موضوع: صادق هدايت
نمایش پست تنها
  #1  
قدیمی 02-17-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

همة كابوسهاي هراسناكي كه اغلب باو روي ميآورد، ايندفعه سخت تر و تندتر باو هجوم آور شده بود . بنظرش
آمد كه زندگي او بيهوده بسر رفته، يادگار هاي شوريده و درهم سي سال از جلوش مي گذشت، خودش را

بدبخت ترين و بيفايده ترين جانوران حس كرد . دوره هاي ز ندگي او از پشت ابرهاي سياه و تاريك هويدا ميشد،
برخي از تكه هاي آن ناگهان ميدرخشيد، بعد در پس پرده پنهان مي گشت، همة آنها يكنواخت، خسته كننده و
جانگداز بود گاهي يك خوشي پوچ و كوتاه مانند برقي كه از روي ابرهاي تيره بگذرد، بچشم او همه اش پست و
بيهوده بود . چه كشمكشهاي پوچي ! چه دوندگيهاي جفنگي ! از خودش مي پرسيد و لبهايش را مي گزيد . در
گوشه نشيني و تاريكي جواني او بيهوده گذشته بود، بدون خوشي، بدون شادي، بدون عشق، از همه كس و از

خودش بيزار . آيا چقدر از مردمان گاهي خودشان را از پرنده اي كه در تاريكي شبها ناله مي كشد گم گشته تر و
آواره تر حس مي كنند؟ او ديگر هيچ عقيده اي را نميتوانست باور بكند . اين ملاقات او با شيخ ابوالفضل خيلي گران
تمام شد . زيرا همة افكار او را زير و رو كرد، او خسته، تشنه و يك ديو يا اژدها در او بيدار شده بود كه او را
پيوسته مجروح و مسموم مي كرد. در اينوقت اتومبيلي از پهلويش گذشت و جلو چراغ آن صورت عصباني، لبهاي
لرزان، چشمهاي باز و بي حالت او بطرز ترسناكي روشن شد . نگاه او در فضا گم شده بود، دهن نيمه باز مانند

اين بود كه بيك چيز دور دست مي خنديد، و فشاري در ته مغز خودش حس مي كرد كه از آنجا تا زير پيش اني و
شقيقه هايش مي آمد و ميان ابروهاي او را چين انداخته بود.
ميرزا حسينعلي درد هاي مافوق بشر حس كرده بود . ساعتهاي نوميدي، ساع تهاي خوشي، سرگرداني و بدبختي
را مي شناخت و دردهاي فلسفي را كه براي تودة مردم وجود خارجي ندارد ميدانست . ولي حالا خودش را
بي اندازه تنها و گ مگشته حس ميكرد. سرتاسر زندگي برايش مسخره و دروغ شده بود. با خودش ميگفت:

« ! از حاصل عمر چيست در دستم؟ هيچ »

اين شعر بيشتر او را ديوانه ميكرد . مهتاب كم رنگي از پشت ابرها بيرون آمده بود، ولي او توي سايه رد مي شد،

اين مهتاب كه پيشتر براي او آنقدر افسو نگر و مرموز بود و ساعتهاي دراز در بيرون دروازه با ماه راز و نياز
مي كرد، حالا يك روشنائي سرد و لوس و بي معني بود كه او را عصباني مي كرد. ياد روزهاي گرم، ساعتهاي دراز
درس افتاد، ياد جواني خودش افتاد كه وقتي همة همسالهاي او مشغول عيش و نوش بودند او با چند نف ر طلبه
روزهاي تابستان را عرق ميريخت و كتاب صرف و نحو ميخواند . بعد هم ميرفتند بمجلس مباحثه با مدرسشان

شيخ محمد تقي، كه با زير شلواري چنباتمه مي نشست يك كاسه آب يخ روبرويش بود، خودش را باد ميزد و سر
يك لغت عربي كه زير و زبرش را اشتباه ميكردند فرياد مي كشيد، همة رگهاي گردنش بلند ميشد، مثل اينكه دنيا
آخر شده است.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید