رمان حریم عشق - قسمت دوم
یكباره وسط حرفم پرید ، از این عمل او جا خوردم ، ولی او بی اعتنا و با سرعت گفت:" اجازه بدید من ادامه بدم ، من قبل از دیدار شما هرگز به هیچ دختر دل نبسته بودم ، اما شما این دژ چندین ساله رو در هم شكستید و من برای اولین بار دل سپردم كه مسلما آخرین بار هم هست ، حالا هم قصد بدی ندارم ، باور كنید می خواستم با هم آشنا بشیم و اگر دیدیم تفاهم اخلاقی داریم یك زندگی مشترك رو پایه ریزی كنیم و...و...و....و می بینید دقیقا حرفهایی رو زدم كه شما قصد گفتن اونا رو داشتید ، اگر دوست داشته باشید باز هم می تونم ادامه بدم .... گوش كنید آقا ، این حرفا برای من تازگی نداره ، از اینها زیاد شنیدم . آنقدر گیج شده بودم كه نمی دانستم چه بگویم . كنار خیابان بحالت پارك ایستادم .
نمی توانستم در چنین شرایطی ادامه دهم . فورا دستش را روی دستگیره در گذاشت گویی نگه داشته بودم تا او پیاده شود با عصبانیت پرسیدم :" كجا؟"
و او خونسرد پاسخ داد." فكر نمی كنم هنوز هم قصد داشته باشید منو برسونید."
- خیالتون راحت باشه ، من هنوز سر حرفم هستم . شما رو می رسونم حتی اگر با كلمات نیشدارتون تمام طول راه عذابم بدید .
- به قول خودتون این حرفا برای دیدار اول خیلی زوده .
- من آدم صریحی هستم خانم ، حرفامو بی پرده می زنم ، از حاشیه رفتن هم خوشم نمی آد .
- از این صفتتون خوشم اومد .
- گوش كنید نیلوفر خانم ، من برای خوشامد شما حرفی نزدم ، واقعیت رو گفتم . من آنقدر درد سر و مشغله فكری دارم كه فرصت خوندن رمانهای عشقی رو ندارم . عاشقانه حرف زدن هم بلد نیستم ، چون نه از كسی شنیدم ، نه به كسی گفتم .
- مگه من از شما حرفای عاشقونه خواستم ؟
- نه می دونم گوش شما از این حرفا پره
- شما خیلی عصبی هستید . من ترجیح می دم بقیه راه رو تنها برم
برای آنكه به ماندن مجبورش كنم حركت كردم . فكر می كنم در آن لحظه كمی زیاده روی كردم ، شاید علت آن لحن آزار دهنده او بود ، ولی با این حال نمی خواستم مصاحبتش را آسان از كف بدهم ، زیرا آسان به دست نیاورده بودم پرسیدم :"بعد از میدون به كدوم سمت برم؟"
- من میدون پیاده می شم .
- آخه چرا؟ مگه به مقصد رسیدید؟
- بله
- یعنی شما تو میدون منزل دارید
- درست وسط میدون ، من تو چادر زندگی می كنم
- باید خیلی جالب باشه .
- چی؟
- زندگی چادر نشینی ، جالب نیست؟
با سر تائید كرد و دوباره پرسیدم :" نگفتید از كدوم طرف؟"
- خیابون سمت چپ
از جلو خیابان رد شدم با تعجب پرسید:" مگه نشنیدید اون خیابون رو گفتم " در آینه به او كه با انگشت به خیابان اشاره می كرد نگاه كردم و گفتم " دیر گفتید خانم باید یه دور دیگه بزنم الان بر میگردم "
در حالیكه دور میدان گردش می كردم به حرف خود خندیدم ، چون توجیه جالبی برای وقت كشی كرده بودم . داخل خیابان شدیم . دو طرف خیابان را انبوه درختان سر به فلك كشیده احاطه كرده بود و سكوت دل انگیزی بر آن حكمفرما بود آهسته گفتم :" خیابون قشنگیه "
ماشین را به كنار خیابان هدایت كردم و ایستادم پرسید : بنزین تموم كردید؟
با لبخند پاسخ دادم :" خیر ، فقط فكر كردم شاید مایل باشید این مسیر رو پیاده طی كنیم "
لحظه ای درنگ كرد گویا نمی دانست چه بگوید ، بعد گفت : "تنها؟"
- مگه من می ذارم
- پس شما هم می یاید؟
- البته با اجازه سركار.
- در این صورت ترجیح می دم پیاده روی رو به فرصت دیگه ای موكول كنم .
-امر، امر شماست
این مرتبه با صدای بلند خندید ، احساس كردم دیگر هیچ رنجشی از او ندارم در همان حال خنده گفت : "چه بامز!"
پاسخی ندادم و آهسته به حركت در آمدم یك مرتبه گویا چیزی بخاطر آورده باشد ، پرسید :" گفتید شركت شما چه نوع شركتیه ؟"
از اینكه در مورد كنجكاوی می كرد ، بسیار خوشحال شدم و با عجله گفتم :"بازرگانی ."
- خصوصی؟
- بله
- و شما اونجا چه می كنید ؟
- من كارمند هستم
- كارمند آبدار خونه؟
- نه ، تو یه قسمت دیگه
- كدوم قسمت ؟
- باید به سمتم اشاره كنم؟
- البته اگر دوست داشته باشید؟
- من مدیر شركت هستم
- مدیر عامل؟
- نه مدیر كل
- دروغ كه نمی گید ؟
- فكر نمی كنم .
- خوب جناب مدیر شما به منشی احتیاج ندارید؟
- من رئیس میخوام ، البته اگر شما بپذیرید
كودكانه خندید پرسیدم : " شما شاغل هستید؟
- نه
خوشحال شدم . می توانستم كاری در شركت به او پیشنهاد كنم ولی او گویا فكرم را خوانده بود چون گفت: دنبال كار هم نمی گردم من فقط شوخی كردم ...
خوب كم كم باید زحمت رو كم كنم .
به این زودی رسیدیم؟
- بله تقریبا
- یعنی شما می خواید پیاده بشید؟
- خوب بله .
- چرا؟
چشمانش را كه از فرط تعجب گرد شده بود ، به من دوخت و گفت: چرا؟ شما می خواستید منو به مقصد برسونیدكه رسوندید ، حالا هم دیگه وقت خداحافظیه ، من سر چهارراه دوم پیاده می شم .
- منزلتون اونجاست؟
- بله
- اگه مسیر دیگه ای هم هست بفرمایید . خواهش می كنم تعارف نفرمایید
- متشكرم ، ولی من به مقصد رسیدم .
- از این كه یكبار دیگه زیارتتون كردم و خوشبختانه سلامت بودید ،خیلی خوشحالم .
- متشكرم
لحظه ای سكوت كردم ، نمی دانستم چگونه ادامه بدهم ، ولی به هر حال زمان در حال گذر بود ، تا چند لحظه دیگر او می رفت و اگر آنچه را كه میخواستم ، نمی گفتم شاید برای همیشه از دستش داده بودم ، به هر ترتیبی كه بود برخود مسلط شدم و سوال كردم :" امكان داره یكبار دیگه هم شما رو ببینم ؟"
با صدای بلند خندید ، حتی بلندتر از دفعه قبل حسابی جا خوردم و با خود فكر كردم : یعنی حرف من تا این حد مضحك است؟ وقتی آرام گرفت گویا حال مرا از چهره ام دانست ، مسلما در آن لحظه بشدت سرخ شده بودم . اما با این حال با لحنی ب تفاوت گفت :" این سوال رو چند مرتبه در ذهنت حلاجی كردی؟ قبل از اینها منتظرش بودم."
نمی دانستم چه بگویم ولی از حذفش هیچ خوشم نیامد ، بنابراین ترجیح دادم سكوت اختیار كنم ، ولی او سكوت را شكست و پرسید :" همین مرتبه به اندازه كافی خسته نشدی؟"
بی آنكه ناراحتی خود را ابراز كنم پاسخ دادم :" مصاحبت با شما نه تنها باعث خستگی نمی شه ، بلكه خستگی رو هم از تن به در می كنه ."
لبخند شیرینی لبانش را زینت بخشید و گفت:" رفیق زود آشنا در مقابل این سوال انتظار چه جوابی از من دارید؟ می خواهید بگم فلان روز ، در فلان خیابون و یا این شماره تلفن من هر وقت خواستید تماس بگیرید؟ گوش كنید آقا من یكشنبه هفته گذشته برای تحویل گرفتن لباسم از خیاط به اون خیابون رفتم و برای اولین بار و خیلی تصادفی شما رو ملاقات كردم ، نمی دونم شاید بدشانسی شما بود كه لباس نقصی داشت ، یكی از دوستانم برای رفع عیب اون رو پس فرستاد . امروز هم بنا بود خودش برای پس گرفتن لباس به خیاطی بره ، ولی كاری براش پیش اومد و من مجبور شدم خودم بیام ، می بینید همه چیز اتفاقی بوده ممكن بود امروز دوستم به خیاطی بره و در اون صورت شاید هرگز من از اون خیابان گذر نمی كردم ، شما هم هرگز منو نمی دیدید . ولی حالا ، شما برای من قصه تعریف می كنید ...
بقیه كلماتش را نمی شنیدم ، قبل از چهارراه توقف كردم ، او مرا مسخره می كرد . لحنش پر كنایه و عذاب دهنده بود دستش را بر دستگیره در گذاشت . گویا قصد پیاده شدن داشت . با این كه از او رنجیده بودم ، اما باز هم نمی خواستم برود شاید برایم هیچ اهمیتی نداشت كه او غرورم را شكسته بود . در را باز كرد ، حالا او می رفت و من می ماندم و این دل دیوانه و اسیر ، ولی نمی دانستم چاره چیست . نگاهش كردم ظاهرا قصد صحبت داشت وجودم را اشتیاق پر كرد دهان باز و عطش شنیدن تمام وجودم را در بر گرفت .
-000 كرایه ما چقدر میشه ؟
این كلمات چون پتكی بر سرم فرود آمد . از شدت عصبانیت چشمانم سیاهی رفت . دلم میخواست بر سرش فریاد بزنم ، اما نمی توانستم . نگاهش كردم و تنها به جمله " كم لطفی نفرمایید" كه ناخواسته با لحنی آرام ادا شد اكتفا كردم . در حین پیاده شدن بی تفاوت گفت :" به هر حال متشكرم شما خیلی زحمت كشیدید ، مخصوصا با این مسیر طولانی و راه پر ترافیك .
به زحمت توانستم بگویم " خواهش می كنم "
|