خستگي و کرختي تن زبونش ساخته بود. آمد پناه سنگي کز کرد و تا ميتوانست خودش را در گودياي که ميان دو سنگ پيدا شده بود جا کرد، آشفته و درهم بود. حواسش پرت شده بود.
غريزههايش کند شده بود و زنگ خورده بود. جلو خودش نگاه ميکرد و شبح آدمها و تبر داراني که درختها را ميبريدند مي پاييد، آدمها برايش حالت لولو داشتند. ازشان بيزار بود. ازشان ميترسيد. يک وحشت ازلي و بيپايان از آنها در دلش مانده بود. حالا هم خودش را تا ميتوانست از آنها پنهان ميکرد.
چندتا تيغه علف از روي زمين کند و بو کرد و خورد. مزهی دبش و تازهی آنها او را سرحال آورد. مزهی دهنش عوض شد. باز هم از آن علفها خورد، گلويش تر و تازه شد. آفتاب تنگ و خواب خيز ارديبهشت به موها سينه و شکمش ميخورد و پوست تنش را غلغلک شيرين و خوابآوري ميداد. پشتش را به سنگ داده بود و به گلهاي گندم و هميشه بهار که فرش زمين بود نگاه ميکرد، لب پاييناش را آورد جلو و کمي آنرا لرزانيد، و صداي لغزندهاي تو گلويش غرغره شد. گويي ميخنديد.
بعد خودش را بيشتر تو سوراخي که کز کرده بود جا کرد. پشتش را به تخته سنگ عقبش فشار ميداد و خستگي در ميکرد. يکدفعه خوشش آمد و آزادي خودش را حس کرد. راضي بود. مثل اينکه بار سنگين و آزار دهندهی غربت از گردهاش برداشته شده بود.
دستش را برد زير بغلش و آنجا را خرت خرت خاراند. سرش به حالت کيف رو گردنش کج بود. گويي کسي مشت و مالش ميداد. بعد شکمش را خاراند. آنوقت شق نشست و با شکم و ران و ميان پاي خودش ور رفت. کک و شپشهاي تنش را يکييکي با انبرکهاي تيز ناخنش ميگرفت و ميگذاشت زير دندانش و ميخورد. پوست شکمش نقرهاي بود و رگهاي آبي توش دويده بود.
تمام تنش از آتش يک خواهش طبيعي گُر گرفته بود. مثل اينکه آنا يک انتر ماده جلوش سبز شده بود و ميان پايش را باز کرده بود. چشمانش را دردناک به هم مي زد و خمار جلو خود نگاه مي کرد. دستش را برد لاي رانش و ميان پايش را چسبيد .
وقتي لوطي داشت تا ميخواست با خودش بازي کند لوطياش قرص و قايم با خيزران ميکوبيد رو انگشتانش. اما چون گردن کلفت بود لوطيش هر وقت دستش مي رسيد و طالب پيدا ميشد او را براي تخمکشي به لوطيهايي که ميمون ماده داشتند کرايه ميداد.
اين زناشوييهاي مشروع که تک و توک در زندگي مخمل روي داده بود تنها خاطرههاي شهواني بود که از جنس مادهاش براي او مانده بود. اما لوطي جهان بيدريافت اجاره هيچ وقت نميگذاشت او با انترهاي مادهی جفت شود. اين بود که مخمل ميمون مادهها را از دور ميديد که آنها هم زنجير گردنشان بود و لوطيهايشان آنها را ميکشيدند. و نميگذاشتند بهم برسند و تا ميخواستند و به هم نزديک شوند زنجيرهايشان از دو سو کشيده مي شد و خيزران بالاي سرشان به چرخش در ميآمد.
مخمل هم هر وقت سر لوطيش را دور مي ديد جلق ميزد، مخصوصا شبها. اما گاهي لوطياش ميفهميد. صبح که مي آمد بالای سرش و ميديد توي دستش يا روي موهايش آب خشک شده چسبيده، آنوقت او را مي زد. گاه ميشد که لوطي براي مسخرگي و خنديدن مشتريان معرکهاش توله سگ يا بچه گربه ريقونهاي ميانداخت جلو مخمل.
مخمل هم آنها را ميگرفت تو دستش و زورشان ميداد و بوشان ميکرد و ميان پاي خودش ميبرد و خودش را با ناشيگري تکان تکان ميداد و بعد ميانداختشان دور. و هيچگونه سيري و رضايتي از اين گونه کارها به او دست نميداد.