پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   کارگاه داستان نویسی (بیاید داستانهای کوتاه بنویسیم) (http://p30city.net/showthread.php?t=5150)

amir biz 08-02-2008 04:21 AM

کارگاه داستان نویسی (بیاید داستانهای کوتاه بنویسیم)
 
موافقید داستانهای کوتاه خودمون رو اینجا بگذاریم
=========================
ویرایش توسط ادمین :
در این تاپیک بیایید سعی کنیم خیلی راحت و بدور از دغدغه و فارق از اینکه نویسنده نیستیم و حتی تا به الان یک خط هم داستان ننوشته ایم شروع کنیم به نوشتن و بگذاریم که دیگران هم نوشته های اولیه ما رو ببینن و نظر بدن مطمئنا
خوشحال خواهیم شد و تشویق میشیم
ترسمون هم میریزه

amir biz 08-02-2008 04:24 AM

خداحافظی های سرگردان
 
خداحافظی های سرگردان

توی ایستگاه اتوبوس دو تامون نشسته بودیم ،یکیمون وایساده بود.من بودم و یک و دو.ماه تو آسمون بود و ستاره ها هم مثل همیشه چشمک میزدن .خسته بودم از بس خاموش روشن شدن ستاره ها رومی دیدم .خیابونا خلوتِ خلوت بود ،گاهگداری یه ماشین میاومد و به سرعت از ما دور میشد. دو تند تند قدم میزد و نفس نفس زدنش کم کم داشت منو بهم میریخت .دور و اطرافمون خونه نبود . فقط یه چراغ اون دور دورا بود که فکر کنم رستوران بود . البته شهر هم پیدا بود اما خیلی دور بود .دو ساعتی بود که منتظر نشسته بودیم .اما هنوز خبری از دوستِ مشترکمون نشده .پیش خودم میگم نکنه نیاد ؟ اما خودش گفت حتما میام .یک با کت و شلوار آبی و کراوات سورمه ای همچین منتظر نشسته بود که انگار رییس جمهور میخواد بیاد.مستقیم جلو رو نگاه میکرد ،عینکش دقیقا آدم رو یاد روشنفکر ها میندازه .چقدر ساکتِ .
اه کشیدم ،کاش میشد فهمید این دوست مشترکمون کجاست .حتما مشکلی براش پیش اومده . اینا هم که یک کلمه حرف نمیزنن ،نمیدونم چرا به شکل وحشتناک و عجیبی ساکتیم .اگر حرف میزدیم حتما گذر وقت کمتر اذیتمون میکرد .این نفس نفس زدن دو دیگه داره کفریم میکنه .
هنوز راحتم نمیذارن ، هنوز اذیتم میکنن ،نمیدونم کی میخوان از رو برن ،یکی یکی میان بالا ،بس کنین دیگه لا اقل الان بس کنین ، من دیگه با شما کار ندارم میخوام همه شما رو بذارم و برم،فقط تو رو خدا اونجا با من نباشید .
دیگه ماشین نمیآد ،اگه صبح بشه خیلی بدِ ،من همینجا میمونم ،آخه با همه خدا حافظی کردم ،اونم چه خدا حافظی گرمی ، حالا برگردم خیلی بدِ.
بهتره به دو بگم بشینه ،شاید اونجوری کمتر نفس نفس بزنه .
آقا میشه لطفا بشینید.
یه جوری گفتم که انگار خیلی از اون بالا ترم حتما الان موضع میگیره، لبخند زد و نشست .
گفتم : ممنونم دوست عزیز گفت :خواهش میکنم
دوباره گفتم :ببخشید ،شما سیگار دارید
دست کرد تو جیبش گفت : بیا پسرم
مگه چند سال از من بزرگتره که به من میگه پسرم .بابای من خیلی از این پیر تره . سیگار الان چه لذتی داره .
یک حتی نگاهمونم نمیکنه .فقط به جلو خیره شده . شاید ترسیده بنده خدا .حقم داره،هر آدمی میترسه. منم یه کم میترسم ولی سعی میکنم به روی خودم نیارم. اینجوری بهتره.
اگه نیاد خیلی بد میشه . خدا حافظیا .
دو دیگه بلند نفس نفس نمیزنه . بد شد .اون موقع یه موضوع برا فکر کردن داشتم حالا چی . اقلا اعصابم رو میریخت به هم .چه قیافه خنده رویی داره با این سن و سالش . الکی لبخند رو لباشه ،نگاش که میکنی بیشترش میکنه ،نمیدونم چرا ؟ حتما خوبه دیگه که این یارو با این موهای جو گندمیش این کار رو انجام میده .
جالبه روز ثبت نام 13 نفر بودیم ،حالا 3 نفریم .بقیه نیومدن .پول هم دادن و نیومدن ،خیلی جالبه .
من شاید اگه پول نمیدادم نمیاومدم و پشیمون میشدم اما حالا باید از پولم درست استفاده کنم. یه عمر براش زحمت کشیدم .
به دو گفتم :دیر کرده دوستمون . دو گفت :همیشه دیر میاد .تعجب کردم پرسیدم : ببخشید مگه شما قبلا هم اومدید اینجا ؟ گفت : این یازدهمین باره که اومدم ولی این دفعه تصمیم خودم رو گرفتم. گفتم : یازده بار اومدین ،چی شده که پشیمون شدین ؟ گفت : نمیدونم . گفتم : یعنی واقعا میومدید و بر میگشتین ؟ گفت : آره گفتم : خدا حافظی هم میکردین ؟ گفت : با همه . گفتم : روتون میشد برگردین خونه اونم بعد از خداحافظیا .گفت : آره مشکلی نبود همه عادت داشتن اولا خوشحال میشدن ، ناراحت میشدن ، اما حالا براشون طبیعی شده ، منم میخوام ایندفعه غافلگیرشون کنم.
چه آدم جالبی .چه دلایل احمقانه ای داره درست مثل من.
گفت:شما چی بار اولِ ؟ گفتم :بله باره اوله و آخر.گفت: خوبه امیدوارم اینطور باشه . گفتم:ولی داره دیر میشه ها .
دیگه داشت صبح میشد . داشتم میترسیدم . یه چراغ ماشین از دور پیدا شد.داشت میاومد جلو.حتما خودش بود.امیدوارم خودش باشه.آره حتما خودشه.دو دومرتبه بلند شد،شروع کرد به قدم زدن و نفس نفس زدن . بذاز بزنه.دیگه آخرین باره که اعصابم داره خورد میشه.ماشین رسید ،خودشه ،دوستمون ،اومد پایین.با یه بارونی مشکی ،اما هوا که خوبه چرا بارونی پوشیده؟ سلام کردم ،با هم دست دادیم ،با یک و دو هم دست داد. گفت :آماده اید گفتم :بله من آماده ام . اما یهوترسیدم ،یه جور ترس غریب.همه خاطرات زندگیم اومد تو ذهنم ،چقدر زندگی خوب بود،حتی بدیهاشم الان که نگاه میکنم قشنگ بودن.چقدرهوس کردم زندگی کنم . گفت :برید تو ماشین .دو نفس نفساش چند برابر شده بود .رنگشم عین گچ سفید شده بود و هیچی نمیگفت.یک بلند شد رفت نشست تو ماشین .چه دل و جرأتی داره مردیکه یبس . ما با این همه دبدبمون کم آوردیم،وای خداحافظیا رو چه کار کنم. اما می ترسم برم.یه جور ترس عجیبه،اصلا نمی رم ،مثل دو که یازده بار اومده یه دفعه دیگه میآم .حالا پولشم جهنم .صدقه سرمون باشه.خداحافظیا رو هم با یه سلام حل میکنم. گفت:شما نمیآید گفتم : نه من که نمیآم گفت: پشیمون شدی؟گفتم : نه ترسیدم گفت : باشه ما رفتیم .
یک همینطور داشت جلو رو نگاه میکرد اصلا نمیترسید.رفتن . دور شدن. ما موندیم. به دو گفتم:دفعه بعد من حتما میرم.گفت :منم دفعه اول همین رو گفتم. گفتم : من ولی حرفم حرف ،میبینی حالا.گفت: باشه ،من برم
یه هو صدای شلیک گلوله اومد.یک به هدفش رسید.خوشبحالش.راحت شد.منم دفعه بعدراحت میشم .دو داشت میرفت.صداش کردم .گفتم:خودکشی خونه جای دیگه سراغ ندارید که آدموبیرون شهر نیاره . یه لبخند زد و گفت : نه من فقط همین جارو بلدم.تشکر کردم.رفتم به سمت شهر.



و من ا... توفیق

دانه کولانه 08-02-2008 10:47 AM

سلام خوش اومدید به جمع ما
ایده تاپیک خیلی خوبه ادامه بدید امیدوارم دیگران هم نوشته ای داشته باشند که اضافه کنند
داستانتونم خوندم صلاحیت نظر دادن فنی ندارم اما به عنوان یه خواننده آماتور عرض میکنم
جز سناریو که به مذاق من کم خوش اومد داستان پردازیتون خیلی خوبه جملات و توصیفاتتونم خیلی خوبه
نمیدونم .... داستان داره میگه دنیا سیاهه بیایید بریم خودکشی (نهلیسم) یا میگه دنیا سیاهه بیاید کاری کنیم ؟ (اسم ویژه ای داره یادم نیست) اگر این آخری باشه منطقی تر و بهتره از نظر من مخصوصا که بعد از اینکه دوست بارانی پوش میگه حاظرید گوینده به یاد خاطرات خوش زندگیش میفته و حس زندگی کردن در وجودش زنده میشه
دقیقا مثل اون شخص ثروتمندی که در فیلم سفید کیشلوفسکی مدتها از کاراکتر اصلی فیلم میخواد که در قبال دریافت پول زیادی به زندگی اون خاتمه بده
و آرایشگره(شخصیت اول) روز موعود پول رو میگیره و اونرو در جای خلوت و ساکتی از یک متروی زیر زمینی اون رو میکشه حتی صدای گلوگه هم میاد اما بعد معلوم میشه که تیر مشقی بوده و اون دوباره بهش فرصت زندگی کردن میده همونجا ازش میپرسه که حالا حاظری دوباره جدی بکشمت ؟ و اون مرد جریان زندگی دوباره در وجودش جاری میشه و در سکانسای بعدی نشون میده که دو نفر که یکی تا چند لحظه پیش قصد خودکشی داشت (برای چندین سال) و دیگری که حتی 1 قروش(!) توی جیبش نبود میرن روی برفها سر میخورن و برف بازی میکنن و در ادامه حتی یه شرکت بزرگ رو راه اندازی میکنند.....
توی اون داستان مشقی بودن تیر واقعا ایده جالب و خواننده پسندی بود
حسی که در قسمتهایی از این داستان شما هم به چشم میخورد فقط میگم که آخر داستان برای من معلوم نشد که قراره در سیاهیای دنیا شمعی روشن کنیم یا چشمامونو ببندیم چیزی نبینیم چون مینویسید که "1 راحت شد به آرزوش رسید خوشبه حالش منم دفعه بعد..."
البته این طبیعیه که حتی اگر داستان پایان خوبی هم داشته باشه این شخص همچنین حرفی رو بزنه ....
موفق باشید

amir biz 08-02-2008 03:46 PM

ممنون از نگاه شما به این داستان.حتما سعی میکنم این کار رو ادامه بدم.البته با کمک شما.
در مورد داستان خدمتتون عرض کنم که منظور از موقعیت این سه نفر دقیقا جهان امروز که آدمها دقیقا نمیدونن زنده هستن یا میخوان بمیرن .در حقیقت در یک برزخ به زندگیشون ادامه میدن .نه با زندگی ارتباط خوبی دارن و نه جرات دارن که بمیرن در نتیجه فقط خودشون رو با چیزای بیخود سرگرم میکنن.در حقیقت این داستان نگاه نیهیلیستی و ابزرد داره(البته شخصا آدم امید وار و مثبتی هستم:p)باز هم ممنون از نظرتون.

amir biz 08-05-2008 11:55 PM

از دوستای عزیز خواهش میکنم اگه میتونن داستانهای خودشون رو اینجا بنویسن.
متاسفانه ما تو ایران این فرهنگ رو نداریم .اما نوشتن قصه و داستان آروم آروم میتونه به یک کار جذاب و دوست داشتنی تبدیل بشه .
این قصه ها میتونه خاطره امروزتون یا دیروز تون باشه فرقی نمیکنه .مهم فرهنگ نوشتنه.
بهتون قول میدم اگه شروع به نوشتن کنید خودم همینجا قصه های خوبتون رو که به درد تبدیل شدن به فیلمنامه بخوره با قیمت باور نکردنی بخرم.

دانه کولانه 08-06-2008 12:40 AM

اول میخواستم بگم که شما ناراحت نشین و ادامه بدین و انتظار نداشته باشید فعلا کسی اینجا پستی بزنه چون همه نویسنده نیستند و باید مدتی بگذره تا کسانی جذب این تاپیک بشن
اما بعد به کمک نوشته خودتون نظرم تغییر کرد بهتره این تاپیک رو تبدیل کنیم به جایی برای نوشتن داستانهای کوچکی که بقیه هم بخونن و نظر بدن فارغ از اینکه اصلا نویسنده نباشیم و تا حالا حتی یک نوشته هم نداشته باشیم.... میشه به یه تاپیک پرطرفدار تبدیل بشه
چراغ اولشو خودم روشن میکنم سعی میکنم تا فردا (بعد از کلاس دانشگاه) یه داستان برای شروع بذارم (هرچند دوران کودکی داستان میگفتم ! ) اما همه بیایم از اول شروع کنیم و طبع آزمایی داشته باشیم
از امیر عزیز هم تشکر میکنم بابت این ایده خوبشون امیدوارم کار سر بگیره
(پست اول رو ویرایش کردم و نکاتی رو اضافه کردم
نام تاپیک رو با توجه به هدف جدیدش تغییر دادم و تاپیک رو مهم کردم)

amir biz 08-07-2008 04:29 PM

نویسندگان
 
ممنونم از شما ادمین عزیز و ویرایش زیباتون .من مطمئنم آروم آروم اینجا پر از نویسنده میشه.;)

دانه کولانه 08-07-2008 08:22 PM

سلام خواهش میکنم
ان شا الله
امروز فردا انتخاب رشته کنم برای کنکور 1-2 روز دیگه حتما داستانمو مینویسم
ولی بیکار نبودم روی طرح اولیه ش فکر کردم و تا حدودی رو هم نوشتم.... بدک نیست

امیر عباس انصاری 11-18-2008 06:52 PM

کارگاه داستان نویسی (بیاید داستانهای کوتاه بنویسیم)
 
سلام و عرض ادب
به شما دوست عزیز خیلی خیلی خوش آمد می گم (همنام هم هستیم):53:;)
و کوروش نعلینی عزیز:53::53:
چرا اینجا رو تاسیس کردین بعد ولش کردین؟؟:confused:
تاپیکی که تاسیس میشه و هدفی داره نباید به حال خودش رها بشه
الان نه ادمین به وعده خودش مبنی بر گذاردن داستان ادامه داده نه این دوستمون نوشتن داستانها رو ادامه داده
اما من مطمئنا در صورت نوشتن داستانهای کوتاه به اینجا سر میزنم:53::53:

ضمنا اینجا رو هم تاسیس کردم (
بیایید داستان کوتاه بنویسیم (زیر 100 کلمه)) که از اینجا سبکتره و کار کردن توش راحت تره البته منافاتی با این تاپیک نداره و موازی هم هستند
تو این تاپیک داستان زیر صدکلمه ذهن یکدفعه حجم زیادی داستان و پیگیری رو به آدم ارائه میکنه اما قانون زیر صدکلمه باعث میشه که مجبور بشیم کمی ادیتور بشیم و اول و وسط و پایان داستان رو تعیین کنیم

ضمنا اون تاپیک (
بیایید داستان کوتاه بنویسیم (زیر 100 کلمه))با کمی آموزش شروع شده و در حد شروع... خوب و موفق عمل کرده از نظر این حقیر البته:o
ولی اینجا با وجود تازه تاسیس شدن و نداشتن پیش زمینه ای میبینم آموزشی نداره:confused::confused:
آموزش و دادن ایده و الهام جهت داستان نویسی اولین اصل شروع همچین حرکتهاییه اینو یادتون نره;)
اگه امیر آقا دوباره اومدن اینجا لطفا یه آموزش درج کنند:53:
یا چندتا راهکار و راهبرد جهت دادن ایده بهتر به افرادی که خواهان کارکردن در این تاپیک هستند
متشکرم

ارادتمند... امیر عباس... بچه تهرانپارس:53::53:

دانه کولانه 11-18-2008 09:04 PM

وجود هردوش خوبه ایشلا کاربرا در هر دوش خواهند نوشت من 3 صفحه از داستانمو نوشتم هنوزم هستش فقط وقت نکردم کاملش کنم
میام تو تاپیک توم 50 کلمه داستان مینویسم بقیه شو میذارم بعد D: وقت شد کاملش میکنم میام مینویسم این تاپیک مال وقتیه که چند روز بعد سایت به خاطر انتقال سرور مدت زیادی نیمه تعطیل شد

amir ahmadi 09-17-2009 03:26 AM

سلام زهرا چراغ فانوس را برداشت که سر کلاس پیکار با بی سوادی حاضر بشه .فانوس را روشن کرد چون کوچه های روستا خیلی تاریک بود برادر کوچکش را صدا زد واز او خواست تا همراهیش کنه از خم کوچه اولی که گذشتند زهرا در فکر خود غوطه ور بود که جیغ برادرش اورا به خود اورد

amir ahmadi 10-27-2009 09:52 AM

دوچرخه
 
گرگین فرزند چهارم خانواده وفرزند دوم پسر بود .زمستانها به مدرسه میرفت وتابستانها با وجود جثه کوچکش کار می کرد .همیشه در این فکر بود که بار اقتصادی خانواده که بر دوش پدر سنگینی می کرد را سبکتر کند ودر این کار توفیق داشت چون با پولی که به دست می اورد لباس خود وخواهرانش را تهیه می کرد .یک روز برای خرید به شهر رفت برادر بزرگش سفارش کرد که حتما باطری برای رادیو خریداری کند .گرگین از مادر خداحافظی کرد وراهی شهر شد چون فاصله محل تا شهر زیاد نبود معمولا این مسیر را پیاده طی می کرد .او بعداز خرید وکمی گشت زدن دوباره به محل بازگشت .چشمش به برادر که افتاد به یاد اورد که باطری نخریده بنابراین قبل از هر سوالی خودش گفت فراموش کرده باطری بخرد .برادر با عصبانیت گفت هر طور شده باید بری وباطری را بخری وبرگردی غروب شده بود وگرگین نگران از باز گشت چون به شب می خورد و می ترسید برای همین پیش پسر عمه اش جلال رفت تا دوچرخه اش را قرض بگیرد با دلی پر امید به جلال گفت دوچرخه ات را به من قرض بده تا به شهر بروم وباطری بخرم وبرگردم وگرنه امشب کتک خوردن دارم .جلال خیلی راحت گفت من دوچرخه ام نمی دهم گرگین هرچقدر که بگم دلش شکست باز کم گفتم .ناچار پیاده به راه زد ولی از لحظه حرکت مدام با خدا حرف می زد یک مرتبه فکری به خاطرش امد با اخلاص کامل گفت خدایا من پول ببینم هی گفت ورفت رفت وگفت.......یک مرتبه یک بسته پول درست جلو پاش فریاد زد خدایا سلام تو مرا میبینی صدام شنیدی خیلی ممنون ترسو فراموش کرده بود به سرعت به شهر رفت باطری خرید برگشت ....و............و....و....و......و......چند روز بعد گرگین با جلال مسابقه دوچرخه سواری می داد وفراموش کرده بود که جلال دوچرخه اش به او قرض نداده

amir ahmadi 10-27-2009 12:20 PM

همین جوری وبگردی می کردم گفتم چی بنویسم تا گوگل برام بگرده وپیدا کنه نوشتم سایتهای پر بازدید .سایتی امد به نام پی سی سیتی

دانه کولانه 10-27-2009 11:36 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط amir ahmadi (پست 78855)
گرگین فرزند چهارم خانواده وفرزند دوم پسر بود .زمستانها به مدرسه میرفت وتابستانها با وجود جثه کوچکش کار می کرد .همیشه در این فکر بود که بار اقتصادی خانواده که بر دوش پدر سنگینی می کرد را سبکتر کند ودر این کار توفیق داشت چون با پولی که به دست می اورد لباس خود وخواهرانش را تهیه می کرد .یک روز برای خرید به شهر رفت برادر بزرگش سفارش کرد که حتما باطری برای رادیو خریداری کند .گرگین از مادر خداحافظی کرد وراهی شهر شد چون فاصله محل تا شهر زیاد نبود معمولا این مسیر را پیاده طی می کرد .او بعداز خرید وکمی گشت زدن دوباره به محل بازگشت .چشمش به برادر که افتاد به یاد اورد که باطری نخریده بنابراین قبل از هر سوالی خودش گفت فراموش کرده باطری بخرد .برادر با عصبانیت گفت هر طور شده باید بری وباطری را بخری وبرگردی غروب شده بود وگرگین نگران از باز گشت چون به شب می خورد و می ترسید برای همین پیش پسر عمه اش جلال رفت تا دوچرخه اش را قرض بگیرد با دلی پر امید به جلال گفت دوچرخه ات را به من قرض بده تا به شهر بروم وباطری بخرم وبرگردم وگرنه امشب کتک خوردن دارم .جلال خیلی راحت گفت من دوچرخه ام نمی دهم گرگین هرچقدر که بگم دلش شکست باز کم گفتم .ناچار پیاده به راه زد ولی از لحظه حرکت مدام با خدا حرف می زد یک مرتبه فکری به خاطرش امد با اخلاص کامل گفت خدایا من پول ببینم هی گفت ورفت رفت وگفت.......یک مرتبه یک بسته پول درست جلو پاش فریاد زد خدایا سلام تو مرا میبینی صدام شنیدی خیلی ممنون ترسو فراموش کرده بود به سرعت به شهر رفت باطری خرید برگشت ....و............و....و....و......و......چند روز بعد گرگین با جلال مسابقه دوچرخه سواری می داد وفراموش کرده بود که جلال دوچرخه اش به او قرض نداده

نازنینم امیر جان :D :24:
نصفه شبه کاش صب که اینو باز کرده بودم میخوندم چون واقعا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم
عزیزم میتونم بپرسم شما چند سالتونه ؟
اینو جدی میپرسم...
چون من نمیتونم تشخیص بدم این نوشته رسما برای سر کار گذاشتن دوستاته یا جدیه :D
ولی خدایی دمت گرم خیلی عزیزی :53:
{جشن پتو}مرافه:D{شیت شدن}:){پپوله}:24:{قاط}:cool::21::mad:{B Adabi}:53:{داش مشتی};):pdl::65:

amir ahmadi 11-11-2009 09:51 AM

سلام بر دانه عزیز و خوشدل این قصه راست ترین قصه دنیاست .قصه مال وقتی هست که برق نبود اب لوله کشی جاده ماشین رو نبود خانه ها مثل دلها به هم چسبیده بود .الان دلا به همه راه متوصل می شه جز همان راه اصلی .راستش این قصه خودمه.

amir ahmadi 11-11-2009 09:57 AM

یه تعریف مال زمان وقوع همین قصه/الاغ یکی از اهالی به چاله افتاد و مرد. باور کن دانه عزیز منزل صاحب الاغ پر شده بود از همه زنهای محل وهمراه زن صاحب الاغ گریه می کردند گریه واقعی .ذهنت به زمان خیلی دور نبر شاید 40سال پیش اینها را من خودم دیدم

amir ahmadi 03-03-2010 08:11 PM

به نام خدا:
خجالتی:
اوایل وقتی تو درساش مشکل پیدا می کرد کسی می فرستاد دنبالش بیا که امتحان داریم و من خیلی اشکال دارم بعد از یک سالی که به این منوال گذشت دیگه عادت کرده بود باید حتما موقع امتحان اون بیاد و باهاش کار کنه دیگه شرطی شده بود اگر او نمیامد نمره خوب نمی اورد نزدیک سه سال به همین منوال گذشت علاقه خاصی بین اونا بوجود امده بوددیگه بیشتر موقع ها درس دادن بهانه بود بیشتر برای رفع دلتنگی بود زیاد با هم فاصله سنی نداشتند هر دو تاشون درسشون عالی بود ولی شریف هم دو کلاس از نازی بالاتر بود هم درسش بهتر بود .شریف تو همه فامیل معروف شده بود به بچه مثبتی و درسخونی نازی معمولا وقتی شریف بعد از چند روز به خانه شون می رفت می گفت دو روز برات غیبت زدم ته دل به هم علاقه مند شده بودند ولی هیچکدومشون به روی هم نمیاوردند .وقتی بعد از رفع اشکال که موقع استراحت می شد می رفت میوه میاورد خیلی دوست داشت شریف در مورد چیزای دیگه غیر درس هم حرف بزنه ولی شریف انگار فقط کتاب و می دید غیر از درس دیگه گنگ می شد .نازی می گفت شریف هر دوتامون پزشک می شیم و مطب هامون روبروی هم می زنیم ولی شریف فقط می خندید.

amir ahmadi 03-03-2010 08:32 PM

یه سالی دیگه هم به همین منوال گذشت دیگه واقعا شریف اگر نازی را نمی دید خیلی دلتنگش می شد تا اینکه سرو کله یکی از پسرای خویش نازی به خانه شون باز شد اون پسر به حساب خودش تو عشق شکست خورده بود اوایل با شریف رابطه برقرار کرد شریف هم همیشه او را نصیحت می کرد که بابا حالا مگه چی شده اون می گفت من می خوام خودکشی کنم به این کلمه که می رسید شریف خیلی عصبانی می شد و بیشتر پیشش می ماند می گفت نمی دونی شریف من دیوانه اش بودم نمی توانم طاقت بیارم .چون وضع کیوان اینجوری بود بابای نازی اونو اورده بود خونه خودشون تا حالش بهتر بشه یکی دو ماهی از تابستان گدشت و کیوان خانه نازی بود .شریف می دید رفتار نازی خیلی تغییر کرده و کیوان هم مثل اوایل دیگه سراغ شریف نمی گیره .نازی که همیشه زنگ می زد که شریف هر جا هست یه سر بیاد خونه شون تو این سه ماه حتی یک بار هم دیگه سراغ شریف نگرفت تا اینکه بابای نازی به شریف گفت دیگه تو همراه کیوان نرو .شریف که صادقانه برای حل مشکل کیوان نو اون شرایط اصلا اونو تنها نگداشته بود فقط به خاطر اینکه نیاز به یک هم صحبت داره حالا متهم می شه .خلاصه هرچه زمان می گدشت شریف از خانواده نازی دورو دور تر می شد اول نمی دونست تا اینکه دایی نازی که دوست شریف بود به او گفت کیوان خیلی پشت سرت بد گفته به نازی خیلی حرفا از زبان تو به نازی گفته که نازی سه روز تو خانه با گریه بست نشسته بابای نازی گفته اگر شریف ببینم او نو با ماشین زیر می گیرم .

amir ahmadi 03-03-2010 08:48 PM

شش ماهی از این ماجرا گذشت یه روز تصادفی عموی نازی رادید .عموی نازی با اعتراض به شریف گفت این حرفا چیه که پشت سر نازی به کیوان گفتی ؟شریف گفت چه حرفی من زدم که خودم خبر ندارم .وقتی که عموی نازی مطمئن شد که این حرفا همه دروغی بیش نیست اونم از طرف کیوان برای دور کردن شریف از نازی به شریف گفت من با بابای نازی صحبت می کنم ولی شریف گفت اگر واقعا نازی هم کیوان را می خواد چیزی نگو منم به همه می گم من گفتم تا اون دروغگو در نیاد و کارشون خراب نشه .شریف همه حرفای کیوان را به گردن گرفت .با خودش می گفت اگر ادم کسی را دوست داشته باشه باید خوشی و خوبی اونم دوست داشته باشه اگر نازی با اون خوشحاله برات بس .ولی عذابی کشید تا تونست خودش را بااین موضوع کنار بیاد .با خودش می گفت اگر کمک خدا نبود نمی دونستم با این همه دلبستگی چه کنم .

amir ahmadi 03-03-2010 09:02 PM

یک سالی از این موضوع گدشت شریف عموی نازی را دید از حرفاش معلوم بود همه چی خودشون فهمیدند و کیوان را از خونه شون بیرون کردند .شریف دیگه مطمئن شد که نازی دیگه به کیوان نمی دن .یه روز کیوان سرزده اومد پیش شریف .شریف بدون اینکه ازش سئوالی بکنه خودش شروع کرد به حرف زدن و توجیه کردن شریف هم ساکت گوش می داد بعد رو کرد به کیوان گفت :ببین من از تو دلخور نیستم باور کن همین حالا هم اگر کاری از دستم بیاد برات انجام میدم ولی من از طرف عموی نازی مطمئن شدم که دیگه نازی به تو نمی دن .انگار یادش رفته بود یه سال پیش از عشق از دست رفته اش چطوری برای شریف تعریف می کرد و می گفت می خوام خود کشی کنم .گفت من از همون اول هم عاشق نازی بودم خودم خبر نداشتم من اصلا زری را دوست نداشتم .شریف گفت اگر عشق و عاشقی اینه که ادم هر ساعت عاشق یکی باشه پس بهتر که ادم هیچوقت عاشق نشه.

amir ahmadi 03-03-2010 09:23 PM

یه سالی از بیرون کردن کیوان گذشته بود .یه روز عموی نازی اومد گفت شریف پاشو بریم یه جایی شریف گفت:کجا؟عموی نازی گفت حالا بریم .وقتی شریف دید عموی نازی اونو به طرف خونه نازی می بره به او اعتراض کرد ولی او دست بردار نبود .گفت راستش از وقتی تو رفتی و کیوان وارد زندگی نازی شد اون که بوسیله تو همه درساش بیست بود الان دو ساله 4 تا 5 تا تجدید میاره الان هم چون 5 تا تجدید شده و خیلی هم اشکال داره به من گفته بیام تو را ببرم تا باهاش کار کنیوبه اینجا که رسید و حرف از کمک به نازی رسید شریف تسلیم شد وقتی نازی را دید دلش گرفت کو اون نازی شادو شنگول و پر انرژی .القصه دوباره همان منوال قبل بود و شریف دوباره روز بروز بیشتر گرفتار نازی می شد تا اینکه بعد از مدتی شنید کیوان به وعده خود عمل کرد و خودکشی کرد .خبر خیلی بدی بود واقعا اگر ادم افسار نفس را نتواند کنترل کند چه بلاهایی که بر سرش نمیاد .با اینکه کیوان خودکشی کرد و نازی هم با هر طریقی با زبان بی زبانی اعلام پشیمانی می کرد ولی باز هم شریف وقتی که در کنار او بود فقط درس و درس و درس .با اینکه لحظه شماری می کرد برای دیدن نازی ولی هیچگاه نتوانسا خودش را راضی کند که حرفی از ازدواج با نازی بر زبان بیاورد .بعد از اتمام درس نازی دیگه شریف رفت و امدش را قطع کرد تا نازی به سوی سرنوشت خودش بره .با اینکه پاکترین عشق نسبت به نازی در دل شریف بود ولی ندای عقل او را از بودن با نازی منع کرد .نازی شوهر کرد و صاحب فرزند شد .کیوان خودکشی کرد و خودش را حرام کرد.و شریف هم ازدواج کرد و الان صاحب فرزند است با اینکه سن و سالی ازش گذشته می گفت هنوز دارم با اون روزا زندگی می کنم نه اینکه بگویی خدای ناکرده به همسرم ظلمی بشه ها تمام وظایفم به احسن وجه انجام می دم اونا فقط خیالی است برای تنهاییهام همیشه مرورش می کنم چون واقعا یک زندگی بود.

amir ahmadi 03-08-2010 03:51 AM

http://p30city.net/images/icons/icon1.gif دوچرخه
گرگین فرزند چهارم خانواده وفرزند دوم پسر بود .زمستانها به مدرسه میرفت وتابستانها با وجود جثه کوچکش کار می کرد .همیشه در این فکر بود که بار اقتصادی خانواده که بر دوش پدر سنگینی می کرد را سبکتر کند ودر این کار توفیق داشت چون با پولی که به دست می اورد لباس خود وخواهرانش را تهیه می کرد .یک روز برای خرید به شهر رفت برادر بزرگش سفارش کرد که حتما باطری برای رادیو خریداری کند .گرگین از مادر خداحافظی کرد وراهی شهر شد چون فاصله محل تا شهر زیاد نبود معمولا این مسیر را پیاده طی می کرد .او بعداز خرید وکمی گشت زدن دوباره به محل بازگشت .چشمش به برادر که افتاد به یاد اورد که باطری نخریده بنابراین قبل از هر سوالی خودش گفت فراموش کرده باطری بخرد .برادر با عصبانیت گفت هر طور شده باید بری وباطری را بخری وبرگردی غروب شده بود وگرگین نگران از باز گشت چون به شب می خورد و می ترسید برای همین پیش پسر عمه اش جلال رفت تا دوچرخه اش را قرض بگیرد با دلی پر امید به جلال گفت دوچرخه ات را به من قرض بده تا به شهر بروم وباطری بخرم وبرگردم وگرنه امشب کتک خوردن دارم .جلال خیلی راحت گفت من دوچرخه ام نمی دهم گرگین هرچقدر که بگم دلش شکست باز کم گفتم .ناچار پیاده به راه زد ولی از لحظه حرکت مدام با خدا حرف می زد یک مرتبه فکری به خاطرش امد با اخلاص کامل گفت خدایا من پول ببینم هی گفت ورفت رفت وگفت.......یک مرتبه یک بسته پول درست جلو پاش فریاد زد خدایا سلام تو مرا میبینی صدام شنیدی خیلی ممنون ترسو فراموش کرده بود به سرعت به شهر رفت باطری خرید برگشت ....و............و....و....و......و......چند روز بعد گرگین با جلال مسابقه دوچرخه سواری می داد وفراموش کرده بود که جلال دوچرخه اش به او قرض نداده
__________________

amir ahmadi 03-14-2010 05:28 PM

همه بهش می گفتند دکتر چون درسش خیلی خوب بود .همه بچه های محل به نوعی پیش او درس می خوندند و یا رفع اشکال می کردند .ادم خوب و بی غروری بود با اینکه همه قبولش داشتند ولی کمتر اتفاق می افتاد از کسی چیزی بخواد .می تونست از کسای که میان پیشش برای درس خواندن پول بگیره ولی نه تنها هیچوقت از کسی تقاضای پول نکرد .خودش هم کاغذ چرک نویس و کتابهای اموزشی برای بچه ها خریداری می کرد.

amir ahmadi 03-14-2010 05:38 PM

چند مرتبه تصمیم گرفت بره جبهه ولی هربار که مادرش متوجه می شد به هر طریقی که بود اورا منصرف می کرد تا شد سال چهارم دبیرستان سالی که همه منتظر بودند رسول خودش را اماده کنکور کنه .وسطای سال به مادرش گفت می خوام برم تهران پیش دوستام .مادر که فکر می کرد به خاطر درس و کنکور می خواد بره تهران مخالفتی نکرد .ولی تهران او ابادان بود بالاخره موفق شد بره جبهه بعدها پسر همسایه قضیه را لو داده بود ولی دیگر مادر دستش به جایی بند نبود .با اینکه نه سر کلاس رفت و نه درسی برای کنکور خواند از همانجا کنکور را امتحان داد و در مرحله اول 5 رشته غیر متمرکز قبول شده بود و رتبه اش از همه هم کلاسیها بالاتر .ولی او دیگر وارد دانشگاهی شده بود که با همه دانشگاها فرق می کرد هر کس انجا می رفت دیگه نمی شد برش گرداند .

amir ahmadi 03-14-2010 05:41 PM

الان نمیدانم دیگر انجا هم کسی به او می گوید دکتر دانش اموزی هم دارد .فکر کنم دیگه برای رفتن سر کلاسا با یه حرکت پرواز می کنه و از باغ بهشت به ان باغ و از ان باغ به ان باغ می رود و تدریس می کند.

amir ahmadi 03-16-2010 06:10 PM

و این هم پایان قصه دکتر

Hamed 03-17-2010 01:05 PM

لبخند ...
 
لبخندی به لب داشت
عادت داشت این گونه باشد
لبخند می زد
به هر چه می دید
فرق نداشت
انسان، حیوان، گیاه، ...
در آینه لبخند می زد
به لبخندش می خندید
کسی او را بدون لبخند ندیده بود
از زمانی که چشم به دنیا باز کرده بود
با لبخندی به دنیا سلام کرد...
از او پرسیده بودند
به چه چیز می خندی؟
در جواب لبخند می زد
تکرار می کردند
می گفت به دنیا می خندم
به چیزهای بی شماری که ندارد
دیگران به او می خندیدند
او هم در جواب می خندید...
به زندگی فکر می کرد
به دنیا هم همین طور
به دنیای دیگران هم فکر می کرد
اینها او را به خنده می انداخت
هیچ گاه جلوی خود را نگرفته بود
هیچ گاه نخواسته بود این کار را بکند
دلیلی برای این کار نداشت
و باز می خندید
خنده اش با دیگران فرق داشت
لبخندی شیرین
لبخندی که نوزادی به مادرش هدیه می دهد
بزرگ که می شد لبخندش از یاد نرفت
کودکی اش از یاد نرفت
مثل بقیه نبود
احساس بزرگی نکرد
او را به لبخندش می شناختند
گویا برای خودش کسی شده بود
کسی که با دیگران فرق می کرد
امّا او به اینها فکر نمی کرد
فرقش را حس هم نمی کرد
او فقط لبخند می زد
بدون هیچ منظوری
لبخند و لبخند و لبخند...
در جواب هستی و دنیا
لبخند می زد...
تنها همین را یاد گرفته بود
از همان بدو تولد
شاید قبل از آن...
او با لبخند به دنیا آمد
با لبخند زندگی می کند
با لبخند می میرد؟!
به این فکر نکرده بود
دلیلی هم نداشت فکر کند...
بزرگ تر می شد
و شاید در نظر دیگران این طور بود،
به ظاهر بزرگ می شد
امّا چه اهمیتی می داشت
او به اینها فکر نمی کرد
دنیا را طور دیگری می دید
او فقط لبخند می زد...
دوستی نداشت
تنها بود
مثل دیگران احساس تنهایی هم نمی کرد
دیگران کم کم از او دور می شدند
امّا او، امّا او متوجه نمی شد
حرفی برای دیگران نداشت
با دیگران نبود
حقیقت این بود، دیگران با اون نبودند...
امّا چه اهمیتی داشت
او که به اینها فکر نمی کرد
از همان بدو تولد اینگونه بود
او چیزی نمی دید
در اصل نابینا به دنیا آمده بود
فقط لبخندی به لب داشت
شاید چیز دیگری می دید...



حامد! بعداز ظهر 1388/9/12 سالن مطالعه دانشکده

KHatun 04-14-2011 12:32 AM

به دوستانی که در این زمینه کار می کنند یک توصیه دارم. البته توصیۀ خودم نیست.بهتره بگم که از یکی از نویسندگان بزرگ کرمانشاه، منصور یاقوتی، نقل می کنم. ایشون از اون دست روشنفکرهایِ سنتی هستن که من خیلی بهشون علاقه دارم و افتخارِ مصاحبت باهاشون رو هم داشتم. وقتی 12 سالم بود با جرئت و جسارت بسیار یکی از نوشته ها م رو بهشون دادم که بخونن و ایشون کاملا استادانه من رو راهنمایی کردن. حرفی از خوب یا بد بودن نزدن اما گفتند: دخترم از خودت بنویس. از اونچه که هستی، و اونچه که داری و اونچه که ازش اطلاع داری. هر فکری که از ذهنت می گذره...از اون بنویس. این چیزی که نوشتی مالِ تو نیست. زبان تو نیست. خیلی داری تلاش می کنی. خودت باش. راحت باش.
چیزی که از صحبت های ایشون یاد گرفتم این بود که هرچیزی ارزشِ نوشته شدن داره و باید در نوشتن دموکرات بود!
حتی تخت و دفترت هم ارزشِ موضوع قرار گرفتن دارن و هر آدمی که در زندگیت بوده می تونه یک کاراکتر باشه
و دیگه این که بهتره از تجربیات خودت بنویسی. نویسنده ها البته باید حواسِ پنجگانۀ قوی ای داشته باشن. برخلاف بقیه نباید از مسائل ساده زندگی ساده بگذرند. باید به اطراف خودشون دقیق بشن وهمیشه برایِ دریافتِ سیگنالهای محیط آماده باشن. هر کسی که یک فرهنگ لغت حجیم رو از بر کرده و "دهخدا"ی زنده! باشه، نمی تونه نویسنده خوبی باشه. با ساده ترین واژگان هم میشه نوشت. مهم قدرتِ بسطِ داستان و شخصیت پردازی خوب و ارتباطِ عمیق با خواننده است. طوری که خواننده رو تحت تاثیر قرار بده و ذهن اون رو به چالش بکشه
همین دیگه


اکنون ساعت 08:31 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)