن را دوست داشت. دائم به سرش بود. نقش های هندسی سرخ و سبز و آبی داشت. هر وقت به زمین می افتاد، آن را پیش من می آورد:

- ننه فوتش کن. خاکی شده.

- بگو خانم جان تا فوتش کنم.

- خوب، خانم جان. حالا فوتش کن.

و مادرشوهرم پشت چشم نازک می کرد.



o عمه جان شب کلاه کوچکی را از جعبه چوب شمشاد بیرون آورد و به سودابه نشان داد.

Ø این است. روی سرش می گذاشت. با آن صورت گرد تپل مپل به چشم من مثل یک عروسک بود.

دایه گفته بود هفته ی قبل ازعروسی جهاز می برند. گفته بود شبی که فردایش عروسی است خوانچه می آورند. لباس مرتبی به تن پسرم کردم. چادر بر سر افکندم تا به راه بیفتم. می خواستم با پسرم بایستم و از دور آوردن خوانچه ها را تماشا کنیم. دلم می خواست پسرم شکوه و جلال خانه پدربزرگش را ببیند. می خواستم به نحوی در سرور و شادی ازدواج خجسته سهیم باشم. مادرشوهرم جلو آمد:

- دم غروبی کجا؟

- برای خجسته خوانچه می آورند. می رویم تماشا.

- اگر می خواستند شما هم تشریف داشته باشید، دعوتتان می کردند. نه جانم، نمی شود. رحیم گفته حق نداری بچه را بیرون ببری.

- باشد. خودم تنها می روم.

- باز چه کلکی جور کرده ای؟ می خواهی بروی برو، ولی جواب رحیم را باید خودت بدهی.

دیدم ارزش ندارد. ارزش مرافعه ندارد. طاقت کتک خوردن نداشتم. از پا درآمده بودم. لاغر شده بودم. لباس به تنم زار می زد. دیگر بس است. به دردسرش نمی ارزد. باز هم در دل تکرار می کردم خودت کردی محبوبه. این غلطی بود که خودت کردی. سنگ دهان باز کرد و گفت نکن. گفتی می خواهم. گفتی می کنم. حالا چشمت کور. بکش. خواستم به اتاقم برگردم. پسرم طفلک معصوم که به هوای کوچه ذوق می کرد زیر گریه زد.

مادرشوهرم گفت:

- ننه، برو دم در بازی کن. می خواهی بروی خانه آسید صادق؟

و پسرم از در کوچه بیرون رفت و من، خسته و بیزار به سوی دو اتاقی که دست من بود بازگشتم.

_________________

ساقي 01-29-2011 04:31 PM

شش سال پسرم تمام شده وارد هفت سالگی می شد. اواخر زمستان بود.

یک روز صبح زود که از خواب بیدار شدم، برف ملایمی باریده بود. بعد از ناشتایی من و پسرم تا گردن پهلوی یکدیگر زیر کرسی فرو رفته بودیم. پسرم بدن کوچکش را به من تکیه داده و خمار شده بود. رحیم از پشت بام پایین آمده و اکنون برف حیاط را پارو می کرد. با وجود اصرار پسرم اجازه نداده بودم که او هم همراه پدرش به حیاط برود. رحیم وارد اتاق شد و دست ها را از شدت سرما به یکدیگر مالید و بالای کرسی زیر لحاف فرو رفت. لپ ها و صورتش از سرما گل انداخته بود. رو به پسرم کرد و به شوخی گفت:

- اوخ الماس خان، عجب هوای سردی شده!

به پسرم گفتم:

- دیدی خوب شد که توی حیاط نرفتی! وگرنه سرما می خوردی.

رحیم خنده کنان گفت:

- آره جانم. بگذار پدرت سرما بخورد. تو چرا بروی؟

خندیدم و سر پسرم را بوسیدم. بچه خودش را لوس کرد و به من چسباند. رحیم در حالی که در چشمان من نگاه می کرد شوخی کنان به پسرمان گفت:

- الماس جان می خواهی یک داداشی، آبجی ای ، چیزی برایت دست و پا کنیم؟

خندیدم و گفتم:

- حیا کن رحیم.

از جا برخاست:

- حیف که باید بروم.

عجب سرحال بود! به طرف اتاق بغلی رفت. در بین دو اتاق را باز گذاشت. تعجب کردم. او که روز به روزش کار نمی کرد، امروز در این هوای برفی کجا می رفت؟ پرسیدم:

- کجا؟

با لحنی وسوسه گر گفت:

- یک جای خوب.

رفت و کت خود را از میخ برداشت. کلید در صندوق مرا از زیر فرش بیرون آورد.

- چه می خواهی رحیم؟

- پول.

- پولی نمانده. آخر برج است. این پول خرجی مان است.

- خوب، خرجی را باید خرجش کرد دیگر!

چه قدر زود می توانست آن حالت گرم و دلچسب خانوادگی یک لحظه پیش را فراموش کند. پرسیدم:

- باز می خواهی بروی مشروب خوری؟

- باز می خواهم بروم هر کاری دلم خواست بکنم. فرمایشی بود؟

سر و زلفش را مرتب کرد و گفت:

- ما رفتیم، مرحمت زیاد.

پسرم خوابیده بود. از جا برخاستم. ده پانزده روز بود حمام نرفته بودم. حسابش بیشتر دست مادرشوهرم بود تا خودم. از سرما حوصله نداشتم. ولی چاره نبود. نمی شد تمام زمستان را حمام نرفت. آفتاب از لای ابرها بیرون آمد و اشعه دلچسب خود را بر برف های حیاط گسترد و از پشت پنجره روی کرسی افتاد. پشت دری ها را کنار زدم تا آفتاب اتاق را گرم تر کند. پسرم زیر کرسی خوابیده بود. بقچه حمام را برداشتم و به سراغش به اتاق تالار آمدم.

همچنان در خواب بود. در را که گشودم، از صدای باز کردن در بیدار شد و به گریه افتاد:

- من هم میام. من هم میام.

کنارش زانو زدم:

- کجا می آیی جانم؟ من دارم می روم حمام.

با همه این که از کیسه کشیدن و سر شستن نفرت داشت، از جا بلند شد و روی لحاف کرسی ایستاد. چشمان درشتش غرق اشک بود. چشمان رحیم!

دماغش را مرتب بالا می کشید. غبغب سپید کوچکش مرا به بوسیدن او تشویق می کرد. باز گفت:

- می خواهم بیایم.

- می خواهی دست هایت را کیسه بکشم؟ می خواهی سرت را بشورم؟

سر را به علامت مثبت تکان داد. لب هایش را جمع کرد و گفت:

- آره.

به قهقهه خندیدم:

- ای بدجنس. اگر بمانی یک چیز خوب بهت می دهم.

- چی؟

می دانستم گندم شاهدانه دوست داردکه آن روز در خانه نداشتیم. به دروغ گفتم:

- گندم شاهدانه.

از ذوق بالا و پایین پرید و گفت:

- بده. بده.

- الان می گویم خانم برایت بیاورند.

مادربزرگش را صدا کردم. گفت:

- بیا برویم الماس جان. می خواهم بهت گندم شاهدانه بدهم. الان مادرت برمی گردد. زود بیایی محبوبه ها! ... زود زود.

دویدم و ژاکت سفیدی را که خودم برایش بافته بودم آوردم و به تنش کردم. گفتم:

- خانم هوا سرد است. نگذارید توی حیاط بازی کند.

- تو برو. نگران نباش. الماس جان پیش خودم می ماند.

وقتی از منزل بیرون می آمدم، پسرم از توده کوچک برفی که کنار حیاط جمع شده بود، بالا می رفت و آفتاب زمستانی که بر شب کلاه کوچکش می تابید، رنگ های شاد آن را به جلوه می آورد. مادرشوهرم لخ لخ کنان سینی برنج را از مطبخ بالا آورد و صدا زد:

- الماس جان، ننه بیا برویم توی اتاق برنج پاک کنیم.

ساقي 01-29-2011 04:32 PM

از حمام برمی گشتم. آفتاب پهن شده بود. برف امروز آخرین زور زمستان بود. سلانه سلانه می آمدم و حال خوشی داشتم. آفتاب بدنم را گرم می کرد. برای پسرم گندم شاهدانه خریده بودم.

به کوچه خودمان پیچیدم و از دیدن جمعیتی که در کوچه بود یکه خوردم. مردم بیکار در زمستان هم توی کوچه و بازار ولو هستند. آن هم چه قدر زیاد!

چه قدر انبوه! این ازدحام بیش از آن بود که به حساب تخمه شکستن و غیبت کردن همسایه ها گذاشته شود. مردها این میان چه می کردند؟ آن هم این همه زیاد؟ صد قدم تا جمعیت فاصله داشتم. صدای یک جیغ به گوشم خورد. انگار اتفاقی برای همسایه ما افتاده بود. زن همسایه جیغ می زد. ولی نه. اشتباه می کنم. او آن جا دم در خانه ما ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. حتی دربند حجاب خود هم نبود. به هم خیره شدیم. من پیچه را بالا زده بودم.

او چادر نماز به سر داشت. انگار خطی از نور چشمان ما را به یکدیگر متصل می کرد. چشمان من سوال می کردند و چشمان او در عذاب سنگینی غوطه می خوردند. صاحب این چشم ها درد می کشید. زجر می کشید. بعد او خط را شکست و با حالتی دردناک روی از من برگرداند. کسی گفت:

- مادرش آمد.

دل در سینه ام فرو ریخت. یعنی چه؟ مرا می گفتند؟ چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ دویدم. در خانه باز بود. جمعیت را پس زدم. همه اهل محل بودند. در دالان حیاط دو سه نفر ایستاده بودند. یکی از پسربچه هایی که اغلب در کوچه با الماس بازی می کرد آن جا ایستاده بود. صورتش انگار از کتک و گریه سرخ بود. صدای جیغ می آمد. مادرشوهرم بود. وحشتزده نشستم و شانه های لاغر پسرک را گرفتم و گفتم:

- چی شده؟ چی شده؟ بگو.

دست خود را حایل سرش کرد تا از کتک خوردن احتمالی خود را حفظ کند و عرعرکنان شروع به گریستن کرد. حال خود را نمی فهمیدم. دو زن از اهل محل میان حیاط رو به روی دالان ایستاده بودند. از جا برخاستم و از پله قدم به حیاط نهادم. مادرشوهرم با سر برهنه، موهای سرخ و سفید آشفته اش را می کند و بر سینه می کوبید. چشمش که به من افتاد فریاد زد:

- وای ... آمدی؟ بیا ببین چه خاکی بر سرت شده!

به ران هایش می کوبید و خم و راست می شد:

- بیا ببین کمرم شکست.

به دور حیاط نظر افکندم. روی یک تکه چوب جسم کوچکی زیر پارچه سفید قرار داشت. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. آن جسم کوچک چیست؟ نمی خواستم بدانم. هر چه دیرتر می فهمیدم بهتر بود. ولی صدایی در سرم می گفت:

« رحیم است. رحیم است! »

و نگاهم از همان نقطه که خشک شده بودم بر پارچه سفید خیره بود. همچون دو شعله سوزان که می خواست پارچه را از هم بدرد و وحشت داشت. کسی آن جا بود. رحیم آن جا بود. ولی رحیم که در دکان بود! رحیم که این قدر کوچک نبود! مادرشوهرم فریاد زد و بر سینه کوبید:

- ای وای علی اصغرم ... ای وای علی اصغرم ....

نه، نباید باور کنم. چرا خورشید این قدر تاریک است؟ چرا این جا این قدر غریب است؟ این من هستم که این جا ایستاده ام؟ مردم مرا تماشا می کنند؟ ممکن نیست این اتفاق برای من افتاده باشد. شاید دیگران، ولی برای من نه. علی اصغر طفل بوده. وای پس این الماس است؟ آن جا، زیر آن پارچه سفید؟

بقچه حمام از دستم افتاد. دویدم. کسی کوشید بازویم را بگیرد. چادر از سرم افتاد. به آن پارچه سپید رسیدم. خم شدم تا پارچه را پس بزنم. جرئت نداشتم. با چشمانی دریده به سفیدی آن خیره بودم ولی نمی خواستم ببینم. هر چه دیرتر بهتر. تا ندیده ام نمی دانم. وقتی دیدم دیگر کار تمام است. پارچه را پس زدم و دیدم.

صورتش، گرد و چاق، با مژگان بلند و پوست سفید، خیس خیس.

ولی او که حمام نرفته بود؟ پس چرا خیس؟ چشمانش بسته بود. چشم هایی که مانند چشمان پدرش بود. ناگهان متوجه شدم. برای نخستین بار متوجه شدم که چه قدر شبیه نزهت است. با آن لبان پر و لپ های گوشتالود.

انگار نزهت خوابیده. آخ ... و می دانستم که بعد از این هر وقت نزهت را ببینم به یاد او خواهم افتاد. البته اگر نزهت را ببینم، و بلند بلند گفتم:

- اگر نزهت را ببینم. اگر نزهت را ببینم.

صداهایی در پشت سرم درهم و برهم می گفتند:

- دیوانه شده، بیچاره، به سرش زده.

و من فریاد زدم:

- اگر نزهت را ببینم.

خواستم بلند شوم. یعنی چه؟ چرا کمرم این طور شده؟ نمی توانم صاف شوم. زانوهایم همان طور خمیده مانده اند. خودم را کشیدم کنار دیوار. انگار که آفتاب نبود. زیر لب گفتم:

- وای مادرم. وای پدرم.

کسی نبود.

- ای دایه جان، ای دایه جان، به دادم نمی رسی؟

با خود زمزمه می کردم. صدای فریادهای گوشخراش مادرشوهرم زجرم می داد و من زیر لب با خود زمزمه می کردم. اشکی در کار نبود.

کسی با دلسوزی گفت:

- بیا بنشین این جا.

مثل بره اطاعت کردم. انگار چهار پایه ای، چیزی بود. چهار پنج نفر زن و مرد دور و برم را گرفته بودند. چشمان زن ها اشک آلود. قیافه مردها عبوس و گرفته. البته، چرا زودتر به فکرم نرسید؟ مادرشوهرم عامی بیچاره من که عقلش نمی رسد. چون رحیم نبود، چون مردی در خانه نداشتیم، همین طور دست روی دست گذاشته شیون می کند. سرم را بالا گرفتم. خودم را می کشیدم، رو به بالا. با التماس، و با دهان باز نفس می کشیدم. له له می زدم. گفتم:

- محض رضای خدا ... شما بروید دکتر بیاورید ... مر ما خانه نیست.

نمی دانستم چرا به یکدیگر نگاه می کنند؟ چرا سر به زیر می اندازند؟ چرا نمی جنبند؟

- بروید دکتر بیاورید دیگر! ....

یکی به ملایمت گفت:

- دیگر فایده ندارد.

کلمه دیگر در مغزم درخشید و حواسم یک دفعه سر جا آمد. دیگر یعنی چه؟ دیگر یعنی تمام شده؟ یعنی الماس مرده؟ ....

وقتی حرف زدم از صدای خودم تعجب کردم. از این که دهانم این قدر خشک بود. هی آب دهانی را که نبود فرو می دادم تا بتوانم حرف بزنم و نمی شد. لب پایینم ترک خورد. گوشه لب هایم به هم می چسبید. انگار که توپی در گلویم گذاشته اند. صدایم بم و گرفته، کت و کلفت از حلقوم خارج شد. پرسیدم:

- چی شده؟

- افتاده توی حوض.

یعنی چه؟ حتما اشتباهی شده. حوض ما که گود نیست. مادربزرگش که این جا بود؟

- حوض؟ کدام حوض؟

- حوض خانه آسید تقی سقط فروش.

- مرده؟

سکوت.

با فریاد پرسیدم:

- مرده؟ ....

به همین آسانی از دستم رفته بود. مثل یک ماهی لیز خورد و در رفت. بچه های همه سالم هستند. دست همه در دست مادرانشان است. حالا همه می روند خانه. خوشحال از این که بلا به سر پسر آن ها نیامده. فقط به سر من آمده. می گویند ببین مادر نگفتم سر حوض نرو؟ و من، تک و تنها، وسط این حیاط ... دیگر بچه دار هم نمی شوم.

مثل شمع تا شدم. یکی مرا گرفت:

- بروید مردش را بیاورید. از حال رفت.

نمی فهمیدم چه می گذرد. عزا و شیون را که نمی شود تعریف کرد. رحیم که آمد مرا به اتاق برده بودند. از پله ها بالا آمد. چشمانش سرخ بود. از تن پروری خودم نفرت داشتم. چرا این قدر به من می رسیدند؟ چرا نمی گذارند توی حیاط بروم؟ گفتم:

- رحیم، بیاورش این جا. بیرون هوا سرد است.

دستم را به التماس دراز کرده بودم.

رحیم با چشمان سرخ به جرز دیوار تکیه داد و بی صدا به من خیره شد.

ساقي 01-29-2011 04:33 PM

خانه سوت و کور بود. آتش بس بود. مادرشوهرم در یک طرف حیاط و من در طرف دیگر. رحیم تحمل نداشت. از خانه بیرون می رفت. دلم می خواست کنارم بود. سر بر شانه اش می گذاشتم و او شانه های ضعیف مرا می مالید. دلم می خواست بگویم رحیم، غصه دارد مرا می کشد به دادم برس.

دلم می خواست بگوید نکن محبوب جان، با خودت این طور نکن. دلم می خواست شب ها ببینم که مثل من بیدار است و به سقف خیره شده. اشک هایش را ببینم که بی صدا از گوشه چشم ها بر روی متکا می ریزد. ولی رحیم نبود. او تکیه گاه من نبود. انگار میان زمین و آسمانمعلق بودم.

دایه آمد. شنیدم که با مادرشوهرم حرف می زند. ده پانزده روز گذشته بود. دیدم که اشکریزان از پله ها بالا آمد و بی حرف مرا در آغوش گرفت. گفتم:



- آخ، دایه، دایه، دایه!

و اشکم سرازیر شد.

غروب دایه رفت. ولی زود برگشت.

- چرا برگشتی دایه جان؟

- پیشت می مانم. یک چند روزی پیش تو می مانم.

- خانوم جان چه گفت؟

- چه گفت؟ ضجه مویه می کند.

- آقا جانم چی؟

- توی اتاق تنها نشسته تسبیح می اندازد و لام و تا کام حرف نمی زند. رنگش شده رنگ گچ.

شب در کنارم دراز کشید. رحیم در اتاق مجاور خوابید. نجوا می کردم. اشک می ریختم و برایش درد دل می کردم:

- دایه جان پشت دستش از گرد و خاک ترکیده بود و می سوخت. دایه جان وقتی بد و بیراه می گفت می زدم توی دهان کوچکش.... دایه وقتی با رحیم دعوا می کردیم می ترسید و گریه می کرد ... دایه جان گندم شاهدانه نداشتم بهش بدهم.

دایه گریه می کرد:

- بس کن محبوب، داری خودت را می کشی. خوب بچه را باید ادب کرد دیگر. همه بچه هایشان را کتک می زنند. پس هیچ کس از ترس این که مبادا بچه اش یک روز توی حوض بیفتد نباید بچه اش را ادب کند؟

غصه بیچاره ام کرده بود. دیوانه ام کرده بود. دائم چانه ام می لرزید. دائم گریه می کردم. تا می خواستم غذا بخورم به یاد او می افتادم. حالا کجاست؟ گرسنه است؟ تنهاست؟ مبادا از تاریکی بترسد؟ آخ دایه جان ... دایه می گفت:

- رحیم خان ببریدش گردش. ببریدش زیارت.

رحیم با تاسف سر تکان می داد. یعنی بی فایده است.

چشم ندید مادرشوهرم را داشتم. رحیم هم با او صحبت نمی کرد. صد بار به او گفته بودم نگذار این بچه توی کوچه ها ولو شود. از شنیدن صدایش در حیاط مو به تنم راست می شد. صدای عزرائیل بود.

دلم نمی خواست از آن کوچه گذر کنم. خانه آسید تقی سقط فروش را ببینم. قتلگاه پسرم را. به گوشه حیاط نگاه نمی کردم. انگار هنوز آن جا زیر پارچه سفید درازش کرده بودند. شب ها به سختی به خواب می رفتم. آن هم چه خوابی! قربان صد شب بی خوابی. دلم نمی خواست بخوابم. از خوابیدن وحشت داشتم. خواب می دیدم در اتاق است. بیدار می شدم. زیر کرسی نشسته و به من چسبیده. بیدار می شدم. گریه کنان دنبالم می دود. از خواب می پریدم. در همان خواب هم که او را می دیدم با درد و اندوه توام بود. زیرا که می دانستم دروغ است. می دانستم دارم خواب می بینم و هر شب در خواب سبک و دردناکی که داشتم، زنی، کسی را صدا می زد. از دور. از خیلی دور گوش می دادم.

- علی اصغرم ... علی اصغرم ....

ساقي 01-29-2011 04:33 PM

سه ماه گذشت و امواج درد و اندوه کم کم فروکش کرد. ظاهر زندگی عادی و صاف بود ولی در عمق آن غم و رنج سوزان من ته نشین شده بود که با کوچک ترین حرکتی به سطح می آمد و روح مرا تیره و تار می کرد. دردی است که نمی توان بر زبان آورد و از خدا می خواستم هرگز کسی نفهمد چه گونه دردی است.

رحیم زودتر از من از غم فارغ شد. یک روز صبح در نهایت حیرت دیدم که شانه چوبی مرا برداشته و سر و زلف را صفا می دهد. سبیلش را مرتب می کند. به چب و راست می چرخد و خود را در آیینه بالای بخاری برانداز می کند. چه حوصله ای داشت!

او را به خود راه نمی دادم. چه طور می توانستم؟ من این جا خوش باشم و بچه ام آن جا ... نه، نمی توانستم. دست خودم نبود.

چند ماه دیگر هم گذشت. من مست اندوه بودم. حال دعوا و مرافعه نداشتم. کی نوروز شده بود؟ کی گذشته بود؟ کی بهار تمام شد که من نفهمیدم.

شبی بعد از شام من و رحیم در اتاق نشسته بودیم. من گلدوزی می کردم. کار دیگری نداشتم که بکنم. رحیم رو به رویم نشسته بود. انگار بعد از مدت ها از خواب بیدار شده باشم، سر بلند کردم و او را نگاه کردم. نه سرسری، بلکه با دقت. مثل این که بعد از مدت ها از سفر آمده و من ارزیابی اش می کنم. موها را روغن زده و به یک سو شانه کرده بود. آرام و بی خیال. یک پا را دراز کرده و زانوی پای راست را قائم نگه داشته، دست راست را به آن تکیه داده بود. سیگار می کشید. تازگی ها سیگاری شده بود. یک زیر سیگاری کنار دست راستش روی قالی بود. دهانش بوی مشروب می داد. تن به کار نمی داد. مثل همیشه. از جا برخاست. جعبه چوبی را که وسایلش، وسایل خوش نویسی اش در آن بود آورد و کنار دستش گذاشت. قلم نئی را در دوات پر از لیقه و مرکب فرو برد و شروع به نوشتن کرد. پرسیدم:

- چه می نویسی رحیم؟

کاغذ را به سوی من گرداند:



« دل می رود ز دستم، صاحبدلان خدا را. »

چندشم شد.

- چه قدر از این شعر خوشت می آید! یکی که نوشته ای؟

با دست به بالای طاقچه اشاره کردم. خندید و گفت:

- هر چند سال یک دفعه هوس می کنم باز این را بنویسم.

نوشته را تمام کرد و لب طاقچه گذاشت تا خشک شود.

صبح که برخاستم آفتاب در حیاط پهن بود. شوقی برای برخاستن نداشتم. امیدی نداشتم. نزدیک ظهر بود که از رختخواب بیرون آمدم و به اتاق تالار رفتم. نوشته سر طاقچه نبود. رحیم آن را برده بود!

اواخر تابستان بود. دایه آمد. توی اتاق نشسته بودیم و چای می خوردیم. تا او را می دیدم داغم تازه می شد و زیر گریه می زدم. دایه گفت:

- بس کن مادر جان. چرا خودت را عذاب می دهی؟ کی می خواهی دست برداری؟

- دایه جان، آخر دردم که یکی نیست. دیگر حامله هم نمی شوم.

دایه بی اراده گفت:

- چه بهتر. خدا را شکر. با این شوهر چشم چرانی که ....

زبانش را گزید.

- چی؟

- هیچی. من چیزی نگفتم.

- دایه بگو. می دانم یک چیزهایی می دانی.

- از کجا می دانم؟ همین طوری یک چیزی گفتم.

نگاه با نفوذی در چشمانش انداختم و با لحنی محکم گفتم:

- دایه بگو.

- چی را بگویم؟ والله چیزی نیست که بگویم. زن فیروز، دده خانم، یکی دو بار از دم دکانش رد شده بود. می گفت یکی چیزهایی دیده.

- مثلا چه چیزهایی؟

- والله من نمی دانم. حرف های او که حرف نیست. فقط همین را سربسته به من گفت.

- دم دکان او چه کار داشته؟

- والله پیغام برده بود خانه عمه تان. ناهار نگهش داشته بودند. بعد از ناهار می آید برگردد، سر راه برگشتن از دم دکان رحیم آقا رد می شود.

- دکان رحیم آقا کجا؟ خانه عمه کشور کجا؟

- من هم که گفتم، حرف هایش حرف نیست. دروغ می گوید.

- نه، دروغ نمی گوید. بس که فضول است حتما رفته سر و گوش آب بدهد ... ولی دروغ نمی گوید ....

- حالا تو را به خدا چیزی به رحیم آقا نگویی ها! ... از چشم من می بیند.

- بچه که نیستم دایه جان!

قبلا هم بو برده بودم ولی دلم نمی خواست باور کنم. خودم را به حماقت می زدم. برایم بی تفاوت بود. با این همه چیزهایی حدس می زدم. از ناهار نیامدنش، از کت و شلوارش، از سر شانه کردنش، از خطاطی اش، از دل می رود ز دستم ....



*****

ناهار خوردم. رحیم خانه نبود. خودم را به خواب زدم. مادرشوهرم هم در اتاقش خوابیده بود. آهسته چادرم را برداشتم. کفش هایم را به ذدست گرفتم و نوک پا نوک پا به دالان رفتم. چادر به سر کردم و پیچه گذاشتم. کفش هایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم. تازه نیم ساعت از ظهر می گذشت. با عجله یک خیابان پر درخت و چند کوچه پسکوچه را طی کردم. دکان رحیم دو در داشت. در اصلی در کمرکش خیابان بود. ولی آن در بسته بود. وارد کوچه بغل آن شدم و به پسکوچه ای که موازی خیابان بود و از دکان یک در کوچک نیز به آن جا باز می شد سرک کشیدم. در کوچک باز بود. صدای اره کشیدن می آمد. هیچ خبری نبود. تا ته کوچه رفتم و برگشتم. باز خبری نبود. دو سه بار رفتم و آهسته برگشتم. اگر کسی در کوچه بود حتما به رفتار من شک می برد. ولی پرنده پر نمی زد. مردم همه به خواب بعدازظهر فرو رفته بودند.

دفعه سوم یا چهارم بود. داشتم برمی گشتم. دختری بسیار قد کوتاه از خیابان وارد کوچه شد. من ته کوچه بودم. خیلی فاصله داشتم. با این همه به هوای تکان دادن خاک پایین چادرم خم شدم و وقتی سر بلند کردم او را دیدم که به پسکوچه ای که در دکان رحیم در ته آن باز می شد پیچید.

پیچه اش را بالا زده بود. با قلبی لرزان، آهسته آهسته نزدیک شدم. دیگر صدای اره نمی آمد. آهسته سرک کشیدم. دخترک هیکل بسیار چاق و فربهی داشت. با چادر کهنه رنگ و رو رفته ای که به سر داشت شبیه کدو تنبل به نظر می رسید. صورتش را نمی دیدم چون دور بود. ولی به نظرم رسید که صدای خنده اش را هم شنیدم. دخترک به چپ و راست نگاه کرد مبادا کسی او را ببیند. خود را کنار کشیدم. وقتی دوباره نگاه کردم، کسی در کوچه نبود. یکی دو دقیه طول کشید. مغز سرم می جوشید. نه از اندوه از دست دادن یک عشق.

احساس می کردم خرد شده ام. این مرد پست فطرت مثل عنکبوتی بود که برای گرفتن مگس باز تار تنیده باشد. مرگ پسرم آخرین ضربه را به عشق ما زده بود. با خنجری تیز و برنده قلب های ما را به یک ضربه از هم جدا کرده بود و حالا، این رفتار بی شرمانه او، نمک بر جای آن زخم می پاشید.

ساقي 01-29-2011 04:34 PM

دختر از دکان بیرون آمد و به سوی انتهای کوچه به راه افتاد. خود را کنار کشیدم و به سرعت به خیابان بازگشتم. تازه به خیابان رسیده بودم که از کنارم گذشت. نفس نفس می زد. از شدت هیجان بود یا از فرط چاقی، نمی دانم. داشت پیچه اش را پایین می کشید. فقط یک لحظه نیمرخ گوشتالودش را دیدم که سرخ بود و چاق. مثل خمیر باد کرده. بینی پهنی که انگار با مشت بر آن کوبیده بودند و توی صورتش فرو رفته بود و نک آن بدون اغراق به لب هایش می رسید. صد رحمت به کوکب .... فقط همین نیمرخ زشت و چندش آور و آن قد کوتاه و هیکل چاق که مانند بام غلتان قل می خورد و دور می شد در نظرم مانده.

بی اراده سایه به سایه اش به راه افتادم. دو کوچه بالاتر دوباره به سمت راست پیچید و در انتهای کوچه که بن بست بود، در میان دو لنگه در کوتاه چوبی یک خانه کوچک از نظر ناپدید شد. متحیر میان کوچه ایستاده بودم و به دور و برم نگاه می کردم. می خواستم برگردم. زنی در تنها خانه ای را که در سمت چپم بود گشود و از دیدن من که بلاتکلیف به چپ و راست نگاه می کردم یکه خورده پرسید:

- خانم فرمایشی داشتید؟ خانه که را می خواهید؟

به خودم آمدم و بلافاصله به سویش رفتم. از این که پیچه چهره ام را پوشانده بود شکرگذار بودم. انگار یک نفر حرف در دهانم می گذاشت:

- خانم، من می خواستم از دختر این خانه خواستگاری کنم. برای داداشم. اما می خواستم اول یک پرس و جویی بکنم ببینم چه طور آدم هایی هستند. شما آن ها را می شناسید؟

بدنم در زیر چادر می لرزید. زنگ نگاهی دزدانه به آن خانه انداخت و به لحنی کنایه آمیز گفت:

- وا! ... این ها که دختر ندارند. بچه دار نمی شوند!

- پس آن دختر تپل مپل قد کوتاه کیست؟

- همان که یک چشمش تاب دارد؟ اون دختر جاری خاور خانم است. دختر برادر شوهرش. اغلب هم این جا پلاس است.

دلم خنک شد. خاک بر سرت رحیم. لیاقتت همین است. پرسیدم:

- اسمش چیست؟

- اسمش معصومه است.

- عمویش چه کاره است؟

- عمویش آژان است.

- دختره چه طور دختریست؟ هنری، سوادی، فنی، چیزی دارد یا نه؟

خندید:

- هنر؟

بعد صدایش را پایین آورد و آهسته گفت:

- تو را به خدا از من نشنیده بگیرید ها! از آن پاچه ورمالیده ها هستند، خانم به درد شما نمی خورند. دختره از آن سر به هواهاست. نمی شود جلویش را نگه داشت. زن عموی بیچاره از دستش عاجز است ولی حرف بزند شوهرش زیر لگد لهش می کند. اهل محل از دستشان به عذاب هستند. تازه ... این که خوب است. باید برادرهای دختره را ببینید. داش اکبر معروف است.

- مگر چه طور هستند؟

- از آن قداره بندهاست. آب منگل می نشیند. از آن جانورها هستند. خدا نکند با کسی طرف شوند. یکی توی صابون پزی کار می کند. یکی دیگر هم هر روز یک کاری می کند. یک روز خمیرگیر است. گاهی در دکان سبزی فروشی می ایستد. گاهی شاگرد کله پز می شود. بس که شر است هیچ کس نگهش نمی دارد. از آن بزن بهادرها هستند. مادرشان کیسه حمام می بافد و سفیداب درست می کند. بد کوفتی هستند. به درد شما نمی خورند.

پرسیدم:

- گفتید عمویشان آژان است؟

- آره ... پشه را روی هوا نعل می کند. گوش همه را می برد. دوست و آشنا و همسایه سرش نمی شود ....

بهت زده مانده بودم. رحیم این را دیگر از کجا پیدا کرده بود؟ زن گفت:

- حالا بفرمایید یک لیوان شربت بخورید. نمک ندارد.

- دست شما درد نکند. باید بروم. راهم دور است.

- خانم جان، تو را به خدا این حرف ها بین خودمان بماند ها! ... من محض رضای خدا گفتم. حیف برادر شماست که توی آتش بیفتد. یک وقت به گوششان نرسانیدها! برای ما شر درست می شود.

- اختیار دارید خانم، مگر من بچه هستم؟ هر چه گفتید بین خودمان می ماند.

آرام آرام به خانه برمی گشتم. دلم می خواست هرچه ممکن است دیرتر برسم. با کمال تعجب می دیدم که چندان ناراحت نیستم. در حقیقت اصلا ناراحت نبودم. بی تفاوت بودم. انگار از همه چیز دور بودم. این مسائل به من مربوط نمی شد. غمی نداشتم. دلم یک تکه سنگ بود. غم و شادی به آدم هایی مربوط می شد که روح داشتند. که زنده بودند و در این زندگی امید و هدفی داشتند. من آن قدر سختی کشیده بودم. آن قدر زهر حقارت را چشیده بودم و آن قدر روحم در فشار بود که کرخ شده بودم. حساسیت خود را از دست داده بودم. قوه ادراک و احساس نداشتم. بی خیال شده بودم. دیگر چه ضربه ای شدیدتر از مرگ پسرم بود که بتواند رنج و درد را دوباره در وجود من برانگیزد؟ در حقیقت غم و اندوه چنان در دلم انباشته شده بود که دیگر با هیچ ضربه ای کم و زیاد نمی شد. دیگر از یاد برده بودم که زندگی بدون درد و اندوه چه گونه است و چه حالی دارد؟ آفتاب پاییزی بر برگ های چنار می تابید و بر زمین و در و دیوار سایه روشن می افکند. جوی آب باریکی که از کنارش می گذشتم غلغل کنان پا به پای من می دوید انگار پسر کوچکی پا به پای مادرش. احساس می کردم کسی سایه به سایه ام می آید و آهسته، به آهستگی یک آه، صدایم می کند. الماس بود؟ در میان آب؟ خیالاتی شده بودم. با چشم باز خواب می دیدم. سلانه سلانه می رفتم.

خیابان خلوت اندک اندک شلوغ می شد. همه کس و همه چیز در آن بود. ولی الماس من نبود. نسیم خنک از البرز می رسید. و خبر می داد که پاییز می آید. چه قدر دلم می خواست در زیر آفتاب پاییز، لب این جوی، و زیر این درختان چنار بنشینم و به آسمان و درختان خیره شوم تا خستگی چشم هایم بیرون بیاید. تا خستگی پاهایم بر طرف شود. تا غم و اندوه رهایم کند. تا دنیا به پایان برسد. در حقیقت در این خیابان خلوت، در جریان آب این جوی، در سایه روشن برگ های چنار که زیر آفتاب پاییزی می درخشیدند، آرامشی بود که مرا تسکین می داد و به یاد یک زندگی بی دغدغه و سرشار از بی خیالی می افکند. به یاد نشستن و تکیه دادن به یک پشتی در کنار پنجره ای که ارسی آن را بالا کشیده باشند. به یاد چرت زدن زیر آفتابی که در درون اتاق ولو می شد و بر پشت انسان می تابید. چون نمی خواستم این احساس از بین برود، قدم ها را آهسته می کردم تا دیرتر به خانه برسم.

وارد خانه شدم. پای از دالان به حیاط نهادم. مثل همیشه کوشیدم تا چشمم به قسمت چپ حیاط نیفتد. به آن جا که چند ماه پیش پسرم به موازات پشته کوتاه برف پارو شده، ملافه ای سفید دراز کشیده بود. لازم نبود زحمت بکشم، هیکل نفرت انگیز مادرشوهرم در برابر دالان نگاهم را به خود کشید. دست به کمر ایستاده بود.

- کجا بودی؟

- بیرون.

سر را بالا گرفتم و سعی کردم از کنارش رد شوم. پرسید:

- گفتم کجا بودی؟

- به شما چه مربوط است خانم. مگر من زندانی هستم؟

- شوهرت سپرده که هر کس توی این خانه می آید یا از آن بیرون می رود باید با اجازه من باشد. من نباید بدانم این جا چه خبر است؟ پسر بیچاره من نباید از خانه خودش خبر داشته باشد؟

به طعنه گفتم:

- خانه خودش؟ از کی تا به حال ایشان صاحب خانه شده اند؟ اشتباه به عرضتان رسانده. این جا خانه بنده است خانم. خیلی زود یادتان رفته.

یکه خورد. ولی میدان را خالی نکرد:

- من این حرف ها سرم نمی شود. بگو کجا بودی؟

با لحنی گزنده گفتم:

- اگر نصف این قدر که مراقب رفت و آمد من هستید، مواظب نوه تان بودید، الان زنده بود.

در حالی که صدای مرا تقلید می کرد گفت:

- شما هم اگر به جای آن که بروید. بچه تان را پایین بکشید راست راستی به حمام رفته بودید، الان اجاقتان کور نبود.

تیر مستقیما به هدف خورد و از جای آن غضب شعله کشید و صدایم به فریاد بلند شد:

- نترسید، عروس خانم جدیدتان برایتان می زاید.

و چون دیدم که با دهان باز مرا نگاه می کند افزودم:

- می خواهید بدانید کجا بودم؟ رفته بودم عروس بینی. رفته بودم خواستگاری. مبارک است. رفتم برایتان معصومه خانم را خواستگاری کنم. الحق پسرتان انتخاب خوبی کرده. این دفعه در و تخته خوب به هم جور آمده اند. راست گفته اند که آب چاله را پیدا می کند و کور کور را. عروس تازه خوب به شان و شئوناتتان می خورد. عمویش آژان است. برادرهایش صابون پز، قداره کش و مادرش کیسه دوز حمام است؟ چه طور است؟ می پسندید؟ کند هم جنس با هم جنس پرواز ....

ابتدا نفهمید چه می گویم. بر و بر مرا نگاه کرد و گفت:

- این وصله ها به پسر من نمی چسبد. بیچاره صبح تا غروب دارد جان می کند ....

حرفش را قطع کردم:

- خودم دیدم. با همین دو تا چشم هایم، دختره را کشیده بود توی دکان .....

مطمئن شد. انگار خوشحال هم شد. با خنده گفت:

- آهان! ... پس تو از این ناراحت شده ای که یک نفر توی دکان رحیم با او بگو و بخند کرده؟ رحیم که دفعه اولش نیست که از این کارها می کند! خوب، دخترها توی خانه شان بتمرگند. بچه من چه کار کند؟ او چه گناهی دارد؟ جوان است. صد سال که از عمرش نرفته! دست از سرش برنمی دارند. از اعیان و اشراف گرفته تا به قول تو برادرزاده آژان ... حالا کم که نمی آید!

تمام سخنانش نیش و کنایه بود. گزنده تر از نیش افعی.

- نه، کم نمی آید. اصلا برود عقدش کند. خلایق هر چه لایق. لیاقت شما یا کوکب خیره سر بی حیاست یا همین دختری که بلد نیست اسمش را بنویسد و پسر شما برایش شعر حافظ و سعدی را خطاطی می کند. خیلی بد عادت شده. تقصیر خودش نیست. اتفاقا از خدا می خواهم این دختر را بگیرد تا خودش و فک و فامیلش دماری از روزگارتان درآورند که قدر عافیت را بدانید. پسر شما نمی فهمد که آدم نجیب پدر و مادر دار یعنی چه! مدتی مفت خورده و ول گشته، بد عادت شده. لازم است یک نفر پیدا شود، پس گردنش بزند و خرجی بگیرد تا او آدم شود. تا سرش به سنگ بخورد. من دیگر خسته شده ام. هر چه گفتید، هر کار کردید، کوتاه آمدم. سوارم شدید. امر بهتان مشتبه شد. راست می گفت دایه جانم که نجابت زیاد کثافت است.

- دایه جانتان غلط کردند. پسرم چه گناهی دارد؟ لابد دختره افتاده دنبالش. مگر تو همین کار را نکردی؟ عجب گرفتاری شده ایم ها! مگر پسرم چه کارت کرده؟ من چه هیزم تری به تو فروخته ام؟ سیخ داغت کرده؟ می خواستی زنش نشوی. حالا هم کاری نکرده. لابد می خواهد زن بگیرد. بچه ام می خواهد پشت داشته باشد. تو که اجاقت کور است. بر فرض هم زن بگیرد، به تو کاری ندارد! تو هم نشسته ای یک لقمه نان می خوری، یک شوهر هم بالای سرت هست. مردم دو تا و سه تا زن می گیرند صدا از خانه شان بلند نمی شود. این اداها از تو درآمده که صدای یک زن را از هفت محله آن طرف تر می شنوی قشقرق به پا می کنی. اگر فامیل من بیایند این جا می گویی رفیق رحیم است. توی کوچه یک زن می بینی، می گویی رحیم می خواهد او را بگیرد. همه باید آهسته بروند آهسته بیایند که مبادا به گوشه قبای خانم بربخورد. اصلا می دانی چیست؟ اگر رحیم هم نخواهد زن بگیرد، خودم دست و آستین بالا می زنم و هر طور شده زنش می دهم.

ساقي 01-29-2011 04:34 PM

در نبردی که دوباره شروع شده بود این من بودم که سقوط می کردم. به ابتذال کشیده می شدم. از خودم تهی می شدم و تبدیل به نمونه هایی می شدم. که در میان آن ها زندگی می کردم. مادر رحیم میدان را خالی نمی کرد. جنگجوی قهاری بود که از ستیزه جویی لذت می برد. پشت به او کردم. دهان به دهان گذاشتن با او بی فایده بود. در حالی که از پله ها بالا می رفتم تا به اتاقم بروم گفتم:

- مرا ببین که با کی دهان به دهان می شوم!

رحیم سر شب به خانه برگشت. مادرش جلو پرید او را به درون اتاق خودش کشید. ده دقیقه، یک ربع، نیم ساعت گذشت تا صدای پای او را شنیدم که از حیاط گذشت و از پله ها بالا آمد. سگرمه هایش درهم بود. کنار بساط سماور نشسته بودم. گفتم:

- سلام.

- سلام و زهرمار. امروز عصر کدام گوری بودی؟

- مادرت گزارش داد؟

- گفتم کدام گوری بودی؟

با خونسردی گفتم:

- هیچ جا. دلم گرفت، گفتم بروم گردش. آمدم دم دکان. خانم معصومه خانم تشریف داشتند. دیدم مزاحم نشوم بهتر است.

لحظه ای دهانش از حیرت باز ماند. باور نمی کرد که من این همه اطلاعات داشته باشم. مادرش وارد اتاق شد و باز با حالتی خصمانه، آماده آغاز نبرد، در گوشه ای نشست. رحیم از موقعیت استفاده کرد و کنترل خود را به دست آورد.

- که این طور! پس زاغ سیاه مرا چوب می زدی؟

- خوب، عاقبت که می فهمیدم. وقتی عروس خانم را می آوردی توی این خانه.

رو به مادرشوهرم کردم و به مسخره افزودم:

- راستی می دانید خانم، معصومه خانم لوچ هم هستند. خوشگلی های آقا رحیم را دو برابر می بینند.

رحیم جلو آمد و با لگد به من زد و گفت:

- کاری نکن زیر لگد لهت کنم ها! ... باز ما خبر مرگمان آمدیم خانه!

و رفت تا کتش را بیرون بیاورد.

به این رفتار عادت کرده بودم و بی اعتنا به لگدی که خورده بودم گفتم:

- من می دیدم آقا به دکان نمی رود و نمی رود، وقتی هم می رود ساعت دوی بعدازظهر می رود. نگو قرار مدار دارند!

- دارم که دارم. تا چشمت کور شود. حالا باز هم حرفی داری؟

- من حرفی ندارم. ولی شاید عموی آژانش و برادر صابون پز و چاقو کشش حرفی داشته باشند.

وحشت را به وضوح در چشمانش دیدم. جلو آمد و گفت:

- می توانی برای من معرکه جور کنی؟ اگر یک دفعه دیگر حرف آن ها را بزنی چنان توی دهانت می زنم که دندان هایت بریزند توی شکمت.

مادرش به میان پرید:

- تازگی ها زبان در آورده! خانه ام! دکانم! خانه مال خودم است! من صاحب دکان هستم. رحیم هیچ کاره است.

رحیم رو به من کرد:

- آره؟ تو گفتی؟

من رو به مادرش کردم و پرسیدم:

- من حرفی از دکان زدم؟

- نخیر، فقط حرف از زن گرفتن رحیم زدید!

رحیم ساکت بود. در اتاق بالا و پایین می رفت. بعد از مدتی پرسید:

- آخر کی به تو گفته من می خواهم زن بگیرم؟

- کی گفته؟ مادرت که می گوید اجاق من کور است!

بغضم ترکید و گریه کنان افزودم:

- می گوید رحیم پشت می خواهد. خودم دختره را دم دکان دیدم که با تو لاس می زد.

مادرش گفت:

- اوهو ... چه دل نازک! .... به خر شاه گفته اند یابو!

رحیم رو به مادرش کرد:

- پاشو برو توی اتاق خودت. همه آتش ها از گور تو بلند می شود.

مادرش غرغرکنان بیرون رفت.

رحیم لب طاقچه پنجره نشست و سر را میان دو دست گرفت. بعد از مدتی با لحنی ملایم انگار که با خودش صحبت می کند گفت:

- نشد یک روز بیایم توی این خراب شده و داد و فریاد نداشته باشیم. نشد یک شب سر راحت به بالین بگذاریم. آخر محبوبه، چرا نمی گذاری زندگیمان را بکنیم؟

- من نمی گذارم؟ تو چرا هر روز چشمت دنبال یک نفر است؟ به بهانه کار کردن توی دکان می مانی و هزار کثافت کاری می کنی؟ آخر بگو من چه عیبی دارم؟ کورم؟ کرم؟ شلم؟ برمی داری خط می نویسی می بری می دهی به این دختره که شکل جغد است.

- کی گفت من به خط داده ام؟ من به گور پدرم خندیده ام. خودت که دیدی! به قول خودت شکل جغد است. خوب، می آید دم دکان کرم می ریزد. والله، بالله من از برادرهایش حساب می برم. یکی دو دفعه با آن ها رفته ام عرقخوری. یک دفعه دختره پیغامی از برادرهایش آورد در دکان. همین. دیگر ول کن نیست. هر دفعه به یک بهانه به در مغازه می آید. حالا تو نمی خواهی ناهار بمانم؟ چشم، دیگر نمی مانم. ببینم باز هم بهانه ای داری؟ آخر من تو را به قول خودت با این سر و شکل و کمال می گذارم، دختر بصیرالملک را می گذارم می روم دختر یک کیسه دوز سفیداب ساز را بگیرم؟ عقلت کجا رفته؟ پشت دست من داغ که دیگر ظهرها به در دکان بروم. بابا ما غلط کردیم! توبه کردیم! حالا خوب شد؟

رویم نشد به او بگویم که همه چیز را دیده ام. دیده ام که خودت دست او را گرفتی و به داخل دکان کشیدی. هنوز می خواستم زندگی کنم. حالا او کوتاه آمده بود. حالا که توبه کرده بود. همان بهتر که من هم کوتاه بیایم.

آمد و کنارم نشست:

- حالا برایم چای نمی ریزی؟

چای ریختم و مقابلش نهادم. دلزده بودم. دستم می لرزید. دستم را گرفت و بوسید:

- ببین با خودت چه می کنی؟ تو دل مرا هم خون می کنی. وقتی می بینم این قدر غصه داری، این قدر خودت را می خوری، آخر فکر من هم باش. من که از سنگ نیستم. آن از بچه ام، این هم از زنم که دارد از دست می رود.

باز اشکم به یاد پسرم سرازیر شد:

- مادرت می گوید می خواهد زنت بدهد. می گوید می خواهم پسرم پشت داشته باشد. می گوید ....

- مادرم غلط می کند. من اگر بچه بخواهم از تو می خواهم، نه بچه هر ننه قمری را. من تو را می خواهم محبوبه جان. بچه تو را می خواهم. هنوز این را نفهمیده ای؟ حالا خدا نخواسته از تو بچه داشته باشم؟ به جنگ خدا که نمی شود رفت. من زن بگیرم و تو زجر بکشی؟ نه محبوبه. دیگر این قدرها هم بی شرف نیستم. با هم می مانیم. یک لقمه نان داریم با هم می خوریم. تا زنده هستیم با هم هستیم. وقتی هم که من مردم تو خلاص می شوی. از دستم راحت می شوی. فقط گاهی بیا و یک فاتحه ای برای ما بخوان.

خود را در آغوشش انداختم. اشک به پهنای صورتم روان بود:

- نگو رحیم. خدا آن روز را نیاورد. خدا کند اگر یک روز هم شده من زودتر از تو بمیرم. اگر زن می خواهی حرفی ندارم. برو بگیر.

به یاد بزرگ منشی نیمتاج خانم زن منصور افتادم و تهییج شدم و گفتم:

- اصلا خودم دست و آستین بالا می زنم و برایت زن می گیرم. ولی نه از این زن های آشغال. دختر یک آدم محترم را. یک زن حسابی برایت می گیرم.

- دست از سرم بردار محبوبه. من زن می خواهم چه کنم؟ توی همین یکی هم مانده ام. تو و مادرم کارد و پنیر هستید. امانم را بریده اید. وای به آن که یک هوو هم اضافه شود. اصلا این حرف ها را ول کن. یک چای بریز بخوریم. این یکی سرد شد.

فشاری که بر روحم وارد می شد از بین رفت. سبک شدم. دوباره نگاه مهربان او به چشمم افتاد. دوباره لبخند شیطنت آمیزش احساساتی را که تصور می کردم در جسم من مرده، برانگیخت. اسیر جسم خودم بودم. جوان بودم. خیلی جوان. تازه بیست و یکی دو سال بیشتر نداشتم. اگر چه تجربه درد و رنجی پنجاه ساله را پشت سر گذاشته بودم. فکر می کردم با مرگ پسرم من هم مرده ام. مرده ای بودم که با کمال تعجب می دیم باز نفس می کشم. راه می روم. غذا می خوردم. می خوابم و بیدار می شوم. نمی دانستم تا کی؟ و این دردناک بود. هرگز به خاطرم هم خطور نمی کرد که یک بار دیگر هوس آغوش شوهرم در سینه ام بیدار شود و شد.

شب از نیمه گذشته بود. ما بیدار بودیم. کنار یک دیگر دراز کشیده بودیم و او بر خلاف شب های دیگر که وقتی به کنارم می آمد بلافاصله به خواب می رفت، این بار دست مرا در دست خود داشت و با دست دیگر سیگار می کشید. چه قدر این سکوت و آرامش را دوست داشتم. هر دو به سقف خیره بودیم. تنها برق چشمان او و سرخی نوک سیگار را می دیدم.

همچنان که به سقف خیره بود صدایش آهسته، مثل صدای نسیم در اتاق پیچید:

- فکر می کردم دیگر دوستم نداری.

به همان آهستگی گفتم:

- تو مرا دوست نداری.

لبخند زد و دستم را فشرد. نفس هایش را نزدیک گردنم احساس می کردم. از شدت عشق و سرمستی اشکم سرازیر شد. چه طور صاحب این چنین چهره ای می توانست بد باشد؟ من اشتباه می کردم. من بد بودم. من فقط به خودم فکر می کردم. چه کرده بودم که او به این فکر افتاده بود که دیگر دوستش ندارم؟ انگار فکر مرا می خواند. گفت:

- آن وقت که رفتی و بچه را انداختی، گفتم لابد از من بدش می آید. همیشه می ترسیدم. می ترسیدم که باز به بهانه حمام بروی و دیگر برنگردی.

گفتم:

- رحیم! ...

و گریه امانم نداد.

سیگار را در زیر سیگاری کنار دستش خاموش کرد. به سویم چرخید. سرش را به دست چپ تکیه داد و نیم خیز شد. روی صورتم خم شده بود و در تاریکی به دقت نگاهم می کرد. با انگشت دست راست اشکم را پاک کرد و مثل کسی که با بچه ای صحبت می کند گفت:

- ا ، ا ، گریه می کنی؟ خجالت بکش دختر!

هق هق می کردم و از لحن تسکین بخش او لذت می بردم ولی گریه ام شدت می گرفت. انگار بندی که جلوی اشک هایم بود شکسته بود. دردهایی که در دلم بود و کسی را نداشتم تا برایش بازگو کنم حالا در اشک هایم حل می شدند و با آن ها بیرون می ریختند. نوازش او دلمه ای را که بر زخم های کهنه دل من بسته بود می کند و آن ها را به این نحو دردناک درمان می بخشید. اگر در همان لحظه از دنیا می رفتم، اگر خداوند در همان شب جان مرا می گرفت گله ای نداشتم. نه، گله ای نداشتم. چه جای گله بود؟ دیگر بیش از این چه می خواستم؟ از خدا که طلبکار نبودم. گفتم:

- دیگر نگذار عذاب بکشم رحیم. دیگر طاقت ندارم. دیگر هیچ کس را جز تو ندارم. تو پشت من باش. تو به داد من برس.

به شوخی گفت:

- این حرف ها چیست؟ دختربصیرالملک کسی را ندارد؟ اگر تو بی کس باشی، بقیه مردم چه بگویند؟ این حرف ها را جای دیگر نزنی ها! مردم بهت می خندند. همه کس محبوبه خانم ثروتمند، رحیم یک لا قبا باشد؟

از این تواضع او، از این که عاقبت به خاطر دل من به کوچکی خود اقرار می کرد، از این که برتری مرا قبول کرده بود، دلم مالش رفت. دلم برایش می سوخت. از خودم بدم آمد. از رفتاری که با او داشتم شرمنده شدم. دست جلوی دهانش گرفتم و گفتم:

- نگو رحیم. این حرف ها را نزن. همه چیز من تو هستی. ارزش تو برای من از تمام گنج های دنیا بالاتر است. من روی حصیر و بوریا هم با تو زندگی می کنم. زنت هستم تو سرور من هستی. هر که می خندد بگذار سیر بخندد. هر کس خوشش نمی آید. نیاید. من و تو نداریم. آنچه من دارم هم مال توست. من خودم تو را خواستم. اگر خاری به پایت فرو برود من می میرم. هر چه هستی به تو افتخار می کنم. خودم تو را خواستم و پایش هم می ایستم. پشیمان هم نیستم.

- راست می گویی محبوب؟

- امتحانم کن رحیم. امتحانم کن.

- نکن. محبوب جان. با خودت این طور نکن. من طاقت اشک های تو را ندارم.

چه طور این بوسه های گرم از خاطرم رفته بود؟ بوی سیگار می داد. به من نگاه کرد. انگار که سال هاست مرا ندیده گفت:

- لاغر شده ای محبوب. یک شکل دیگر شده ای. لپ هایت دیگر تپل نیستند. صورتت چه قدر کشیده شده. چشم هایت درشت تر شده اند. نگاهت بازیگوش نیست.

- زشت شده ام؟

- نه محبوب جان. زن شده ای. خانم شده ای.

صبح که می خواست به سر کار برود، مادرش را صدا زد و به صدای بلند که من در اتاق به راحتی می توانستم بشنوم گفت:

- ننه، محبوب هر جا خواست برود می رود. نشنوم دیگر جلویش را گرفته باشی ها!

چه روزهایی بودند! روزهایی که از درد پسرم، و شور عشق دوباره شوهرم گیج و مست بودم. روزهای دردناک و شیرین، شب های خلسه صوفیانه.

ساقي 01-29-2011 04:35 PM

رحیم دیگر ظهرها در دکان نماند. شب ها اول غروب خانه بود. دیگر دهانش بوی الکل نمی داد. پاشنه کفشش را نمی خواباند. کت و شلوارش تمیز و مرتب بود.

دایه می آمد و پول می آورد. من آن را لب طاقچه می گذاشتم. رحیم دست نمی زد. انگار آتش بود و دستش را می سوزاند. انگار ماری بود که انگشتانش را می گزید. مادرش به او چپ چپ نگاه می کرد و لب می گزید و از روی تاسف سر تکان می داد. روزها که او نبود غرغر می کرد:

- چیز خورش کرده.

یا

- حالا خیالش راحت شد. شب و روز بر جگرش نشسته.



انگار نمی شنیدم. دیگر برایم اهمیتی نداشت. وقتی رحیم به این زمزمه ها ترتیب اثر نمی داد، چه جای ترس و اندوه بود؟ مگر باید با نفیر باد در افتاد؟ مگر کسی با غرش طوفان دهان به دهان می گذارد؟ نه، باید صبر کرد. باید پنجره ها را بست و به آغوش عزیزی پناه برد. بهید به آغوش رحیم پناه برد.

دایه آمد. با او به لاله زار رفتم. رفتم پیش یک زن ارمنی که لباس عروسی خواهرهایم را دوخته بود. دادم یک لباس تافته برایم بدوزد. تافته آبی چسبان با یقه برگردان سفید و دکمه های صدفی ریز.

لباس را به تنم امتحان می کرد با همان لهجه شیرین ارمنی گفت:

- کاش همه مشتری هایم مثل تو بودند – لباس روی تنت می خوابد. شوهرت باید خیلی قدرت را بداند.

بعد از مدت ها به صدای بلند خندیدم. دایه جان خوشحال شد. کفش های پاشنه بلند خریدم. عطر خریدم. گل سر و گوشواره خریدم. ماتیک و سرخاب ، و همه را برای شب ها، برای دم غروب، برای وقتی که رحیم می آمد. اگر خداوند به کسی نظر لطف و مرحمت داشته باشد، اگر بهشتی در روی زمین وجود داشته باشد و اگر سعادت مفهومی داشته باشد، چیزی نیست جز آرامش و عشق زن و شوهری در زیر یک سقف. جز انتظار و التهاب زنی که با اشتیاق ساعت ها را می شمارد تا همسرش از راه برسد. جز شتاب مردی که به سوی خانه و سوی زنی می رود که می داند آراسته و مشتاق چشم به در دوخته، در کنار سماوری که می جوشد و سفره شامی که آماده است نشسته. زنی که لبخند شیرین و دست های نوازشگر دارد.

ماه اول پاییز گذشت و آبان فرا رسید. شب ها رحیم پول می آورد و روی طاقچه می گذاشت. میوه می آورد. همیشه دست پر به خانه باز می گشت. می دانستم کم کم پا به سن می گذارد. در مرز سی سالگی بود. سرش به سنگ خورده بود. پخته و عاقل شده بود. سر به راه شده بود. با این که دومین ماه پاییز آغاز می شد، هوا هنوز چندان سرد نشده بود. برگ های چنار که زرد و سرخ بودند زیر نور آفتاب پاییز دل را به وجد می آورد. یا شاید دل من جوان شده بود. آرام شده بود. امیدوار شده بود.

یک شب رحیم از راه رسید و خسته نشست و چای نوشید:

- به به. محبوب جان. چه خوشگل شده ای؟

- قبلا خوشگل نبودم؟

- خوشگل تر شده ای.

مرا بوسید و گوشه ای نشست ولی به فکر فرو رفته بود. پرسیدم:

- رحیم جان شام بیاورم؟

من و من کرد. پرسیدم:

- گرسنه نیستی؟

- راستش میل ندارم. تو شامت را بخور.

- اگر تو نخوری من هم نمی خورم. چرا میل نداری؟ مگر اتفاقی افتاده؟

- نه. اتفاقی که نیفتاده. به بدبختی خودم افسوس می خورم.

دلم فرو ریخت:

- چه شده؟ رحیم تو را به خدا بگو. چی شده؟ چرا دست دست می کنی؟

زانوهایم ضعف رفت. دیگر تحمل مصیبت نداشتم. کمی مکث کرد و من من کنان گفت:

- والله یکی از نجارهای معتبر، از آن ها که کارهای بزرگ برمی دارد. در و پنجره خانه های بزرگ را، اداره ها را. میز و صندلی هم می سازد. حتی می گوید در و پنجره کاخ های پسرهای رضا شاه را هم به او سفارش داده اند. راست و دروغش پای خودش. حالا این بابا آمده، کار مرا دیده و پسنیده. چند روز پیش آمد به من گفت می خواهم هر چه کار به من می دهند یک سوم آن را به تو بدهم. ولی صاحب کار نباید بفهمد. چون آن ها مرا می شناسند و کار را به خاطر شهرت و مهارت من سفارش می دهند. اگر بفهمند من کار را به تو سپرده ام، سفارششان را پس می گیرند. تو راضی هستی یا نه؟

با عجله و هیجان گفتم:

- خوب، می خواستی قبول کنی. می خواستی بگویی راضی هستم. چرا معطلی؟

- خوب، من هم دلم می خواهد قبول کنم. اگر سه چهار دفعه از این کارها بگیرم، با مشتری ها آشنا می شوم و کم کم اسمم سر زبانها می افتد و خودم برای خودم کار می گیرم. ولی موضوع این جاست که طرف می گوید تو هم باید سرمایه بگذاری. ولی من که سرمایه ندارم. ولی موضوع این جاست که طرف می گوید تو هم باید سرمایه بگذاری. ولی من که سرمایه ندارم. چوب می خواهد. وسیله می خواهد هزار دنگ و فنگ دارد. با دست خالی که نمی شود!

- چه قدر سرمایه می خواهد؟

فکر می کرد گفت:

- هر چه قدر که بخواهد. من که آه در بساط ندارم.

- خوب، باید فکری کرد. از یکی قرض کن رحیم.

با خجالت سر خود را پایین انداخت و گفت:

- من به او گفتم شما پولی به من قرض بدهید تا من وسیله جور کنم و کارم را راه بیندازم. بعد که دستمزدم را گرفتم قرض شما را پس می دهم. آن بیچاره هم حرفی ندارد. قبول می کند. ولی گفت باید یک گرویی چیزی داشته باشی.

به فکر فرو رفتم. چه کار باید کرد؟ ناگهان برقی در مغزم درخشید:

- خوب، یک کاری بکن رحیم، دکان را گرو می گذاریم.

- نه بابا. دکان که فایده ندارد. کوچک است. ارزشش آن قدرها نیست. طرف قبول نمی کند.

تعجب کردم. با این همه گفتم:

- خوب، خانه را گرو می گذاریم. چه طور است. کافی هست یا نه؟

فکری کرد و در حالی که با انگشت روی قالی خط می کشید گفت:

- به نظر من که خوب است. فقط او هم باید قبول کند. اگر قبول نکرد ناچاریم هر دو را گرو بگذاریم.

- حالا تو اول خانه را پیشنهاد بکن، ببین چه می گوید. تو مقدماتش را جور کن. من از گرو گذاشتن خانه حرفی ندارم.

سر بلند کرد ولی به چشمان من نگاه نمی کرد. به سقف خیره شد و گفت:

- نه، من دلم نمی خواهد تو راه بیفتی و دنبال ما به محضر و این طرف و آن طرف بیایی. با صد تا مرد سر و کله بزنی که چیه؟ می خواهی خانه را گرو بگذاری؟

- خوب، هر جا برویم با هم می رویم. من که تنها نیستم!

- نه، خوبیت ندارد. اگر دلت می خواهد خانه را گرو بگذاری .... من می گویم .....

- خوب چه می گویی؟

- چه طور بگویم؟ به نظر من ... بهتر است تو اول خانه را .... به اسم من بکنی. بعد من آن را گرو می گذارم.

ساقي 01-29-2011 04:35 PM

دلم تکان خورد. خوشحال بودم که به من نگاه نمی کند بهت زده به صورت او خیره شده بودم. بوی خیانت می شنیدم. از اول هم این صغرا کبرا چیدن ها نتوانسته بود مرا قانع کند. ته دلم مشکوک بودم. ولی دلم نمی خواست باور کنم. نمی خواستم روابط خوبمان خراب شود. گفتم:

- حالا چه فرقی می کند رحیم جان/ من و تو که ندارم! یک نوک پا با هم به محضر می رویم یا می گوییم دفتردار بیاید خانه امضا می کنیم.

گفت:

- من که نمی توانم پیرمرد محضردار را برای گرو گذاشتن یک ملک به خانه ام بکشم. دلم هم نمی خواهد زنم توی محضر بیاید. به قول خودت من و تو که نداریم. فردا می رویم خانه را به اسم من بکن. ترتیب بقیه کارها با من.



گفتم:

- حالا چه عجله ای داری؟ چرا فردا؟ بگذار من فکرهایم را بکنم ....

در حالی که سعی می کرد خشم خود را پنهان کند گفت:

- چه فکری؟ یارو عجله دارد. اگر من برایش ناز کنم صد تا مثل من منتش را می کشند. او که دست روی دست نمی گذارد بنشیند تا تو فکر هایت را بکنی. بعلاوه، چه فکری؟ مگر تو به من اطمینان نداری؟

- چرا رحیم جان. موضوع اطمینان نیست، ولی ....

کم کم صدایش بلند می شد:

- پس موضوع چیست؟ نمی خواهی خانه را به اسم من بکنی؟ می ترسی خانه ات را بخورم؟ دست و دلت می لرزد؟

وا رفتم. دوباره دریچه قلب من به روی او بسته شد. دوباره نگاهش حالت کینه توزانه ای به خود می گرفت. با لحنی سرد گفتم:

- آخر من هنوز گیج هستم. هنوز درست نمی دانم موضوع چیست؟

- گیج هستی یا به من اطمینان نداری؟ نگفتم مرا دوست نداری!

- این چه حرفی است رحیم! این چه ربطی به دوست داشتن دارد؟

- پس چه چیزی به دوست داشتن ربط دارد؟ من که اخلاق خود را عوض کرده ام. یک ماه آزگار است که به میل تو رفتار می کنم. هر سازی زدی رقصیدم. گفتی نرو سر کار گفتم چشم. شب زود بیا خانه گفتم چشم. گفتی می خواهم هر جا دلم خواست بروم گفتم برو. باز هم می گویی می خواهم ببینم موضوع چیست؟ موضوع این است که تو دلت نمی آید خانه را به اسم من بکنی.

شگفت زده پرسیدم:

- پس این یک ماه به خاطر همین بود که خانه روشنایی می کردی؟ می خواستی خانه را به اسمت کنم؟

- کفر مرا در می آوری ها! فکر می کنی می خواهم سرت کلاه بگذارم؟

به اعتراض گفتم:

- رحیم!

- رحیم ندارد. خانه را به اسم من می کنی یا نه؟

و چون سکوت مرا دید گفت:

- تو مثلا این خانه را می خواهی چه کنی؟ بچه که نداری. خرجت هم که با من است ... حالا چه خانه به اسم من باشد چه به اسم تو. می خواهی خانه را با خودت به آن دنیا ببری؟ می خواهی بعد از خودت خواهر و برادرت بخورند و یک آب هم رویش؟

با خونسردی گفتم:

- آهان ... پس موضوع این است. پس تمام داستان نجاری و خانه اعیان اشراف، اداره ها و کاخ پسران رضا شاه و شراکت و گرویی بهانه بود؟ در باغ سبز بود؟ پس یک ماه دندان سر جگر گذاشتی، عرق نخوردی، الواتی نکردی که مرا خام کنی؟ حالا که پسرم از بین رفته می خواهی خانه را به اسمت کنم که مبادا به کس دیگری برسد؟ می خواهی دار و ندارم را از چنگم در بیاوری و بار خودت را ببندی؟ نه جانم، خواب دیده ای خیر است.

ناگهان هوشیار شدم. پرده از مقابل چشمانم به کنار رفت. این همه حماقت را از خود بعید می دانستم. چه طور زودتر نفهمیده بودم؟ نقاب از چهره اش کنار رفته بود و همان قیافه کراهت بار سبع در برابرم ظاهر گردید. در حالی که مشتش را بر قالی خرسک جهازی من می کوبید فریاد زد:

- باید این خانه را به اسم من بکنی. فهمیدی؟

با بی اعتنایی پاسخ دادم:

- من خانه به اسم کسی بکن نیستم.

- غلط می کنی. حالا می بینیم. اگر این خانه را به اسم من نکنی هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.

- خانه را به اسم تو بکنم که چه بشود؟ که لابد معصومه خانم را بیاوری این جا!

- آره که می آورم. تا چشم تو کور شود. تا ده تا بچه بزاید. تا توی اجاق کور از حسادت بترکی.

- آن وقت من هم می مانم و تماشا می کنم؟

- نخیر، تشریف می برید منزل آقاجانتان. همان که با اردنگی از خانه بیرونتان کرد.

عضلات گردنش از شدت خشم متورم شده بود. رگ سیاه نفرت انگیزش برجسته تر از همیشه می نمود. ادای مرا در آورد:

« تو پشت من باش رحیم جان ... من که جز تو کسی را ندارم. »

گفتم:

- رحیم بس کن. باز که هار شدی!

- هار پدر پدرسگت است.

- خفه شو. اسم پدر مرا نیاور.

- من خفه بشوم؟

سیلی اش به شدت برق بر صورتم فرود آمد و به دنبال آن ضربات مشت و لگد بر سرم بارید. انگار جبران یک ماهه گذشته را می کرد. سپس خسته و خشمگین دست از سرم برداشت و رفت روی طاقچه جلوی پنجره نشست. تحقیر شده و دست از جان شسته بودم. پرسید:

- خانه را به اسم من می کنی یا نه؟

- نه، نه، نه. همان معصومه خانم را که گرفتی برایت خانه هم می آورد.

- نه. او برایم خانه نمی آورد. او خانم این خانه می شود و تو هم کلفتی بچه هایش را می کنی. من که اجاق کور نیستم، تو هستی. من پسر می خواهم. وارث می خواهم. مادرم راست گفته، من پشت می خواهم.

ساقي 01-29-2011 04:36 PM

از جا بلند شدم. مادرش وارد اتاق شده با لذت تماشا می کرد. باز آتش بس شکسته بود. به سوی رحیم چرخیدم و با عصبانیت خندیدم:

- نیست که خیلی محترم هستی؟ دانشمند هستی؟ املاکت مانده؟ می ترسی سلطنتت منقرض شود. این است که ولیعهد می خواهی! حالا خیال کن چهار تا کور و کچل هم پس انداختی. وقتی نان نداری بدهی بهتر که اجاقت کور باشد. چهار تا صابون پز و قداره کش کتر. چهار تا گدای سرگذر و گردنه گیر کمتر. بچه هایی که باباشان تو باشی و ننه شان معصومه لوچ، نبودشان بهتر از بودنشان است. بچه هایی که باید توی گل و کثافت بلولند یا کچلی بگیرند یا تراخم، آخر و عاقبت هم معلوم نباشد سر از کجا در می آورند.



دوباره به طور ناگهانی از جا پرید و چنان با تمام قدرت بر دهانم کوبید که دلم از حال رفت. فریاد زد:

- مگر نگفتم خفه شو؟ خیال می کنی خودت خیلی خوشگل هستی؟ خودت را توی آیینه دیده ای؟ عین تب لازمی ها هستی. آیینه دق هستی ... بهت بگویم، یا این خانه را به اسم من می کنی. یا نعشت را دراز می کنم.

پشت دستم را روی لبم گذاشتم. وقتی برداشتم از خون خیس بود. مادرش با لحنی که سعی می کرد خیرخواهانه به نظر برسد گفت:

- زن، دست بردار. ول کن. چرا عصبانیش می کنی که آن قدر کتکت بزند؟ تو که می دانی شوهرت چه قدر جوشی است؟ تو که آخر این کار را میکنی. پس زودتر بکن و جانت را خلاص کن.

- اگر پشت گوشتان را دیدید خانه را هم خواهید دید.

رحیم فریاد زد:

- نمی دهی؟ حالا نشانت می دهم. لختت می کنم تا بتمرگی توی خانه و آن قدر گرسنگی بکشی تا سر عقل بیایی.

با حرکات تند و عصبی به اتاق بغلی رفت. هرچه پول روی طاقچه بود برداشت. در صندوقم را باز کرد. بقیه پول ها و انگشتری الماسم را برداشت. با خودش غر می زد:

- زنیکه پدرسوخته. نه زبان سرش می شود نه محبت و نه داد و فریاد. پدری ازر تو در بیاورم که حظ کنی!

مادرش گفت:

- نگفتم؟ نگفتم زبان درآورده؟ نگفتم این قدر لی لی به لالایش نگذار، دیگر جلودارش نمی شوی؟ بفرما، حالا زبان درآورده این قدر ...!

با دست راست به آرنج دست چپ کوبید تا بلندی زبان مرا نشان بدهد. گفتم:

- نه خانم جان، زبان داشتم. همه زبان دارند. هیچ کس لال نیست. فقط بعضی ها آبروداری می کنند. خانمی می کنند. بی حیایی که کار سختی نیست! متانت مشکل است. کار همه کس نیست. ولی این چیزها به خرج شما نمی رود. چون از اول کوتاه آمدم فکر کردید توی سر خور هستم؟ تقصیر خودم بود. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. چشمم کور بشود باید بکشم. از همان سال اول مثل سگ پشیمانم کردید. فهمیدم که میان پیغمبرها جرجیس را پیدا کرده ام. همه را ول کردم پسر شما را چسبیدم ....

حرفم را قطع کرد:

- نه جانم، اگر بهتر از پسر من را پیدا کرده بودی ولش نمی کردی. لیاقت تو لابد همین پسر من بوده ....

رحیم بی توجه به ما از اتاق کناری بیرون پرید و گفت:

- سینه ریز کجاست؟

وحشت زده عقب رفتم. آن شب سینه ریز را به خاطر او به گردن افکنده بودم. سینه ریز یادگار پدرم بود. دستم را روی آن گذاشتم:

- نمی دهم.

- به گور پدرت می خندی.

دستم را گرفت و به پشت پیچاند. دیگر انسان نبود. واقعا به حیوان درنده ای تبدیل شده بود. مثل خوک. مثل گرگ. اصلا جانور غریبی بود که بیش از وحشت نفرت تولید می کرد. با دست راست با یک ضربت گردن بند را از گردن من پاره کرد. رو به مادرش کرد و با تاکید گفت:

- از فردا اگر پا از خانه بیرون بگذارد وای به حال تو و وای به حال او.

دوان دوان به سوی در خانه رفت و آن را قفل کرد. برگشت و به من گفت:

- تا صبح خوب فکرهایت را بکن. شاید عقلت سرجا بیاید. من این خانه را می خواهم و هر طور شده آن را می گیرم. حالا چه بهتر به زبان خوش بدهی.

به اتاق مادرش رفت و هر دو شب را در آن جا خوابیدند. تا نیمه شب پای چراغ گردسوز بیدار نشستم. خوابم نمی برد. صورتم، دهانم، دستم، همه جای بدنم، حتی پشت گردنم از اثر کشیده شدن گردن بند درد می کرد یا می سوخت. ولی درد اصلی در قلبم بود. پس کجا رفت آن رحیمی که در دکان می دیدم؟ کی رفت؟ چرا رفت؟ تقصیر من بود یا او؟ چرا نگذاشتم با کوکب بماند؟ اگر کوکب به جای من بود چه می کرد؟ آیا او برایش مناسب تر نبود؟ آیا او زبان این مرد را بهتر از من نمی فهمید؟

خسته و بیزار بودم. اشکی در کار نبود. مثل مجسمه نشسته بودم. حتی نمی شد گفت که فکری در سر داشتم. به گل قالی خیره شده بودم. به که شکایت کنم؟ از که شکایت کنم؟ خودم با چشم بسته خود را به چاه افکنده بودم. حالا دیگر دیر شده بود. جبران پذیر نبود. نمی دانستم چه باید بکنم. فقط می دانستم که دیگر طاقتم طاق شده. نه، دیگر بس است. عاشقی پدرم را درآورد. دلم آتش گرفت. قلبم پاره پاره شد. روحم کشته شد. تازه معنای زندگی را می فهمیدم. می فهمیدم که با زندگی نمی توان شوخی کرد. زندگی بازیچه نیست. هوا و هوس نیست. ورطه ای که در آن سقوط کرده بودم، جهنمی که با سر به آن افتاده بودم، مرا پخته کرده بود. دانستم که دست روزگار دست مهربان مادر نیست که بر سرم کشیده می شد. چهره دنیا همان صورت خندان و پر مهر و محبت پدرم نیست که در پیش رویم بود. چرخ گردون آن بازیچه ای نبود که در تصورم بود. بازیچه ای که چون بخواهیم آن را به زور تصاحب کنیم و هر زمان از آن خسته شدیم با نوک پایی از خود دورش کنیم. حقیقت همین بود که در برابر خود می دیدم و بسیار تلخ تر از آن بود که به بیان در آید. اندک اندک به مفهوم گفته های پدرم پی برده بودم و حالا معنای آن را عریان و آشکار به چشم می دیدم.

نفهمیدم کی خوابیدم و کی بیدار شدم. چراغ گردسوز هنوز می سوخت. شب هنوز مثل قیر بود. چراغ را خاموش کردم و باز همان جا سر بر قالی نهادم و به خوابی دردناک فرو رفتم که قطع و وصل می شد. ای روز شتاب کن. ای شب چه صبور و پرطاقت هستی. پس کی می خواهی به آخر برسی؟ تا کی اسیر این تیرگی باشم؟ کی این تاریکی دست از گریبانم برخواهد داشت؟ ای غم و اندوه، یا رهایم کنید یا جانم را بگیرید. خداوندا، خلاصم کن. نه ذره ذره، یک باره خلاصم کن. از دست خودم خلاصم کن.

آسمان دودی شد و هنوز همه جا تاریک بود. بیدار شدم. چه شبی بر من گذشته بود! در همان جا که دراز کشیده بودم نشستم. زانوها را به بغل گرفتم و پشت به دیوار دادم. از پنجره به حیاط خیره شده. به گوشه دیوار. آن جا که جای الماس بود. آه از نهادم برآمد. می دیدمش که از پله ها بالا می آید. که کنارم می نشیند. که گندم شاهدانه می خواهد. که وحشتزده از دعوای من و پدرش گریه می کند. که راحت شد.

در باز شد و مادرشوهرم با سماور وارد اتاق شد. کی هوا روشن شده بود؟ کی سپیده سر زده بود؟

همان طور ساکت و بی حرکت نشسته بودم. چشمش به من افتاد و تعجب کرد. یک لحظه سماور به دست ایستاد:

- اوا! تا صبح همین جا بودی؟

پاسخی ندادم. بلافاصله پیش آمد. اسباب سماور را چید و سماور را در جای خود قرار داد. کنارم نشست و با لحنی محیلانه که لعابی از خیراندیشی بر آن بود گفت:

- وای، وای، ببین چه به روزت آورده! آن قدر عصبانیش نکن ها! یک وقت می زند ناقصت می کند. اخلاقش به پدر خدا بیامرزش رفته. جوشی است. بیا و خانه را به اسمش بکن و شر را بکن. والله من خیر هر دوی شما را می خواهم.

رحیم لخ لخ کنان از راه رسید:

- ننه، بی خود برایش روضه نخوان. این کله نپز است. پخته نمی شود. برو کنار یبینم، زبان خر را خلج می داند.

بالای سرم ایستاد. پاها را باز و دست ها را به کمر زد. گفت:

- خانه را به اسمم می کنی یا نه؟

جواب ندادم.

- مگر با تو نیستم؟ عین ترب سیاه نشسته و رو به رویش را نگاه می کند. پرسیدم خانه را به اسمم می کنی یا نه؟

سرم را بلند کردم. لبم می سوخت. انگار ورم کرده بود. گفتم:

- نه.

با لگد به پایم زد:

- اکه پررو آدمیزاد هی! ریختش را ببین، از دنیا برگشته. کفاره می خواهد آدم به رویش نگاه کند.

رو به مادرش کرد:

- ننه، من می روم. وقتی برگشتم باید این قالی ها را جمع کرده باشی. می خواهم بفروشمشان. پول لازم دارم.

راه افتاد برود. مادرش پرسید:

- ناشتایی نمی خوری؟

- بده این بخورد تا هارتر بشود.

می دانستم گردن بند و انگشتر و پول های من در جیبش است. تا وسط پله ها رفت. ولی دوباره برگشت و وارد اتاقی که در آن می خوابیدیم شد. لاله ها را از سر طاقچه برداشت و موقع رفتن خطاب به مادرش گفت:

- این ها را هم می برم. پول لازم دارم.

انگار کسی از او توضیح خواسته بود. من همان جا که نشسته بودم باقی ماندم. ساکت بدون یک کلام حرف. مادرش گفت:

- حالا خیالت راحت شد؟ الان می رود همه را می فروشد و تا شب نصفش را خرج خوشگذرانی می کند.

شانه بالا انداختم. تا صبحانه بخورد. بلند شدم و به اتاق بغلی رفتم و در را محکم بستم. طاقت تحمل روی او را نداشتم، چه برسد به آن که زانو به زانویش بنشینم و با او ناشتایی بخورم. صورتم درد می کرد. مقابل آیینه کوچک سر طاقچه رفتم. از دیدن چهره خودم یکه خوردم. تمام طرف راست صورتم از سیلی سخت شب گذشته او کبود بود. چشم راستم نیم بسته و گوشه لبم که او با پشت دست برآن کوبیده بود آماس کرده و بنفش شده بود. وحشت کردم. از زنده ماندن خودم تعجب می کردم. تعجب می کردم که چه طور از زیر ضربات مشت و لگد او سالم بیرون آمده ام. هنوز گوش راستم از ضربه سیلی او درد می کرد. صدای مادرش بلند شد که با غیظ گفت:

- سماور جوش است. همه چیز حاضر است. می خواهی بخور، می خواهی نخور.

شنیدم که از اتاق خارج شد و از پلکان پایین رفت. جرقه ای در مغزم زد. تصمیم خود را گرفتم. به سرعت چمدانم را برداشتم و لباس ها و مقداری خرت و پرت هایم را در آن ریختم. جعبه چوب شمشادم را با تمام محتویات آن درون چمدان جای دادم. چادر بر سر کردم و از پله ها فرود آمدم. مادرشوهرم مثل پلنگ تیر خورده جلو پرید و دست ها را به کمر زد:

- اوقور به خیر! کجا به سلامتی؟

- می خواهم بروم. دیگر جانم به لبم رسیده.

- کجا بروی؟ همین طور سرت را می اندازی پایین و هری ...؟ مگر این خانه صاحب ندارد؟ مگر نشنیدی دیشب شوهرت چه گفت؟

- کدام شوهر؟ من دیگر شوهر ندارم!

چشمانش گرد شد:

- چشمم روشن، حرف های تازه تازه می شنوم!

دهانم باز شد و آنچه را سال ها در دل و بر نوک زبان داشتم بیرون ریختم:

- آن نامرد بی سر و پا شوهر من نیست. عارم می شود به او مرد بگویم، به او شوهر بگویم.

خندید:

- از مردیش گله داری؟

- نه، از مردانگیش گله دارم. از طبع پست و بی همتی اش. از ضعیف کشی و بی غیرتی اش. تو نمی فهمی من چه می گویم. او هم نمی فهمد. یاد نگرفته. از که باید درس می گرفت؟ از کجا باید علو طبع و نظربلندی را فرا بگیرد؟ حق دارد که نداند غیرت چیست؟ شرف کدام است1 مرا که ضعیف هستم به زیر لگد می اندازد ولی از برادرهای قداره کش معصومه حساب می برد. در مقابل یک زن قدرت نمایی می کند و وقتی پای مردها به میان می آید، پشت دامن ننه اش پنهان می شود. مظلوم می شود. آرام می شود. بره می شود. مردانگی او فقط به سبیل و کت و شلوار است و بس.

دیگر مادرشوهرم را شما خطاب نمی کردم. دیگر به او خانم نمی گفتم چون خانم نبود. شایسته این لقب نبود. نادان و رذل بود. دیگر نمی خواستم بیش از این چشمم را بر روی حقیقت ببندم. لازم نبود به خاطر حفظ نیکنامی پسرم بکوشم تا مادربزرگش را محترم جلوه بدهم. دیگر پسری در کار نبود. یا شاید هم خیلی ساده، به این دلیل که خودم نیز تا حد زیادی به آن ها شبیه شده بودم. از آن ها آموخته بودم. زبان آن ها را فرا گرفته بودم. خوب و بد را از یاد برده بودم. روابط سالم و محترمانه را فراموش کرده بودم.

ساقي 01-29-2011 04:36 PM

لب پله دالان نشست و گفت:

- زندگی پسرم را جمع کرده ای و می روی؟

- کدام زندگی؟ پسر تو زندگی هم داشت؟ وقتی مرا گرفت خودش بود و یک قبا و تنبان. حالا زندگی پیدا کرده؟

با خونسردی گفت:

- چمدان را می گذاری بعد می روی.

گفتم:

- ای به چشم.

آرام برگشتم و از پله ها بالا رفتم. خیالش راحت شد. بلند شد و غرغرکنان به دنبال کارش رفت. وارد اتاقی شدم که روزگاری حجله عشق من بود.

از خونسردی و آرامش خودم شگفت زده بودم. در را بستم. تازه به خود آمده بودم. محبوبه چه چیزی را می خواهی از این خانه ببری؟ رغبت می کنی دوباره این لباس ها را به تن کنی؟ این کفش ها را بپوشی؟ این سنجاق ها را به سرت بزنی؟ این ها را که نشانه هایی از زندگی با یک آدم بی سر و پای حیوان صفت است می خواهی چه کنی؟ این ها را که سمبل جوانی بر باد رفته و آرزوهای سوخته و غرور زخم خورده و احساسات جریحه دار شده است برای چه می خواهی؟ نابودشان کن. همه را از بین ببر.

قیچی را برداشتم. چمدان را گشودم و تمام لباس ها را یکی یکی با قیچی بریدم و تکه پاره کردم و بر زمین انداختم. قیچی کفش هایم را نمی برید. یک تیغ ریش تراشی برداشتم و لبه کفش ها را با آن چاک دادم. دستم برید. ولی من انگار حس نمی کردم. وحشی شده بودم. چادر شب رختخواب ها را به وسط اتاق کشیدم اما گره آن را باز نکردم بلکه آن را با تیغ پاره پاره کردم. لحاف و تشک را بیرون کشیدم و سپس با تیغ و قیچی به جان رویه های ساتن لحاف ها افتادم. آن گاه به سراغ تشک ها رفتم. چنان با لذت آن ها را می دریدم که گویی شاهرگ رحیم است. انگار زبان مادرشوهرم است. انگار سینه خودم است. انگار بخت خفته من است. زیر لب غریدم:

« ارواح پدرت. می گذارم این ها برایت بمانند؟ به همین خیال باش. »

سپس با همان تیغ به سراغ قالی ها رفتم. دولا دولا راه می رفتم و با دست راست تیغ را با تمام قدرت روی فرش های خرسک می کشیدم و لذت می بردم. از عکس العمل رحیم، از یکه خوردن او، از خشم و ناامیدی او احساس شادی می کردم. لبخند انتقام بر لبانم بود. بر لبان کبود و متورمم. بر صورت سیاه شده از کتکم.

سماور را برداشتم. هنوز داغ بود. آب آن را بر روی رختخواب ها و قالی ها دمر کردم. زغال ها از دودکش سماور روی رختخواب های تکه پاره افتاد. چادر سیاه تافته یزدیم را برداشتم و تا کردم. می دانستم مادرشوهرم عاشق و شیفته این چادر است. با آن زغال ها را دانه دانه برمی داشتم تا دستم نسوزد و هر دانه را روی یک قالی می انداختم. قالی گله به گله دود می کرد. چادر سیاه از حرارت زغال سوراخ سوراخ می شد. ایستادم و تماشا کردم. چشمم به جعبه چوب شمشاد افتاد. آن را هم بشکنم؟ می خواستم آن را هم بسوزانم. گذشته ام را با آن دفن کنم. ولی دلم می گفت شب کلاه الماس در آن است. یادگار آن بهار شیرین، خاطره سرکشی هایت را در خود دارد. هوس های جوانیت در آن پنهان است. این آیینه عبرت را نگه دار. خواستم در آن را بگشایم و شب کلاه الماس را از درونش بردارم، ترسیدم. ترسیدم که این همان صندوقچه پاندورا باشد که پدرم داستانش را برایم نقل کرده بود. ترسیدم اگر آن را بگشایم، جادوی آن وجودم را تسخیر کند. پایم سست شود. بمانم و اسیر پلیدی گردم و دیگر نتوانم از رنج و اندوه بگریزم. خودم هم نمی دانم چه شد که ناگهان صندوقچه را بغل زدم. دوباره چادر را به سر افکندم و از پلکان پایین آمدم – با همین صندوقچه چوب شمشاد که می بینی – به محض آن که به میان حیاط رسیدم، باز مادرشوهرم مثل دیوی که مویش را آتش زده باشند حاضر شد و لب پله دالان نشست.

- باز که راه افتادی دختر! عجب رویی داری تو! کتک هایی که تو دیشب خوردی اگر به فیل زده بودند می خوابید. باز هم تنت می خارد؟

گفتم:

- برو کنار. بگذار رد بشوم.

- نمی روم.

- من که چمدان را توی اتاق گذاشته ام. حالا بگذار بروم.

- پس این یکی چیست که زیر بغلت زده ای؟

- این مال خودم است. به تو مربوط نیست.

- هر چه در این خانه است مال پسر من است و به من هم مربوط می شود.

گفتم:

- الحمدلله پسر تو چیزی باقی نگذاشته که مال من باشد یا مال او. گفتم از سر راهم برو کنار.

با صدای زیر و جیغ جیغویش فریاد زد:

- از رو نمی روی؟ زنیکه پررو؟ حالا من هم بروم کنار، تو با آن ریخت از دنیا برگشته ات رویت می شود از خانه بیرون بروی؟ والله دیدنت کراهت دارد. خیال می کنی ....

حرفش را قطع کردم و آرام پرسیدم:

- پس نمی خواهی کنار بروی؟

- نه.

آهسته خم شدم و جعبه را در گوشه دالان گذاشتم. چادر از سر برداشتم و آن را از میان تا کردم و روی صندوقچه نهادم. سپس به سوی او چرخیدم. دست چپم را پیش بردم و از روی چارقد موهایش را چنگ زدم و در حالی که از لای دندان ها می غریدم:

- مگر به تو نمی گویم برو کنار؟

با تمام قدرت موهایش را بالا کشیدم. به طوری که از روی پله بلند شد و فریاد زد:

- الهی چلاق بشوی.

و کوشید تا از خودش دفاع کند و مرا چنگ بزند. با دست راست دستش را گرفتم و آن را چنان محکم گاز گرفتم که احساس کردم دندان هایم در گوشتش فرو خواهند رفت و به یکدیگر خواهد رسید. چه قدر لذت داشت. چنان فریادی کشید که بدون شک هفت همسایه آن طرف تر هم صدایش را شنیدند. آن وقت من، نه از ترس فریاد او، بلکه چون خودم خواستم، گوشتش را رها کردم. جای دو ردیف دندان هایم صاف و مرتب روی مچ دستش نقش بسته بود. با دست دیگر جای دندان های مرا می مالید و هر دو در یک زمان متوجه برتری قدرت من شدیم. جثه ریز و کوچکی داشت. مثل یک بچه سیزده ساله و من از این که چه گونه این همه سال از این هیکل ریزه حساب می بردم و وحشت داشتم تعجب کردم. نمی دانم چرا زودتر این کار را نکرده بودم! شروع کرد به جیغ و داد و ناله و نفرین. گفتم:

- خفه شو. خفه شو ....

تحمل فریادهای او را نداشتم. صدایش مثل چکش در سرم می کوبید. باز گفتم:

- خفه می شوی یا نه؟

با یک دست دهانش را محکم گرفتم و با دست دیگر پس گردنش را چسبیدم. از ترس چشمانش از حدقه بیرون زده بود. او را به همان حال کشان کشان بردم و در قسمت چپ دیوار حیاط، همان جا که زمانی جنازه پسرم را قرار داده بودند، پشتش را محکم به دیوار کوبیدم. دلم می خواست بدون این که من بگویم، خودش می فهمید که می خواهم لب هره دیوار بنشیند و چون نفهمید، با یک پا به پشت ساق پاهایش زدم. هر دو پایش به جلو کشیده شد.

مثل ماهی از میان دو دستم لیز خورد. کمرش ابتدا به لب هره باریک خورد و از آن جا هم رد شد و محکم بر زمین افتاد. با ناله گفت:

- آخ، استخوان هایم شکست. وای کمرم به دیوار مالید. زخم و زیلی شدم. مرا که کشتی. الهی خدا مرگت بدهد.

و به گریه زد.

به صدای بلند ضجه و مویه می کرد. با مشت به سینه اش می کوبید و فحاشی می کرد. جلویش چمباتمه زدم. مانند معلمی که به شاگردی نافرمان هشدار می دهد انگشت به سویش تکان دادم و گفتم:

- مگر نمی گویم خفه شو؟ نگفتم صدایت در نیاید؟ گفتم یا نگفتم؟

و باز دهانش را محکم گرفتم. از قدرت خودم تهییج شده بودم و لذت می بردم. باز گریه می کرد. ولی این بار بی صدا.

- گریه نکن. گفتم گریه هم نباید بکنی. صدایت در نیاید.

گره چارقدش را در زیر گلو گرفتم و سرش را نزدیک صورت سیاه و متورم و کبود خود آوردم و با صدایی آرام و رعب انگیز گفتم:

- خوب گوش هایت را باز کن ببین چه می گویم. من از این در بیرون می روم.

چرخیدم و با انگشت دست چپ در جهت دالان و در کوچه اشاره کردم:

- تو همین جا می نشینی تا آن پسر لات بی همه چیزت به خانه برگردد. وای به حالت اگر سر و صدا کنی. اگر پایم را از خانه بیرون بگذارم جیغ و داد به راه بیندازی، اگر صدایت را از آن سر کوچه هم بشنوم برمی گردم. خفه ات می کنم و نعشت را می اندازم توی حوض تا همه فکر کنند خفه شده ای، خوب فهمیدی؟

با نگاهی وحشتزده سرش را به علامت تایید تکان داد. از ترس قدرت تکلم نداشت. انگار احساس کرده بود که من شوخی نمی کنم. انگار می دید که دیوانه شده ام و این کار را از من بعید نمی دانست. خودم نیز کمتر از او وحشتزده نبودم. چون ناگهان دریافتم که به راحتی قادر به این کار هستم و آن را با کمال میل انجام خواهم داد. تهدید نبود. برای ترساندن نبود. واقعا به آنچه می گفتم اعتقاد داشتم و عمل کردن به آن برایم سخت نبود. متوجه شدم که با یک کلام دیگر از طرف او، با شنیدن یک ناله یا دیدن یک قطره اشک فورا خفه اش خواهم کرد.

یک دقیه ساکت نشستم و به او خیره شده. در انتظار یک حرکت، یک فریاد. از خدا می خواستم که ساکت بماند و بهانه به دست من ندهد. این دفعه خداوند دعایم را مستجاب کرد. پیره زن ترسیده بود. ساکت نشست. خشکش زده بود. آرام از جا بلند شدم. با لگد به رانش کوبیدم. رحیم چه معلم خوبی بود. استاد آزار و شکنجه، و من چه شاگرد با استعدادی از آب درآمده بودم. آیا رحیم هم از کتک زدن من همین اندازه لذت می برد؟! گفتم:

- این همه سال به تو عزت و احترام گذاشتم. خودت لیاقت نداشتی. نمی دانستم زبان فحش و کتک را بهتر می فهمی. سزایت همین بود.

آرام چادرم را به سر کردم. جعبه را زیر بغلم زدم. برنگشتم به حیاط نگاه کنم. به خانه نگاه کنم. به جای خالی پسرم نگاه کنم. جای او را می دانستم. در قبرستان بود. می توانستم بعدا به سراغش بروم. نگاه خداحافظی نبود. در را باز کردم و بیرون آمدم و آن را محکم پشت سرم بستم و آزاد شدم. دیگر اسیر او نبودم. دعای پدرم مستجاب شده بود. همان فصلی بود که در آن ازدواج کرده بودم.

ساقي 01-29-2011 04:36 PM

از کوچه ها می گذشتم. مرده ای از گور برخاسته که راه می رفت. بسیار خسته بودم. در سرم هیاهو بود. در خیابان صدای پای اسب ها، چرخ درشکه، گاری دستی، سر و صدای فروشنده ها، ازدحام مردم، عبور گه گاه و به ندرت اتومبیل، سرم درد می کرد. کجا بروم؟ کجا؟ پدرم گفت تا زن او هستی دختر من نیستی. به این خانه نیا. کجا بروم؟ خانه خواهرهایم؟ با این ریخت و قیافه؟ بروم و آبروی آن ها را هم جلوی شوهرانشان ببرم؟

بروم خانه عمه جان کشور؟ مادرم را دشمن شاد کنم؟ بروم خانه عمویم؟ پیش زن عمو؟ با این سر و وضع خودم را سکه یک پول کنم؟ کجا بروم؟ می روم خانه میرزا حسن خان. پیش عصمت خانوم. هووی مادرم. هر چه باداباد.



می دانستم خانه اش دو کوچه پایین تر از خانه عمه جانم است. می دانستم تعلیم تار و ویلن می دهد. می دانستم در محله سرشناس است. به سوی خانه عمه ام رفتم. آرام و با پای پیاده. عجله برای چه؟ در این دنیا کسی در انتظار من نبود. از برابر در باغ پر درخت عمه رد شدم و با حسرت شکوه طلایی رنگ نوک درختان را در زیر آفتاب پاییزی نظاره کردم. دو کوچه شمردم و به طرف چپ پیچیدم. دیوار باغ عمه ام در طرف راست گویی تا بی نهایت ادامه داشت. پرسان پرسان خانه را پیدا کردم. یک در چوبی که چکشی به شکل سر شیر داشت. پشت در ایستادم. این جا چه کار می کردم؟ چه بی آبرویی دارم به راه می اندازم! باید برگردم اما به کجا؟ پل ها را پشت سرم خراب کرده بودم. جای برگشتن باقی نگذاشته بودم. دیگر چاره ای نداشتم. غم در دلم جوشید و تا گلویم بالا آمد. مردد شدم. سرمای پاییزی را احساس کردم. بی هدف به چپ و راست نظر افکندم و قبل از این که منصرف شوم، دستم، انگار بدون فرمان مغزم، سر شیر را در چنگ گرفت و یک بار کوبید.

در بلافاصله باز شد. نوجوانی لای در را گشود. کت و شلوار به تن داشت و کلاه پهلوی بر سر نهاده بود. حدس زدم باید هادی باشد. پسر عصمت خانم. معلوم بود که قصد خروج از منزل را داشته. رویم را محکم گرفته بودم. گفتم:

- سلام.

لحن صدایم آن قدر محزون بود که خودم بیشتر تعجب کردم. این همان صدایی نبود که صبح از گلویم خارج می شد.

- سلام از بنده، فرمایشی بود؟

- من با عصمت خانم کار دارم.

- اسم شریف سر کار؟!

- من ... من ... دختر آقای بصیرالملک هستم. به عصمت خانم بفرمایید محبوبه.

در را گشود و با دستپاچگی گفت:

- ببخشید. نشناختم. بفرمایید تو. منزل خودتان است.

از جلوی در کنار رفت. صحن حیاط پاکیزه و روشن بود. قدم به درون گذاشتم. در را پشت سرم بست و گفت:

- الان مادرم را صدا می کنم.

چند قدم برداشت و از دری در سمت چپ در داخل ساختمان از نظر ناپدید شد. چشم به دور حیاط گرداندم. ناگهان از هیاهوی میدان نبرد به آرامش دیر رسیده ام. از بازار مسگرها گذاشته ام و به خلوت کتابخانه ای پای نهاده ام. چه قدر ساکت. چه قدر آرام. چه قدر متین. مثل این که خود خانه، خود ساختمان، سنگ ها، آجرها، و پنجره ها هم متانت داشتند. شرف و آرامش و سکون داشتند.

حیاطی بود نقلی و کوچک. تر و تمیز. کف حیاط آجر فرش بود. وسط آن مثل تمام خانه ها حوض گرد و کوچکی قرار داشت. در سمت چپ یک درخت موی پر شاخ و برگ با کمک داربست و لبه دیوار بر سر پا ایستاده بود. در گوشه باغچه چند بوته گل داوودی دلربایی می کردند – بر خلاف خانه خودم که رحیم حتی یک بار هم در باغچه آن چیزی نکاشت. من صد بار گفتم و فایده نداشت. ذوق نداشت. با زیبایی و لطافت بیگانه بود.

رو به روی من، در انتهای ایوانی به عرض یک متر که با پله ای از حیاط جدا می شد، سه در سبز رنگ با پنجره های مربع شکل که از داخل با پشت دری های سفید و ساده تزیین شده بود نگاه را به خود می کشیدند. کمر پشت دری ها از میان بسته بود. انگار سرهای دو مثلث سفید را بر یکدیگر نهاده بودند. آفتاب از لا به لای برگ های مو رد می شد و بر در و پنجره ها می تابید و روشنایی درخشان آن که انگار روغن خورده باشد، به همراه تکان های شاخ و برگ ها بر در و پنجره می رقصید. همه جا شسته و تمیز بود. خانه آن قدر آرام بود که اگر عصمت خانم دیرتر می رسید من ایستاده خوابم می برد. ولی او سر رسید و هادی به دنبالش.

عصمت خانم تا آن روز مرا ندیده بود. هیچ یک از ما را ندیده بود. هیچ یک به جز پدرم. ما هم او را ندیده بودیم. دلشوره داشتم که چه شکلی دارد. ولی با دیدن قیافه اش آرام شدم. قد بلندبود و لاغر. به نظرم بسیار مسن تر از مادرم آمد. سن بود یا سختی روزگار، نمی دانم. لب هایی نازک داشت که لبخندی شرم آگین بر آن ها نقش بسته بود. بینی قلمی کوچک. چشمانی نه چندان درشت و موهایی تیره که از زیر چارقدش نمایان بود. ابروهای باریکش را بالا برده و چشم ها از حد معمول گشوده تر بود. معلوم نبود از روی نگرانی است یا استفهام.

صورتش سفید و کک مکی بود. پوستش، در زیر چشم ها، چروک خورده بود. روی هم رفته قیافه مظلوم و بی ادعایی داشت. قیافه ای معمولی. چهره کسی که مشتاق است که به ولی نعمت خود خدمت کند. نه به خاطر بهره برداری و نفع شخصی. بلکه فقط به خاطر دلخوشی او. از آن آدم هایی بود که برای همه دل می سوزانند. از آن آدم هایی که نمی شود دوستشان نداشت. تا چشمش به من افتاد در سلام پیش دستی کرد:

- سلام محبوبه خانم. چرا این جا ایستاده اید؟ بفرمایید تو. خوش آمدید.

در میانی را که به مهمانخانه ای کوچک ولی بسیار تمیز با نیم دست مبل سنگین و قالی های ارزانقیمت باز می شد، گشود. معلوم بود که از آن اتاق کمتر استفاده می شود.

- ببخشید محبوبه خانم. بفرمایید تو. صبحانه میل کرده اید؟ هادی جان بدو یک چیزی بیاور.

به دروغ گفتم:

- بله خانم. لطف شما کم نشود. نه هادی خان. زحمت نکشید.

دلم از گرسنگی مالش می رفت. گفت:

- حالا یک پیاله چای هم این جا میل کنید. قابل نیست.

چنان لبخند مهربانی به رویم زد که لبم را گاز گرفتم تا بغضم نترکد.

در اتاق را باز گذاشت. من توی اتاق نشستم. روی یک مبل کنار پنجره. او پشت دری را کنار زد تا آفتاب بیشتر به درون بتابد. نور خورشید بر نیمه چپ بدن من افتاد. چه قدر لذت می بردم. دست گرمی بود که نوازشم می کرد و به بدن سرد و خسته ام حرارت می بخشید.

مدتی به رفت و آمد و فعالیت گذشت. هادی آمد، یک سینی مسی گرد نسبتا بزرگ در دست داشت. مادرش که به دنبالش بود یک میز عسلی را جلوی من کشید. گفتم:

- زحمت نکشید.

- چه حرف ها! زحمت چیست؟ کاری نکرده ایم! مایه خجالت است.

هادی سینی را روی میز گذاشت. چای و قند و شکر و نان و کره و مربای آلبالو.

عصمت خانم انگار درس روانشناسی خوانده بود. گفت:

- تا شما میل بفرمایید، من دو دقیقه می روم مطبخ. الان برمی گردم خدمتتان.

با هادی بیرون رفتند. توی حیاط با هم پچ پچ کردند. ظاهرا هادی را که از بیرون رفتن منصرف شده بود، به دنبال خرید فرستاد و خود به آشپزخانه رفت.

تا عصمت خانم از نظرم ناپدید شد، مثل یک گربه چاق شکمو زیر آفتاب نشستم. لبه چادرم را رها کردم و در حالی که به حیاط، به گل ها و به آفتاب درخشان پاییزی نگاه می کردم سیر خوردم.

عصمت خانم آمد و سینی صبحانه را برد. آرامش آن ها مرا به حیرت می افکند. سیر طبیعی زندگی از یادم رفته بود. عصمت خانم برگشت و کنارم نشست. دوباره رویم را محکم گرفته بودم و او با تعجب نگاهم می کرد. معلوم بود از خودش می پرسد چرا از او هم رو می گیرم. می دانستم هزار سوال بر لب دارد. چرا من آن جا هستم؟ شوهرم کجاست؟ بدون شک بو برده بود حدس هایی می زد ولی با نزاکت تر از آن بود که به روی خود بیاورد. حد خود را خوب می دانست. با متانت پرسید:

- آقا چه طور هستند؟ چه طور ایشان تشریف نیاوردند؟

رشته افکارم پاره شد. گیج بودم. با حواس پرتی پرسیدم:

- بله؟ چی فرمودید؟

- شوهرتان. پرسیدم شوهرتان چه طور هستند؟

گفتم:

- دیگر شوهر ندارم.

اشک در چشمانم حلقه زد. سرم را زیر انداختم که او آن ها را نبیند.

ساقي 01-29-2011 04:36 PM

چشمانش گرد شده بود. دهانش باز مانده بود. با شگفتی پرسید:

- ای وای، چرا؟ مگر چه شده؟ بینتان شکرآب شده؟ قهر کرده اید؟

همچنان که سر به زیر داشتم گفتم:

- کار از این حرف ها گذشته.

- چرا؟ مگر چه کار کرده؟

چادر را از سر انداختم و صورت کبود و متورمم را به طرف او برگرداندم. با دست راست به پشت دست چپ کوبید و گفت:

- آخ، خدا مرگم بدهد. الان می گویم هادی برود دکتر بیاورد.



- نه عصمت خانم. تو را به خدا این کار را نکنید. دکتر لازم نیست. خودش خوب می شود. دفعه اول که نیست.

- دفعه اول نیست؟ باز هم دست روی شما بلند کرده بوده؟ وای خدا مرگم بدهد. ای بی انصاف. ببین چه کرده!

گفتم:

- عیبی ندارد. من به این چیزها عادت دارم. بگذارید هادی خان برود سر درس و مدرسه اش.

- امروز که مدرسه تعطیل است. روز عید مبعث است. هادی داشت می رفت جای دیگر. کار مهمی هم نبود.

پس امروز عید بود. دیگر حساب عید و عزا هم از دستم در رفته بود. پرسیدم:

- امروز تعطیل است؟ حسن خان هم خانه هستند؟

- داداشم رفته اند بیرون. ولی برای ظهر برمی گردند. ای کاش زودتر برگردند ببینم باید چه کار کنم! خیلی درد دارد؟

- صورتم؟ نه. این جا درد دارد.

و به قلبم اشاره کردم و ناگهان اشکم مانند چشمه جوشید. دیگر نتوانستم جلویش را بگیرم. می ریخت و من حریفش نبودم. بدون آن که بخواهم مظلوم نمایی کنم. بدون آن که بغض کرده باشم. بدون آن که هیچ میلی به گریستن داشته باشم. می ریخت و می ریخت و می ریخت. نمی خواستم جلوی این زن گریه کنم. نمی خواستم اظهار عجز کنم. از این که ضعف و بدبختی خود را به نمایش بگذارم شرم داشتم. می ترسیدم این اشک ها مرا در چشم او خوار و خفیف کنند. ولی دست خودم نبود. منی که شمر جلودارم نبود. منی که از غرور سر به آسمان می ساییدم، حالا مایه ترحم این و آن شده بودم. کاش چشمه اشکم می خشکید. کاش پایم می شکست و به این جا نمی آمدم. چه مجازات سنگینی بود برای چشمی که دید و دلی که خواست. حالا این جا، توی این خانه بنشین، توی خانه این زن، هووی مادرت، این زن از همه جا بی خبر بنشین تا او با دهان باز و مبهوت نگاهت کند. تا پسرش از توی حیاط معذب دست ها را به یکدیگر بگیرد و زیر چشمی با افسوس و ترحم تماشایت کند. تا حسن خان بیاید و فکری به حالت بکند. خود کرده را تدبیر نیست. گریه کن تا خوب براندازت کنند. ولی نه، عصمت خانم بیشتر از من اشک می ریخت. گریه امانش نمی داد. گفتم:

- ببینید روز عیدی چه طور مزاحمتان شده ها! اوقات شما را هم تلخ کردم. هیچ یادم نبود که امروز عید است. من رفع زحمت می کنم.

گفت:

- اختیار دارید. این چه فرمایشی است. این جا منزل خودتان است. مگر من می گذارم شما بروید؟ به خدا اگر از این حرف ها بزنید دلگیر می شوم. پدرتان کم به ما خوبی کرده؟ .... و حالا که دخترش یک روز مهمان آمده به منزل ما بگذاریم با این حال برود؟

باز اشکم سرازیر شد. چرا ولم نمی کرد. چرا برخلاف میل من فوران می کرد؟ ولی با این همه چه قدر راحت بودم. چه قدر آرام بودم. دلم می خواست سر بر شانه اش بگذارم و انگار که سنگ صبور من باشد برایش درددل کنم. چه قدر این زن صمیمی بود. از من دور و بسیار به من نزدیک بود. گفتم:

- می دانید اول خودم عاشقش شدم؟

می دانست.

- می دانید به زور زنش شدم؟

می دانست. برادر خودش رحیم را برده بود و برایش کت و شلوار خریده بود.

- می دانید پسردار شدم؟

می دانست. پدرم برایش گفته بود.

- می دانید پسرم توی حوض خفه شد؟

می دانست.

- می دانید چه قدر دلم سوخت؟

می دانست. با اشک هایش می گفت که می داند. که می فهمد. آخر او هم یک پسر داشت.

اذان ظهر بود که ناهار کشید. هر چه اصرار کردم صبر کند تا حسن خان تشریف بیاورند قبول نکرد. به نظر او من گرسنه بودم. ضعیف شده بودم. از دیشب تا به حال چیزی نخورده بودم. گفت:

- صبحانه که چیز قابلی نبود.

باید غذا می خوردم. باید کمی جان می گرفتم. در همان مهمانخانه، روی سفره ای که بر کف اتاق گسترده شد، با هادی و مادرش ناهار خوردیم. هادی زیر چشمی به صورت من نگاه می کرد ولی حرفی نمی زد. بگذار او هم ببیند. من که آب از سرم گذشته چه یک نی چه صد نی.

بعد از ناهار دوباره به اصرار عصمت خانم روی مبل کنار پنجره لم دادم و چای نوشیدم. راحت بودم. آسوده خاطر و آرام بودم. پاهایم را دراز کرده بودم. سر را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و از آفتاب پاییزی لذت می بردم. دیگر دلشوره آمدن رحیم را نداشتم. دیگر از حرص مادرش دندان ها را به یکدیگر نمی ساییدم. همه این ها خیلی از من دور بودند. مال گذشته ها بودند. همان جا خوابم برد.

حدود ساعت سه بعدازظهر نوازش ملایم دست عصمت خانم بر پیشانی ام مرا از خواب بیدار کرد. چشم باز کردم و کوشیدم به یباد آورم کجا هستم. آفتاب از روی بدن شده بود و گوشه ای که در آن بودم در سایه واقع شده بود. رحیم است؟ مادرش است؟ نه. آهان، چه قدر خوب، این عصمت خانم است که با صدای ملایم مادرانه اش می گوید:

- محبوب جان، عزیز دلم بیدار شو. حسن خان می خواهد با تو صحبت کند.

حسن خان جوان تر از آن بود که تصور می کردم – گرچه موهایش فلفل نمکی شده بود. قدی متوسط و بینی نسبتا بزرگی داشت. لب های او درشت و بالا تنه اش اندکی به جلو متمایل بود. معلوم نبود خم شده یا قوز کوچکی دارد. صدای بم و پدرانه ای داشت.

وقتی وارد شد چادر روی شانه هایم افتاده بود. تا به خود بجنبم، به من سلام کرد. جلوی پایش بلند شدم. هنوز ننشسته گفت:

- خانم، این مرد چه به روز شما آورده؟ چه طور این کار را کرده؟ چه طور دلش آمده؟ آن هم با خانم محترمه ای مثل شما؟

به خودم گفتم اگر گریه کردی نکردی ها! سخت جلوی خودم را گرفتم. با این همه چشمانم مرطوب شد. پرسید:

- حالا چه تصمیمی دارید؟ می خواهید من پا درمیانی کنم؟

- نه. می خواهم طلاق بگیرم.

نه یکه خورد و نه مخالفت کرد.

- پدرتان اطلاع دارند؟

- نخیر. اول این جا آمدم. گیج بودم. نمی دانستم چه کار می کنم. ولی حالا رفع زحمت می کنم. می روم منزل پدرم.

- نخیر خانم، به هیچ وجه صلاح نیست. صلاح نیست خانم مادرتان شما را به این وضع ببینند. صبر کنید اول پدرتان را خبر کنم تشریف بیاورند وضع شما را ببینند و خودشان تصمیم بگیرند چه کنند!

عصمت خانم گفت:

- داداشم راست می گویند. اگر بعد از این همه سال شما با این حال و رنگ و رو جلوی مادرتان آفتابی شوید دور از جان دق می کنند. باید بفرستیم دنبال آقاجانتان.

باور نمی کردم که هوو برای هوو دل بسوزاند، آنچه من در این شش هفت سال تجربه کرده بودم مرا سنگدل بار آورده بود. بر این تصور بودم که همه مردم دنیا وحشی و پرخاشگر و منفعت طلب هستند. اندک اندک اصول انسانیت یک به یک یادم می آمد و در ذهنم جای می گرفت. حسن خان گفت:

- هادی، می توانی یک نوک پا بروی منزل آقای بصیرالملک؟

هادی حاضر به یراق گفت:

- چرا نمی توانم دایی جان، البته که می توانم.

دل او هم به حال من سوخته بود. می خواست برایم خوش خدمتی کند. مادرش آهسته گونه اش را چنگ زد و گفت:

- خدا مرگم بدهد. هادی که تا به حال به خانه آقا نرفته. آقا غدقن کرده اند که هیچ کدام از ما آن جا برویم. یک وقت خانم می فهمند و ناراحتی و کدورت پیش می آید.

حسن خان دستی از سر بی حوصلگی تکان داد:

- من می دانم چه می کنم.

از اتاق خارج شد و سپس با یک پاکت سر بسته بازگشت. آن را به دست هادی داد و گفت:

- می روی در منزل آقای بصیرالملک در بیرونی را می زنی و می گویی با آقا کار دارم. مبادا بروی تو! اصرار هم بکنند نمی روی. بگو ماذون نیستم داخل شوم. فقط پاکت را می دهی دست یکی از آدم ها و سفارش می کنی فقط به دست خود آقا بدهند. بگو فوریت دارد.

با نگرانی پرسیدم:

- توی نامه چه نوشته اید؟

با همان لحن ملایم آرامبخش گفت:

- نترسید دخترم، خیلی آب و تاب نداده ام. نوشته ام تشریف بیاورید این جا در مورد مشکل سرکار خانم محبوبه خانم حضورا صحبت کنیم. اسم خودم را هم امضا کرده ام. فقط همین.

از شرم خیس عرق بودم. در دل به رحیم ناسزا می گفتم. سر خود را بلند کردم و خطاب به هادی گفتم:

- می بخشید هادی خان، باعث دردسر شما هم شده ام. خسته می شوید.

لبخند معصومانه ای زد و با مهربانی و دستپاچگی بچگانه ای گفت:

- نه به خدا، جان خانم جانم خسته نمی شوم. الان می روم و زود برمی گردم.

چه ساده بود، چه بی گناه بود. شانزده سالگی، سن معصومیت. سن خوش بینی. دوران بی خبری. دوران عشق و دوستی. همان دورانی که پای آدم می لغزد و با مغز به سنگ می خورد. همان طور که من خوردم.

هادی رفت و قلب من به تپش افتاد. دیگر طاقت نشستن نداشتم. راه می رفتم. می نشستم. دست ها را به یکدیگر می مالیدم. بعد از این همه سال پدرم می آمد. پدرم را می دیدم. البته اگر می آمد، اگر می خواست مرا ببیند.

ساقي 01-29-2011 04:37 PM

حسن خان و عصمت خانم دلداریم می دادند. دهانم خشک شده بود. تنم یخ کرده بود. عصمت خانم شربت به دستم داد. حال خودش هم بهتر از من نبود. حسن خان لب ایوان نشسته و آرنج را به زانو تکیه داده تسبیح می انداخت و سر را به علامت تاسف تکان می داد. صدای در بلند شد. هر سه بر جا خشک شدیم. حسن خان گفت:

- شما بروید توی اتاق تا من آماده شان کنم.

دویدم توی مهمانخانه و از کنار پشت دری نگاه کردم. عصمت خانم در را باز کرد. ابتدا پدرم را دیدم که وارد شد و هادی به دنبالش بود که دیگر چشمانم او را نمی دید. دلم نمی خواست پدرم مرا در آن حال ببیند. یک زن مفلوک تو سری خورده درد کشیده به جای دختر نازنازی شاداب سرحال که مثل کبک خرامان راه می رفت و از چشمانش برق غرور می تراوید. پدرم به محض ورود صدا زد:



- حسن خان.

ولی لازم نبود که او را صدا کند. حسن خان به استقبال او رفت. پدرم مشغول گفت و گو با آن ها بود. چهره اش را از پشت پنجره می دیدم. موهای شقشقه اش، درست در بالای گوش ها، سپید شده بود. صورتش باریک تر و قیافه اش پخته تر شده بود. در سبیلش رگه های سفید دیده می شد. لاغرتر شده بود و باز هم مهربان تر و ملایم تر می نمود. با این همه چهره اش تلخ و گرفته و عبوس بود و مهم تر از همه نگران و هر لحظه با پچ پچ هایی که رد و بدل می شد این نگرانی بیشتر می شد. لباس هایی مثل همیشه اتو کشیده و تمیز و مرتب بود. زنجیر طلای ساعتش را روی جلیقه می دیدم، دست چپ را در جیب جلیقه کرده بود با دست راست چانه را نگه داشته و خیره با نگاهی که استفهام و شگفتی از آن می بارید، با دقت به حسن خان نگاه می کرد و گاه به عصمت خانم که در میان حرف های برادرش می دوید نظر می انداخت.

بعد سکوت کوتاهی برقرار شد. آن گاه پدرم نفس عمیقی کشید و سوالی کرد. حسن خان که پشت به من داشت با انگشت شست به پشت سرش و به سوی مهمانخانه اشاره کرد. آفتاب می رفت که غروب کند. پدرم با عجله دو قدم به سوی در اتاق برداشت و ایستاد. انگار حال او هم دست کمی از حال من نداشت. صدا زد:

- محبوبه!

اشک در چشمان من جمع شد. یک قدم دیگر جلو آمد:

- حالا چرا بیرون نمی آیی؟

صدایش آرام و اندوهگین بود.

سر پایین انداختم. در را گشودم و به لنگه راست در تکیه دادم. نیمرخ ایستاده بودم. طرف چپ صورتم، قسمت سالم چهره ام رو به حیاط بود. سرم پایین بود و موهایم از دو طرف چهره ام را پوشانده بود. پنجه هایم را درهم می فشردم تا اشکم نریزد. آهسته گفتم:

- سلام.

با نهایت حیرت متوجه شدم که صدایم را شنید و گفت:

- سلام.

و جلوتر آمد. رو به رویم ایستاد. نیمه آسیب دیده صورتم در زیر موها و به طرف مهمانخانه پنهان بود. پدرم می کوشید تا صورت مرا ببیند. می خواست بعد از سال ها چهره دخترش را ببیند و من از نشان دادن چهره ام به او وحشت داشتم. نگاهم به نوک کفش های سیاه و براقش بود. آهسته گفت:

- سرت به سنگ خورد؟

گفتم:

- سرکوفتم نزنید آقاجان.

و اشکهایم روی زمین، جلوی پاهای هردوی ما چکید. در تمام عمرم قطرات اشکی به این درشتی ندیده بودم. گفت:

- نه، سرکوفتت نمی زنم. خوب کردی آمدی. ضرر را از هر جایش بگیری منفعت است.

صدایش می لرزید. ساکت شد و نفس عمیقی کشید. به خود مسلط شد. بعد گفت:

- سرت را بلند کن. به من نگاه کن ببینم.

تکان نخوردم.

- از من دلگیر هستی؟

سرم را به علامت نفی تکان دادم.

- پس چرا نمی خواهی توی صورتم نگاه کنی؟

بغض آلود گفتم:

- می خواهم ....

و بعد، آهسته سرم را بلند کردم.

چشمانم غرق اشک بودند. ابتدا هیچ واکنشی از خود نشان نداد. فقط چشمانش از حیرت گشاد شدند. با دقت بیشتری به من خیره شد. انگار شخص دیگری را به جای دخترش به او قالب کرده اند. حسن خان و خواهرش با تاسف و ترحم به ما دونفر نگاه می کردند. ناگهان پدرم به خود آمد. انگشتان دست چپ را در میان موهایش فرو برد و سر را با غیظ به عقب کشید و گفت:

- وای ....

و بعد ساکت شد. دستش را از سرش برداشت و به من نگاه کرد. چنان که گویی با خودش صحبت می کرد گفت:

- ببین چه کار کرده!

و در حالی که جواب را از قبل می دانست پرسید:

- چه کسی این بلا را به سرت آورده؟

- رحیم، آقاجان، رحیم.

و هق هق کنان زیر گریه زدم. مثل شیری که در قفس گرفتار باشد به راه افتاد. به چپ و راست می رفت و دوباره به کنار من برگشت.

- شوهرت با تو این کار را کرده؟ یک مرد؟ با زن شرعی خودش؟ با زن نجیب و بی پناه خودش؟ با ناموس خودش؟ ای تف بر آن ذاتت مرد!

حسن خان به آرامی گفت:

- و گویا دفعه اولش هم نبوده.

پدرم به من نگاه کرد:

- راست می گویند؟ و تو باز ماندی؟ تحمل کردی؟ زندگی کردی؟

- می گفتم شاید درست بشود، آقاجان.

- درست بشود؟ نه جانم. اصل بد نیکو نگردد آن که بنیادش بد است. این همه مدت تو را کتک می زده و تو هم صدایت در نمی آمده؟ ولش نمی کردی؟ ببین با تو چه کرده؟ عجب حیوان غریبی است! آن هم با دختری که به خاطر وجود بی وجود او پشت پا به همه چیز زد. با دختر من. دختری که از گل نازک تر نشنیده بود ....

صدا در گلویش شکست. یک لحظه برق اشک در چشمانش دیدم. فورا پشت به من کرد و به قدم زدن پرداخت. بعد از مدتی ادامه داد:

- مظلوم گیر آورده؟ دمار از روزگارش درمی آورم. آخر چرا ماندی دختر؟ چرا این همه مدت دندان سر جگر گذاشتی، محبوبه؟ چرا؟

صدایش آرام و سرزنش آمیز بود. گفتم:

- به خاطر پسرم، آقاجان.

هیچ نگفت ولی رنگش مثل گچ سفید شد. از آنچه گفته بودم پشیمان شدم. دست ها را به پشت زد. پشتش تا شده بود. به زمین خیره شد. ساکت ماند. عصمت خانم بی صدا اشک می ریخت. پدرم گفت:

- می دانم، خیلی زجر کشیده ای.

از میان هق هق گریه گفتم:

- آقاجان، هیچ کس نمی داند، هیچ کس!

گذاشت تا گریه ام فروکش کند. چند بار دهان گشود تا صحبت کند. لب هایش می لرزید و نمی توانست. آن گاه گفت:

- خوب، تمام شد. دیگر حرفش را هم نزن. دیگر غصه نخور. خودم همه چیز را رو به راه می کنم. حالا هم طوری نشده. قدمت سر چشم. خوش آمدی. ضرر را او کرد که زنی مثل تو را از دست داد. من که نمی فهمم چه طور قدر جواهری مثل تو را نشناخت. این هم از بدبختی خودش است. از بدبختی این طور آدم ها یکی هم همین است که قدر نعمت هایی را که خداوند به آنها می دهد نمی شناسند.

حسن خان گفت:

- واقعا درست گفتید آقا. خر چه داند قیمت نقل و نبات؟

به اتاق رفتیم و نشستیم. هادی چای آورد. پدرم گفت:

- حالا می خواهی چه بکنی؟

- می خواهم طلاق بگیرم.

- کار صحیح همین است. ولی با این همه باز خوب فکرهایت را بکن.

- از یک سال بعد از عروسیم داشتم فکرهایم را می کردم. آقاجان.

پدرم فکری کرد و گفت:

- من که نمی توانم تو را با این حال به خانه ببرم. مادر بیچاره ات از پا در می آید.

حسن خان گفت:

- نظر بنده هم همین است.

پدرم رو به حسن خان کرد:

- اجازه می دهید محبوبه چند صباحی این جا بماند؟ آن قدر که کبودی های صورتش از بین برود. بعد خودم می آیم و می برمش.

حسن خان و عصمت خانم با هم گفتند:

- اختیار دارید. این جا منزل خودشان است. تا هر وقت دلشان بخواهد تشریف داشته باشند.

وقتی پدرم می رفت دست در جیب کرد و مشتی اسکناس در دستم نهاد. نه هنگام آمدن مرا بوسید و نه وقت رفتن. می دانستم چرا! آخر من هنوز زن رحیم بودم.

ساقي 01-29-2011 04:37 PM

شب ها عصمت خانم تمیزترین رختخواب خود را در اتاق دست راستی برایم پهن می کرد. هر چه لازم بود، از شانه و آیینه و حوله برایم در اتاق گذاشت. همه نو. همه تمیز. حتی یک روز به بازار رفت و برایم یک پیراهن و لباس زیر و یک جفت جوراب خرید. هرچه اصرار می کردم پولی از من قبول نمی کرد. نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. می گفت:

- تو ضعیف شده ای دخترجان. من که از شستن یک بشقاب اضافه یا زیاد کردن آب آبگوشت خسته نمی شوم. تو به فکر خودت باش.

شب ها کنار بسترم می نشست و در حالی که به اصرار مرا وادار می کرد در رختخواب دراز بکشم، یکی دو ساعت با یکدیگر درددل می کردیم و از مصاحبت هم لذت می بردیم.

گاهی بعدازظهرها همه با حسن خان در مهمانخانه دور هم می نشستیم و از هر دری گفت و گو می کردیم و گه گاه حسن خان به آرامی تار می زد. با هادی از دارالفنون گفت و گو می کردم. پسر جاه طلب با استعدادی بود و از درس خواندن لذت می برد. پدرم مسئولیت تحصیل او را به عهده گرفته بود. قول داده بود تا هر زمان که درس می خواند مخارج او را تامین کند. شب ها که با عصمت خانم تنها می شدیم سفره دل را می گشودم:

- عصمت خانم، دیگر بچه دار نمی شوم. می خواهم دوا و درمان کنم. نمی دانم فایده دارد یا نه؟

- چرا ندارد جانم. انشالله فایده دارد. ولی زیاد خودت را عذاب نده. بچه می خواهی چه کنی؟ تو خودت هنوز بچه هستی. به خدا بچه مایه عذاب است. هرکس دارد خدا بهش ببخشد. ولی آن ها هم که ندارند اگر غصه بخورند والله بی عقل هستند.

- عصمت خانم، من از آن بی عقل ها هستم. غصه نمی خورم. دیگر از غصه گذشته. جگرم می سوزد. ناقص شده ام. عقیم شده ام. اجاقم کور شد. همه اش هم از دست این مرد نابکار.

عصمت خانم خم می شد. سرم را می بوسد و اشک هایم را پاک می کرد. آنچه مرا مجذوب این ساختمان نقلی تر و تمیز می کرد، سکوت و نظافت و نظم و ترتیب آن بود. آنچه مرا شیفته این زن مهربان و برادر و پسرش می کرد، آرامشی بود که در خانه آن ها برقرار بود. اوایل از این که کسی صبح زود در حیاط لخ لخ کنان کفش هایش را بر زمین نمی کشید، تعجب می کردم. از این که کسی به صدای بلند غرغر نمی کرد و با جیغ و داد یکدیگر را صدا نمی زدند حیرت می کردم. چرا در این محله هر شب سر و صدا راه نمی اندازند و مرده های یکدیگر را توی گور نمی لرزانند؟

ابتدا به همه کس و همه چیز بدبین بودم. بدبینی را از آن خانه کفر گرفته نفرین شده همراه خودم به ارمغان آورده بودم. هر حرکت و حرفی را تفسیر می کردم. هر اشاره ای را حمل بر سوءنیت صاحبخانه می نمودم. اگر عصمت خانم به پسرش لبخند می زد، فکر می کردم مرا مسخره می کند. اگر هادی دیر به من سلام می کرد، در دل می گفتم دلش می خواهد زودتر از این خانه بروم تا جای آن ها گشاد شود. اگر حسن خان در مقابل من دست در جیب می کرد و پولی به عصمت می داد تا هادی را بفرستد قند و شکر و توتون و چای بخرد، تصور می کردم حتما از من خرجی می خواهد. ولی اندک اندک آرام شدم. عادت کردم و به زندگانی معمولی خو گرفتم. دوباره با آداب و رسوم شرافتمندانه گذشته آشنا شدم.

دنائت و پستی اکتسابی از سرم افتاد. عاقبت قادر شدم خود را از لجنزار بیرون بکشم. معنای زندگی را بفهمم. معنای این که وقتی مرد خانه شب از کار برمی گردد دل زن از دم غروب از وحشت نلرزد. نوازش های عصمت خانم و ملایمت های پسر و برادرش نه تنها چهره کبود و لبان متورم مرا شفا بخشید، بلکه بر دل خسته ام نیز مرهم نهاد. آرام گرفتم. بعضی شب ها حسن خان اجازه می گرفت و نرم نرمک برایمان تار می زد. با این که می دانستم به شراب علاقه دارد، ولی هرگز در تمام مدتی که در آن خانه اقامت داشتم، ندیدم که در حضور من لب به مشروب بزند.



*****

روز یکشنبه که روز چهارم بود، پدرم آمد و مرا دید. ورم لبم خوابیده بود و کبودی صورتم زرد شده بود. گفت:

- دیگر چیزی نمانده. حالت خیلی بهتر شده. خودم صبح جمعه می آیم دنبالت.

گفتم:

- آقا جان. خانم جانم خبر دارند؟

- نه. به هیچ کس نگفته ام. شب جمعه خودم کم کم ذهنش را آماده می کنم.

عصمت خانم در اتاق نبود. سر پایین افکندم و با شرمندگی گفتم:

- بهشان می گویید که من این مدت در این جا بوده ام؟

- چاره ای نیست. غیر از این چه چیزی می توانم بگویم؟

شاید این اولین و آخرین باری بود که پدرم نام عصمت خانم و برادرش را در خانه ما و در حضور مادرم بر زبان می راند. آن هم فقط به خاطر من. به خاطر لجبازی ها و خیره سری های من. به خاطر اشتباه من.

تا صبح جمعه به خاطر مادرم تاسف می خوردم. صبح زود از خواب می پریدم و ساعت ها در رختخواب غلت می زدم و با افکار خود کلنجار می رفتم. زندگیم مثل پرده سینما از برابر چشمانم رژه می رفت و عاقبت وقتی از عرق خیس می شدم، وقتی تحملم به پایان می رسید، با حرکتی ناگهانی در بستر می نشستم. سر را میان دو دست می گرفتم و می گفتم:

« آه که عجب غلطی کردم . »

صبح جمعه پدرم آمد. من آماده بودم. از دور کالسکه پدرم را شناختم. فیروزخان با همان سیبیل های کت و کلفت و موهای وزوزی، آن جا، روی صندلی سورچی نشسته بود. انگار به موهایش گچ پاشیده بودند. کمی سفید شده بود. مرا از زیر چشم با کنجکاوی و اندوه برانداز می کرد. درشکه هم مانند سورچی و اربابش کهنه شده بود. مثل این که پدرم فکر مرا خواند. با لحنی پوزش طلبانه گفت:

- این درشکه هم دیگر زهوارش در رفته. باید کم کم به فکر یک ماشین باشم.

فیروزخان گفت:

- سلام خانوم کوچیک!

با این جمله مرا به دنیای شیرین گذشته بود. باز بغض گلویم را گرفت و به زحمت در حالی که سوار می شدیم گفتم:

- علیک سلام فیروز خان، پیر شدی!

- خانم، ما و اسب ها و درشکه هر سه تا پیر شده ایم. باید بفرستندمان دباغ خانه.

اشاره اش به گفته پدرم و تصمیم او مبنی بر خرید اتومبیل بود پدرم گفت:

- کالسکه و اسب ها را شاید، ولی تو باید یک کمی به خودت زحمت بدهی، دست از بخور و بخواب برداری و بروی تمرین ماشین بردن بکنی.

و خندید. سورچی در حالی که به اسب ها شلاق می زد، خنده کنان از فراز شانه گفت:

- از ما گذشته دیگر، آقا. ما فقط بلدیم به اسب ها شلاق بزنیم.

- من هم آن قدر به تو شلاق می زنم تا یاد بگیری.

هر سه خندیدیم. هر سه شاد بودیم. هر یک به سبک خود. هر یک با افکار و آرزوهای خود.

آه دوباره آن خیابان، همان کوچه، همان بازارچه کوچک و .... و همان دکان لعنتی نجاری که خوشبختانه هنوز درش تخته بود. بعد ... دیوار باغ خانه مان و .... رسیدیم.

دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حال خودم را نمی فهمیدم. پدرم گفته بود که خواهرانم با شوهرها و بچه هایشان ناهار به آن جا می آیند تا مرا ببینند. ولی هنوز نرسیده بودند.

ساقي 01-29-2011 04:38 PM

تا وارد شدم انگار ملکه وارد شده. دایه جانم، دده خانم، حاج علی و حتی کلفت جدیدی که مادرم گرفته بود، همه به استقبال آمدند. پس مادرم کجا بود؟ منوچهر کو؟

دایه جان و دده خانم و کلفت جوان مرا به یکدیگر پاس می دادند و می بوسیدند و من چشمم به پنجره های ساختمان بود. با حواس پرتی پرسیدم:

- حاج علی احوالت چه طور است؟

- ای خانم، پیر شدیم دیگر. گوشمان هم که دیگر به کل نمی شنود. حسابی سنگین شده.

انگار قبلا سنگین نبود. پدرم که سرحال بود یا تظاهر می کرد، گفت:

- خوب، خوب، حاج علی قورمه سبزی ات سوخت. بویش دارد می آید.



حاج علی خندید و شلان شلان دور شد. پدرم مرا از چنگ بقیه بیرون کشید و گفت:

- دیگر بس است. خانم بزرگ هستند؟

دایه جانم گفت:

- توی پنجدری. از صبح تا حالا افتاده اند روی یک مبل. نا ندارند از جایشان بلند شوند.

به سوی ساختمان به راه افتادیم. سر بلند کردم و دلم فرو ریخت. بالای پله ها، پسر بچه ای پشت جرز پنهان شده و از آن جا با کنجکاوی سرک می کشید. اصلا شکل الماس نبود. ولی این طرز رفتارش عینا از اداهای الماس بود. گفتم:

- منوچهر!

خود را کنار کشید و پشت جرز مخفی شد. دو پله یکی بالا دویدم و بغلش کردم. بغض کرده بود. پدرم گفت:

- پسرجان به خواهرت سلام کن. این محبوب است.

منوچهر گفت:

- سلام.

او را می بوسیدم و می بوییدم. جلوی روی او چمباتمه زده بودم تا هم قد او بشوم. در وجود او دنبال پسر خودم می گشتم. در آغوش من سربلند کرد و به پدرم گفت:

- نزهت آبجی من است. خجسته آبجی من است.

او را فشار دادم و بوسیدم:

- من هم هستم، قربانت بروم، من هم هستم.

در پنجدری را گشودم. مادرم روی مبل مخمل نشسته بود. دم در اتاق ایستادم و گفتم:

- سلام خانم جان.

دست هایش را دراز کرد و نالید:

- آمدی محبوب؟ آمدی؟ گفتم می میرم و نمی بینمت. گفتم نمی آیی. نمی آیی تا یک دفعه سر خاکم بیایی.

چشمانش سرخ سرخ بود. چادر از سرم افتاد و دویدم. به آغوشش پناه بردم که آن قدر بوی مادر می داد. بوی آرامش می داد. بوی بچگی های مرا می داد. سر و صورتش را بوسیدم. دست هایش را بوسیدم. همان دست هایی که زمانی مرا نیشگون گرفته بودند، ولی آن قدر محکم که باید می گرفت. سرم را بر سینه اش گذاشتم که از غم من لبریز بود و آرام شدم.

منوچهر بغض کرده بود. از این که من در آغوش مادرمان بودم، از این که او مرا آن قدر گرم و مادرانه می بوسید حسودیش شده بود. زیر گریه زد و به زحمت خودش را سر داد در آغوش مادرم و بین من و او فاصله انداخت و در بغل مادرم نشست. مادرم اشک هایش را پاک کرد و خندید:

- ای حسود! دیگر بزرگ شده ای، مرد شده ای، خجالت بکش.

منوچهر مرا نشان داد و گفت:

- این که بزرگ تر است! چرا او خجالت نمی کشد؟

حرف حساب جواب نداشت. خواهرانم از راه رسیدند – با شوهر و فرزندانشان.

پدر و مادرم شکسته شده بودند. مادرم آن طراوت و شادابی سابق را نداشت. نمی دانم از گذر ایام بود یا از اندوه شکست من. رفتار پدرم آرام تر و پخته تر شده بود. شوهر نزهت جا افتاده شده بود. ولی بچه ها بزرگ شده بودند. خجسته شوهر داشت. خدمتکار جدید و شاد و فرز و چابک بود. شاید وجود من نیز در چشم آنان عجیب و دیدنی بود. انگار از دنیای دیگری آمده بودم. به محض آن که روی برمی گرداندم با دقت و کنجکاوی براندازم می کردند و وقتی برمی گشتم خود را بی توجه نشان می دادند. همه قیافه های محترم و سر و وضع مرتبی داشتند. از سخن گفتن آرام و رفتار خالی از ستیزه جویی آن ها، از این که با فریاد سخنی نمی گفتند و به قهقهه نمی خندیدند، تعجب می کردم.

رحیم را با شوهران خواهرانم مقایسه می کردم و خودم از خجالت خیس عرق می شدم. یک بار خجسته در همین خانه از من پرسیده بود که از چه چیز او خوشم آمده؟ و من رنجیده بودم. حالا خودم این سوال را از خود می پرسیدم و پاسخی نمی یافتم.

نزهت سه تا بچه شیطان و تپل و مپل داشت. همه یه شکل. انگار آن ها را قالب زده بودند. شیر به شیر زاییده بود. اولی یک پسر و دوتای دیگر دختر. هنوز شوهر نزهت برای هیکل تپل و گرد و قلمبه همسرش ضعف می کرد. اما خجسته چه خانمی شده بود. باریک و بلند و متین. خوش صحبت و شیک پوش. گفتار و رفتارش شیرین و ملیح بود. وقتی پیانو می زد انسان حظ می کرد. بوی عطرش آدمی را مست می کرد. یک دختر ششماهه داشت که مثل عروسک نرم و لطیف بود. خواهرها مرا بوسیدند. با تاسف، با دلسوزی.

من در نظر آن ها لاغر شده بودم. مریض احوال بودم. باید به خودم می رسیدم. نباید غصه می خوردم. دیگر همه چیز تمام شده بود. راحت شده بودم. من بچه های آن ها را می بوسیدم که با خجالت و سر به زیر عقب عقب می رفتند. شوهر خجسته آقایی به تمام معنا بود. مصاحبتش به من آرامش می بخشید. مودب و محترم. با مهربانی کنارم نشست و با محبت دستم را در دست گرفت و سخنانی طبیبانه، و تسکین بخش بر زبان راند که چیزی نمانده بود دوباره اشکم را جاری سازد. به تدریج خانواده ام با من آشنا می شدند. کم کم دوباره در فامیل خود جای می افتادم. نزهت مرا به کناری کشید و گفت:

- محبوب، باید چند دست لباس مرتب بخری.

پدرم در تمام مدت کلامی از شوهر من و زندگی زناشویی ما بر زبان نراند.

صبح روز بعد، پس از صرف ناشتایی، پدرم دایه جانم را صدا کرد:

- دایه خانم، می روی سراغ این مرتیکه و می گویی دوشنبه بعدازظهر، یک ساعت به غروب، این جا باشد.

همه می دانستیم مرتیکه کیست.

ساقي 01-29-2011 04:41 PM

یک ساعت به غروب باز قلبم می زد. تشویش داشتم. این بار نه از روی عشق، بلکه از سر نفرت و وحشت. باز نفس از گلویم بالا نمی آمد. خداوندا، چه قدر این بدن باید بلرزد؟ تا کی این سینه باید تنگ شود؟ تا چند این گلو باید خشک شود؟ تا کی؟ تا چند؟ آن قدر سست و ضعیف بودم، چنان لرزان و از درون تهی بودم که احساس می کردم اگر بادی شدید برخیزد مرا با خود خواهد برد.

نزدیک غروب پدرم توی پنجدری نشست. به من نگفت که به نزدش بروم. صلاح هم نبود. پشت در ایستادم. درست مثل روزی که او به خواستگاریم می آمد. فیروز به دستور پدرم روی پله ورودی اندرونی نشست. حاج علی کنار حوض ایستاده و دست ها را مودبانه به یکدیگر گرفته بود. دده خانم می رفت و می آمد. صدای دایه خانم بلند شد:

- بفرما، از این طرف.



نمی گفت بفرمایید. بفرمایید مال آدم های متشخص و محترم بود. آدم های تحصیلکرده. مال دامادهای حسابی. ولی بیا گفتن هم سبک بود. زشت بود. چون هر چه بوداو هنوز شوهر من بود.

صدای پایش را شنیدم که از پلکان بالا آمد و گفت:

- یا الله.

و وارد پنجدری شد. ناگهان از طرز کفش از پا کندنش، سلام گفتنش، دست روی دست نهادن و متواضعانه و سر به زیر ایستادنش، از تمامی حالات و حرکاتش، احساس اشمئزاز کردم. نه از او، از خودم که او را خواسته بودم.

حالا او را به چشمی می دیدم که باید شش، هفت سال پیش می دیدم. روزی که به خواستگاریم آمد. همان روزی که خجسته پرسید تو این را می خواهی؟! یک مرد عامی، سبک سر، بی سواد، بی کمال، لات مآب که گر چه این بار کت و شلوار به تن داشت، باز یقه چرک گرفته اش گشوده بود. نه از سر شیدایی و شورآشفتگی که از سر لاقیدی و شلختگی. کت و شلوارش چروک و جا انداخته. سر و وضعش پریشان. موها درهم و بی قرار. انگار مدت ها شانه نشده اند. ته ریش درآورده بود. لب ها خشک و ترکیده. صورت افسرده و عبوس. حتی حضور او در این خانه نامناسب و بی جا می نمود چه رسد به آن که داماد این مرد مسن و پخته و محترمی باشد که این طور با وقار نشسته و سراپای او را برانداز می کند. گیج بود و به نظر می رسید کمی مست باشد. مدتی سر به زیر مکث کرد. سپس آهسته سر برداشت و به در و دیوار نگریست – مبهوت و با دهان نیمه باز. مثل آن که دفعه اولی است که آن جا را می بیند. مثل این که باور نمی کرد دختر این خانه همسر او باشد. انگار خواب می دید.

پدرم آهسته و آمرانه گفت:

- بنشین.

خواست چهارزانو روی زمین بنشیند. پدرم با دست به مبلی در دورترین نقطه اتاق اشاره کرد و گفت:

- این جا نه. روی آن.

تاریخ تکرار می شد. هر دو همان رفتاری را داشتند که در روز خواستگاری من داشتند. او اطاعت کرد و نشست. سکوتی برقرار شد و سپس پدرم گفت:

- دستت درد نکند.

او سر به زیر، در حالی که با لبه کلاهش ور می رفت گفت:

- والله ما که کاری نکرده ایم!

پدرم به همان آرامی گفت:

- دیگر چه کار می خواستی بکنی؟ دخترم برای تو بد زنی بود؟ در حق تو کوتاهی کرده بود؟ چه گله و شکایتی از او داشتی؟

من، در پس این ظاهر آرام پدرم، خشم او را احساس می کردم. آرامش قبل از توفان را به چشم می دیدم. آتشفشانی آماده باریدن آتش و آماده سوزاندن.

ولی رحیم ساده لوح و احمق بود. قدرت تشخیص نداشت. موقعیت را درک نمی کرد. خام بود و از دیدن ملایمت پدرم و شنیدن لحن پرسش او شیر شد. طلبکار شد و ناگهان تغییر حالت داد و گفت:

- دست دختر شما درد نکند! نمی دانید چه به روز مادر من آورده!

پدرم با همان آرامش و متانت پرسید:

- مثلا چه کار کرده؟

- چه کار کرده؟ چه کار نکرده؟ تمام زندیگم را به آتش کشیده. دست روی مادرم بلند کرده. پیره زن بیچاره کم مانده بود از وحشت پس بیفتد.

پدرم حرف او را قطع کرد:

- زندگیت را به آتش کشیده؟ کدام زندگیت را؟ چه چیزی را سوزانده؟ بگو تا من خسارتش را بدهم.

رحیم کمی من من کرد و سپس گفت:

- خوب، البته جهاز خودش بوده. قالی ها، رختخواب ها ....

پدرم گفت:

- خوب، این که از این. حالا برویم به سراغ مادرت. ماهی چند بار مادرت را کتک می زده؟

رحیم با لحن کسی که چغلی بچه شروری را می کند گفت:

- فقط همان روز که قهر کرد و از خانه رفت.

پدرم پرسید:

- فقط همان یک روز؟ این که نشد. من باید او را به شدت تنبیه کنم. و خواهم کرد. چون اگر من جای او بودم و شش هفت سال از دست این زن عذاب کشیده و خون جگر خورده بودم، هفته ای هفت روز کتکش می زدم. دخترم باید به خاطر این بی عرضگی که به خرج داده تنبه شود. این را گفت و با غیظ پوزخند زد.

رحیم سر برداشت و با تعجب او را نگاه کرد. تازه می فهمید که پدرم او را دست انداخته است. چهره او را از درز در به وضوح می دیدم. زیر چشمانش پف کرده بود. مسلما این ده پانزده روز از مشروب غافل نبوده. تمام مدت را در مستی و بی خبری گذرانده بود. پس او نیز به روش خودش زجر کشیده بود. ولی دیگر دل من برایش نمی سوخت. ذره ای احساس ترحم نداشتم. از عذابی که می کشید لذت می بردم.

پدرم با لحنی خشمگین گفت:

- مردک، تو حیا نکردی دختر مرا این طور زیر مشت و لگد خرد و خمیر کردی؟ تازه به خاطر ننه ات شکایت هم می کنی؟ آخر یک مرد حسابی، یک مرد آبرودار، مردی که یک جو غیرت و شرف سرش بشود، زن خودش، ناموس خودش را کتک می زند؟ آن هم یک زن بی دفاع را که همه چیزش را گذاشته دنبال آدم لات بی سر و پایی مثل تو راه افتاده؟ این را می گویند مردانگی؟ تو حیا نمی کردی طلاهای زنت را برمی داشتی، پول هایش را می گرفتی، دار و ندارش را می بردی عرق خوری یا توی محله قجرها صرف زن های بدتر از خودت می کردی؟

در پشت در اتاق خشک شدم. چشمانم از فرط حیرت گرد شدند. چشمان رحیم هم همین طور. بهت زده گفت:

- من؟ کی؟ کی گفته من به محله قجرها می روم؟ محبوبه دروغ می گوید.

- خفه شو. اسم دختر مرا بی وضو نبر. او دروغ می گوید؟ او روحش هم خبر ندارد. من گفته بودم زاغ سیاهت را چوب بزنند. من این شش هفت سال مراقبت بودم کی حیا می کنی! کی کارد به استخوان دختر من می رسد! کی از عرق خوری ها و کثافتکاری های تو خسته می شود و توی بیچاره قدر این زن را ندانستی. قدر این فرشته ای را که خداوند به دامنت انداخت را نفهمیدی. هیچ کس این قدر با یک شوهر لات آسمان جل مدارا نمی کند که او کرد.

رحیم گفت:

- دیگر چه طور قدرش را بدانم؟ بگذارم روی سرم و حلوا حلوا کنم؟

کم کم داشت پررو می شد و پدرم هم فورا این را با ذکاوت دریافت و گفت:

- مثل آدم حرف بزن. این حرف ها دیگر زیادی است. باید فورا دخترم را طلاق بدهی. سه طلاقه. غیرقابل رجوع. فهمیدی؟

رنگ از روی رحیم پرید. من خوب او را می شناختم. وقتی منافعش در خطر بود. وقتی عصبانی می شد. وقتی می ترسید. تمام واکنش هایش را به خوبی می شناختم.

- چرا طلاقش بدهم؟ زنم است. دوستش دارم. طلاقش نمی دهم.

- دوستش داری؟ دوستش داری که با مشت و لگد کبودش کرده ای؟ اگر مرده بود چه می شد؟ هان؟ چنان بلایی به سرت بیاورم که یاد بگیری یک مرد چه طور باید با زنش رفتار کند. نه این که فکر کنی دختر من به خانه ات برمی گرددها! .... نه بلکه برای این که آدم بشوی. برای این که با یک بدبخت دیگر که بعدها به تورت می افتد و به آن جهنم وارد می شود، این طور رفتار نکنی. که عبرتت بشود.

با وقاحت گفت:

- خوب، همه زن و شوهرها دعوا و مرافعه می کنند! قهر می کنند! شما عوض آن که نصیحتش کنید که به سر خانه و زندگیش برگردد آتش را تیزتر می کنید؟ محبوبه مرا می خواهد، من می دانم. من هم او را می خواهم. زن طلاق بده هم نیستم.

پدرم صدا زد:

- محبوبه بیا تو ببینم.

سر برافراشته، در لباس کرپ دوشین تازه ام که با دایه جان رفته و خریده بودم، با موهای آراسته، کفش قندره، عطر زده، بزک کرده، مغرور و بی اعتنا، بدون حجاب وارد اتاق شدم. مخصوصا می خواستم در این روز شیک و زیبا و بی نقص باشم. می خواستم یک بار دیگر و برای آخرین بار مرا با چشم بصیرت ببیند. از حیرت دهانش باز ماند. مدتی بر و بر مرا نگاه کرد.

به آرامی از جا برخاست و گفت:

- سلام.

جوابش را ندادم. خانمی بودم که با خادمش طرف می شد. تنها احساسی که نسبت به او داشتم، حس برتری و کینه توزی بود. از این که او روزگاری به بدن من دست زده احساس نفرت داشتم. از او، از خودم، و از جسم خودم بیش از همه بدم می آمد. هرچه در حمام خود را میشستم، هرچه لباس های کهنه را دور می ریختم و نو می پوشیدم، باز راضی نمی شدم. گفت:

- محبوب!

- زهرمار.

از خودش یاد گرفته بودم. روزگاری بود که من در خانه او، در چنگال او، گرفتار بودم. چون کبوتری پرشکسته اسیر او و مادرش بودم. فحش و ناسزا می شنیدم و چون بی پناه بودم، یکه و تنها بودم، دم برنمی آوردم. حالا جای ما دو نفر عوض شده بود.

ساقي 01-29-2011 04:41 PM

مستاصل و درمانده نگاهی به پدرم و نگاهی به من کرد و روی مبل افتاد:

- آقا جانت می خواهند طلاق تو را بگیرند.

- آقا جانم نمی خواهند، خودم می خواهم.

- چرا؟

- عجب آدم وقیحی هستی! هنوز نمی دانی چرا؟

- تو که خاطر مرا می خواستی؟

- یک روزی می خواستم. حالا دیگر نمی خواهم. بچه بودم. عقلم نمی رسید. اگر می رسید یک لش بی سر و پا مثل تو را انتخاب نمی کردم.

ناگهان با لحنی محکم و برنده گفت:

- پس من هم طلاقت نمی دهم. آن قدر بنشین تا موهایت رنگ دندان هایت بشود.



پایم لرزید. روی یک صندلی کنار پدرم نشستم و به او نگاه کردم. از همین می ترسیدم. می دانستم چنین حرفی خواهد زد. از این حربه استفاده خواهد کرد. او را خوب می شناختم. از جا بلند شد و خندید. همان خنده وقیح و شیطنت بار. پدرم گفت:

- نیشت را ببند و بنشین.

او صدایش را بلند کرد. حالا که برگ برنده در دستش بود، باز یاغی شده بود. باز گردن کلفتی می کرد. می خواست با داد و بی داد، با بی حیایی و آبروریزی در مقابل کلفت و نوکر، پدرم را بیشتر مرعوبل کند. فریاد زد:

- دیگر حرفی نداریم که بنشینم. حرف زور می زنید. بابا من زنم را طلاق نمی دهم. دوستش دارم و طلاقش نمی دهم. ای مسلمان ها به دادم برسید. مگر شما انصاف ندارید؟ این مرد می خواهد یک زن و شوهر را به زور از هم جدا کند. گوشت را از ناخن جدا کند.

آتشفشان منفجر شد. دریا طوفان شد. عقده پدرم سر باز کرد و نعره زد:

- مرتیکه پدرسوخته صدایت را بیاور پایین. مرا از نعره ات می ترسانی، بی شرف بی همه چیز؟ با دخترم هم همین طور معامله می کردی؟ بلد نیستی دو کلمه حرف حسابی بزنی؟ چه خبرت است؟ این جا هم گردن کلفتی می کنی؟ فکر می کنی باز هم از ترس آبرو با تو آدم بی همه چیز می سازد. تف به گور پدر پدرسوخته ات. هرچه با تو انسانیت کنند، هر چه نجابت کنند، وقیح تر می شوی؟ خیال می کنی ما بلد نیستیم صدایمان را سرمان بیندازیم؟ آدم بی چاک و دهان تر از خودت ندیده ای. فکر نکن من از آبرویم می ترسم! من اگر آبرو داشتم دخترم را به دست تو نامرد حرامزاده نمی دادم. از تو بی شرف ترم اگر طلاق دخترم را نگیرم ....

من همان طور نشسته بودم. مثل مجسمه. نوکرها بهت زده آماده بودند تا به طرفداری از اربابشان در قضیه دخالت کنند. دایه جان و دده خانم در میان حیاط به صورتشان چنگ می زدند. مادرم با چادر سیاه سر را از لای در داخل اتاق کرد و به اعتراض گفت:

- آقا!! آقا!!

پدرم برای نخستین بار در عمرش به او تشر زد:

- بروید بیرون و در را ببندید خانم.

و مادرم رفت و در را بست. پدرم با لحنی آرام ولی آمرانه گفت:

- خوب گوش هایت را باز کن ببین چه می گویم. صلاحت در این است که طلاقنامه را امضا کنی. به نفع خودت است. اگر کردی، اگر نکردی، یک ....

با انگشت هایش یکی یکی می شمرد.

- اول این که تا نفقه دخترم را ماه به ماه و در حضور من به دخترم ندهی و رسید نگیری، دخترم به خانه ات نمی آید. نفقه هم باید مطابق شان و شئونات زن باشد. خدا و پیغمبر گفته اند، قانون هم می گوید. دختر من باید کلفت داشته باشد. فرش و رختخواب و وسایل زندگی داشته باشد. باید اقلا سالی دوبار خرج لباس و کفش و چادرش را بدهی. پول حمام و دوا و درمان و خرج خانه را بدهی. این که از این. دوما به اطلاع جنابعالی می رسانم که دخترم دکان و خانه را به اسم بنده کرده، بنابراین باید برایش خانه هم بگیری .....

رحیم میان حرف او پرید:

- از کجا بیاورم؟

- آهان، موضوع همین جاست. تازه این که چیزی نیست. اصل مطلب مانده. باید مهریه اش را هم تمام و کمال بپردازی. می دانی که پول کمی هم نیست. می دانی که مهریه مثل قرض است و عندالمطالبه باید بپردازی. یعنی زن هر وقت که بخواهد می تواند مهرش را بگیرد. حالا چه قبل از طلاق و چه بعد از آن. شیر فهم شد؟

رحیم کف دستش را دراز کرد:

- کف دستی که مو ندارد نمی کنند!

دستش به نظرم خشن و بدقواره آمد. آیا من قبلا کور بودم؟ پدرم گفت:

- ولی من می کنم. می دهم آن قدر کف این دست چوب بزنند تا مو در بیاورد. دخترم مهریه اش را هم به من بخشیده است. یا مهریه را می دهی یا می اندازمت توی هلفدونی تا آن قدر آن جا بمانی که موهای جنابعالی هم مثل دندان هایتان سفید شود.

رحیم ساکت شد. از بلبل زبانی افتاده بود. پدرم ادامه داد:

- اما اگر راضی به طلاق بشوی، اولا مهریه اش را می بخشم. در ثانی دکان را هم به اسم خودت می کنم.

- پس خانه چی؟

- خانه توی گلویت گیر می کند. عجب پررو و وقیح است. مرتیکه پدر سوخته!

- من خانه را هم می خواهم. نمی توانم توی بیابان زندگی کنم که!

پدرم گفت:

- خلاصه خوب فکرهایت را بکن. فقط دکان. اگر هم قبول نکنی، می فرستم عموی آژان و برادرهای لات معصومه خانم بیایند. تمام قضیه را برایشان شرح می دهم. دکان و مهریه دخترم را هم به اسم معصومه خانم می کنم. دخترم در هر دادگاهی که لازم باشد شهادت می دهد که تو زیر پای این دختر نشسته ای تا هم مجبور بشوی او را بگیری و هم افسارت به دست او و برادرهای لات و پاتش بیفتد. حالا دیگر خودت می دانی.

آخ که چه قدر دلم خنک شد. می خواستم بپرم و آقاجانم را دو تا ماچ محکم بکنم. راست گفته اند که کار را باید به دست کاردان سپرد.

رحیم عاجز شده بود. بیچاره و مستاصل شده بود. کارد می زدی خونش درنمی آمد. پرسید:

- کی باید طلاقش بدهم؟ کجا بروم؟

- همین فردا صبح علی الطلوع. می آیی این جا دم در منزل، با فیروز خان می روی محضر. من تمام دستورات را داده ام. امضا می کنی. فهمیدی؟ سه طلاقه. بعد که امضا کردی و تمام شد، من روز بعدش مهریه و دکان را به تو می بخشم و در همان محضر دکان را به اسمت می کنم.

- از کجا که بعدا زیر حرفتان نزنید؟!

- از آن جا که من مثل تو پستان مادرم را گاز نگرفته ام.

از حاضر جوابی پدرم، از پختگی و تجربه او کیف می کردم. رحیم پرسید:

- پول محضر را کی می دهد؟

پدرم گفت:

- من.

و از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. معنای حرکت آن بود که رحیم باید برود. من نیز برگشتم تا از اتاق بیرون بروم. رحیم گفت:

- محبوب!

پدرم به تندی برگشت و با خشونت پرسید:

- چه کارش داری؟

از این که پدرم این چنین محکم پشتم ایستاده بود غرق مسرت و سربلندی بودم. گفت:

- اجازه بدهید دو دقیقه تنها با او صحبت کنم. نمی گذارید خداحافظی کنم؟

ساقي 01-29-2011 04:42 PM

پدرم مردد ماند. نگاهی به من افکند. می ترسید دوباره سست بشوم. او هم می دانست که رحیم قصد دارد باز مرا فریب بدهد. باز در دلم رخنه کند. می ترسید طلسم او دوباره در من کارگر افتد. این دو مرد، هم رحیم و هم پدرم، تصور می کردند قلب من هنوز هم همان لطافت و نازکی قدیم را دارد. هنوز هم قلب همان دختر چشم و گوش بسته ساده لوح و خوش خیالی است که به ترفند نگاهی و لغزش حلقه مویی به دام بیفتد. راستی که مردها چه ساده هستند. مثل بچه ها هستند. به طرف رحیم رفتم و در برابرش ایستادم و با لحنی سرد و مصمم و محکم و آمرانه، با لحن بیگانه ای که با بیگانه ای دیگر صحبت می کند گفتم:

- بگو ببینم چه کار داری؟


پدرم در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:

- من همین نزدیکی ها هستم.

روی سخنش بیشتر با رحیم بود تا من. مبادا بخواهد مرا آزار بدهد! مبادا دوباره دست به رویم بلند کند. خارج شد و در را بست. رحیم سربلند کرد و به چشمان من نگاه کرد. لبخند محزونی بر گوشه لب ها نشاند. موها بر پیشانی اش ریخته بود و آن رگ سیاه که روی عضله گردنش بود بیرون جسته بود. تمام کوشش خود را به کار برد تا نگاه عاشق کشی به چشمان من بیندازد.

- چه قدر خوشگل شده ای، محبوب.

به سردی گفتم:

- دیگر دوره این حرف ها تمام شده.

با بیچارگی به دو طرف خود نگاه کرد و گفت:

- رفتی؟ بی خداحافظی!

گفتم:

- تو که شب قبلش حسابی با من خداحافظی کرده بودی!

و به طعنه افزودم:

- راستی، حال مادرت چه طور است؟

- راهیش کردم رفت خانه پسرخاله.

- راستی؟ شش سال دیر به صرافت افتادی.

- بیا از خر شیطان پیاده شو محبوب. برگرد سر خانه و زندگیت.

گفتم:

- نه. دیگر کلاه سرم نمی رود. دیگر پشت گوشت را دیدی مرا هم دیدی.

- دیگر دوستم نداری محبوب؟

ساکت شدم. به سوالش فکر کردم. در قلبم جست و جو کردم و عاقبت پاسخش را یافتم:

- نه. خودت نگذاشتی. سیرتت صورتت را پوشاند.

همچنان در برابرش ایستاده بودم. سرد و خشن و او به التماس سربلند کرد و به من نگریست:

- می دانم بد کردم. ولی به خدا پشیمان هستم. تقصیر خودت هم بود. هرکار می گفتم می کردی. همیشه کوتاه می آمدی. کاری کرده بودی که من فکر می کردم آن قدر عاشقم هستی، آن قدر خاطرم را می خواهی که نباید دست و دلم برایت بلرزد. حالا می فهمم که اشتباه می کردم. توبه می کنم محبوبه جان، توبه می کنم.

پوزخند می زدم. از احساس برتری و تفوق خود لذت می بردم.

- هاه .... توبه گرگ مرگ است. به محض این که برگردم، دوباره دکانت را پاتوق زن های به قول پدرم بدتر از خودت می کنی.

- قول می دهم. غلط کردم. بده دستت را ببوسم. تو خودت مرا بد عادت کردی. به خودم می گفتم وقتی نه خانه ای داشتم و نه دکانی، زنی مثل محبوبه عاشق من شد. دنبالم افتاد. پا از دکانم آن طرف تر نگذاشت. پس لابد حالا که ... حالا که ....

- حالا که چی؟ حالا که تنبانت دو تا شده؟

- تو هرچه دلت می خواهد بگویی بگو. فکر می کردم باز هم مثل تو گیرم می آید. بهتر از تو نصیبم می شود. خیلی مظلوم بودی. فکر می کردم بچه هستی. چیزی سرت نمی شود. دارم راستش را می گویم. تقصیر خودت بود. خودت مرا بد عادت کردی. خوب من هم جوان بودم. صد سال که از عمرم نرفته بود. به خدا تو هم به من مدیون هستی. حالا بگذار دستت را ببوسم.

گفتم:

- راست می گویی. من هم به تو مدیون هستم. بدجوری هم مدیون هستم. حالا وقتش رسیده که حساب ها را تصفیه کنیم. شش هفت سال بود که می خواستم این دین را به تو بپردازم؟

دست راستم را بالا بردم و با تمام قدرتی که در بازو داشتم، مثل صاعقه بر صورتش فرود آوردم. ضربه چنان شدید بود که سر او به سمت راست چرخید. موهای پریشانش پیچ و تابی خورد و دوباره لرزان بر پیشانی اش فرو ریخت. کف دست خودم از زبری ته ریش او و از شدت ضربه درد گرفت. داغ شد و به گز گز افتاد. یک لحظه به همان حالت ماند. بعد سر خود را خم کرد. دست راست مرا گرفت و به لب برد و آهسته بوسید. پشت دستم داغ شد. آیا اشک هایش بود که بر دستم می چکید؟ با خشونت دست خود را عقب کشیدم. اشک نبود. دستم از خونی که از بینی او می ریخت مرطوب شده بود. با نفرت و کینه پشت دستم را به گوشه دامنم مالیدم و پاک کردم. سر بلند کرد و گفت:

- خون مرا ریختی محبوب جان. حالا راحت شدی؟ دلت خنک شد؟

دلم خنک شده بود. نه به اندازه ای کافی. جای پنج انگشتم حالا بر صورتی نقش بسته بود که روزگاری اگر گرد و غبار بر آن می نشست، از شدت حسرت و اندوه از پای در می آمدم. حالا نگاهم به آن گردن و آن رگی خیره بود که روزگاری آرزو داشتم تمام هستی خود را بدهم فقط به آن شرط که یک بار آن گردن و رگ برجسته آن را ببوسم و بمیرم. از مرگ چه باک؟ ولی اکنون؟ .....

دهان گشودم و گفتم:

- نه. راحت نشدم. اگر می توانستم این رگ بی غیرتی را با تیغ از هم بدرم، آن وقت راحت می شدم. موقعی دلم خنک می شد که این خون از رگ گردنت بیرون بریزد

دوباره مچ دستم را محکم گرفت والتماس کرد:

- من این پلنگ را دوست دارم محبوبه ؛این پلنگ را. نه آن بره مظلوم وبی دست وپا را که در خانه داشتم .طلاق نگیر محبوبه جان .من ازدست می رو م.

با خنده ای سرشار از خشم وپیروزی گفتم :

- پس من به چشم تو یک بره بی دست و پا بودم ؟اگر زنی بساز باشد بره بی دست وپا ست؟

دستم را از دستش بیرون کشیدم وگفتم :

- ولم کن برو گمشو.

ناله کنان از پشت سرم گفت :

- محبوب محبوبه جان چه طور دلت می آید ؟

و وقتی وقتی در را پشت سرم می بستم گفت:

- ای بی انصاف .



پس فردای آن روز مطلقه بودم .رحیم خانه ام را تخلیه کرده وکلید آن را به دست فیروزخان سپرده بود .گفتم در آن را ببندند .طاقت دیدن دوباره آن خانه را نداشتم .باشد تا ببینم چه باید بکنم

پدرم که در اتاق پنجدری نشسته بود ومن که دفتر را امضا کرده بودم وارد اتاق شدم .مانند روز عقد من سرش را به پشت مبل تکیه داده بودو پاها را تا وسط اتاق دراز کرده بود .مچ دستهایش بر دسته صندلی تکیه داده بود .با دست چپ تسبیح می گرداند .جلو رفتم وگفتم :

- تمام شد آقا جان راحت شدم .

کنار مبل زانو زدم وپشت دست راستش را بوسیدم.دست خود را با محبت بر سرم کشید .مدتی موهایم را نوازش کرد وآن گاه دوباره زمزمه کرد :

- دوباره دختر خودم شدی .

همین دیگر هرگز نه از دهان او ونه از دهان هیچکس دیگر کلامی مبنی بر سرزنش نشنیدم .پدرم قدغن کرده بود .

ساقي 01-29-2011 04:42 PM

محبوب جان کحا میروی ؛مراهم با خودت ببر .محبوب جان ؛امشب پهلوی تو می خوابم .باید محبوب جان لباسم را عوض کند .

منوچهر مثل کنه به من می چسبید. سری از من سوا نبود. دیگر مرا شناخته بود. در کنج دلم جا کرده بود. می ایستادم، می دوید و می آمد پاهایم را بغل می کرد. وقتی راه می رفتم، سایه به سایه ام می آمد. پسر من شده بود. برادرم شده بود. جان شیرینم بود. می خندیدم و به شوخی می گفتم:

- منوچهر باز سریش شدی؟

قلقلکش می دادم. ریسه می رفت. می نشستم از عقب روی سرم می پرید. مرا می بوسید و با لبان خیسش مرا تفی می کرد. وقتی به فکر فرو می رفتم به سراغم می آمد و به سر و گوشم ور می رفت. می گفتم:



- ولم کن منوچهر. امشب حوصله ندارم ها!

فورا متوجه می شد که شوخی نمی کنم. راست می گویم. آرام کنارم می نشست و از زیر چشم نگاهم می کرد و لبانش را به یکدیگر می فشرد. آماده برای گریستن. می گفتم:

- منوچهر جان، برو بازی کن. الان سرم خوب می شود.

می گفت:

- من هم سرم درد می کند و حوصله بازی ندارم.

لحظه به لحظه نگاهم می کرد و آن قدر می پرسید:

- حالا خوب شدی آبجی؟ حالا خوب شدی آبجی؟

که خنده ام می گرفت و آغوش به رویش می گشودم.

- عجب سمج هستی بچه!

توی بغلم می پرید و غش غش می خندید.

مادرش شده بودم. دایه اش شده بودم. معلمش شده بودم. در عوض از وجود کوچکش آرام و قرار می گرفتم.

همه برای دیدنم آمدند. عمه کشور سراپایم را با فضولی برانداز کرد. زن عمو که لبخند پیروزمندانه و در عین حال محزونی بر لب داشت، از چشمانش سرزنش و تاسف می بارید. خاله که پسرش، همان مرغ پا کوتاه، با دختری پا کوتاه تر از خود ازدواج کرده بود، که از حسرت ازدواج سعادتمندانه خجسته و از اندوه اعتیاد پسرش به تریاک که رنگ و رو و لب و دندان او و زندگی خاله را سیاه کرده بود، می سوخت و دل سوخته مادرم را خنک می کرد.

همه آمدند. همه به جز منصور. منصور و زنش که می گفتند شش ماهه حامله است. من اصلا گله مند نبودم. چشم انتظار نبودم. حق داشت. بدجوری با او تا کرده بودم. اصلا یبه یادش هم نبودم. زمستان رسیده بود و کشف حجاب شده بود و ذهن همه ما در اثر این رویداد غیرمنتظره مشغول تر از آن بود که نگران دید و بازدید این و آن باشیم. کم و بیش خواستگارانی داشتم. همه آن ها مردانی محترم ولی اغلب جا افتاده و زن طلاق داده یا زن مرده بودند و یا احتمالا همسرانی پیر و از کار افتاده داشتند و همگی بدون استثنا با بچه هایی کوچک و بزرگ که به دنبال خود یدک می کشیدند. تنها نفس خواستگاری آن ها از من برایم دردآور بود. از سرنوشتی که پیدا کرده بودم، از آینده ای که در پیش رو داشتم، بیمناک بودم. تنها دلخوشی من آرامش روحی ای بود که دوباره در خانه پدرم به چنگ آورده بودم و منوچهر هشت ساله که بهتر از هرکس می توانست زخم های دل مرا با نوازش دست های کوچکش تسکین دهد.

مادرم و دایه جانم مثل پروانه ای دورم می چرخیدند. مادرم بدون مشورت من آب نمی خورد. گاهی به سراغ حسن خان می رفتم. به مادرم نمی گفتم. نه این که بخواهم از او مخفی کنم، ولی نمی خواستم نسبت به شخصیت او بی حرمتی کرده باشم. مادرم می فهمید و به روی خود نمی آورد. خود به خوبی می دانست که آن ها چه لطفی در حق دخترش کرده اند. می پرسید:

- محبوب جان، کجا می روی؟

- کار دارم.

منوچهر بالا و پایین می پرید و می گفت:

- من هم می آیم، من هم می آیم.

مادرم که می دانست کار دارم یعنی چه، می گفت:

- نه جان دلم، نمی شود تو بروی. آن جا که جای بچه نیست!

و به من می گفت:

- محبوب، این ظرف مربا را هم با خودت ببر، محبوب، این دیس باقلوا را هم ببر، محبوب، اگر چای و کله قند بدهم می بری؟

حتی یک بار یک شال کشمیر به دستم داد و گفت:

- این را هم با خودت ببر.

انگار با رمز با هم سخن می گفتیم:

- خانم جان کسی از من انتظار ندارد.

- نقل انتظار که نیست. من خودم دلم می خواهد این را ببری.

از منزل حسن خان باز گشتم، وقتی به خانه رسیدم، دایه داشت سفره ناهار را می چید. مادرم در اتاق نبود. بی خیال گفت:

- دیشب زن منصور آقا زاییده.

خار حسادت در دلم فرو رفت. خاری از تاسف و اندوه:

- خوب، انشالله مبارک است. چی زاییده؟

- دختر. آقا منصور با دمش گردو می شکند. وقتی به نیمتاج گفته اند دختر زاییده ای گفته همین را از خدا می خواستم، منصور آقا هم .....

مادرم که از در وارد می شد متوجه حالت روحی من شد و گفت:

- اوه ... زاییده که زاییده. دایه خانم چه خبره؟ مگر فتح خیبر کرده! روزی صد نفر می زایند، این هم یکی.

ولی داغ نازا بودن دوباره در دل من سر به سوزش برداشته بود. می دانستم که هرگز نمی توانم مثل نیمتاج یا هر زن دیگری به آرزوی دلم برسم. دیگر هرگز نمی توانستم مادر بشوم. خدا لعنتت کند رحیم.

دو سه روز بعد مادرم گفت:

- محبوب جان، می آیی به دیدن نیمتاج خانم برویم؟

- من نمی آیم.

- اوا، خدا مرگم بدهد. چرا نمی آیی؟ زن پسر عمویت زاییده.

- مگر منصور به دیدن دختر عمویش آمده که من به دیدن زنش بروم؟ مگر نیمتاج خانم سراغی از من گرفته؟

- بیچاره نیمتاج که اصلا از خانه اش پا بیرون نمی گذارد. خودش به همه می گوید والله من شرمنده ام. ولی گرفتار رسیدگی به این خانه و بچه داری هستم. خوب، آخر بیچاره قلبش هم مریض است. زایمان هم برایش ضرر دارد. خدایی بود که جان سالم به در برد......

دایه میان حرفش پرید:

- خانم این ها همه حرف است. عیب از جای دیگر است. می خواهد کسی رویش را نبیند. والله صورت که نیست، انگار کلاغ ها نوکش .....

مادرم حرف او را قطع کرد:

- بس کن دایه خانم. جلوی من از این حرف ها نزن که بدم می آید. زن به آن نازنینی، آزارش به مورچه هم نمی رسد.

گفتم:

- شما بروید. من هم می روم خانه نزهت. امشب شوهرش مهمان است و نزهت تنهاست.

دایه و منوچهر هم همراه مادرم رفتند. منوچهر به ذوق دیدن بچه راه افتاد و گرنه مرا ول نمی کرد. وقتی برگشتند پرسیدم:

- خوب، بچه چه شکلی بود؟

مادرم با بی اعتنایی گفت:

- خوب بچه بود دیگر. بچه ای که تازه به دنیا آمده چیزیش معلوم نیست.

و از اتاق بیرون رفت. دایه به دنبال او نگاه کرد تا مطمئن بشود دور شده و بعد آهسته گفت:

- یک دختر عین دسته گل. سرخ و سفید و تپل مپل. چشم هایش به درشتی ته استکان. آدم حظ می کند نگاهش کند. مگر منوچهر ولش می کرد! می خواست او را با خود به خانه بیاورد. آن قدر ماچش کرد، و فشارش داد که بچه به گریه افتاد. مادرتان هم یک پشت دستی محکم به منوچهر زد.

پرسیدم:

- نیمتاج چه می گفت؟

- هیچی. بیچاره اصلا به روی خودش نمی آورد. مرتب می گفت خوب بچه است، بگذارید باهاش بازی کند. ولی معلوم بود که دل توی دلش نیست.

- اسمش را چه گذاشته اند؟

- منصور آقا می خواهند اسمش را بگذارند ناهید.

ساقي 01-29-2011 04:43 PM

دوباره نوروز فرا رسید. نوروزی که برای من عید واقعی بود. همان هیجان های گذشته. همان شادی شیرینی پختن که از خاطرم رفته بود. همان خانه تکانی ها. همان خرید کردن ها و همان چهارشنبه سوری هفت سال پیش – مثل قبل از زمانی که من خودم را بدبخت کنم و دستی دستی توی آتش بیندازم. نزهت و بچه هایش، خجسته و دکتر و دخترشان، برای چهارشنبه سوری به خانه ما می آمدند. مادرم عمه جان و عمو جان و دخترهایشان را هم که یکی ازدواج کرده و دیگری نامزد بود دعوت کرد. منصور هم که دعوت شده بود با دو تا پسرش آمد. پسر نیمتاج و پسر اشرف خدا بیامرز.

خیلی رسمی و مودب بود. حتی تا حدودی سرد می نمود. با من سلام و احوالپرسی کرد. انگار هنوز از من دلگیر بود. دلزده بود. قیافه او نیز مثل سایر افراد فامیل پخته تر و جاافتاده تر شده بود.

مثل همیشه شیک و اتو کشیده، مودب و خوش برخورد بود ولی ساکت تر شده بود. خشک و جدی.

با دختر عموها و خواهرها و بچه های فامیل سر و صدا راه انداختیم. از روی آتش پریدیم. منوچهر را بغل کردم و دوتایی از روی آتش پریدیم. دختر خجسته را بغل کردم و از روی آتش پریدم. دست دکتر را کشیدم و مجبورش کردم از روی آتش بپرد. شوهر نزهت می ترسید که کت و شلوارش آتش بگیرد. آن گاه با یکی یکی پسرهای منصور از روی آتش پریدیم. موهای بلندم در اطراف صورت و روی شانه هایم بازی می کرد. چهره ام در مجاورت آتش روشن و سرخ می شد. دامن چین دو قلو پوشیده بودم و بلوز گرمی به تن داشتم. راحت و آزاد بودم. منصور پشت به دیوار ساختمان دست به سینه و عبوس ایستاده بود.

لهیب آتش چهره او را نیز روشن می کرد. بی تفاوت، مرا، بچه ها را، خواهران خودش و خواهران مرا تماشا می کرد و گه گاه کلامی چند با شوهران خواهرهای من یا خودش صحبت می کرد. در تمام مدت حتی لبخند هم نزد.

خسته و نفس زنان کنار کشیدم. عمو جان سر مرا میان دو دست گرفت و بوسید. می دانستم که خیلی دوستم دارد. گفت:

- تو که می خندی انگار دل من روشن می شود.

عید آن سال شیرین ترین نوروز من بود.



*****



نزهت گفت:

- زن عمو همه را برای سیزده بدر به باغ شمیران دعوت کرده که نیمتاج هم باشد.

بی حوصله گفتم:

- من که نمی آیم. از این جا بکوبیم و تا شمیران برویم که چه؟

نزهت خندید:

- خوب نیا. دعوا که نداریم. پس کجا برویم؟

- می رویم باغ آقا جان، قلهک.

رفتیم قلهک. دایه جانم دایره آورده بود. ما بودیم و نزهت و خجسته و شوهرانشان و دختر عموها که به هوای من باغ پدری را رها کرده و به قلهک آمده بودند. همه دلشان می خواست با من باشند و من دلم می خواست بین همه باشم.

دختر عموی بزرگم گفت:

- محبوب، لاغر و قد بلند شده ای. خیلی شیرین شده ای.

نزهت انگار که من کنارشان نیستم، انگار که از شیئی سخن می گوید، سر به سر دختر عمویم گذاشت و گفت:

- معنی شیرین را هم فهمیدیم. نا ندارد نفس بکشد. دست دو طرف کمرش بگذاری انگشتانت به هم می رسند. من که می گویم به جای آن که این همه لباس و عطر و کیف و کفش بخری، کمی هم به خورد و خوراکت برس. انگار آن محبوبه چاق و کپل چند سال پیش را برده اند و این را جایش آورده اند.

الحق که آن محبوبه رفته بود. مرده بود.

با خواهرانم، با دختر عموهایم و با بچه ها به راه افتادیم. راه پیمایی کردیم. کفش ها را کندیم و به آب زدیم. آب خروشان کف بر لبی که خنک و گوارا وارد باغ می شد و غلتان و موج زنان از سمت دیگر خارج می شد. از درخت بالا رفتیم. سوار الاغ شدیم و نزهت با آن هیکل چاقش هن هن کنان دنبالمان می دوید و ما از خنده ریسه می رفتیم. مردها که همگی به پیاده روی رفته بودند، تا ظهر باز نمی گشتند و من، به اصرار همه و در مقابل چشم همه، سبزه گره زدم. دوبار. یکی خنده کنان به نیت شوهر و بار دوم با دلی گرفته در حسرت فرزند.

بعدازظهر، همین که بساط کاهو سکنجبین و باقلای پخته و آش رشته و چای پهن شد، موقعی که مردها تخته نرد بازی می کردند و دده خانم دایره به دست می خواند:

« از درخت نرو بالا، پاهات خراشیده میشه، لباسات گلی میشه، »

سر و کله شورلت سیاهرنگ منصور پیدا شد و منصور و دو پسرش که به قول خجسته مثل دو طفلان مسلم دو طرف او راه می رفتند از راه رسیدند.

آمد، سلام و احوالپرسی کرد و نشست. با نشستن او همه از زن و مرد آرام شدند. از شور و شر افتاد. عبوس نبود. بد خلق نبود. ولی به قول نزهت مثل عصا قورت داده ها بود. خجسته یواشکی در گوش من و نزهت غر زد:

- این دیگر از کجا سر و کله اش پیدا شد؟

نزهت آهسته گفت:

- آمده ماشینش را به ما نشان بدهد.

و بی صدا خندید. هیکل گوشتالودش از شدت خنده تکان می خورد و من و خجسته را نیز به خنده وا می داشت. مادرم نگاه تندی به ما کرد و بلند شد تا کاهو را جلوی دست منصور بگذارد. منصور لب تخت روی گلیم نشسته بود. پا را روی پا انداخته و با دکتر، شوهر خجسته، گرم گفت و گو بودند. من از خجالت می کشیدم ولی او اصلا توجهی به من نداشت. انگار او هم مثل من در فکر بدبختی خودش بود. منصور الحق و الانصاف مرد خوش قیافه ای بود. شیک پوش بود. خوش برخورد بود. آداب معاشرت را به کمال به جا می آورد.

یک فرنگی مآب کامل. ولی در چشم من فقط نقش دیوار بود. خوب می دانستم هنوز از من دلگیر است. کینه مرا دارد. آیا فقط آمده تا شکوه و جلال و تعین خود را به رخ من بکشد؟

از جا برخاستم. دایه را صدا کردم و همراه او چند دور شدم و گفتم:

- دایه جان، آش مانده که برای شوفر آقا منصور ببری؟ چای هم برایش ببر.

به جای مادرم که خسته بود و ترجیح می داد استراحت کند، اکنون من فرمانروای خانه شده بودم. مادرم با کمال میل کدبانوگری را به من واگذار می کرد و خیالش راحت بود. دایه رفت. من همان جا ایستادم. به باغ نگاه می کردم و غرق فکر بودم. منوچهر با بچه های دیگر گرگم به هوا بازی می کرد و دور دامن من می دوید. من انگار خواب بودم. افکار همیشگی به سراغم آمده بودند، دلم آب می شد. از غم گذشته ها، از اندوه آینده. نه، این طور که نمی شد. باید می رفتم مدرسه ناموس و امتحان می دادم و درس می خواندم بعد می رفتم معلم می شدم. باید سر خودم را گرم می کردم. وجودم عاطل و باطل بود. باید کاری می کردم تا از بلتکلیفی دیوانه نشوم. بله، دلم می خواست معلم بشوم.

باز منوچهر دور من چرخید. دامنم را گرفت و خنده کنان از پشت من به سوی همبازی هایش سرک کشید. بی حوصله دستش را از دامنم جدا کردم و گفتم:

- منوچهر، برو یک جای دیگر بازی کن. من حوصله ندارم.

و برگشتم. فقط آن وقت بود که در یک لحظه کوتاه برقی گذرا دیدم. برق چشمان منصور که به سراپای من خیره بود. جدی و دقیق. فقط یک لحظه کوتاه. آن گاه روی برگرداند. زمان آن قدر کوتاه بود که به خود گفتم خیال کرده ام. ولی دل در سینه ام فرو ریخت. نه از عشق منصور بلکه از وحشت آن که دریافتم چه چیز امروز منصور را به این باغ کشانده. تا غروب و موقع برگشتن هر دو معذب بودیم. هم من و هم منصور. تا غروب منصور به قول نزهت همان طور عصا قورت داده نشست و جز چند کلمه ای بر زبان نیاورد. حتی لبخند هم نمی زد. خیلی جدی تر از این حرف ها بود. مادرم برای این که با او هم حرفی زده باشد، از سر ادب پرسید:

- ناهید جان حالش چه طور است؟

ناگهان چهره منصور روشن شد. مثل آفتابی که طلوع کند، لبخند بر لبانش آمد و پاسخ داد:

- خوب. خیلی خوب. بچه شیرینی شده. دست شما را می بوسد.

مادرم گفت:

- روی ماهش را می بوسم.

خجسته دنبال حرف مادرم را گرفت:

- راستی راستی که ماه است. من بچه به این خوشگلی ندیده ام.

باز حار اندوه در دل من خلید. بی جهت نسبت به منصور عصبانی شدم. نگاهی بر او افکندم که با نگاه سرد و بی تفاوت او رو به رو شد. چشمانم اگر قدرت داشتند، همچون گلوله توپ شلیک می کردند. منصور به فراست دریافت و همچنان سرد و بی تفاوت به چشمانم خیره شد.ُُُُُُُُُُُُُُُُُُ

ساقي 01-29-2011 04:43 PM

تابستان گذشت. پاییز تمام شد و زمستان از راه رسید. در این مدت گاه منصور را می دیدم. در خانه عمو جان. در خانه خودمان. در خانه نزهت یا دختر عمو هایم. ولی دیگر هرگز آن نگاه دزدانه تکرار نشد و من از این بابت خوشحال بودم. شاید اصلا از اول هم اشتباه کرده بودم. درست نیست. این نگاه ها درست نیست. همان بهتر که نباشد. هیچ احساسی نسبت به منصور نداشتم. از نگاه تحسین آمیز او خوشم آمده بود، گرچه گذرا بود. من هم مثل هر زنی از برانگیختن تحسین دیگران، از شنیدن ستایش این و آن لذت می بردم.

ولی اگر مردی تصور کند که این لذت از تحسین به معنای امکان تسلیم است، سخت در اشتباه است. عشق یک بار مرا اسیر کرد و از پای در آورد. سپس انگار دریچه ای در دلم بود و بسته شد. یا شاید بزرگ تر شده بودم.

عاقل تر شده بودم. شاید طبیعت وظیفه خود را درباره من به انجام رسانده بود. سیر خود را طی کرده و به حال رهایم کرده بود. آرزو داشتم که یک بار دیگر عاشق شوم. عاشق یک نفر. مثلا منصور. با همان حرارت، با همان اشتیاق، با همان کشش. ای کاش دوباره بیمار می شدم. بیچاره و بی اختیار می شدم. ولی می دانستم که دیگر ممکن نیست. دیگر تمام شده بود. به قول پدرم سرم به سنگ خورده بود. بدجوری هم خورده بود.



*****

برف و باران مخلوط می بارید. من پالتو و کلاه، چتر به دست از بیرون رسیدم. از پله ها بالا رفتم. پالتو را بیرون آوردم. چتر را به دست دایه جانم دادم. دایه ام معذب بود. مثل همیشه نبود. می خواست چیزی بگوید، نمی توانست. لابد مادرم غدقن کرده بود. چراغ راهرو روشن بود. پرسیدم:

- منوچهر کجاست دایه خانم؟

- توی اتاق خودش. مشق می نویسد.

مادرم ظاهر شد. با صدایی آهسته در حالی که با دست اشاره می کرد گفت:

- محبوب، بیا کارت دارم؟

- چی شده خانم جان؟

- منصور آقا از عصر آمده این جا نشسته می گوید با محبوبه کار خصوصی دارم. آمده ام با او صحبت کنم.

- با من؟

- این طور می گوید.

- حالا کجاست؟

- توی پنجدری.

- شما هم بیایید تو خانم جان.

- نه. خودت برو ببین چه کارت دارد. دیگر مرا می خواهی چه کنی؟

هم من، هم دایه جان، هم مادرم شستمان خبردار شده بود. چشمان مادرم در چشم دایه می خندید.

- سلام.

رو به پنجره و پشت به در اتاق داشت. آرام برگشت. خشک و رسمی. دست ها را به پشت خود زده بود.

- سلام از بنده است.

- نمی دانید بیرون چه برفی می بارد!

- چه طور نمی دانم؟ دارم می بینم.

لبخند زدم. حرف مزخرفی زده بودم. دنبال موضوعی می گشتم که سکوت را بشکند. سکوت خطرناک بود. او را صمیمی تر می کرد. رویش را باز می کرد و حرفی می زد که من نمی خواستم بشنوم. به سوی بخاری رفتم و دست هایم را روی آن گرفتم. صدای ترق و ترق هیزم را می شنیدم. پرسیدم:

- چیزی خورده اید؟

- بله. همه چیز صرف شده.

به طرف در رفتم و با صدای بلند چای خواستم.

- حالا یک چای دیگر هم بخورید. نمک ندارد. من که دارم از سرما یخ می بندم. چای در این هوا خیلی می چسبد.

گفت:

- هر چه شما امر کنید من اطاعت می کنم.

به چشمانش نگاه کردم. سرد و جدی بود. اما حرف هایش خیلی معنا داشت. با دستپاچگی گفتم:

- حالا چرا ایستاده اید؟ بفرمایید بنشینید.

یک صندلی را کنار بخاری کشیدم و نشستم. او هم، در میان بهت و نگرانی و حیرت من، صندلی دیگری را آن طرف بخاری کشید و نشست. دایه چای آورد و تعارف کرد. خوشحال شدم. هر چه اتاق شلوغ تر باشد من آسوده تر هستم. دیگر حال لیلی و مجنون بازی ندارم. دیگر حوصله بچه بازی ندارم. دیه یک میز عسلی کوچک هم کنار دست ما گذاشت و رفت. می دانستم پشت درز در به تماشا ایستاده. ولی بلافاصله فراموشش کردم. چون منصور صاف رفت سر اصل مطلب.

- محبوبه، آمده ام با تو صحبت کنم. حالا دیگر وقتش شده.

دستپاچه شدم. خواستم از جا برخیزم. استکان چای را که در انگاره نقره بود روی میز گذاشتم و گفتم:

- خوب، پس بگذارید خانم جانم را هم صدا کنم.

خم شد. مچ دستم را گرفت و وادارم کرد که بنشینم، ولی دستم را رها نکرد:

- گفتم فقط با تو.

دست من روی زانویم زیر دستش بود. انگار نزهت دست مرا گرفته باشد. انگار خجسته دست مرا گرفته باشد. ولی دیدم که صورت او سرخ شد. دستم را فشار نمی داد. فقط سرش را پایین انداخت. یک لحظه به دست هایمان نگاه کرد و بعد، آهسته دستش را پس کشید. مدتی سکوت برقرار شد. دیگر تلاشی برای شکستن سکوت به خرج ندادم. او حرف خود را زده بود. پا روی پا انداخت و دست ها را به سینه زد و به شعله بخاری خیره شد.

- محبوبه، من هنوز هم می خواهم با تو ازدواج کنم.

بدنم لرزید. قیافه رنج کشیده زنی در نظرم مجسم شد که با همه متانت و اصالت، آبله صورتش را از بین برده بود. که یک دختر شیرخوار داشت. که یک پسر از خودش و یک پسر از هوویش را سرپرستی می کرد. نسبت به منصور خشمگین شدم. خودم را در حد کوکب دیدم. منصور حتی از من خواهش هم نکرده بود. لحن صدایش تقریبا آمرانه بود. مثل این که من حق مسلم او بودم. انگار منتظر چنین پیشنهادی بوده ام و در آرزوی چنین ساعتی دقیقه شماری می کرده ام. گفتم:

- من هم هنوز حاضر نیستم زن تو بشوم.

ساقي 01-29-2011 04:44 PM

از جا بلند شد و باز رو به پنجره به تماشای برف ایستاد. دست هایش در جیبش بود. مدتی سکوت کرد و بعد خیلی آرام، مانند پدری که فرزندش را تشویق به پریدن از جوی آبی می کند، گفت:

- می شوی. باید بشوی.

دهانم از حیرت باز ماند. گفتم:

- منصور، تو زن به آن خانمی داری. من که ندیده ام، ولی شنیده ام. مهربان، متشخص، با فضل و کمال. از خانمی او سخن ها شنیده ام. دارد بچه هوویش را، پسر تو را، مثل دسته گل بزرگ می کند. آن وقت، هنوز یک سال نشده که زنت زاییده، تو آمده ای مرا بگیری؟!

دست را به پیشانی گرفت. انگار درد می کشید. انگار شرمزده بود. گفت:



- خیال می کنی خودم این چیزها را نمی دانم؟ صد بار به نیمتاج گفته ام. از همان روزی که شنید تو طلاق گرفته ای، گفت باید محبوبه را بگیری. گفت اگر تو نروی خواستگاری، خودم می روم. من زیر بار نمی رفنم. حامله بود. نمی خواستم زجرش بدهم. بعد همه بچه شیر می داد. قلب چندان سلامتی هم ندارد. ولی حالا دیگر بچه را از شیر می گیرد. او می خواهد. او وادارم می کند. سر اشرف هم همین جریان پیش آمد. آن دفعه من نمی خواستم. ولی حالا می خواهم. تو را واقعا می خواهم محبوبه.

رو به من چرخید. جلو آمد و دستش را به پشت صندلی من گذاشت. آن قدر خم شد که گفتم الان مرا می بوسد و بلافاصله پیش خودم حساب کردم اگر این کار را بکند یا باید بلند شوم و از اتاق خارج شوم یا توی صورتش بزنم. ولی مرا نبوسید. فقط گفت:

- محبوبه، من تو را می خواهم. از اول هم می خواستم. باید زنم بشوی. خودت هم این را خوب می دانی. فقط بگو کی؟

- هیچ وقت.

- چرا؟

- برای این که تو زن داری. زن خوبی هم داری. من هم یک بار عاشق شدم. دیوانه شدم. شوهر کردم که غلط کردم. دیگر نمی توانم کسی را دوست داشته باشم منصور. نه این که هنوز به فکر آن مردک بی همه چیز باشم ها! نه اصلا این طور نیست. فقط دیگر آن حال و هوا را ندارم. آن میل و آرزو دیگر در دلم نیست. دیگر آن تمنا نسبت به هیچ کس پا نمی گیرد. دیگر از هر چه شوهر و عشق و عاشقی است بیزار شده ام. اگر هوس بود، یک بار بس بود. شاید هم این از بخت سیاه من است که رحیم نجار یک لا قبا را می بینم و با یک نظر دل از دستم می رود. مثل سگ پا سوخته دنبالش ورجه ورجه می کنم. اما تو را که می بینم منصور، با این متانت، با این آقایی، با این حشمت و شوکت، آن وقت انگار برادرم هستی. بدت نیاید ها! .... ولی من که تو را نمی خواهم. پس چرا زنت را زجرکش کنم؟ من خودم طعمش را چشیده ام. می دانم اگر آدم مردی را دوست داشته باشد و آن مرد با زن دیگری سرگرم شود. یعنی چه! چه حالی به انسان دست می دهد! چه مزه ای دارد. این را خوب می دانم. در ضمن خیلی خوب می دانم که نیمتاج خانم چه قدر تو را می خواهد. چرا دلش را بشکنم؟ به خدا گناه دارد.

منصور نشستو با لحنی بی نهایت ملایم و مهربان گفت:

- می دانم که عاشق من نیستی. توقعی هم ندارم. ولی تو از بد دری وارد شده بودی. تو فکر می کردی زندگی زناشویی یعنی عشق کورکورانه و عشق کورکورانه یعنی سعادت ابدی. بعد که دیدی رحیم آن بتی نبود که تو در خیالت ساخته بودی، از همه چیز بیزار شدی. هان؟ ولی این طور نیست محبوبه. سعادت از عشق کور مثل جن از بسم الله فرار می کند. یک بار اشتباه کردی، دیگر نکن. اگر عیبی در من سراغ داری، مرا جواب کن ولی در غیر این صورت بیا و زن من بشو. بگذار این دفعه محبت ذره ذره در دلت جا باز کند. من از تو انتظار آن عشق و علاقه ای را که به رحیم داشتی ندارم. ولی بگذار به تو خدمت کنم. بگذار غم هایت را تسکین دهم. بگذار شوهرت باشم. محبت به دنبالش خواهد آمد. عشق مثل شراب است محبوبه. باید بگذاری سال ها بماند تا آرام آرام جا بیفتد و طعم خود را پیدا کند. تا سکرآور شود. وگرنه تب تند زود عرق می کند. به من فرصت بده. شاید بتوانم خوشبختت کنم.

- درست گفتی منصور. چه تب تندی بود که به هلاکم انداخت. می گفتم خدایا چرا عذابم می دهی؟ چه گناهی به درگاهت کرده ام که غضبم کرده ای؟ که رحیم را می خواهم و منصور با این همه محسنات در دلم راه ندارد؟ چرا؟! .....

حرفم را برید:

- گردن خدا و پیغمبر نینداز محبوبه. چه دلیلی دارد که خداوند با یک دختر پانزده شانزده ساله لج کند؟ او را غضب کند؟ این کار شیطان است. جبر طبیعت است. راز بقاست که یقه دختر بصیرالملک را می گیرد و به در دکان نجاری می کشاند و واله و شیدای یک جوانک شاگرد نجار شوریده حال می کند. این را بعدها فهمیدم. اوایل، وقتی تو زن او شدی، همان زمان که سخت به من برخورده بود، به غرورم، به شخصیتم که تو زیر پا گذاشتی، به خود می گفتم ببین مرا به چه کسی فروخته؟! ولی بعد که به صرافت افتادم، به خودم گفتم لیلی را باید از چشم مجنون دید. تف بر تو ای طبیعت قهار. رفتم و نیمتاج را گرفتم. مادرم می گفت نکن منصور، با خودت این طور نکن. گفتم خانم جان، من محبوبه را می خواستم نشد. حالا که نشد فقط به خاطر دل شما زن می گیرم. دیگر به حال شما چه فرقی می کند که چه کسی را می گیرم؟ زشت است یا زیبا؟ انگار با خودم هم لج کرده بودم. قصه اش دراز است. مادرم گفت خدا لعنت کند محبوبه را. گفتم خانم جان نفرینش کن. نفرینش کن تا آهت دامن مرا بیشتر بگیرد. خدا او را لعنت کرد که من بیچاره شدم. حالا باز هم نفرینش کن! ....

گفتم:

- منصور، دیگر بس کن.

- نه. تازه اولش است. تو بدبخت شده ای، نشده ای؟ تو می گویی دیگر هر چه سعی می کنی نمی توانی کسی را دوست داشته باشی. خوب، پس بیا و زن من بشو. اقلا دل مرا خوش کن. بیا و این روغن ریخته را نذر امامزاده کن. محبوبه، من تو را می گیرم. چه بخواهی چه نخواهی. آن دفعه هم اشتباه کردم. جوان بودم. احمق بودم. قهرمان بازی درآوردم. باید همان موقع که گفتی مرا نمی خواهی، کوتاه نمی آمدم. باید مصرانه می بردمت محضر و هر طور شده عقدت می کردم. این طوری به صلاح هر دوی ما بود.

اگر بگویم از صحبت کردنش، از تحسین کردنش، لذت نمی بردم، دروغ گفته ام. بلند شدم. گفت:

- کجا؟

- می روم چای بیاورم.

- بنشین. من امشب از بس چای خوردم مردم. من می خواهم تو زنم بشوی. وقتی نگاهت می کنم، تعجب می کنم. این چند ساله چه قدر عوض شدی. این رنج ها و عذاب ها به جای آن که پیرت کند، خموده ات کند و تو را درهم بشکند، زیباترت کرده. طنازتر شده ای و خودت نمی دانی. آن چاقی دوران نوجوانی ات از میان رفته. باریک تر و بلندتر شده ای. نگاهت پخته تر شده. صورتت زنانه و شیرین تر. رفتارت ملیح تر شده. بی خود نیست که من از بچگی آرزو داشتم زنم باشی.

گفتم:

- پس نیمتاج خانم؟!

- آهان! بحث او جداست. ما، برخلاف تمام تازه عروس ها و تازه دامادها، شب ازدواجمان فقط نشستیم و حرف زدیم. او گفت:

« من خیلی زجر کشیده ام. آن قدر به من گوشه و کنایه زده اند که خدا می داند. از این که خواهران کوچک ترم شوهر کردند و من ماندم. از این که کسی در خانه مان را به هوای من نزد. از همه این ها زجر می کشیدم. آن وقت با خدای خودم راز و نیاز کردم. از خدا خواستم که شوهر سرشناس محترمی به من عطا کند. حتی اگر شده فقط اسما شوهر من باشد. من می دانم از شما بزرگ ترم.آبله رو هستم. هیچ توقعی هم از شما ندارم. فقط شوهرم باشید. حتی اگر شب ها هم کنار من نباشید اهمیتی ندارد. من راضی هستم. همین قدر که بگویند نیمتاج چه شوهر خوبی گیر آورده برای من کافی است. از همین امشب آزاد هستید که هر وقت خواستید زن بگیرید. یک زن جوان و زیبا و سالم. باید هم بگیرید. نباید پاسوز من شوید. فقط یک قول به من بدهید. که احترام مرا حفظ می کنید. که سرکوفتم نمی زنید و نمی گذارید دیگران هم مرا خوار کنند. همین و بس. »

ساقي 01-29-2011 04:44 PM

از آن زمان به بعد من به او از گل نازک تر نگفته ام. خودش پافشاری کرد و رفت و به زور اشرف را برایم گرفت. می گفت می دانم برای مرد جوان خوش بر و رویی مثل شما زندگی با من سخت است. من از اول با اشرف شرط کردم. از اول قرار و مدارهایم را گذاشتم. ولی او از همان یکی دو ماه اول دبه درآورد. می گفت چرا نیمتاج خانم بزرگ باشد و خانم کوچیک؟ چرا یک شب به اتاق او می روی و یک شب پیش من می آیی؟ چرا او را طلاق نمی دهی؟ و من گفتم: « تو را طلاق می دهم ولی نیمتاج را طلاق نمی دهم. این زن فرشته است. »

- بعد از طلاق گرفتن تو نیمتاج به من گفت:

« می دانم خاطر محبوبه را می خواهی. برو و او را بگیر. »



- گفتم: باز دنبال دردسر می گردی؟

« گفت: نه، او با اشرف زمین تا آسمان فرق دارد. از خون توست، پدر و مادردار است، و بچه ... »

منصور حرف خود را قطع کرد. لبخند زنان سخنش را تکمیل کردم:

- و بچه دار هم نمی شود. هان؟ همین را گفت؟ نگفت اگر یک دختر جوان بچه سال بگیری پس فردا که شکمش آمد بالا باز زنت از چشمت می افتد؟ همین را نگفت؟

- بله. همین را گفت. گفت آدمی مثل تو تیشه به ریشه او نمی زند. بچه های مرا از چشمت نمی اندازد تا بچه های خودش را عزیز کند. گفت من باید عاقبت یک روز زن بگیرم و تو از هر حیث برای من مناسب هستی. راست می گوید محبوبه. تو فقط احترام نیمتاج را نگه دار. بگذار او خانم خانه باشد، بگذار دل او به خانم بزرگ بودن خوش باشد. صاحب دل من تو هستی.

رنجیده خاطر گفتم:

- حقش این بود که اول با آقا جانم صحبت می کردی.

- که باز هم مرا سنگ روی یخ کنی؟ که باز بگویی نمی خواهم؟ پانزده سالت که بود یاغی بودی. خودسر بودی. حالا باید با آقا جانت صحبت کنم؟ دیگر گوش به حرفت نمی دهم. من تو را می خواهم محبوبه. تو فقط نیمتاج را قبول داشته باش. بقیه اش با من.

- من که هنوز بله نگفته ام که تو شرط و بیع می کنی؟!

- می گویی. باید بگویی. خوب فکرهایت را بکن.

سرم را بالا گرفتم. مثل آن وقت ها که توی باغ عمو جان بودیم و با غضب گفتم:

- سرکوفتم می زنی؟ پانزده سالگی مرا به رخم می کشی؟ آقا جانم به من سرکوفت نزده، تو چه حقی داری؟ من بچه دار نمی شوم. خیلی از این موضوع خوشحال هستی؟ مرا به خاطر روحم نمی خواهی، می خواهی زشتی نیمتاج را جبران کنم، برای اینکه او اصل باشد و من بدل.

خوب می دانستم که نباید این طور صحبت کنم. می دانستم که بدجوری صدایم را سرم انداخته ام. مثل مادر رحیم فریاد می کشیدم. سخنان نیشدار بر لب می رانم. ولی دست خودم نبود. اعصاب خرد و متشنجی داشتم. با این همه فقط خشم نبود که مرا به خروش می آورد. فقط تاسف و اندوه نبود. گرچه از بلایی که بر سر خود آورده بودم رنج می کشیدم و به فغان آمده بودم. از این که خود را ناقص کرده بودم. از این که دیگر بچه دار نمی شدم. از این که خداوند مجازاتم می کرد عاصی شده بودم. ولی تنها این نبود. من در این شش هفت ساله در مجاورت رحیم نجار درس خود را خوب آموخته بودم. یک شاگرد ساعی بودم. درس پرخاشگری، ستیزه جویی، بی حیایی را از بر شده بودم. به آسانی از کوره در می رفتم و متانت و آرامش و کف نفس سابقم را از دست داده بودم. من هم مانند شوهر سابقم از خصوصیات مثبت اخلاقی تهی شده بودم. تا حد او تنزل کرده بودم. چشمم را می بستم و دهانم را می گشودم.

منصور شگفت زده چشم در چشم من داشت. انگار این رفتار و گفتار را از من باور نداشت. دیدم در چشمانش برق اندوه درخشید. دیدم که چانه اش که به چانه خودم شباهت داشت از غصثه لرزید. همچنان که چانه من از غضب می لرزید. خیره به من نگاه کرد و بعد آرام، خیلی آرام گفت:

- اگر دلت می خواهد این طور حساب کن.

ناگهان دلم می خواست که بار دیگر از من تقاضا کند. نکرد و گفت:

- فکرهایت را بکن و رفت.



*****

مادرم خوشحال بود. پدرم خوشحال بود. عمو و زن عمو خوشحال بودند. نمی دانستم چه کنم. در دلم به دنبال عشق منصور می گشتم که وجود نداشت. حتی محبتی و کششی هم در کار نبود. آخر دیگر اصلا دلی در کار نبود. سرد سرد. سنگ سنگ. روزی صد بار می گفتم می روم و می گویم نه، نمی خواهم. این چه گناه بی لذتی است؟ من که او را نمی خواهم چرا دل نیمتاج را بشکنم؟ چرا عذابش بدهم؟ ولی نگاه مشتاق مادرم را می دیدم. چشمان آرزومند پدرم را می دیدم. سکوت پر التماس و درخواست آن ها مرا ناگزیر می کرد. نمی خواستم دوباره آن ها را ناراحت کنم.

هر وقت صحبت از منصور می شد چشمان مادرم برق می زد. پدرم لبخند می زد. می دانستم آقا جان از مادرم خواسته که در این باره با من صحبتی نکند. مرا تحت فشار نگذارد. پدرم پخته تر از آن بود که مرا مجبور به ازدواجی اجباری کند. از شکست دوباره من بیم داشت. از روحیه شکننده من می ترسید. ولی من خوب می دانستم که دیر یا زود باید ازدواج کنم. ولی با که؟ مسلما دیگر شانس چندانی برای ازدواج من وجود نداشت. هیچ مرد جوانی حاضر به ازدواج با بیوه زنی که بچه دار هم نمی شد نبود. همه این ها نه تنها به دلیل آن بود که من به رحیم بله گفته بودم، بلکه به این دلیل نیز بود که با رقیه با جنوب شهر رفتم و قسمتی از وجود خود را جدا کردم و به دور افکندم. با یک پر مرغ همای سعادت را در درون خود کشتم. خوب می دانستم که دیگر چنان عشق دیوانه واری وجودم را به آتش نخواهد کشید و امیدوار بودم که آن نفرت سنگین و تلخ را نیز هرگز دوباره تجربه نکنم.

حالا که آنچه را شوریده و مستانه می خواستم به چنگ آورده و آنچه را وحشتزده و سرخورده از آن روی گردان بودم پشت سر نهاده بودم، می دانستم که تنها راه نجات من از این زندگی یکنواخت، از تکرار بیدار شدن در صبح و خوابیدن در شب، از بیکار بودن در طول روز و گریستن در نیمه های شب، از احساس پوچی و از آرزوی مرگ، ازدواجی مجدد است. گر چه تبدیل به زنی سرد و بی احساس شده بودم، با این همه می دانستم که منصور تنها مردی بود که می توانستم وجودش را در کنار خود تحمل کنم. می خواستم آرامش پیدا کنم. در زندگی خود به دنبال هدفی می گشتم. خوشحال بودم که مادر و پدر دلشکسته خود را راضی می کنم و با چشم عقل می دیدم که بهتر از منصور برایم متصور نیست. این دفعه می خواستم با عقل و منطق تصمیم بگیرم. با نظر پدر و مادرم. از من می خواستند که بقیه عمر خانم کوچک باشم. چاره دیگری نبود، هرچه بود بهتر از تنهایی بود. این تجربه را به بهایی گزاف به چنگ آورده بودم. برای منصور پیغام فرستادم:

- زنت می شوم.

سه دانگ از باغ شمیران را پشت قباله ام انداخت. ولی هیهات. کسی از جشن عروسی حرفی نزد. نمی شد جشن گرفت. به خاطر نیمتاج.

ساقي 01-29-2011 04:44 PM

دلش می سوخت. این دیگر فوق طاقت او بود. یک شب عمو و زن عمو، خواهرها و برادرها، دخترعموها و پسر عموها با همسران با بچه هایشان، و خاله جان و عمه جان به تنهایی به منزل ما آمدند. مثل یک مهمانی. خودم هم به همراه دایه پذیرایی می کردم. نشستیم و گفتیم و خندیدیم. چای و شیرینی خوردیم و آقا آمد و ما را عقد کرد. باز آرزوی جشن عروسی به دلم ماند.

منصور مرا به باغ شمیران، به خانه خودش برد. ساختمان مفصل باغ در قسمت شمال به نیمتاج و بچه هایش تعلق داشت. مرا به قسمت جنوبی برد. ساختمان نوساز نقلی با دو سه اتاق که از ساختمان شمالی حدود صد متر فاصله داشت. این فاصله با یک حوض پرآب، درخت های میوه و چند باغچه در جلوی ساختمان شمالی و یک باغچه در مقابل ساختمان جنوبی، پر شده بود. ساختمان جنوبی را برای اشرف خانم ساخته بودند. آن جا خانه من شد.



نیمتاج خانه نبود. با بچه هایش یک ماه به زیارت رفته بود. به مشهد رفته بود.

می دانستم چرا. خانه را برای ما گذاشته بود. می دانستم امشب که دل منصور شاد است، در دل نیمتاج چه غوغایی برپاست.

در خانه کوچکم چیزی کم و کسر نبود. یا پدرم جهاز داده بود و یا منصور تهیه کرده بود. با خانه قبلی ام زمین تا آسمان تفاوت داشت. منصور مهربان بود. دلباخته من بود. شوریده حالی او گذشته خودم را به یادم می آورد. به او محبت داشتم. دلم برایش می سوخت ولی نسبت به او سرد و بی تفاوت بودم و می کوشیدم به این راز پی نبرد.

رختخواب های ساتن را روی تخت خواب فنری که پایه و میله های برنزی داشت انداخته بودند. کنار پنجره ایستاده بودم و به ساختمان نیمتاج نگاه می کردم. قسمت اصلی این خانه آن ساختمان بود. منصور لب تخت نشسته بود و تماشایم می کرد.

- می دانی محبوبه، فقط موهای پریشانت که روی شانه ات ریخته نیست که دل مرا می برد. فقط صورتت نیست که این قدر زیباست. انگار مست و مخمور شده ای، صوفی من شده ای.

خندیدم و گفتم:

- وقتی در جمع هستی این همه شوریده نیستی. سرد و عبوس هستی. هیچ کس باور نمی کند که منصور از این حرف ها هم بلد باشد. روز چهارشنبه سوری یادت می آید؟ آن قدر خشک و جدی و بد اخلاق بودی که دلم می خواست بپرسم در چه فکری هستی! چرا از همه عالم و مافیها فارغی؟ چه تصوراتی تو را سرگرم کرده که از زندگی و شرکت در شادی دیگران غافل مانده ای!

گفت:

- راستی؟ می خواستی بدانی؟ همان موقع که از روی آتش می پریدی، که موهایت پریشان و صورتت سرخ شده بود، همان موقع که اعتنایی به من نداشتی، نگاهت می کردم و در نظرم مصداق مجسم این شعر بودی:

« زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پیرهن چاک و غلخوان و صراحی در دست »

- و می دانستم مرا در ته دلت می خواهی که شاید خودت هنوز نمی دانستی.

با ناز خندیدم:

- چه حرف ها؟ من آن شب اصلا به فکر تو نبودم.

- پس چرا به من اعتنا نمی کردی؟ چرا همه را کشیدی که از روی آتش بپرند به جز من؟ چرا خجسته و نزهت سر به سر من می گذاشتند ولی تو مرا ندیده می گرفتی؟ اگر به دیگرانش بود میلی سبوی من چرا بشکست لیلی؟

لبخند می زد و آرام صحبت می کرد. صدایش محکم و مردانه و در عین پختگی تسکین بخش بود.

دلم می خواست او حرف بزند و من گوش کنم. او، با آن لحن آرام و ملایم، شعر حافظ بخواند و من بشنوم. دلم می خواست آتش در بخاری دیواری هرگز خاموش نشود. سخنانش مهربان و ملایم بود و از معلومات عمیق و غنای فرهنگی او حکایت می کرد. روح خسته من که تشنه محبت و در جست و جوی نوازش بود، با گفتار شیرین او آرامش می یافت. نگاه عمیق و نوازشگرش مانند مرهمی زخم های دل مرا شفا می بخشید. می دانستم که می توانم به او متکی باشم. می دانستم که حمایتم خواهد کرد. مردی بود که برای همسر خویش احترام قائل می شد.

برایم تار می زد – تنها برای من و برای دل خودش. روزهای زندگی، آرام و بی شتاب، مثل جویباری که در سراشیب می لغزد، می گذشت. چراغ خانه نیمتاج فقط یک ماه خاموش بود.



*****

روزی که نیمتاج با بچه های خودش و پسر اشرف از زیارت مشهد بازگشتند، ساعت ده صبح بود. من راحت و آرام در کنار منصور خوابیده بودم.

سر و صدای رفت و آمد و جیغ و داد بچه ها بیدارمان کرد. منصور از جا پرید و از پشت پنجره بچه ها را دید. یک روز زودتر آمده بودند. مثل برق لباس پوشید و در همان حال مرتب می گفت:

- لباس بپوش محبوب. خانم آمد. باید به دیدنش برویم.

از تخت پایین پریدم. دور خودم می چرخیدم. در گنجه ام را باز و بسته می کردم تا لباس مناسبی پیدا کنم، سرم را شانه کنم، تا بروم دست و رویم را بشویم. ولی خانم خانم گفتن منصور دیوانه ام می کرد. این که می گفت باید به دیدار او برویم آزرده ام می ساخت. احمق که نبودم. خوب می دانستم چه وظیفه ای دارم. پس کاش منصور دست از فرمان دادن برمی داشت و این قدر دستپاچه ام نمی کرد. با این همه لبخند می زدم. حالا داشتم کفش هایم را می پوشیدم.

- چشم منصور جان، الان حاضر می شوم.

و در عین حال خشم در درونم می جوشید. دلم می خواست تمام این زندگی را به آتش بکشم.

آرایش نکردم. نمی خواستم زیاد به خودم برسم. لازم نبود. چه احتیاجی به خودنمایی داشتم؟ وقتی که رقیب ضعف خود را پذیرفته باشد. وقتی که پیشاپیش باخته است. منصور دوباره گفت:

- موهایت را جمع کن محبوب جان. نگذار این طور آشفته و پریشان باشد.

نمی فهمیدم. اگر واقعا این قدر که می گوید مرا می خواهد، چرا این همه سعی دارد که دل نیمتاج را به دست آورد؟ دهان گشودم و گفتم:

- چشم منصور جان.

و به صورتش خندیدم. داشتم با موهایم ور می رفتم که کلفت نیمتاج پیغام آورد که خانم دارند به این جا تشریف می آورند. رفته اند آبی به دست و صورتشان بزنند. تا چند دقیقه دیگر به اینجا می رسند.

تازه موهایم را بسته بودم که در باز شد و خانمی با چادر نماز سفید گلدار وارد شد. از طرز رو گرفتنش فهمیدم که نیمتاج است. فقط چشم هایش بیرون بود و آن چشم ها، گر چه بسیار درشت و کشیده بود، ولی باز هم لطمات آبله بر پلکها پیدا بود.

- سلام.

صدایش شاد و خندان بود. سنجاقی که با عجله بر موهایم زده بودم باز شد و موهایم رها شد. شاید اگر منصور این قدر تاکید نکرده بود، سنجاق را محکم تر می زدم یا به جای یک سنجاق سه چهار تا می زدم. گفتم:

- آه، من می خواستم بیایم خدمت شما.

نگاهش سراپایم را برانداز کرد:

- چه فرقی می کند؟ بعلاوه، شما تازه عروس هستید. وظیفه من بود.

در کلامش ذره ای رشک و طعنه کنایه نبود. لحن کلامش خصم را خلع سلاح می کرد. منصور را فراموش کردم.

- بفرمایید توی مهمانخانه. خدا مرگم بدهد. بخاری هم که روشن نیست!

- نه. نه. مزاحم نمی شوم. می آبم توی اتاق نشیمن. همانجا زیر کرسی راحت تر است.

- بفرمایید. قدم به چشم.

قدش بلندتر از من بود. تقریبا هم قد منصور. زیر کرسی نشست. آتش کرسی سرد شده بود. بخاری دیواری را روشن کردم. نگاهش را بر پشتم، بر گیسوانم، بر سراپایم احساس می کردم. گفتم:

- الان خدمت می رسم. باید ببخشید.

کلفتم چای آماده کرده بود و آورد. شیرینی و سایر تنقلات را هم آورد. زیر چشمی به من و او نگاهی کرد و رفت. بخاری گرم شد. منصور به سراغ بچه ها رفته بود. دوباره همان ظاهر جدی و عصا قورت داده را به خود گرفته بود. یک وری روی لحاف نشستم و تعارف کردم:

- خیلی خوش آمدید خانم بزرگ.

و با به کار بردن این لقب نشان دادم که برتری او را قبول دارم. ساکت نگاهم کرد و گفت:

- راستی که خیلی خوشگلی.

و بعد بسته ای از زیر چادر بیرون کشید و به دست من داد:

- از آب گذشته. سوغات مشهد است.

نبات بود و یک عالم زعفران.

- زحمت کشیدید. دست شما درد نکند.

آن گاه یک جعبه کوچک را توی سینی مسی بالای کرسی گذاشت:

- باید زودتر از این ها خدمتتان می رسیدم، برای عرض تبریک. ولی خوب، سفر بودم. این یک چشم روشنی ناقابل است. قبولش کنید.

جعبه را باز کردم. یک سینه ریز طلا بود. رشوه بود، اعلام تسلیم بود. پیشکش حکمران ضعیف به سلطان فاتح. دلم به حالش سوخت. آهسته و زیر لب گفتم:

- لازم نبود. واقعا لازم نبود.

ناگهان خانه از هیاهوی بچه ها پر شد. پسرها، پسر خودش، پسر اشرف خدا بیامرز، هر دو تر و تمیز، هر دو یکسان. هیچ تفاوتی بین این دو بچه نگذاشته بود. به شک افتادم. برگ برنده در دست که بود؟ من یا او؟ به خواهش من کلفتش را فرستاد و خواست تا کلفتش ناهید را بیاورد. پسرها را بوسیدم. هر دو در عین شیطنت بسیار مودب بودند. آشکارا خانمی که وظیفه مادری آن ها را به عهده داشت وواقعا شایسته بود. ناهید را آوردند و در آغوشم نهادند. دلم ضعف رفت. می خواستم مال من باشد. بچه من باشد. در بغل من غریبی نکرد. فقط خود را به سوی تنقلات روی کرسی می کشید و هر چه می خواست به چنگ می آورد. از بس شیرین بود، از بس خواستنی بود، هر چه از هر کس می طلبد به چنگ می آورد. پسرها خسته بودند و رفتند. ناهید خوابید. لحاف کرسی را رویش کشیدم که سرما نخورد. نرم و لطیف بود. نمی دانم چه شد که هوس کردم با نیمتاج درد دل کنم. گفتم:

- خوشا به حالتان.

یکه خورد:

- خوشا به حال من؟

- بله. با این بچه های ماشالله دسته گلی که دارید.

چشمانش حالت محزونی به خود گرفت و ساکت شد. سپس آهسته چادر از سر برداشت و گفت:

- خوب ببین که افسوس نخوری.

تکان خوردم. آبله چه به روز او آورده بود! تمام صورت و گردنش و بنا گوشش جای سالم نبود. از همه بدتر موهایش بود. می شد آن ها را دانه دانه شمرد. بیچاره به آن ها حنا بسته بود. به این امید که شاید پر پشت تر شود. حالا خوب می فهمیدم که چرا منصور از من می خواست موهایم را ببندم. احساس شرم کردم. حس کردم که آدم خبیثی هستم. از موهای بلند و پر پشتم خجالت کشیدم. تحت تاثیر شخصیت قوی و مهربان او قرار گرفتم. او را اخلاقا از خود برتر یافتم. قابل احترام یافتم. ناگهان مهرش در دلم نشست. نمی شد فهمید که در روزگار سلامت زشت بوده یا زیبا! فقط لب های درشت و برجسته اش تا حدی از لطمه آبله در امان مانده بود. لبخند نرم و اندوهگینی زد و پرسید:

- باز هم خوش به حالم؟

بی اراده گفتم:

- من هم آفت زده هستم. بچه دار نمی شوم.

و اشک در چشمانم حلقه زد.

- می دانم.

ساکت شد. آن گاه در حالی که سر به زیر انداخته بود، آهسته گفت:

- آمده ام خواهشی از شما بکنم، نخواهید مرا از چشم منصور بیندازید چون من سوگلی نیستم، مخصوصا حالا که شما را می بینم. من بچه دار هستم. راضی نشوید بچه هایم بی پدر شوند. در به درمان نکنید. فقط همین.

در عین زشتی، در عین استیصال و درماندگی، در حالی که التماس می کرد، چنان شخصیت و وقاری داشت که شیفته اش شدم. گفتم:

- من غلط می کنم. از اول هم می دانستم که شما بچه دارید. اگر هم آقا بخواهند در حق شما کوتاهی کنند، من نمی گذارم. اول مرا بیرون کند، بعد هر چه دلش خواست با شما بکند.

از صمیم قلب می گفتم. ریا و تظاهر نبود. حتی در برابر او به خود اجازه نمی دادم شوهرم را منصور خطاب کنم. نمی خواستم صمیمیت بین من و او را احساس کند. نمی خواستم زجر بکشد. گفت:

- مبادا یک وقت فکر کنید من از منصور خواسته ام یک شب در میان پیش من باشد ها! من همین قدر که شوهری داشته باشم که سایه بالای سرم باشد، همین قدر که خدا بچه ها را به من داده، همین قدر که دیگر دشمن شاد نیستم، دیگر توقعی از او ندارم. فقط یک احترام خشک و خالی. فقط اسمش روی من باشد. سایه اش بالای سر این بچه ها باشد.

گفتم:

- من راضی نمی شوم خار به پای بچه های شما برود خانم. به پای هیچ بچه ای. من خودم یک پسر داشتم.

و اشک به پهنای صورتم فرو ریخت. به خود گفتم:

« ای زهر مار. دوباره به زر زر افتادی؟ باز جلوی خودت را نگرفتی؟ دوباره ... »

ولی این زخم کهنه درمان نمی شد. هیچ وقت درمان نمی شود. دستپاچه شد و گفت:

- ببخشید ناراحتتان کردم. اول صبحی .....

- شما ناراحتم نکردید. خودم این عذاب را برای خودم درست کردم. خودم این بدبختی را به جان خریدم. روزی نیست که نگویم عجب غلطی کردم.

از جا برخاست. سر مرا بوسید و با لحنی صمیمی گفت:

- خیلی ها دلشان می خواهد به جای تو باشند. یکیش خود من.

و چادر به سر کرد و رفت. تنها کنار کرسی نشستم و از پنجره به بیرون خیره شدم. از بازی سرنوشت حیرت زده بودم. ما سه نفر مثلث مضحک و اندوهباری را تشکیل می دادیم. همه چیز داشتیم و هیچ نداشتیم. نیمتاج فقط بچه می خواست و این که اسم شوهر رویش باشد، سایه مردی بالای سرش باشد، بقیه اش دیگر برای او مهم نبود. منصور زن جوان و زیبا می خواست که جبران چهره آبله زده همسرش را بکند و من که وای به حالم. شوهر داشتم و نداشتم. فرزند داشتم و نداشتم. حضورم در آن خانه لازم بود و نبودم در زندگی آن ها بی تاثیر بود. دو زن بودیم که هریک مکمل دیگری و ناگزیر از تحمل رقیب بودیم. با وجود هم خوشبخت و از حضور یکدیگر ناشاد و در رنج بودیم. این بود تقدیری که برای من رقم خورده بود و این قسمتی بود که با قلم من برای منصور و نیمتاج ثبت شده بود.

ساقي 01-29-2011 04:45 PM

در سرمای زمستان، در گوشه دنجی که داشتیم، در خانه کوچک ته باغ، ما گرم بودیم و من، با داشتن کلفت و نوکر و باغبان کار چندانی نداشتم که انجام بدهم. اصلا کاری نداشتم. دری از قسمت شمال به ساختمان خانه من باز می شد. قبل از در ایوان بود که در بهار گل های کاغذی و توری و در تابستان گلدان های پر گل یاس را جا به جا در آن می گذاشتند. داخل ساختمان پاگرد کوچکی بود که من قالیچه ای میان آن انداخته بودم. کنار در میز چوبی منبت کاری شده ای نهاده و بر بالای آن آیینه نسبتا بزرگ برنزی نصب کرده بودم. همیشه روی این میز گلدان پر گلی قرار می دادم. در سمت چپ، درست رو به روی آیینه، یک جالباسی از چوب گردو به دیوار نصب بود. بعد از میز و آیینه، دری بود که به مهمانخانه من گشوده می شد. اتاق ها مملو از فرش و مبلمان سنگین بود و با تابلو های نقاشی ای که منصور دوست داشت و خریده بود، تزیین شده بود.

خانه شکوه عارفانه ای داشت. با این همه، من اندوهگین بودم. مثل روح سرگردان در این ساختمان پرسه می زدم و آرزو داشتم تمام این زندگی را با پسر بچه ای کوچک عوض کنم. پسری که عرق چین رنگارنگ به سر داشته باشد و کنار حوض آب بازی کند.

منصور عاشق نقاشی بود. عاشق تار بود. عاشق کتاب بود و گه گاه اندکی می نوشید. در طرف چپ ساختمان دو اتاق تو در تو قرار داشت که با یک در از هم جدا می شدند. اتاق خواب ما پنجره ای به باغ داشت و اتاق نشیمن که در پشت آن بود و از شرق نور می گرفت، یک بخاری دیواری داشت که بعدها جای خود را به بخاری نفتی داد. من این اتاق را خیلی دوست داشتم. اتاق نسبتا بزرگی بود. کنار پنجره یک نیمکت گذاشته بودم. دو مبل سنگین در دو طرف بخاری دیواری قرار داده بودم که مقابل هر یک میز کوچکی بود که با رومیزی هایی که خودم گلدوزی کرده بودم تزیین شده بود.

با این همه، زمستان ها در مقابل بخاری دیواری یک کرسی کوچک هم می گذاشتم. کرسی تمیز و با سلیقه ای که پای همه از دیدنش سست می شد. با این که کتابخانه منصور در خانه نیمتاج قرار داشت که خود اهل مطالعه بود، کتاب هایی نیز برای مطالعه در شب هایی که نزد من بود به ساختمان من آورده بود و در قسمت بالای اتاق، رو به روی پنجره، در قفسه چیده بود. کتاب هایی که توجه هر شخص اهل خردی را به خود جلب می کرد. زمستان ها که برف شمیران همه جا را سیپید پوش می کرد و باز دانه دانه از آسمان می بارید، هنگامی که نوبت من بود – که یک شب در میان نوبت من بود – برایش چای درست می کردم. با دست خود غذایی را که دوست داشت در آشپزخانه کوچک عقب ساختمان، رو به حیاط خلوت، می پختم.

شیرینی هایی را که خودم پخته بودم و حالا به دلیل بیکاری و تنها بودن در پختن آن ها استاد شده بودم، روی کرسی میان سینی مسی می گذاشتم. لباس های زیبا می پوشیدم. عطر می زدم. موهایم را تا کمر می ریختم تا او بیاید. می آمد و می نشست. دیگر عبوس نبود. دیگر عصا قورت داده نبود. از در که وارد می شد، نرم می شد، شیدا می شد، و صدا می زد:

- محبوب جان.

و من از حسد می مردم که آیا نیمتاج را هم این طور صدا می کند؟ با همین لحن؟ به او هم جان می گوید؟ در مقابل من که او را خانم صدا می زد. ولی مرا هم در حضور او خانم خطاب می کرد. خودم از این حسادت بی جا تعجب می کردم. من که دلباخته منصور نبودم. پس چرا تمام وجود او را می خواستم؟ قلب و روح او را یک جا می خواستم؟ می خواستم منحصرا به من تعلق داشته باشد. فقط ناز مرا بکشد. خوی زنانه در من سر برداشته بود. مانند هر زنی، یا شاید شدیدتر از هر زنی انحصار طلب شده بودم.

می نشست و مرا تماشا می کرد. شام می خورد، کتاب می خواند، و باز دوباره به من خیره می شد که راه می روم. کار می کنم. ظرف ها را می چینم و جمع می کنم. می خندم یا دلگیر می شوم. می گفت:

- مبادا موهایت را کوتاه کنی محبوبه! بگذار روی شانه هایت بریزد.

و هر وقت صدایم می کرد:

- محبوب جان.

و به یاد رحیم می افتادم و انگشت ندامت به دندان می گزیدم. اگر با خودم این طور رفتار نکرده بودم، اگر آن انتخاب غلط را نکرده بودم، حالا خانم کوچیک نبودم، عقیم نبودم، حالا بچه منصور را در آغوش داشتم. گر چه بچه های او نیز مانند فرزند خودم بودند، ولی میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است.

هر روز که نوبت نیمتاج بود به خود می گفتم خودت او را به دامن نیمتاج انداختی و هر روز که نوبت من بود دلم از شادی دیدار او، تصاحب او و همصحبتی او پر می شد. به خود می گفتم این احساس از عشق نیست. به خاطر میل برتری جویی بر نیمتاج است. ولی کسی در درونم فریاد می کشید، جواهر گرانبهایی را از دست داده ای. برای خودت شریک تراشیدی و حالا مجازات می شوی. من بر این مجازات گردن نهادم.

ساقي 01-29-2011 04:45 PM

منصور پیش من می آمد و برایم تار می زد.

- منصور جان، یواش بزن. نیمتاج می شنود و ناراحت می شود.

می خواست کنارم بنشیند:

- منصور جان، پرده را ببند. نیمتاج می بیند. گناه دارد.

روزها که منصور دنبال کارش می رفت، بچه ها آزادانه و دوان دوان نزد من می آمدند. دور و برم آن قدر شیرین زبانی می کردند که هر چه تنقلات در خانه داشتم در اختیارشان می گذاشتم. تابستان ها منوچهر هم به این خیل بی خیال ملحق می شد. من از صدای جیغ و داد کودکانه و شیطنت و بازیگوشی آن ها لذت می بردم و با حسرت تماشایشان می کردم.

بی اراده کیسه کیسه شاهدانه می خریدم و همه بچه ها می دانستند که اگر هوس گندم شاهدانه دارند باید پیش من بیایند. بچه ها باهوش هستند. آن ها خوب می دانستند که من شیفته آن ها هستم و آن ها هم مرا به شدت دوست داشتند. دستور غذا با نیمتاج بود. استخدام و اخراج نوکر و کلفت با نیمتاج بود. تربیت بچه ها با نیمتاج بود.

وقتی بچه ها به سراغم می آمدند، ناهید هم تاتی کنان دنبالشان می دوید. آن قسمت از ساختمان که به نیمتاج تعلق داشت، دو طبقه و بسیار وسیع تر و مجلل تر از منزل من بود چرا که نیمتاج بچه داشت و نداشتم. من اغلب به آن طرف می رفتم. نیمتاج کمتر به ساختمان من می آمد. نه از روی بدجنسی که از سر گرفتاری. او در خانه فقط روسری به سر می کرد و روی خود را از هیچ کس پنهان نمی کرد. کلفت نیمتاج که خود نیمتاج را هم بزرگ کرده بود و او را بی نهایت دوست داشت به دیدن من رو ترش می کرد. در آن خانه او تنها کسی بود که دل خوشی از من نداشت. گاه به بچه ها درس می دادم. با ناهید بازی می کردم که دندان در می آورد و دلش می خواست دست مرا گاز بگیرد. بچه ها بزرگ می شدند و بزرگ ترها پیر می شدند و پیرها، مثل پدرم ......



تلفن مغناطیسی زنگ زد. بچه ها بر سر برداشتن آن به سر و کول یکدیگر می زدند و دستشان به تلفن نمی رسید. خانم جانم بود. دلم فرو ریخت. می دانستم آقا جانم مریض هستند. اغلب به عیادتشان می رفتم. ولی در آن روز، مادرم با صدای گرفته گفت که پدرم مرا خواسته. دخترش را خواسته بود. هنگامی که با شورلت سیاهرنگ منصور به آن جا رسیدیم، همه قبل از ما آن جا بودند. پدرم یک یک فرزندانش را می خواست و با آن ها حرف می زد. هریک به نوبه با چشم گریان از اتاق او خارج می شدند.

پدرم مرا صدا کرد و پرسید:

- محبوب نیامده؟

داخل شدم. منصور همراهم بود. پدرم گفت:

- آمدی دخترم؟

کنار تختش زانو زدم:

- بله آقا جان. حالتان چه طور است؟

- خراب دختر جان. خیلی خراب.

باز چانه ام می لرزید. کی اشک مرا رها می کرد؟ نمی دانستم. گفتم:

- آقا جان ....

گفت:

- گریه نکن دخترجان. مرگ حق است.

- اوه نه. من که گریه نمی ....

منصور کنار تخت پدرم نشست. چشمان او هم سرخ بود. دست پدرم را گرفت:

- سلام عمو جان

- پیر بشوی پسرم. محبوب را به دست تو می سپارم. خیالم راحت است که از او سرپرستی می کنی. می دانی وقتی با محبوبه ازدواج کردی، چه قدر سربلندم کردی؟

منصور لبخند محزونی زد:

- این حرف ها را نزنید عمو جان.

- نه. نه. تعارف نکن. گوش کن محبوبه، خانه ای را که سابقا برایت خریده بودم و برای طلاق گرفتن به اسم من کردی، فروختم. کاربدی کردم؟

منظره پسرم زیر ملافه سپید، کنار دیوار در نظرم مجسم شد. کاش می توانستم آن تکه از زمین و فضای خانه را قیچی کنم و با خود بردارم. آن وقت آن را هم توی این صندوقچه می گذاشتم. گفتم:

- نه آقاجان، کار خوبی کردید.

پدرم که از طرف من وکالت تام داشت، گفت:

- در عوض در قلهک یک تکه زمین برایت خریدم. کنار باغ خودمان. البته کمی هم پول از خودم روی آن گذاشتم. چهارصد یا پانصد متر بیشتر نیست. ولی بالاخره این هم برای خودش چیزی است. خواستم بدانم راضی هستی؟

- همیشه از شما راضی بوده ام آقا جان.

- محبوب، نگذار منوچهر غصه بخورد. به خواهرهایت هم گفته ام. منوچهر باید تحصیل کند. باید به هر جا که لازم باشد برود. از خرج مضایقه نکنید. البته از سهم خودش. ولی باید به بهترین مدارس برود. من تو را مسئول او می کنم. اول حرف تو و بعد نظر مادرت. شاید بخواهد برود فرنگ و مادرت از روی عاطفه مادری رضایت ندهد. ولی تو باید پشتش بایستی. هر کار صحیحی که بخواهد بکند مختار است. هر کار که باعث ترقی و پیشرفتش باشد. تو مسئول او هستی. تو جانشین من در این مورد هستی. فهمیدی؟

فهمیده بودم که باید منوچهر را به چشم پسرم نگاه کنم. به چشم پسری که دیگر وجود نداشت. ولی گریه امانم نمی داد. امانم نمی داد که نفس بکشم چه برسد به آن که صحبت کنم. منصور گفت:

- عمو جان، مرا هم قبول دارید؟ من از جانب محبوبه و خودم قول می دهم. خیالتان راحت باشد.

پدرم گفت:

- پیر بشوی پسرم. خیال من راحت است.

سکوت کرد و آن گاه وصیت کرد. آنچه از اموالش به من و منوچهر مربوط می شد. یکی یکی توضیح داد. اگر چه قبلا رسما ثبت کرده بود، آن گاه گفت:

- محبوب جان، می دانم که اغلب به سراغ عصمت خانم می روی. ولی سفارش می کنم باز هم به او سر بزنی. از کمک به او و پسرش مضایقه نکن. کسی را ندارند.

- البته که می روم آقا جان. اگر شما هم نمی گفتید من آن ها را ول نمی کردم.

خندید و دست بر سرم کشید و گفت:

- هنوز هم آتشپاره هستی. حالا بلند شو برو. می خواهم بخوابم.

اشک رهایم نمی کرد.

- بلند شو دختر. این اداها یعنی چه؟ من که هنوز جلوی رویت هستم!

از جا برخاستم. صحنه شب های شعر حافظ. شب تولد منوچهر. روز عقدم. خانه حسن خان. روزی که رحیم برای طلاق به خانه ما آمد و فریادهای پدرم، همه به ترتیب از مقابل چشمم رژه می رفتند. بالاتر از همه، فحش های رحیم به یادم آمد. ناسزاهایی که مرا بدان خطاب می کرد. که به من می گفت، پدر سگ، پدر سوخته. که به این مرد شریف بی آزار ناسزا می گفت. ناگهان آرزو کردم این جا بود تا شاهرگش را می زدم. خم شدم. هنوز دستم در دست پدرم بود. پرسیدم:

- آقا جان؟ ....

دوباره بغض راه گلویم را گرفت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- آقا جان .... مرا .... بخشیده اید؟

کاش لال شده بودم و نپرسیده بودم. اشک در چشمانش حلقه زد. دست مرا، دست من رو سیاه را محکم فشرد. بالا برد و پشت دستم را بوسید.

ساقي 01-29-2011 04:45 PM

دوباره زندگی روی غلتک همیشگی افتاده بود. دوباره بهار و پاییز و زمستان و تابستان. من دیوانه بودم. بچه می خواستم و ممکن نبود. چرا باید همیشه در آرزوی چیزی باشم که محال است. به دنبال معالجه رفتم. از معالجات خانگی شروع کردم. هر که هر چه گفت انجام دادم. باجی های بی سواد، پیرزن ها، جادو و جنبل، هیچ کدام فایده نداشت. خودم هم از اول می دانستم. خودم بهتر از همه می دانستم که چه به روز خود آورده ام. می ترسید به سراغ پزشکان تحصیلکرده بروم. جواب آن ها را از قبل می دانستم. با همه این ها به منصور گفتم که می خواهم به طور جدی به دنبال معالجه بروم. خندید و گفت:

- چه کار خوبی می کنی محبوب جان.



ولی چندان مشتاق به نظر نمی رسید. احساس می کردم که برایش بی تفاوت است. این حرف ها را فقط به خاطر دل من می زد. او بچه داشت. کمبودی نداشت. این را خوب می دانستم و خون خونم را می خورد. نیمتاج می دانست که به دنبال معالجه هستم و نگرانی از چشمانش می بارید. از شوهر خجسته کمک خواستم. مرا به چند همکار متخصص خود معرفی کرد. می رفتم و با نگرانی در اتاق انتظار آن ها می نشستم. بوی دارو در دماغم می پیچید و امیدوارم می کرد. دلم مانند همان روزی که شادمان برای سقط جنین به جنوب شهر رفتم می تپید و می خواست از حلقومم خارج شود. پزشکان مودب و مهربان بودند. در ابتدا همه لبخند می زدند. خوش بین بودند. می گفتند برای خانمی به جوانی من جای امیدواری هست. ولی بعد از مدتی، وقتی معاینه می شدم، وقتی از داروهایشان استفاده می کردم و نتیجه ای نمی گرفتم، لبخند از چهره هایشان رخت برمی بست. عبوس و جدی می شدند. سری از روی تاسف تکان می دادند و من من می کردند. من به دهان آن ها خیره می شدم. انگار می خواستم پاسخ مثبت را از آن بیرون بکشم. انگار محکومی بودم که منتظر کلام آخر قاضی است. فرمان عفو یا دستور مرگ.

آن ها که حالت مرا درمی یافتند، پشت به من می کردند که چشمشان در چشمم نیفتد و به آرامی می گفتند که نباید ناامید بشوم. که خدا بزرگ است. که اگر بخواهد همه چیز ممکن خواهد شد. باز پزشکی دیگر و دوره طولانی معالجه و دوباره همان جواب.

چنان از پای در آمدم که دست از همه چیز شستم. بیمار شده بودم. حساس و دل نازک شده بودم. تند خو شده بودم. ولی فقط نسبت به منصور.

در برابر سایرین جلوی خودم را می گرفتم. حرمت نیمتاج را حفظ می کردم. خودداری می کردم و فقط شب ها کنار منصور اشک می ریختم. روزگار را به کامش تلخ می کردم و خود می ترسیدم که بیش از پیش به آغوش نیمتاج پناه ببرد. عاقبت به نزهت روی آوردم:

- نزهت، دارم از غصه می میرم.

غمگین نگاهم کرد:

- نکن محبوب، با خودت این کار را نکن.

صدایم بلند شد:

- چه کنم؟ دست خودم نیست. به نیمتاج حسادت می کنم. دلم می خواهد منصور زجر بکشد و خوش نباشد. می خواهم منصور فقط مال من باشد. فقط با من زندگی کند .....

نزهت کلامم را قطع کرد و با لحنی سرزنش بار و در عین حال پند آمیز گفت:

- محبوبه، بدت نیایدها، ولی تو پرخاشجو شده ای. آشوب طلب شده ای. دنبال دردسر می گردی. مثل این که آرامش به تو نیامده. مثل مادرشوهرت شده ای. مثل مادر رحیم .... آقا جان و خانم جان ما را این طور بار نیاورده اند. این رفتار از تو بعید است. زورگو شده ای. دنبال بهانه می گردی که گناه خودت ره به گردن این و آن بیندازی. دلت می خواهد آدم های مظلوم را اذیت کنی. به نیمتاج بیچاره هم که حتما هر لحظه دیدار تو، دیدار سر و رو و بر و موی تو برایش عذاب است حسادت می کنی؟ این مصیبت تقصیر خودت است. باید آن را به گردن بگیری. خود کرده را تدبیر نیست.

راست می گفت. درست همان چیزی را می گفت که قبلا خودم صد بار به خود گفته بودم. ناله کنان پرسیدم:

- پس چه کنم نزهت؟ بگو چه کنم؟

- برو سفر. یکی دو ماه از تهران برو. از خانه و زندگیت دور شو. برو مشهد. برو امام رضا ( ع ) دخیل ببند. شاید حاجتت روا شود. برو استخوان سبک کن. تا هم تو قدر منصور را بیشتر بدانی، هم او قدر تو را.

پوزخند تلخی زدم:

- فکر نمی کنم بود و نبود من برای او تفاوتی داشته باشد!

نزهت به من چشم غره رفت.



*****

منصور حیرت زده پرسید:

- دو ماه؟ .....

- آره منصور. دو ماه. باید بروم. باید آرام شوم.

با لبخندی مهربان به من نگریست:

- تو؟ آرام می شوی؟ من که باور نمی کنم. من آدمی آتشین مزاج تر از تو ندیده ام. آرامشی در کارت نیست.

و خندید و ادامه داد:

- و همین است که وجود مرا می سوزاند.

با دایه جانم راه افتادیم. تنها کسی بود که درد مرا می فهمید و در آن شریک بود. تنها کسی بود که پسر مرا دیده بود. در منزل تر و تمیز یکی از منسوبین دور مادرم اقامت کردیم. هر روز کار من رفتن به حرم بود. ساعت ها می نشستم و به ضریح خیره می شدم. انگار ارتباطی قلبی بین من و این ضریح برقرار شده بود. انگار با نگاهم تمام درد درونم را بیرون می ریختم و آرام می شدم. یک ماه اول هر روز و هر شب از خدا و از امام رضا شفا می خواستم.

- فقط یک پسر. فقط یکی.

هر روز تکرار یک خواهش. مثل این که ذکر گرفته ام. هر روز صبح می گفتم:

- دایه جان، دیشب خواب کبوتر دیدم.

- خیر است مادر. بچه دار می شوی.

- دایه جان، خواب استخر آب زلالی را دیده ام.

- انشالله خیر است. درمان می شوی مادر. آب روشنایی است.

- دایه جان، خواب یک آقای نورانی را دیده ام. یک آیینه به من داد.

- به به، شفایت را از امام رضا گرفته ای.

بعد، کم کم چشمم بر واقعیات گشوده شد. حقیقت را می پذیرفتم، به تدریج و با تانی. انگار کسی با منطقی فیلسوفانه مرا آرام کرده باشد. انگار کسی با پند و اندرزی حکیمانه دلداریم داده باشد، تسکینم داده باشد.

می ترسیدم این آرامش موقتی باشد. این آبی که ناگهان بر آتش درونم پاشیده شده بود با برگشتن به تهران و با دور شدن از امام رضا ( ع ) ، به یک باره چون حبابی که بر آب است بترکد. شعله درونم باز سر برکشد و مرا بسوزاند. روزگارم را سیاه کند. از خودم اطمینان نداشتم. از احساسات تند خودم وحشت داشتم. در ماه دوم هر روز و هر شب ذکر می گفتم:

- ای اما رضا ( ع ) ، دلم را آرام کن. این که دیگر می شود! این که دیگر مشکل نیست! قلب دیوانه مرا سرد کن. یا از مرگ سردم کن یا از آتش دلم را سرد کن.

دیگر اشک نمی ریختم. التماس نمی کردم. به تسلیم و رضایی عارفانه رسیده بودم. بیچارگی خود را با استیصال پذیرفته بودم و هنگامی که باز می گشتم مشتاق دیدار منصور بودم.

ساقي 01-29-2011 04:46 PM

به تهران و به شمیران رسیدم. همه به استقبالم آمدند. بچه ها که شادمانه انتظار سوغات داشتند و ذوق می کردند. ناهید که روز به روز خوشگل تر می شد و نیمتاج که شرمسار می خندید و می گفت جای من خیلی خالی بوده. منصور در خانه نبود. وقتی رسید که همه ما در ساختمان نیمتاج دور میز غذا جمع شده بودیم. مثل همیشه سرد و جدی وارد شد. انگار فراموش کرده بود که من در سفر بوده ام. اول به نیمناج سلام کرد. جواب سلام بچه ها را داد و آن گاه رو به من که مثل خود او جدی و متین نشسته بودم کرد و گفت:

- رسیدن شما به خیر. خوش گذشت؟

نمی دانم چرا به یاد شب چهارشنبه سوری افتادم به یاد:





اگر با دیگرانش بود میلی

سبوی من چرا بشکست لیلی؟

با همان حالت رسمی پاسخ دادم:

- به خوشی شما بد نبود.

در نور زیر چراغ سقفی دیدم که رگه های سپید کم و بیش در سرش ظاهر شده. کم کم موهای جلوی پیشانی اش کم پشت می شد. چهارشانه تر شده بود. اندکی چاق تر. بچه ها همگی سالم و با نشاط بودند. پسر اشرف مثل همیشه ناآرام بود. شیطنت می کرد. از زیر میز پای برادرش را لگد می کرد. روبان سر ناهید را می کشید و صدای آن ها را درمی آورد. همه، حتی نیمتاج، شاداب و خوش آب و رنگ و چاق و فربه تر از پیش به نظر می رسیدند. انگار غیبت من برای همه مغتنم بوده است. لبخند ملایمی بر گوشه لبم نشست. منصور نگاهی به سویم افکند که برق تعجب را در آن دیدم. فقط یک لحظه. بعد دوباره همان نگاه سرد و جدی که بیانگر فاصله و برتری رئیس خانواده بر اهل بیتش بود جای آن را گرفت. خوب می دانستم در زیر این چهره خشک و سرد آتش التهاب زبانه می کشد. آتشی که به مجرد ورود به اتاق من سر بر می دارد و این مرد سرد و بی تفاوت را نرم و هیجان زده و شیدا می کند.

وقتی شب به خیر گفتم و به ساختمان خودم رفتم، منصور آن قدر در مطالعه روزنامه غرق بود که حتی جواب مرا هم نداد. در اتاقم آرام توی مبل لم داده بودم. پیراهن کرشه راه راه آبی و صورتی که دامنی بلند داشت به تن داشتم. گیسوانم را بر شانه ریخته بودم. گردن بند اشرفی را که منصور به من داده بود به گردن داشتم. من این گردن بند را خیلی دوست داشتم. نه به خاطر آن که قیمتی بود. بلکه به این دلیل که هدیه منصور بود.

آرام از در وارد شد و در اتاق را پشت سرش بست. خیره به من نگاه می کرد. انگار یک مجسمه چینی را تماشا و تحسین می کند. محو جمال من شده بود. دستم را دراز کردم. مطیع و مشتاق نزدیکم آمد و بازوانش را از هم گشود. فقط گفت:

- دیگر تا وقتی که من زنده هستم نباید بی من به سفر بروی.

خندیدم. چراغ روشن بود. بر مخده ای که به جای کرسی گذاشته بودم نشسته بود و تار می زد و اندک اندک می نوشید. گفتم:

- منصور، ناهید دختر خوشگلی می شود.

جرعه ای از نوشابه اش را نوشید و بی خیال پاسخ داد:

- آره، شکل مادرش می شود. اگر آبله نگرفته بود زن خوشگلی بود. ناهید به مادرش رفته.

گفتم:

- اوهوم.

و از حسد داغ شدم. سرش گرم شده بود. پر حرف شده بود. گفت:

- بیچاره زشت نبوده. آبله او را از بین برده. تا سر شانه غرق آبله است.

پس بقیه اندامش سالم بود. پس هیکلش شکیل و زیبا بود. حتما بود. با قد بلند و باریکی که داشت، با آن پوست سفید، وقتی که راه می رفت می خرامید. رفتارش، قدم برداشتنش، شازده وار بود و هر کس او را از پشت می دید کنجکاو می شد که چهره این هیکل زیبا را ببیند. که این طور! حرفی از تن و بدنش نمی زد. پس زیباست. پس قشنگ است. گفتم:

- ولی مثل این که چاق شده.

بی اعتنا، بی تفاوت و شاید با بی علاقگی گفت:

- آخر دوباره حامله است.

ضربه بر سرم فرود آمد. رشک و غضب در درونم سر برداشت. آن همه دعا و عبادت، آن آرامش صوفیانه، دود شد و به هوا رفت. باز خصلت زنانه در درونم جوشید. میل به تملک مشتاق اول بودن. بی میل به آن که مرد زندگی خود را با دیگری تقسیم کنم. در انتظار آن که قلبی که در سینه همسرم بود فقط به خاطر من بتپد. انتظار ساده ای که از روز اول برای من ممنوع شده بود. میوه را خورده و از بهشت رانده شده بودم. چه انتظاری داشتم؟ چرا خودم را گول می زدم؟ چرا نمی خواستم باور کنم که منصور او را نیز در کنار دارد؟ مثل زنی که برای نخستین بار مچ همسر خود را در حین ارتکاب خیانت می گیرد ولی سعی کردم خود را آرام نگه دارم. دیگر نمی خواستم سر خود کلاه بگذارم.

- چند ماهش است؟

- سه ماهش تمام شده.

درست. پس همان هنگام که من پاشنه مطب پزشکان را از پای درمی آوردم. منصور در کنار او به ریش من می خندیده. همان شب ها و روزها که من در مشهد به درگاه خداوند تضرع می کردم، نیمتاج ویار داشته و برای منصور ناز می کرده. مرا بازی می داده اند. مغزم جوشید. گفتم:

- مبارک است.

از فرط ناراحتی و حسد صدایم دو رگه شده بود. منصور نفهمید یا به روی خودش نیاورد. از جا برخاستم تا از اتاق بیرون بروم. منصور گفت:

- محبوب، بیا بنشین پهلوی من.

- سرم درد می کند منصور. می روم بخوابم.

عاشقانه نگاهم کرد و با سرزنش گفت:

- آن هم امشب که من این جا هستم؟

احساس می کرد که غضبناک هستم و خوب می دانست چرا. خودم بیش از او از این حسد در شگفت بودم. آیا این فقط خوی زنانه من بود، یا کم کم پا بند منصور می شد؟ آیا اندک اندک به او علاقه مند شده بودم؟ بله، دوباره عاشق می شدم. این بار ملایم و نرم نرمک. شراب داشت جا می افتاد. برای همین دوباره حسود شده بودم.

بی خود نبود که شب ها به امید او می نشستم و روزها به شوق او از خواب برمی خواستم. عادت نبود، محبت بود. محبتی که حتی نمی خواستم به خود نیز اقرار کنم. می ترسیدم. می ترسیدم که عاشق بشوم و نمی دانستم که شده ام. هنوز جسمم جوان بود و با روح خسته ام جدال می کردم. از جسم خود نیز وحشت داشتم زیرا که می دیدم بر من پیروز شده. قلبم دوباره گرم شده بود و مرا که آرزو داشتم ترک دنیا کنم و گوشه خلوت بگیرم، با خود به میان لذت ها و شیرینی های حیات می کشید، ولی این بار آرام و آهسته، پخته و سنجیده. آیا گوشه ای از دعاهایم مستجاب شده بود؟


اکنون ساعت 06:54 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)