نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 04-29-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

2

پيرمرد كه‌ به‌ آب‌ نگاه‌ مي‌كرد، و انگار صدای مرا نشنيده‌ باشد، گفت‌:
ــ تو يك‌ هم‌چين‌ وضعي‌ بايد نمازِ آيات‌ خواند. خواندنش‌ واجب‌است‌.
برقي‌ مثل‌ِ جرقه‌ لای ابرهای بالای سرمان‌ را روشن‌ كرد. پيرمردزيرِلب‌، انگار، ورد مي‌خوانْد.
سرباز گفت‌: آن‌ ساحل‌ِ روبه‌رو...
ساكت‌ ماند. كنارِ حصارِ عرشه‌ ايستاده‌ بود. به‌ ساحل‌، كه‌ از پشت‌ِ پردۀ‌مواج‌ِ مه‌ و نخ‌های باران‌ محو ديده‌ مي‌شد، نگاه‌ مي‌كرد.
گفتم‌: امن‌ است‌ اين‌ ساحل‌.
سرباز گفت‌: اگر توی مه‌، از روی جاده‌، بگذرند مي‌توانند خودشان‌ رابه‌ اين‌جا برسانند.

خنديدم‌: اگر بگذرند.
سرباز گفت‌: يعني‌ مي‌گويي‌ نمي‌توانند بگذرند؟
گفتم‌: مگر از روی نعش‌ِ سربازهای ما بگذرند.
پيرمرد گفت‌: پناه‌ بر خدا! سرانجام‌ِ مردم‌ به‌ جز خاك‌ نيست‌.
سرباز هنوز نگاهش‌ به‌ ساحل‌ بود. هوا تاريك‌ و مه‌ غليظ‌تر شده‌ بود.بوی چوب‌ِ خيس‌خورده‌ و بوی ماهي‌ در هوا شناور بود. خم‌ شدم‌ به‌ آب‌كه‌ آرام‌ به‌ بدنۀ‌ لنج‌ مي‌خورد نگاه‌ كردم‌.
سرباز گفت‌: شما هم‌ مي‌شنويد؟

پيرمرد گفت‌: صدايي‌ مي‌شنوي‌؟
سرباز گفت‌: بو را مي‌گويم‌. بوي‌ِ...
پيرمرد گفت‌: بو؟
سرباز گفت‌: بوی مُردار است‌.
پيرمرد سر بلند كرد:
ــ پناه‌ بر خدا!
گفتم‌: سِل‌.
پيرمرد گفت‌: چي‌؟
گفتم‌: روغن‌ِ جگرِ كوسه‌.
پيرمرد خنديد، اما خنده‌اش‌ از سرِ ترس‌ بود. سرباز رويش‌ رابرگردانده‌ بود و نگاهم‌ مي‌كرد. عضلۀ‌ فكش‌ مي‌پريد.
گفتم‌: مي‌مالند به‌ بدنۀ‌ لنج‌ تا چوب‌ در آب‌ نپوسد.
پيرمرد با دهن‌ِ باز نگاهم‌ مي‌كرد. عينك‌ روی قوزك‌ِ بيني‌اش‌ پايين‌آمده‌ بود.
گفتم‌: يك‌ جور موريانۀ‌ موذي‌ تو آب‌ هست‌ كه‌ قاتلش‌ فقط‌ روغن‌ِ جگرِكوسه‌ است‌. وقتي‌ جگرِ كوسه‌ را در ديگ‌ِ مسي‌ روی هيزم‌ بار مي‌گذارند تاهفت‌ فرسنگي‌اش‌ نمي‌شود ايستاد. از بوی آن‌ دل‌ و رودۀ‌ آدم‌ مي‌آيد توحلقش‌.
جاشوی سياه‌سوخته‌ كه‌ از كنارمان‌ مي‌گذشت‌ به‌ پيرمرد تنه‌ زد. مچش‌را گرفتم‌. چفيه‌ دورِ سرش‌ باز شده‌ بود.
گفتم‌: به‌ اين‌ آقايان‌ بگو كه‌ سِل‌ چيست‌.
جاشو، انگار چيز تُرشي‌ خورده‌ باشد، رويش‌ را درهم‌ كشيد، گفت‌:

ــ اسمش‌ را نيار تو را به‌ مولا.
گفتم‌: آدم‌ِ دنياديده‌ای مثل‌ِ تو كه‌ نبايد طبع‌ِ زن‌های پابه‌ماه‌ را داشته‌باشد.
جاشو گفت‌: شوخي‌ نكنيد آقای مهندس‌. نمازم‌ دارد قضا مي‌شود.
پيرمرد كه‌ سر تكان‌ مي‌داد زيرِ لب‌ گفت‌:
ــ قضا كارِ خودش‌ را مي‌كند.
سرباز گفت‌: پس‌ ناخدا چه‌ كاره‌ است‌؟
پيرمرد گفت‌: چشم‌ِ اميدمان‌ اول‌ به‌ خداست‌ بعد به‌ ناخدا.
سرباز گفت‌: ناخدا چه‌ آشي‌ برامان‌ پخته‌؟
جاشو گفت‌: كشتي‌ِ حضرت‌ِ نوح‌ چهل‌ روز گرفتارِ توفان‌ شد. ما كه‌ فقط‌چند ساعت‌ است‌ تو گِل‌ مانده‌ايم‌.

سرباز گفت‌: نكند خوابي‌ برامان‌ ديده‌ باشد؟
جاشو با سگرمه‌های توهم‌رفته‌ رو كرد به‌ من‌ و گفت‌:
ــ چه‌ مي‌گويد اين‌ جوان‌؟
گفتم‌: اگر هم‌ خوابي‌ برامان‌ ديده‌ باشد خودش‌ كه‌ تو اين‌ خواب‌شريك‌ است‌.
جاشو، هاج‌ و واج‌، نگاهم‌ مي‌كرد.
سرباز گفت‌: از سرِ قصد زد تو گِل‌.
جاشو گفت‌: كه‌ چي‌؟

سرباز گفت‌: كه‌ ما را گير بيندازد. دودستي‌ تحويل‌مان‌ بدهد به‌ دشمن‌.
جاشو يقۀ‌ سرباز را چسبيد و پشت‌ِ او را كوبيد به‌ حصارِ خيس‌ِ عرشه‌.
ــ زبان‌دراز! معلوم‌ هست‌ كه‌ تو چه‌ مي‌گويي‌؟
سرباز با كف‌ِ دست‌ زد تخت‌ِ سينۀ‌ جاشو. جاشو پس‌پس‌ رفت‌ خوردبه‌ مردِ لَنگي‌ كه‌ به‌ عصايش‌ تكيه‌ داده‌ بود و افتاد زمين‌. مرد لَنگ‌ هم‌ افتاد.جاشو پا شد و خيز برداشت‌ طرف‌ِ سرباز. ايستادم‌ جلوِ سرباز و مشت‌ِجاشو را تو هوا گرفتم‌.
ــ بچه‌ شده‌ايد؟
جاشو تقلا كرد تا خودش‌ را خلاص‌ كند. آب‌ِ دهنش‌ مي‌پريد:
ــ مردكۀ‌ دَبوری بدپوز.
رنگ‌ِ سرباز پريده‌ بود و چانه‌اش‌ مي‌لرزيد:
ــ خيال‌ كرده‌ايد با بچه‌ طرفيد؟
گفتم‌: چه‌ مي‌گويي‌ تو پسر؟ جنغولك‌بازی را بگذار كنار.
سرباز گفت‌: اين‌ كاكاسياه‌ هم‌ وردست‌ِ همان‌ خائن‌ است‌.
جاشو گفت‌: خائن‌ جدوآبادت‌ است‌.
جاشو را به‌ طرف‌ِ اتاقك‌ِ ناخدا كشاندم‌. پيرمرد مچ‌ِ سرباز را گرفته‌ بودو مي‌كشيد. زائو از توی اتاقك‌، از پشت‌ِ پرده‌، ناله‌ مي‌كرد. ناخدا كه‌ پشت‌ِسكان‌ ايستاده‌ بود گفت‌:
ــ چه‌ خبر شده‌؟
جاشو گفت‌: كله‌اش‌ عيب‌ دارد به‌ خدا. شما كه‌ ديديد آقای مهندس‌،توهين‌ كرد به‌ ناخداعبود.
ناخدا گفت‌: كي‌؟
گفتم‌: حالش‌ خوش‌ نيست‌.
با انگشت‌ به‌ شقيقه‌ام‌ اشاره‌ كردم‌. جاشو گردن‌ كشيد نگاهي‌ به‌ سربازانداخت‌. زن‌ِ سياه‌پوش‌ سرش‌ را از پشت‌ِ پرده‌ بيرون‌ آورد، گفت‌:
ــ من‌ به‌ يك‌ زن‌ احتياج‌ دارم‌.
بعد رو كرد به‌ من‌: لطفاً مراقب‌ِ پسرم‌ باشيد.
مچ‌ِ پسرك‌ را گرفتم‌ از كنار پرده‌ كشيدمش‌ دَم‌ِ درِ اتاقك‌. ناخدا به‌ جاشوگفت‌:

ــ مگر نشنيدی خانم‌ چي‌ گفت‌؟
جاشو از اتاقك‌ رفت‌ بيرون‌. چفيه‌ را روی سرش‌ محكم‌ بست‌.
به‌ پسرك‌ گفتم‌: اسمت‌ چيست‌؟
پسرك‌ گفت‌: سعدون‌.
ــ چند سال‌ داري‌؟
ــ شش‌ سال‌.
ناخدا سيگاری از جعبۀ‌ توتونش‌ درآورد و رو كرد به‌ پسرك‌:
ــ مگر پدرت‌ همراه‌تان‌ نيست‌؟
پسرك‌ سرش‌ را انداخت‌ پايين‌. در نورِ شعلۀ‌ كبريت‌ ديدم‌ كه‌ زيرِ چشم‌چپ‌ِ ناخدا مي‌پرد.
گفتم‌: با مادرت‌ مي‌روی تا بابات‌ را ببيني‌؟
پسرك‌ سرش‌ را تكان‌ داد، و تخت‌ِ لاستيكي‌ِ كفش‌اش‌ را روی عرشه‌كشيد. دست‌ كشيدم‌ روی موهای بورِ پسرك‌. سرش‌ داغ‌ بود و مرطوب‌.ناخدا با دودِ سيگاری كه‌ از دهنش‌ بيرون‌ داد آه‌ِ بلندی كشيد. زن‌ پشت‌ِپرده‌ ناله‌ كرد. ناخدا سرش‌ را از اتاقك‌ آورد بيرون‌.
پسرك‌ گفت‌: بابام‌ گُم‌ شده‌.
گفتم‌: گُم‌ شده‌؟
ناخدا گفت‌: ها! پس‌ مفقود شده‌.
پسرك‌ گفت‌: داريم‌ مي‌رويم‌ تا پيداش‌ كنيم‌.
گفتم‌: مگر مي‌دانيد كجاست‌؟
پسرك‌ گفت‌: آره‌.
گفتم‌: پس‌ اگر مي‌دانيد كجاست‌ چرا مي‌گويي‌ گُم‌ شده‌؟

پسرك‌ آرام‌، انگار نخواهد مادرش‌ بشنود، گفت‌:
ــ من‌ مي‌دانم‌ كجاست‌.
نگاهي‌ به‌ ناخدا كردم‌. زن‌ِ جواني‌ واردِ اتاقك‌ شد. جاشوي‌ِسياه‌سوخته‌ پشت‌ِ سرش‌ بود. ناخدا كه‌ سيگاری به‌ لب‌ مي‌گذاشت‌ به‌ زن‌گفت‌:
ــ بفرماييد داخل‌.
زن‌ نگاهي‌ به‌ من‌ و ناخدا كرد و گفت‌:
ــ پس‌ كو زائو؟
جاشو رويش‌ را برگرداند و لبۀ‌ پرده‌ را كنار زد. زائو ناله‌ كرد. زن‌ِ جوان‌رفت‌ پشت‌ِ پرده‌. دست‌ِ پسرك‌ را گرفتم‌ رفتيم‌ به‌ طرف‌ِ حصارِ عرشه‌. باران‌نم‌نم‌ مي‌باريد.
ــ گفتي‌ كه‌ مي‌داني‌ پدرت‌ كجاست‌؟
ــ آره‌.
ــ كجاست‌؟
ــ نمي‌توانم‌ بگويم‌. گفته‌ كه‌ به‌ كسي‌ نگويم‌.

ــ پدرت‌ گفته‌ كه‌ به‌ كسي‌ نگويي‌؟
ــ آره‌.
ــ به‌ مادرت‌ گفته‌اي‌؟
ــ نه‌.
ــ چرا نگفته‌اي‌؟
ــ گفتم‌ كه‌. خودش‌ گفت‌ كه‌ نگويم‌.
ــ اگر بگويي‌ مادرت‌ خوش‌حال‌ مي‌شود.
ــ نه‌.
خواست‌ مچش‌ را از دستم‌ بيرون‌ بكشد. پشتش‌ را تكيه‌ داد به‌ ديوارۀ‌اتاقك‌ كه‌ از چوب‌ِ زمختي‌ بود.
گفتم‌: بسيار خوب‌.
بعد به‌ دروغ‌ گفتم‌:
ــ من‌ هم‌ يك‌ پسر دارم‌ به‌ سن‌ِ تو.
ــ اسم‌ِ پسرتان‌ چيست‌؟
ــ سعدون‌.
موی روی پيشانيش‌ را كنار زد و خيره‌ به‌ چشم‌هايم‌ نگاه‌ كرد. لبخندزدم‌. اما او نخنديد.
ــ چرا همراه‌ِ خودتان‌ نياورديدش‌؟
ــ دارم‌ مي‌روم‌ پيش‌ِ او.
ــ كجا؟
ــ تو جزيره‌. تو نخلستان‌.
چند نفر، به‌ كمك‌ِ جاشوها، برزنت‌ِ پهن‌ و ضخيمي‌ را، با ريسمان‌، سرِدو چوب‌ِ بلند و به‌ دگل‌ مي‌بستند تا، برای در امان‌ بودن‌ از باران‌، سرپناهي‌درست‌ كنند. پاهايم‌ خواب‌ رفته‌ بود. چمباتمه‌ زدم‌ و تكيه‌ دادم‌ به‌ ديوارۀ‌اتاقك‌ِ ناخدا. هوا داشت‌ سرد مي‌شد.
ــ مي‌خواهي‌ كُتم‌ را روی دوشت‌ بيندازم‌؟
ــ نه‌.
بعد گفت‌: سعدون‌ تو نخلستان‌ چه‌ كار مي‌كند؟

ــ پيش‌ِ مادر و پدربزرگش‌ است‌. از نخل‌ها و بوته‌های گوجه‌ و باميه‌نگه‌داری مي‌كند.
ــ تفنگ‌ هم‌ دارد؟
ــ تفنگ‌ كه‌ مال‌ِ بچه‌ها نيست‌.
ــ پدرم‌ گفت‌ وقتي‌ ده‌ سالم‌ شد مي‌گذارد كه‌ همراهش‌ بروم‌ جنگ‌.
ــ مگر پدرت‌ سرباز بود، يعني‌ نظامي‌ بود؟
ــ آره‌. هنوز هم‌ هست‌.
خنده‌ام‌ گرفت‌، اما جلوِ خودم‌ را گرفتم‌. پسرك‌ِ باهوشي‌ بود.
ناخدا دَم‌ِ درِ اتاقك‌ ايستاد و رو به‌ مسافرها، كه‌ زيرِ سرپناه‌ِ برزنتي‌ جمع‌شده‌ بودند، گفت‌:

ــ شايد تا نيمه‌شب‌ آب‌ بالا نيايد. چون‌ مهتاب‌ نيست‌ ديرتر مدّمي‌شود. بايد خدا را شكر كنيم‌ كه‌ هوا مه‌آلود است‌. اين‌طوری ديده‌نمي‌شويم‌. اما همه‌ بايد خاموشي‌ را رعايت‌ كنند. اگر كسي‌ فانوسي‌ دارد ياچراغ‌ِ دستي‌ روشنش‌ نكند. حتي‌ كبريت‌ هم‌ نكشيد.
كسي‌ از روی سينۀ‌ لنج‌ فرياد زد:
ــ يعني‌ كوربازار است‌!
عده‌ای با صدای بلند خنديدند.
ناخدا گفت‌: صداتان‌ هم‌ درنيايد. شب‌ است‌ مي‌پيچد. ممكن‌ است‌گشتي‌های دشمن‌ سروكله‌شان‌ پيدا شود.
همان‌ صدا از روی سينۀ‌ لنج‌ گفت‌:
ــ پس‌ بفرماييد خفه‌خون‌ بگيريم‌.
مردِ لَنگ‌ كه‌ به‌ عصايش‌ تكيه‌ داده‌ بود گفت‌:
ــ برای اين‌ كه‌ لال‌ و بي‌زبان‌ از دنيا نرويد جميعاً يك‌ صلوات‌ِ آهسته‌ختم‌ كنيد.
جمعيت‌ آرام‌ صلوات‌ فرستاد. مردِ لَنگ‌ بارِ ديگر از ته‌ِ حلقوم‌ گفت‌:
ــ به‌ رسول‌ِ خدا ختم‌ِ انبيا صلوات‌.
جمعيت‌ بارِ ديگر صلوات‌ فرستاد.
ناخدا گفت‌: بالاغيرتاً صلوات‌ِ سوم‌ را تو دل‌تان‌ بفرستيد. لازم‌ نيست‌صداتان‌ را اهالي‌ِ كربلا هم‌ بشنوند.
اين‌بار صدايي‌ از كسي‌ درنيامد؛ مگر زن‌ِ زائو كه‌ از اتاقك‌ِ ناخدا جيغ‌ِبلندی كشيد. در ميان‌ِ مسافرها همهمۀ‌ اعتراض‌ بلند شد. مردی كه‌ ريش‌ِتوپي‌ داشت‌ و تكيه‌ به‌ ديوارِ اتاقك‌ ايستاده‌ بود و تسبيح‌ مي‌گرداند گفت‌:
ــ اگر هزارتا جان‌ هم‌ داشته‌ باشيم‌ يكي‌اش‌ را از اين‌جا سالم‌درنمي‌بريم‌.
پسرك‌ گفت‌: اين‌ آب‌ كوسه‌ هم‌ دارد؟
گفتم‌: نه‌. اگر هم‌ داشته‌ باشه‌ مي‌رود طرف‌ِ دريا، آن‌جا كه‌ آب‌ عميق‌تراست‌.
گفت‌: اگر آب‌ نيامد بالا از گرسنگي‌ و تشنگي‌ مي‌ميريم‌.
گفتم‌: كي‌ بهت‌ هم‌چين‌ حرفي‌ زده‌؟
گفت‌: لازم‌ نيست‌ كسي‌ بگويد، خودم‌ مي‌دانم‌.
بعد گفت‌: اگر آب‌ نيامد بالا مي‌توانيم‌ از لنج‌ پياده‌ شويم‌ از كنارِ ساحل‌بزنيم‌ برويم‌ به‌ طرف‌ِ جزيره‌.
گفتم‌: بد فكری نيست‌. اما مي‌داني‌ پای پياده‌ تا جزيره‌ چه‌قدر راه‌است‌؟
گفت‌: يك‌ صبح‌ تا شب‌.
گفتم‌: اين‌ها را از كجا مي‌داني‌؟
گفت‌: اين‌ را مادرم‌ بهم‌ گفت‌.
گفتم‌: كاش‌ مي‌توانستم‌ با پدرت‌ دوست‌ شوم‌. بايد يك‌ مردِ زبر وزرنگ‌ و درست‌ و حسابي‌ باشد كه‌ پسری مثل‌ِ تو دارد.
هيچ‌ نگفت‌. موهای شلالش‌ را از روی پيشاني‌ كنار زد.
گفتم‌: چند وقت‌ است‌ پدرت‌ را نديده‌اي‌؟
گفت‌: چند ماهي‌ مي‌شود.
گفتم‌: آخرين‌ بار كجا هم‌ديگر را ديديد؟
خاموش‌ ماند. در آسمان‌ِ ساحل‌ِ، در دوردست‌، گلولۀ‌ منوری تركيد وفضای پهناوری را با درخششي‌ گوگردی روشن‌ كرد. توی نور ديدم‌ كه‌رنگ‌ِ پسرك‌ پريده‌.
گفتم‌: گرسنه‌ نيستي‌؟
گفت‌: نه‌.
گفتم‌: حالا چه‌طوری مي‌خواهي‌ پدرت‌ را ببيني‌؟
گفت‌: مي‌آيد دنبالم‌.
گفتم‌: يعني‌ نمي‌خواهد مادرت‌ را ببيند؟

گفت‌: نه‌.
گفتم‌: تو چي‌؟ نمي‌خواهي‌ مادرت‌ او را ببيند.
گفت‌: نه‌.
گفتم‌: چرا؟
گفت‌: چون‌ پدرم‌ نمي‌خواهد.
گفتم‌: تو مي‌داني‌ چرا پدرت‌ نمي‌خواهد مادرت‌ را ببيند؟
گفت‌: پدرم‌ خيال‌ مي‌كند من‌ نمي‌دانم‌.
گفتم‌: پس‌ تو مي‌داني‌؟
هيچ‌ نگفت‌. مردی كه‌ كنارم‌ نشسته‌ بود و سرش‌ را روی زانوانش‌گذاشته‌ بود، در خواب‌، خروپُف‌ مي‌كرد. دلم‌ مي‌خواست‌ مي‌توانستم‌روی عرشه‌ دراز بكشم‌ و بخوابم‌. بدنم‌ خسته‌ و كوفته‌ بود. آن‌هايي‌ كه‌ زيرِسرپناه‌ِ برزنتي‌ بودند درازبه‌دراز كنارِ هم‌ خوابيده‌ بودند. بعضي‌ها هم‌نشسته‌ چرت‌ مي‌زدند. فقط‌ صدای آرام‌ِ موج‌ كه‌ به‌ بدنۀ‌ لنج‌ مي‌خوردشنيده‌ مي‌شد.
گفتم‌: آدم‌ اگر چيزی را از كسي‌ پنهان‌ كند كه‌ باعث‌ِ آزارِ او بشود گناه‌كاراست‌؛ به‌خصوص‌ اگر آن‌كس‌ مادرش‌ باشد.
گفت‌: مي‌دانم‌.
گفتم‌: يعني‌ مي‌داني‌ كه‌ گناه‌كاري‌؟
هيچ‌ نگفت‌. باران‌ بند آمده‌ بود. نسيم‌ِ مرطوبي‌ روی عرشه‌ مي‌وزيد.صدای غُل‌غُل‌ قليان‌ِ ناخدا را از توی اتاقك‌ مي‌شنيدم‌.
گفتم‌: بايد برای اين‌ كارت‌ دليل‌ِ قُرص‌ و قايمي‌ داشته‌ باشي‌.
به‌ نقطۀ‌ نامعلومي‌ خيره‌ شده‌ بود.
گفتم‌: مي‌فهمي‌ چه‌ مي‌گويم‌؟
سرش‌ را تكان‌ داد، كه‌ يعني‌ مي‌فهمم‌. پلك‌هايش‌ سنگين‌ بود. خودش‌را از سرما جمع‌ كرده‌ بود. كُتم‌ را درآوردم‌ روی دوشش‌ انداختم‌.
گفتم‌: برويم‌ تو اتاقك‌ِ ناخدا.
پا شديم‌ رفتيم‌ تو اتاقك‌. همسرِ زائو در آستانۀ‌ اتاقك‌ ايستاده‌ بود وكلاهش‌ را در دستش‌ گرفته‌ بود. ناخدا روی تشكچه‌ای نشسته‌ بود و قليان‌مي‌كشيد. جاشوی سياه‌سوخته‌ كنارش‌، چمباتمه‌، نشسته‌ بود و چرت‌مي‌زد. صدای نفس‌های بلند زائو از پشت‌ِ پرده‌ شنيده‌ مي‌شد.
گفتم‌: ببخشيد ناخدا! اين‌ طفلك‌ دارد از سرما مي‌لرزد.
ناخدا روی تشك‌چه‌، كنارِ خودش‌، برای پسرك‌ جا باز كرد. جاشوجمع‌تر نشست‌. پسرك‌، تكيه‌ به‌ بشكۀ‌ آب‌، روی تشكچه‌ نشست‌ و سرش‌را روی زانوانش‌ گذاشت‌. زن‌ِ سياه‌پوش‌ از پشت‌ِ پرده‌ بيرون‌ آمد. نگاهي‌ به‌پسركش‌ انداخت‌.
همسرِ زائو گفت‌: حالش‌ چه‌طور است‌ خانم‌جان‌؟
زن‌ِ سياه‌پوش‌ گفت‌: خوب‌ است‌.
زن‌، در آستانۀ‌ اتاقك‌، لای چادرش‌ را باز كرد و نفس‌ِ عميق‌ِ ناله‌مانندي‌كشيد.
گفتم‌: ماشااللّه‌ چه‌ پسرِ باهوشي‌ داريد.
زن‌ِ سياه‌پوش‌ گفت‌: اذيت‌تان‌ كه‌ نكرد؟
گفتم‌: اذيت‌؟ از معرفتش‌ دلم‌ روشن‌ شد.
زن‌ِ سياه‌پوش‌ گفت‌: لابد قصۀ‌ پدرش‌ را براتان‌ گفت‌.
گفتم‌: قصه‌؟
گفت‌: هر كس‌ را مي‌بيند مي‌گويد پدرش‌ زنده‌ است‌.
گفتم‌: پس‌ شما مي‌دانيد.
گفت‌: سيگار داريد؟
گفتم‌: سيگاری نيستم‌.
گفت‌: از خودش‌ اين‌ قصه‌ را ساخته‌ تا مبادا من‌ به‌ دنبال‌ِ بختم‌ بروم‌.
گفتم‌: طفلك‌!
برگشت‌ نگاهم‌ كرد. انگار حرف‌ِ ناجوری زده‌ بودم‌. رويش‌ را برگرداندبه‌ ساحل‌ِ تاريك‌ نگاه‌ كرد.
گفت‌: دو سال‌ است‌ همه‌ جا را زيرپا گذاشته‌ام‌. به‌ هر اداره‌ و سازماني‌كاغذ نوشته‌ام‌. نه‌ مي‌گويند مرده‌ نه‌ مي‌گويند اسير است‌.
گفتم‌: شايد زنده‌ باشد.
برگشت‌ نگاهم‌ كرد و زيرِلب‌ گفت‌:
ــ شايد. امشب‌ عجب‌ شبي‌ است‌.
برقي‌ در ساحل‌ِ شني‌ روشن‌ و خاموش‌ شد، بعد صدای غرش‌ِ رعد درآسمان‌ پيچيد. زن‌ يك‌ لحظه‌ پلك‌هايش‌ را روی هم‌ گذاشت‌ و آرام‌ نفس‌كشيد.
گفتم‌: من‌ هم‌ وضع‌ِ شما را دارم‌.
خيره‌ نگاهم‌ كرد:
ــ يعني‌ از همسرتان‌ خبر نداريد؟
سرم‌ را تكان‌ دادم‌. مردی كه‌ تكيه‌ به‌ ديوارۀ‌ لنج‌ چندك‌ زده‌ و خوابيده‌بود زيرِ لب‌ گفت‌:
ــ جمعه‌ بود.
خنده‌ام‌ گرفت‌. چادر روی شانه‌های زن‌ سريده‌ بود. طرۀ‌ مويي‌ روي‌ِپيشاني‌اش‌، با نرمه‌ بادی كه‌ مي‌وزيد، تكان‌ مي‌خورد.
گفت‌: راست‌ مي‌گوييد؟
گفتم‌: حرفم‌ را باور نمي‌كنيد؟
گفت‌: آخر...
گفتم‌: آخر چي‌؟
گفت‌: هيچ‌! خيال‌ مي‌كردم‌ تو اين‌ الم‌سرات‌ فقط‌ من‌ يكي‌ هستم‌ كه‌ اين‌بلا سرم‌ آمده‌.
بعد گفت‌: حالا داريد مي‌رويد تا خبری ازش‌ بگيريد؟
گفتم‌: مي‌روم‌ آينه‌ و شمع‌دان‌ِ نقره‌ای را، كه‌ پای سفرۀ‌ عقدمان‌ گذاشته‌بود، از خانه‌مان‌ بيارم‌. يادگارهای ديگرش‌ را هپرو كردند. خوب‌، جنگ‌است‌ ديگر.
مردی كه‌ چندك‌ زده‌ بود گفت‌:
ــ رحم‌ به‌ جواني‌ِ خودش‌ و پيری من‌ نكرد. اگر هيچ‌ كس‌ نداند بين‌ِ خداو خودم‌ مسلم‌ است‌.
گفتم‌: مي‌بينيد تخت‌ِ و بخت‌ِ همه‌ به‌ هم‌ خورده‌. تو خواب‌ هم‌ افسوس‌مي‌خورد.
زن‌ گفت‌: تا كي‌ مي‌خواهيد انتظار بكشيد؟
گفتم‌: دَم‌ِ دنيا دراز است‌. آدم‌ بايد صبر داشته‌ باشد و دلش‌ قرص‌ باشد.
گفت‌: پيداست‌ كه‌ خيلي‌ دوستش‌ داشته‌ايد.
گفتم‌: شما چي‌؟
رويش‌ را برگرداند. به‌ مه‌ِ مواج‌ِ روی دريا نگاه‌ مي‌كرد.
گفت‌: ما تا آمديم‌ از زندگي‌مان‌ خوشي‌ ببينيم‌ زد و جنگ‌ شد. يك‌باره‌ديدم‌ دورم‌ خلوت‌ شده‌ و تك‌ و تنها مانده‌ام‌. برای پيدا كردنش‌ هر كاري‌كه‌ مي‌توانستم‌ كردم‌.
گفتم‌: اما شما يك‌ پسرِ كاكل‌زری داريد.
گفت‌: گاهي‌ فكر مي‌كنم‌ اگر او را نداشتم‌ آزادتر بودم‌.
گفتم‌: كاش‌ من‌ به‌ جای آينه‌ و شمع‌دان‌ فرزندي‌، پسر يا دختري‌، از اوداشتم‌.
گفت‌: آن‌وقت‌ با نگاه‌ كردن‌ به‌ او چاره‌ای نداشتيد كه‌ فقط‌ به‌ همسرتان‌فكر كنيد.
رويش‌ را برگرداند و چادر را سرش‌ كشيد، گفت‌:
ــ ببخشيد، من‌ ديگر بايد بروم‌.
رفت‌ توی اتاقك‌ِ ناخدا. نسيم‌ِ خنكي‌ روی عرشه‌ وزيد. دست‌هايم‌ راتوی جيب‌های شلوارم‌ چپاندم‌. احساس‌ كردم‌ دندان‌هايم‌ از سرما به‌ هم‌مي‌خورند. از ميان‌ِ مسافرها، كه‌ در گوشه‌ و كنارِ عرشه‌ چمباتمه‌ زده‌ يادراز كشيده‌ بودند، به‌ طرف‌ِ دگل‌ رفتم‌. پيرمردی روی بشكۀ‌ حلبي‌ نشسته‌بود و قرآن‌ِ كوچكي‌ روی سرش‌ گرفته‌ بود. زيرِ سرپناه‌ِ برزنتي‌ صدا ازكسي‌ درنمي‌آمد. نگاه‌ كردم‌ ديدم‌ درپوش‌ِ تخته‌ای خَن‌ كنار زده‌ شده‌. يك‌لحظه‌ نورِ خفه‌ای در تاريكي‌ِ خَن‌ روشن‌ و خاموش‌ شد. فكر كردم‌ آن‌جا،كنارِ موتور، هوا بايد گرم‌ باشد. از پله‌های چوبي‌ِ خَن‌ رفتم‌ پايين‌. هواتاريك‌ بود و بوی گازوييل‌ مي‌داد. موتور خاموش‌ بود. صبر كردم‌ تاچشم‌هايم‌ به‌ تاريكي‌ عادت‌ كند. كف‌ِ خَن‌ از دو طرف‌ شيب‌ داشت‌ وميانش‌ گود بود، و مناسب‌ برای خوابيدن‌ نبود. دستم‌ را به‌ ديوارۀ‌ خَن‌گرفتم‌ و به‌ طرف‌ِ دماغه‌ رفتم‌ جلو. چوب‌های زمخت‌ِ ديوارۀ‌ خَن‌، كه‌ مثل‌ِدندۀ‌ آدم‌ بيرون‌ زده‌ بود، مرطوب‌ بود. هرچه‌ جلوتر مي‌رفتم‌ هوا سنگين‌ترمي‌شد. صدای برخوردِ موج‌ را به‌ ديوارۀ‌ خَن‌ مي‌شنيدم‌. چشمم‌ به‌صندوق‌ِ بزرگ‌ و درازی افتاد كه‌ به‌ ستون‌ِ چوبي‌ِ دماغه‌ تكيه‌ داده‌ شده‌ بود.درِ چوبي‌ِ صندوق‌ با ورقۀ‌ حلبي‌ِ سفيدی پوشيده‌ شده‌ بود. دلم‌ هُري‌ريخت‌ پايين.
ــ اين‌ كه‌ تابوت‌ است‌!
كف‌ِ دستم‌ را گذاشتم‌ روی پيشانيم‌ كه‌ داغ‌ شده‌ بود. احساس‌ كردم‌ كه‌در آن‌ تاريكي‌ هوايي‌ وجود ندارد كه‌ بتوانم‌ نفس‌ بكشم‌. فكر كردم‌ بايدتابوت‌ خالي‌ باشد. از اين‌ كه‌ هراسيده‌ بودم‌ خنده‌ام‌ گرفت‌. كف‌ِ دستم‌ راگذاشتم‌ روی درِ تابوت‌ و از سرمای ورقۀ‌ حلبي‌ لرزشي‌ در تيرۀ‌ پشتم‌دويد. در ميخ‌ نشده‌ بود. آرام‌ آن‌ را كنار زدم‌ و از آن‌چه‌ درون‌ِ تابوت‌ ديدم‌يكه‌ خوردم‌. مردی با لباس‌ِ يك‌سرسفيد و ريش‌ِ خاكستری انبوه‌، كه‌چفيه‌ای به‌ دورِ سرش‌ پيچيده‌ بود، درون‌ِ تابوت‌ دراز كشيده‌ بود.دست‌هايش‌ را صليب‌وار روی سينه‌اش‌ گذاشته‌ بود.
ــ پناه‌ بر خدا!
تكيه‌ دادم‌ به‌ ستون‌ِ چوبي‌ِ دماغه‌، كه‌ اريب‌ تا بالای عرشه‌ مي‌رفت‌. به‌يادِ پيرمردی كه‌ لب‌ِ بالايي‌اش‌ فاق‌ داشت‌ افتادم‌. مرد چشم‌هايش‌ را بازكرد و انگشتان‌ِ دستش‌ را تكان‌ داد.
ــ نترسيد!
صدايش‌ زنگ‌ داشت‌ و نفس‌اش‌ بوی توتون‌ مي‌داد.
ــ شما زنده‌ايد؟
ــ از سوزِ سرما پناه‌ آورده‌ام‌ به‌ اين‌ خانۀ‌ آخرت‌. تازه‌ جانم‌ گرم‌ شده‌بود. شما را ترساندم‌؟
ــ انتظار نداشتم‌ كسي‌ اين‌ تو باشد. از لباس‌ِ سفيدتان‌ بيش‌تر هول‌كردم‌.
خنديد و ديدم‌ كه‌ دندان‌ توی دهنش‌ نيست‌.
ــ اين‌ تو فشارِ قبر را كه‌ مي‌گويند آدم‌ حس‌ مي‌كند. عوضش‌ گرم‌ است‌مي‌شود يك‌ چُرتي‌ زد.
ــ آره‌، آن‌ بالا، جايي‌ نيست‌ كه‌ آدم‌ بتواند لم‌ بدهد و چُرتي‌ بزند.
ــ سيگار داريد؟
ــ سيگاری نيستم‌.
ــ يك‌ پاكت‌ داشتم‌ همه‌ را كشيدم‌. اين‌ خَن‌ مثل‌ِ گورِ منافقان‌ تاريك‌است‌. آدم‌ هي‌ هوس‌ مي‌كند سيگار بكشد.
صدای جيغ‌ِ زائو بلند شد. صدايش‌ توی خَن‌ طنين‌ انداخت‌. مرددست‌ كشيد به‌ ريشش‌ و خنديد. حالا بوی سنگين‌ِ گازوييل‌ را كه‌ در هوامانده‌ بود حس‌ مي‌كردم‌، و سرم‌ داشت‌ گيج‌ مي‌رفت‌.
ــ دختر است‌ يا پسر؟
ــ كي‌؟
دست‌ به‌ ريشش‌ مي‌كشيد و مي‌خنديد:
ــ مگر گريۀ‌ نوزاد را نمي‌شنويد؟
وقتي‌ خنده‌اش‌ قطع‌ شد صدای گريۀ‌ نوزاد را شنيدم‌. هنوز دست‌ به‌ريشش‌ مي‌كشيد:
ــ لابد حالا ناخداعبود دارد توی گوشش‌ لااله‌ الااللّه‌ مي‌گويد.
بعد گفت‌: خدا كند دختر باشد. اگر پسر باشد تا صبح‌ وَنگ‌ مي‌زند.
گفتم‌: دعا كنيد خوش‌قدم‌ باشد.
گفت‌: من‌ صدای آب‌ را كه‌ دارد بالا مي‌آيد مي‌شنوم‌.
خميازۀ‌ بلندی كشيد و به‌ چالۀ‌ دهنش‌ كه‌ سياه‌ بود نگاه‌ كردم‌، گفت‌:
ــ يك‌ تابوت‌ِ ديگر آن‌ طرف‌ هست‌. اگر مزاج‌تان‌ پاك‌ است‌ برويد آن‌ توبخوابيد.
به‌ طرفي‌ كه‌ مرد اشاره‌ كرده‌ بود نگاه‌ كردم‌ و توی تاريكي‌ چشمم‌ به‌ورقۀ‌ حلبي‌ِ سفيد درِ تابوت‌ افتاد. باز خنديد:
ــ اگر زحمتي‌ نيست‌ درِ خانۀ‌ آخرت‌ِ مرا ببنديد.
وقتي‌ درِ تابوت‌ را مي‌گذاشتم‌ گفتم‌:
ــ شب‌ خوش‌.
ــ عاقبت‌ِ شما خوش‌.
بايد مزاجم‌ را امتحان‌ مي‌كردم‌. شايد مي‌توانستم‌ آن‌ تو يك‌ چشم‌بخوابم‌. آرام‌ به‌ طرف‌ِ تابوت‌ راه‌ افتادم‌.

بهمن‌ 1377
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید