نمایش پست تنها
  #9  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت هشتم دارالمجانين


شاه باجي خانم
ايشان خانمي بودند فربه و درشت اندام و تا بخواهي ماشاءالله چاق و پروار. اگر مادر رحيم نبود و پستان به دهن خودم ننهاده بود جاي آن داشت كه بگوئيم رحمت به فيل كوچكه. بارزترين صفاتش از شما چه پنهان پرگوئي و كم شنوي بود و اگر موهوم پرستي و خرافات دوستي مفرط را هم بر آن بيفرائيد نسخـﮥ كامل شاه باجي خانم را بدست خواهيد آورد.
خلاصه آنكه به تمام معني كلمه امل كامل العياري بود ولي در عوض خداوند در تمام عالم زني بهتر و خوبتر از او خلق نكرده بود. بقدري خوش قلب و نيك نفس دل رحم و رؤف و مهربان و دست و دل باز و نيكخواه و خدمتگزار به خلق الله بود كه گوئي حوري بهشتي است كه با آنهمه پيه و دنبه و شكم و لمبه به آن شكل و شمايل آن هيكل گنده در منزل آقا ميرزا عبدالحميد فرود آمده فعال مايشاء بود و به استبداد تام و تمام حكومت و فرمانروائي مي كرد.
تازه مي خواست سركلافـﮥ تعارف را باز كند كه رحيم فرصت نداده گفت مادر جان مژده كه گاومان زائيده و آقاي محمود خان گلويشان پيش بلقيس گير كرده است.
شاه باجي ناگهان چشمهايش بقدر دو نعلبكي باز شد و گفت چرا گلويش گير نكند مگر دخترك نازنينم بلقيس از كدام دختري كمتر است اگر حسن و جمال است نه تنها در تهران بلكه در سرتاسر خاك ايران دختري نيست كه به گرد پايش برسد. به ماه مي گويد تو دَر نيا من مي آيم. آن ابروي كمند آن گيس بلند كه بافتم بافتم پشت كوه انداختم ماشاالله تا پشت قوزك پايش مي رسد. آن چشمهاي بادامي راستي كه تويش سگ بسته اند آن دماغ قلمه قلمي، لب خون كبوتر، مژگان نيش خنجر. امان از آن خال پشت لب كه روز من گيس سفيد را سياه كرده ديگر واي به احوال جوان عزب. آن آب و رنگ آن زلف و آن بناگوش آن قد و قامت آن صورت آن گردن آن چانه آن شانه آن دست پا دختر نگو، بگو حبـﮥ انار و دانـﮥ الماس اگر هموزنش طلا و نقره بگذاري قيمت يك بند انگشتش نمي شود. رفتارش را بگويم چه بگويم كه مانند بلقيسم از شكم مادر نيفتاده. چشم بد دور از هر حيث تمام و كمال و آراسته و پيراسته است. آن خطش كه حتي آقا ميرزا هم بايد از او سرمشق بگيرد. آن سوادش كه بقدر موهاي سرش شعر و غزل از بر است. تمام اين مادموازل هاي كالج رفته لايق نيستند بغچه اش را بكشند. از خط و ربط گذشته كدام هنر است كه نداند. دست و پنجه اش را ميگوئي دست همـﮥ معلمه هاي مدرسه را در نقده دوزي و مليله دوزي و گلابتون و كانوا و گل و خامه و قلاب دوزي منجوق و يراق و زنجيره و روبنده دوزي از پشت بسته است. زري سرخانه
مي بافد مثل آنكه از دستگاههاي كاشان بيرون آمده است. با ابريشم رنگي چنان روي پارچه صورت درمي آورد كه پردﮤ نقاشي در مقابلش خوار است و تا به رويش دست نكشي باور نمي كني كه با ابريشم دوخته شده است نقاشيش را نديده اي چنان گل و بته مي كشد كه انسان دلش
مي خواهد بچيند و بسر و سينه اش بزند. در دوخت و دوز كه ديگر نظير و همتا ندارد .... خوري پدرش را كه مي داني كه بچه اندازه است ارزن از لاي انگشتانش نمي ريزد و نان را به پشت شيشه ميمالد و نان و نمكش حتي بزن و بچه اش هم حرام است و صد رحمت به ملاهاي محله با وجود همـﮥ اينها لباس بلقيس هميشه از هر دختر اعيان و اشرافي شيك تر و براندازه تر است. تار و سنتوري مي زند كه انسان دلش مي خواهد پنجه اش را طلا بگيرد. امان از آن آوازش بلبل را كجا مي برند. بقدري صداي اين دختر گيرا و با حال است كه آدم خواب و خوراك را به كلي فراموش
مي كند. آوازي نيست كه نخواند و تصنيف و سرودي نيست كه نداند. از پخت و پزش كه ديگر چه بگويم كه سر عزيزتان را درد نياورم. خورشهاي رنگارنگي مي پزد كه دست به دست مي برند. از آن كوكويش كه ديگر دم نزن آدم مي خواهد انگشتهايش را بجود: افسوس كه در آشپزخانـﮥ حاجي برنج و روغن حكم شيرمرغ و جان آدميزاد را دارد و الا اين دختر برنجي بار مي آورد كه مي شود دانه دانه شمرد. هر كس باقلوا و سوهان خانگي او را چشيده باشد تا قيام قيامت مزه اش در زير دندانش باقي مي ماند. راستي راستي مائدﮤ آسماني است. سي جور ترشي درست مي كند كه يكي از يكي لذيذتر و گواراتر است و از اندرون شاه و وزير آمده براي بدست آوردن نسخه اش هزار نوع منت مي كشند. من كه هر وقت به ياد آن ليتـﮥ حرامزاده اش مي افتم دهنم آب مي افتد. از سليقه اش هر چه بگويم كم گفته ام اين دختري كه تازه پا به نوزده گذاشته بقدري در جزئي و كلي خوش سليقگي به خرج مي دهد كه زنهاي سن و سال دار با خانه و زندگي انگشت به دهان مات و متحير مي مانند و حسوديشان مي شود. درد بلاش به جان آنهائي كه چشم ندارند او را ببينند و بتركد چشم حسود و حسد اگر تنها يك سفره چيدنش را ببينيد مابقي را خودتان از روي آن قياس مي كنيد با تمام مخلفات و نان و پنير و ماست و سبزي و حاضري چنان سفره اي مي آرايد كه آدم خيال مي كند كنار سفرﮤ عروسي نشسته است. از خلق و اخلاقش كه ديگر بگذريم كه هر چه بگويم كم گفته ام آدميزادكه به اين خوبي و پاك و پاكيزگي نمي شود. فرشته رحمتي است كه از آسمان به زمين افتاده است. آدم تعجب مي كند كه اين دختر به اين جواني اين همه خصلت خوب را از كجا جمع كرده است. بدجنسي و بدخواهي و بد فطرتي پر كاهي در وجودش خلق نشده است. در عوض تا بخواهي سر جور و دلجور و نرمگو و نرمخور و خنده رو كم گو حرف شنو سربزير صبور خوش قلب خوش خلق سازگار خوش زبان رحيم و رؤف و مهربان آن و قت تازه كاركن خانه دار كه بانوع عاقل هشيار با فهم دانا برعكس پدرش دست و دل اين دختر بقدري باز است كه از گلوي خودش هم شده مي برد و به حلق فقير و فقراء مي كند. خدا پيرش كند. ولي از همه خوش مزه تر آنكه اين دختر با اين همه حجب و حيا و ادب و افتادگي سازگاري و بردباري در موقع لزوم بقدري حاضر جواب مي شود كه باور كردني نيست در تمام شوخي و تفريح و مزاح و متلكهائي بار آدم
مي كند كه در قوطي هيچ عطاري پيدا نمي شود و مضمونهائي به ناف انسان مي بندد كه آب در دهن آدم خشك مي شود و تازه آدم ملتفت مي شود كه:
«فلفل نبين چه ريز است
بچش ببين چه تيز است»
سخنان شاه باجي خانم بدينجا رسيده بود كه رحيم بي حوصله در ميان حرف او دويده گفت خوب ديگر بگو هر چه خوبان همه دارند اين دختر تنها دارد ولي حرف آنجاست كه اين تعريفها دواي درد رفيق دلخستـﮥ من نمي شود.. از تو مدد خواستيم كه چاره اي بينديشي نه اينكه با اين مداحيها و رجزخوانيها بدتر به آتش دل اين جوان مادر مرده دامن بزني.
شاه باجي با حال برآشفته گفت تو فضول كه نمي گذاري من بيچاره حرفم را بزنم. هميشه گفته اند دو تا بگو يكي بشنو. تو حرفهايت را زدي حالا بگذار من هم به نوبت خود دو كلمه حرف حسابي بزنم. مقصودم اين است كه محمود خان هم الحمدالله در ميان جوان و جاهلهاي اين دوره نظير و تالي ندارد. نمي خواهم تووي چشمش تعريفش را بكنم ولي خدا حفظش كند از همان بچگي دخلي به بچه هاي ديگر نداشت.
رحيم دوباره آتش شده از جا برخاست و كلام مادر را از نو بريده گفت مادر جان قربان سرت بروم تو كه باز از سر شروع كردي آخر به حال اين جوان رحمي بنما و علاجي بكن كز دلش خون نيايد و الا تا صباح قيامت هم تعريف و تمجيدش را بكني چارﮤ دردش نمي شود.
شاه باجي گفت اصلاً تو چشم نداري كه من تعريف ديگران را بكنم. آخر مقصودم از اين مقدمات اين است كه چنان عروسي براي چنين دامادي ساخته شده است و آن دختري زيبندﮤ چنين جواني است حاجي اگر دخترش به چنين برادرزاده برازنده اي ندهد به كي خواهد داد كه حيف نباشد و هزار بار حيف نباشد.؟
گفتم شاه باجي خانم لطف شما هميشه شامل حال من بوده و تازگي ندارد گرچه من بلقيس خانم را در واقع فقط از ديروز مي شناسم و خودم نيز متعجبم كه در اين مدت كم چطور به اين درجه مقهور محبت اين دختر شده ام. خيلي معذرت مي خواهم كه در حضور شما اينطور جسارت مي كنم و بعضي صحبتها به ميان مي آورم ولي شما در حكم مادر من هستيد و بين مادر و فرزند رودربايستي و پاره اي تكلفات نبايد وجود داشته باشد مي فرموديد كه من لايق خدمتگزاري بلقيس خانم و شايستـﮥ خاك پاي ايشان هستم از اين حسن ظن شما يك دنيا ممنونم ولي مشكل در اينجا است كه اولاً نمي دانم راز دل خود را بچه وسيله به گوش او برسانم و ثانياً به كدام تمهيد و تدبير حاج عمو را از قضيه با خبر ساخته مطالب خود را با او در ميان بگذاريم.
شاه باجي گفت اينكه ديگر نقلي ندارد. الآن قلم و كاغذ برميداري و دو كلمه كاغذ به بلقيس مي نويسي كه ديدمت و ميخواهمت و من هم ظهر كه ميرزا براي ناهار به منزل مي آيد مطلب را به او حالي مي كنم و مي سپارم هر طور شده حاجي را حاضر كند كه هر چه زودتر تا ماه عزا نرسيده است عمل خير به مباركي و شادماني سر بگيرد و محمود و بلقيس عزيزم به كام دل خود برسند.
گفتم خدا از زبانتان بشنود ولي هيچ معلوم نيست كه بلقيس از اين نوع كاغذها چندان خوشش بيايد و از آن گذشته مگر شما حاج عمو را نمي شناسيد. بالفرض هم بلقيس حاضر بشود تازه وقتي پاي حاج عمود در ميان بيايد سر گاو تو خمره گير خواهد كرد و از همـﮥ اينها گذشته من هم از شما چه پنهان در كاغذ عشق نوشتن آنقدرها مهارتي ندارم.
شاه باجي هرهر خنده را سر داده گفت به به چشمم روشن پس شما جوانها در اين مدرسه ها چه ياد مي گيريد. توي روزنامه ها هر روز يك گز مقاله مي نويسيد ولي وقتي بنا مي شود دو كلمه مطلب حسابي و معني دار بنويسيد كميتتان بكلي لنگ مي ماند.
گفتم كار نيكو كردن از پر كردن است من به عمرم نه كاغذ عشقي ديده ام و نه نوشته ام حالا از كجا مي توان بي مقدمه كاغذ عشق بنويسم آنهم به دختري مثل بلقيس كه به قول خودتان ديوان گوياي شعراء و جنگ زباندار گويندگان و و سخن سرايان ايران است.
شاه باجي خانم سبحان الله غليظي تحويل داد و گفت كاغذ عشق نوشتن كه اين نقلها را ندارد. مثل اين است كه كلـﮥ اشپختر از آقا خواسته باشند. يك ورق كاغذ زرد ليموئي گير مي آوردي با مركب سرخ با سطرهاي بند رومي يعني درهم و برهم كه پريشاني خاطر را برساند مطلب و راز دل را با اشاره هاي كم و بيش صريح و با كنايه هاي بيش و كم واضح ولي خيلي مؤدبانه و بسيار شاعرانه مي پروراني و ابيات مناسبي كه زبان حالت باشد جسته جسته در بين كلام مي آوري و كاغذ را با اشتياق و آرزومندي بي پايان ختم مي كني ولي زنهار فراموش منما كه چند كلمـﮥ آن را با دو سه قطره اشك راستي يا دروغي محو و ناخوانا كني. آنگاه با نيش چاقوي قلمتراش سر انگشت را قدري خراش مي دهي و با خون گلگون خود كاغذ را امضاء مي نمائي و سر پاكت را مي بندي. اگر حيا و ادب مانع نباشد مي تواني پيش از بستن پاكت دو سه تار مو و اندكي مغز قلم هم در لاي پاكت بگذاري كه اشاره باشد به اينكه «از مويه چو موئي شدم از ناله چون نائي» اگر مايل باشي كه محبت نامه و قاصد عشقت هيچ عيب و نقصي نداشته باشد قدري نيز كبابه و چند دانه لوبيا و هل و مغز پسته و عناب و قند و بادام و زعفران با يك برگ زرد و چند پر گل زرد هم با عطر و گلاب شسته و در جوف پاكت مي گذاري و يقين بدان كه بلقيس با آن هوش و فراستي كه خدا به اين دختر داده ملتفت خواهد كه كبابه و هل يعني «از فراقت هم كبابم و هلاك» لوبيا يعني بدو بيا و مغز بسته يعني:
«چون مغز بپوست دارمت دوست
گر مغز جدا كنندم از پوست»
و عناب و قند يعني:
«عناب لب لعل تو را قند توان گفت
چيزي كه بجائي نرسد چند توان گفت»
زعفران يعني:
«زردم كردن چو زعفران سوده
تا چند خورم غم تو را بيهوده»
و بادام يعني:
«بادام سفيد سر بر آورده ز پوست
عالم خبر است من تو را دارم دوست»
و يا گل زرد يعني:
«دردا كه روزگار به دردم نمي رسد
برگ خزان به چهرﮤ زردم نمي رسد»
ولي البته فراموش مكن كه در بالاي كاغذ عكس دلي هم بايد بكشي و وسطش را با جوهر سرخ داغدار كني و زيرش اين شعر را بنويسي:
«من عاشقم گواه من اين قلب داغدار
در دست من جز اين سند پاره پاره نيست»
گفتم شاه باجي خانم چنين كاغذي را بايد بكول حمال گذاشت و فرستاد و تازه كي ضمانت مي كند كه با اين آش شله قلمكار هزار پيشه ادويه و دارو و خورجين بنشن بلقيس اصلاً اعتنائي كرده جوابي بدهد.
شاه باجي گفت تو كاغذ را بفرست و كارت نباشد. خودم برايت از زير زمين هم شده جگر ميمون و مهر گياه كه هر كدامش بهترين نسخـﮥ محبت و كاري ترين اكسير مهر و علاقه است دست و پا مي كنم و قول مي دهم يك هفته نگذشته باشد كه جواب كاغذت برسد و بلقيس در دستت مثل موم نرم باشد. فكر حاجي عمو را هم نكن و خاطر جمع باش كه او را مثل بره رام خواهم كرد.
گفتم شاه باجي خانم خدا از دهنتان بشنود. محض اطاعت امر عالي فوراً مي روم منزل كاغذ را نوشته مي آورم كه زحمت رساندنش را قبول فرموده شخصاً بدست بلقيس بسپاريد.
شاه باجي خانم مي خواست كاغذ را في المجلس بنويسم ولي به هزار زحمت و مرارت به او فهماندم كه قلم من در مقابل چهار چشم محال است روي كاغذ بگردد آنهم براي يك چنين كاغذي و خواهي نخواهي خدا نگهدار گفته خود را از اطاق بيرون انداختم در حاليكه رحيم باز مدتي بود كه مداد بدست بجان اعداد و ارقام افتاده و چنان در افكار خود فرو رفته بود كه انگار نه انگار من و مادرش اصلاً در اين عالم وجود داريم.

سوز و گداز
شتابان خود را به منزل رساندم و با كمال بي تابي مي خواستم به بهانـﮥ عيادت عمو خود را باندرون بيندازم كه شايد بار ديگر چشمم بروي ماه لقيس افتد و باشد كه باز گوشـﮥ چشمي بما كند. ولي افسوس و هزار افسوس كه معلوم شد حاجي عمو ديشب عرق كرده است و تبش قطع شده و به حمام رفته است. به شنيدن اين خبر شئامت اثرگوئي هماندم تب كردم.
فهميدن كه از آن پس ملاقات من و بلقيس از جملـﮥ محالات است. شقيقه ام مثل دنگ برنج كوبي بناي زدن را گذاشت. عرق سردي بر تن و بدنم نشست و پايم سست شده سرم گيج رفت و ديگر تاب ايستادن نياورده هر طور بود خود را به اطاقم رسانده بيهوش بر زمين افتادم.
افتادن همان بود و از حال رفتن همان. وقتي چشم باز كردم كه ديدم بلقيس كاسـﮥ دوا در دست در بالينم نشسته و گيس سفيد در پايين رختخواب دولا شده مشغول شستن پاهايم است.
معلوم شده كه سه روز و چهار شب تمام است كه از زور تب و لرز يك دقيقه بخود نيامده تمام را در بحران و هذيان گذرانده ام و حتي طبيب ترسيده بود كه ديگر بلند نشوم و ايكاش بلند نشده بودم.
بلقيس و گيس سفيد همينكه ديدند چشمم گشوده شد و بحال آمدم شادمانيها كردند و بلقيس بطرف اندرون دويد كه مژده به حاج عمود ببرد گيس سفيد صورت پرچين و چروك و دو كف دست را به طرف آسمان بلند نموده شكر پروردگار را بجا مي آورد كه به حال من جوان يتيم بي مادر ترحم كرده و شفايم داده است. كم كم با لهجـﮥ شميراني مخصوص خود برايم نقل كرد كه چگونه بلقيس خانم در تمام مدتي كه من بيهوش و گوش افتاده بودم از من پرستاري كرده و لحظه اي از مواظبت و مراقبت من غفلت نكرده بوده است.
باري چه دردسر بدهم معلوم شد خطر گذشته است و اگر چه باز خيلي شعيف و ناتوان بودم ولي از همان ساعت به بعد مدام حالم بهتر مي شد و بزودي دورﮤ نقاهت شروع گرديد. بلقيس هر روز ظهر و عصر حريرﮤ رقيقي را كه بدست خود مي ساخت بايم مي آورد و به ملاطفت هر چه تمامتر با قاشق به حلقم مي كرد. روز چهارم يا پنجم بود خوراكم را داده بود و مي خواست برود كه مكثي كرد و گفت الحمدلله حالتان خيلي بهتر شده است و گمان مي كنم ديگر لازم نباشد هر ساعت آمده اسباب دردسرتان را فراهم سازم.
با صداي ضعيف و لرزان و با طپش قلب شديدي گفتم بلقيس خانم نجات من بدست شما بوده و اين جان بيمقدار نو يافته را مديون مرحمت شما هستم باور بفرمائيد كه تنها تأسفي كه در اين ساعت دارم اين است كه به اين زودي شفا يافتم و همانطور كه وقتي پدر مجنون چنانكه لابد در «ليلي و مجنون» مكتبي خوانده ايد پير روشن ضمير را در بستر فرزند بيمار و بيقرار خود حاضر ساخت كه در حق آن جوان دعاي خيري بنمايد و آن پير دعا كرد كه خدا مرض او را پايدار سازد دلم مي خواست طبيب من هم دوائي داده بود كه تمام عمر در همين گوشه مي ماندم و سايـﮥ لطف و عنايت دختر عموي خيلي عزيز از سرم كوتاه نمي گرديد. افسوس كه در اين حالت ضعف و ناتواني قوﮤ حافظه ام ياري نمي كند كه آن اشعار مكتبي را برايتان بخوانم و ايكاش در همين ساعت مباركي كه بلا ترديد خوشترين ساعتهاي عمرم است مرگ فرا مي رسيد و آن اشعار را بر روي سنگ لحدم مي نوشتند.
وقتي بلقيس اين سخنان را شنيد صورتش مانند گل برافروخت و سر را بزير انداخته پس از چند لحظه مكث و دو دلي با همان صداي گيرا و سوزناكي كه شاه باجي خانم با آنهمه آب و تاب توصيف نموده بود بناي زمزمـﮥ اين ابيات را گذاشت:
«بگريست كه يا رب اين جوانمرد
هرگز ندهش خلاص از اين درد
سوز ابدي ده از عطايش
وانگه بعدم فكن دوايش
سوزي كه ازو حيات خيزد
تن سوزد و استخوان بريزد»
آنگاه رنگ از رخسارش پريده لرزش خفيفي در تمام اعضايش پديدار گرديد و بلند شد كه برود. نفس زنان گفتم بلقيس بيت آخرش را فراموش كردي كه در مقام دعا مي گويد:
«در عشق شراره اش عيان كن
بروي دل يار مهربان كن»
بغض گلوگيرم شد و ديگر نتوانستم حرفي بزنم. ديدم حال بلقيس هم پريشان گرديد.
«اشك بدور مژه اش حلقه بست
ژاله به پيرامن نرگس نشست»
بدون خداحافظي چادر نمازكشان از اطاق بيرون رفت و باز مرا با خيال خود تنها گذاشت.
از آن ساعت به عدد ديگر خورشيد رخسار بلقيس در شبستان تيره و تار حيات من طالع نگرديد. شب و روز چشمم به در اطاق دوخته شده بود كه شايد يكبار ديگر كاسـﮥ حريره به دست فرا رسد ولي ساعتها و روزها گذشت و هر بار اميدم مبدل به يأس گرديد هر روز صد بار به طالع منحوس خود لعنت مي كردم كه نگذاشت اقلاً دورﮤ ناخوشيم دوامي پيدا كند.
روزي دل به دريا زده از گيس سفيد كه بعد از بلقيس به پرستاريم مي پرداخت پرسيدم مگر بلقيس خانم خداي نخواسته با من قهر كرده اند و يا از مرگ پسر عموي خود بيزارند كه مدتي است به عيادت بيمار خودشان نيامده اند.
گيس سفيد به جاي جواب غرغري كرد و همينقدر استنباط كردم كه حاج عمو گفته حالا كه بحمدالله خطر گذشته ديگر لزومي ندارد بلقيس زياد به حياط بيروني رفت و آمد كند.
به بخت خود و بهبودي مزاج و به حاج عمو نفرينها كردم ولي باز طبيعت با بي اعتنائي هر چه تمامتر به كار خود مشغول بود يعني اشتهاء متدرجاً عمود مي نمود و مزاج و بنيه ام روز بروز قويتر مي گرديد تا بدانجا كه رفته رفته توانستم سرپا بايستم و حتي مدتي در دور اطاق خود قدم بزنم. طولي نكشيد كه كسالتم به كلي رفع گرديد و مثل سابق مردﮤ سرگردان براه افتادم اولين بار كه قدم از منزل بيرون نهادم به اميد اينكه شايد قضا و قدر برايم تسليت خاطري آماده ساخته باشد دست اشتياق عنانم را خواهي نخواهي به طرف خانـﮥ شاه باجي خانم كشيد.
چشم شاه باجي خانم كه به من افتاد با آن جثـﮥ وزين و تنـﮥ سنگين خداي را شكركنان به طرفم هجوم آورد و سر و گوشم را به باد بوسه گرفت و حالا نبوس و كي ببوس. وقتي طوفان محبت و مسرتش اندكي فرو كش كرد گفتم شاه باجي خانم از رختخواب بيماري برخواسته آمده ام كه از مهربانيهائي كه شما و آقاميرزا در مدت بيماريم ابراز داشته ايد تشكر كنم. گفت اين حرفها را بگذار كنار چه تشكري بهتر از اينكه الحمدالله چشم به دور چاق و سلامت راه افتاده اي. چشمم هزار بار روشن و قلبم هزار بار گلشن. عزيزم خوش آمدي مزين فرمودي قدمت بالاي دو چشم من. والله كه در اين ساعت مثل اين است كه دنيا را به من داده اند. نه نه يدالله دِ زود باش اگر آب خوردن دستت است بگذار زمين و زود برو آن كيسـﮥ اسپند را بيار كه يك اسپند حسابي آتش كنيم. مبادا كندر را فراموش كني. محمودم از راه مي آيد خدا نخواهد كه من تا عمر دارم كه دوباره ترا بستري ببينم. پسر جان تو رفتي كاغذ عشق و خاطر خواهيت را بنويسي و بياوري هزار قرآن به ميان زبانم لال و گوش شيطان كر چيزي نمانده بود رقم مرگت را بنويسند. نزديك بود چاپار آن دنيا بشوي. واي خداي مرگم بدهد ببينيد چه لاغر شده چه رنگش پريده است. وقتي كه بيهوش و بيگوش افتاده بودي هيچ ملتفت شدي كه در طاس چهل قل هوالله آب تربت از سقاخانـﮥ نوروز خان آورده بگلويت ريختم.و هرگز باور نخواهي كرد كه هر شب پس از نماز چقدر برايت دعاي امام جعفر صادق و جوشن كبير و حرز جواد سيفي و دعاي كميل خوانده ام، حالا لبخند ميزني ولي بدان كه از بركت همين دعاها شفا يافتي. اين دعاها بقدري مجرب است كه از اثر آنها كوه ابوقبيس از جا كنده مي شود.
سيل بيانات شاه باجي خانم بدينجا رسيده بود و خدا مي داند كه دنباله اش تا بكجا مي كشيد كه رحيم به صداي همهمه و غلغلـﮥ مادر از رسيدن من خبر دار گرديده بيرون جست و بازوي مرا گرفت و به طرف اطاق خود روان گرديد در حاليكه شاه باجي خانم مثل بام غلطان در دور ور ما مي چرخيد و مي گرديد و مانند هميان پرباد دعافر و شان هند خروار خروار دعا و ثنا نثار من و عمر من و جواني و كامراني من مي كرد.
وقتي وارد اطاق رحيم شديم ديدم باز مبلغي اوراق سفيد و سياه كف اطاق را پوشانيده و معلوم شد كه يارو باز در گرداب اعداد و ارقام غوطه ور بوده و تنها ولوله و علم شنگـﮥ مادر او را متوجه ورود من ساخته است.
شاه باجي خانم دست بردار نبود وراجي ايشان بنظر نمي آمد كه اصلاً پاياني داشته باشد. اين بود كه حيا و ادب را بوسيده بالاي طاقچه نهادم و بي محابا در ميان فرمايشات خانم دويده گفتم اي خانم عزيز با اين حال خراب و زانوي لرزان آمده ام ببينم چه فكري به حال من كرده ايد. نتيجـﮥ گفتگوي آقا ميرزا با حاج عمو در باب آن مسئله معهود چه شده است. آيا جاي آن دارد كه شكر خدا را بجا آوردم كه از نو صحت و عافيت يافتم يا بايد ببخت و طالع خود نفرين كنم كه نگذاشت به آسودگي چشم بسته سر به خاك استراحت بگذارم.
وقتي اين سخنان به گوش رحيم و مادرش رسيد يكدفعه مانند اشخاصي كه خبر مرگ عزيزي را آورده باشند به كلي ساكت و صامت شده بناي نگاه كردن به يكديگر را گذاشتند. فوراً حدس زدم كه مسئله از چه قرار است و براي العين ديدم هر نگاهي كه بين مادر و پسر رد و بدل مي شود خط يأسي است كه بر لوحـﮥ آروزمندي من بخت برگشته مي كشند. شكي برايم نماند كه تير مرادم به سنگ آمده است.
بيش از آن طاقت نياورده گفتم آخر اگر حرفي داريد چرا نمي زنيد و بيهوده هم مرا و هم خودتان را عذاب مي دهيد شما را به خدا مطلب را تمام و كمال پوست كنده در ميان بگذاريد و زياد سربسرم نگذاريد كه هيچ حوصلـﮥ چانه زدن و گفت و شنود ندارم. شايد تصور مي كنيد آب يأس را بهتر است بنقير و قطمير بروي دستم بريزيد ولي برعكس هر چه زودتر تكليفم معين گردد خيالم زودتر راحت مي شود. من مدتي است كه پيه هر بدبختي و ناكامي را به تن خود ماليده ام و بالاي سياهي هم كه رنگي نيست پس از چه بايد ترسيد وانگهي آدمي مثل من كه مرگ را به آن نزديكي ديده چندان از مردن باك ندارد مرگ يكبار است و شيون يكبار. پس بيائيد و بجاي اين نگاههاي دزديده و اين قيافه هاي گرفته و مظلومي كه براي تشييع جنازه ساخته شده مختصر و مفيد و راسته حسيني بگوئيد كه جوان احمق بلقيس اعتناي سگ هم بتو ندارد و راحتم كنيد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید