نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض عرق مولانا/صدربار نگفتم نطلب دولت خواجه/صدایش صبح به گوشِت میرسه


عرق مولانا

مولانا عضدالدين سخت سياه چرده بود. شبي مست در حجره رفت شيشيه مداد از ديوار آويخته بود درش بر آن زد و بشکست. فرجي سپيد داشت، پشتش سياه شد. صبح فرجي را پوشيد و آن ساهي نديد و به دستگاه مولانا قطب الدين شيرازي رفت. اصحاب او را يا نظر اوردند. يکي گفت: اين چه رسواييست؟ ديگري گفت: اين رسوايي نيست عرق مولاناست.


صدربار نگفتم نطلب دولت خواجه


زن و شوهری بودند که کلفت پیری داشتند. به آن مرد خواجه میگفتند، یعنی بزرگ. زن خواجه هر روز دعا میکرد که: «خدایا! دولتی زیاد به شوهر من بنده.» پیرزن میگفت: «صدبار نگفتم نطلب دولت خواجه، وای بر من و وای بر تو و وای بر در کوچه.» اما زن متحمل نمیشد و هر روز دعا میکرد تا اینکه خداوند دولتی زیاد به خواجه داد. خواجه اول کاری که کرد گفت: «در کوچه قدیمی، کهنه و کوتاه است و باید آنرا عوض کنیم.» رفت و آنرا خراب و عوض کرد. فردای آن روز به سراغ پیرزن کلفت رفت و گفت: «تو دیگه پیر شدی، بهتر است از خانه من بروی، باید یک کلفت جوان بیاورد.» بعد هم کلفت پیر را جواب کرد. چند روزی که گذشت با خودش گفت: «زنم هم زشت است. منکه این دولت را دارم زن مقبول و با کمالی هم باید داشته باشم.» زن خودش را طلاق داد و رفت زن جوان و مقبولی گرفت. چند مدتی که گذشت، برحسب اتفاق پیرزن خدمتکار با زن سابق خواجه در بازار برخورد کرد و به او گفت: «ای خاتون! دیدی که خواجه چه کرد؟ صدبار نگفتم نطلب دولت خواجه، وای بر منت و وای بر تو و وای بر در کوچه ؟ حالا دیدی؟!»

[تمثیل و مثل ، ج1، ص229]


صدایش صبح به گوشِت میرسه



روایت اول:

در زمان قدیم دزدی به خانه بنده خدایی رفت و با سوهان مشغول بریدن قفل در خانه شد. صاحب خانه سر رسید و از دزد پرسید: «عموجان، این موقع شب اینجا چکار میکنی؟» دزد بی آنکه خودش را ببازد جواب داد: «والله دلم گرفته و دارم کمانچه میزنم.» صاحبخانه خام پرسید: «ای بابا، این چه جور کمانچه است که صدا ندارد؟» دزد جواب داد: «این یک جور کمانچه ای است که فردا صبح صداش به گوشت میرسه.» صاحب خانه هم حرف دزد را قبول کرد و رفت گرفت خوابید. دزد با خیال راحت قفل در را باز کرد و هرچه در اتاق بود برداشت و رفت پی کارش.


صبح که صاحب خانه بیدار شد دید هرچه داشته و نداشته دزد برده. دو دستی کوبید میان سرش و بنا کرد های های گریه کردن و مردم را دور خودش جمع کرد و تازه فهمید که دیشب دزد چه گفته بود.

[امثال و حکم دهخدا، ج2، ص860]

روایت دوم:

این مثل بشنو که شب دزد عنید / بر بُن دیوار حفره میبرید

نیم بیداری که او رنجور بود / طق طق آهسته اش را میشنود

رفت بر بام و فرو آویخت سر / گفت او را: در چه کاری ای پدر؟

خیر باشد نیم شب چَه میکَنی؟» / تو کیی، گفتا: «دهل زن ای سنی»

در چه کاری گفت: «میکوبم دهل» / گفت: «کو بانگ دهل ای بوسبل»

گفت: «فردا بشنوی این بانگ را / نعره یا حسرتا واویلنا»

آن دروغست و کژ و برساخته / سرّ آن کژ را تو هم نشناخته

[مثنوی معنوی، دفتر سوم، ص159]

روایت سوم:

ملانصرالدین و پسر دیرگاه شب از عروسی به خانه بازمیگشتند. راه ایشان از میان بازار شهر بود. ناگاه آوازی به گوش آمد. پسر گوش فراداشت، چون چیزی درنیافت از پدر پرسید: «این صدا چیست؟»

ملا دانست که آن صدا از دزدان است که تخته دکانی را ارّه میکنند، پس قدم تند کرد و گفت: «شتاب کن پسر! چیزی نیست، یکی آنجا در تاریکی کمانچه میزند.»

پسر گفت: «سبحان الله! چگونه کمانچه ای است؟! اینکه آوازش برنمیآید؟»

گفت: «جان بابا، آواز اینگونه کمانچه ها سپیده دمان برمیآید!»

[کتاب کوچه، ج1، ص697]

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید