مدرنيته، پروژهيي ناتمام
بررسي مفهوم مدرنيته از ديدگاه هابرماس
اگر زماني آسمان و آنچه در آن ميگذشت به معماي بزرگ زندگي بشر و محور رايزنيها و محرك تخيلات و ريشهي اسطورهزاييهايش بود امروز زمين و آنچه در آن ميگذرد و گذشته است يعني تجربهي مدرنيته چنين نقشي را يافته و به معماي بزرگ و پيچيدهيي بدل گشته كه ديگر حتي توافق جمعي بر سر ارائه و ارادهي يك معناي مشترك از آن امري دشوار شده است.در نوشتار زير مفهوم مدرنيته از ديدگاه هابرماس انديشمند برجستهي قرن حاضر و جايگاه و وضعيت فعلي آن بررسي خواهد شد.
اگر زمان حال را از گذشتهي بسيار نزديك آن كه در واقع شناسايي و تعيين هويت حال در گرو آن است جدا كنيم، حاصل شكافي خواهد بود دوگانه متناقض و با ماهيتي ديالكتيكي. نتيجهي اين دوگانگي متناقض و ذاتاً ديالكتيكي، پديداريِ وجودي خواهد بود مقاوم و پايدار و در عين حال غيرقابل مقاومت ، پيچيده و معماگونه. حل آن لحظهيي دوام نخواهد آورد و لحظهيي بعد معمايي ديگر سر بر خواهد آورد كه شايد جذاب اما بيشك دردسرآفرين است.
اگر موجودي فاقد مرجع يا مصداق ثابت و عيني باشد بايد آن را در كنش خوديابانهي تاريخي جست وجو كرد. كنشي كه «حال» را معنادار ميكند و همين معنا آن را به استمرار و تجديد شوندگي سوق ميدهد. آنچه گفته شد زير ساخت اساسي نظريهي يورگن هابرماس فيلسوف بلندآوازهي آلماني مبني بر «مدرنيته به مثابهي پروژهيي ناتمام» را تشكيل ميدهد.
هنگامي كه هابرماس سخن از كنش خوديابانه به ميان ميآورد آن را به قيد مكان و موقعيت تاريخي و پروژهيي كه كنشگران با آنها سر و كار دارند مقيد ميكند. در نتيجه در اين نكته يعني ثبيت مدرنيته از طريق پيوند تاريخي آن با روشنگري، هابرماس و مخالفان پست مدرن وي با يكديگر اشتراك طريق دارند. بنابر اين ميتوان از مدرنيته به عنوان پروژهي ناتمام روشنگري نام به ميان آورد.
اما همين ايدهي روشنگري دستاويزي در اختيار مخالفان پست مدرن هابرماس و ديگر نزديكان فكرياش همچون هوركهايمر، آدورنو، ماركوزه و مكاينتاير قرار داده است تا اينان را متهم به گرفتار آمدن در همان چيزي نمايند كه آن را به نقد كشانيدهاند. از نظر مخالفان پست مدرن، هابرماس و همفكرانش، به ايدهي روشنگري همچون يك «حقيقت غايي» چسبيدهاند و از اين غايت كلاف پيچيده و اسرارآميزي ساختهاند كه خود نيز در آن گرفتار آمدهاند.
در حالي كه هابرماس اين پيچيدگي را به گردن معيارهاي «عقلانيت اقتصادي و اداري» مياندازد كه كاملاً با معيارهاي «عقلانيت تفاهمي» و حوزههاي «كنش تفاهمي» كه همان ايفاي رسالتها و وظايف مربوط به انتقال سنت فرهنگي است متفاوت است. هابرماس معتقد است كه نومحافظهكاران از زير توضيح اين تفاوت و دوگانگي زيركانه شانه خالي ميكنند و ريشهي نارضايتيها را به گردن مدرنيتهي فرهنگي مياندازند.