بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #2  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت دوم
یكباره وسط حرفم پرید ، از این عمل او جا خوردم ، ولی او بی اعتنا و با سرعت گفت:" اجازه بدید من ادامه بدم ، من قبل از دیدار شما هرگز به هیچ دختر دل نبسته بودم ، اما شما این دژ چندین ساله رو در هم شكستید و من برای اولین بار دل سپردم كه مسلما آخرین بار هم هست ، حالا هم قصد بدی ندارم ، باور كنید می خواستم با هم آشنا بشیم و اگر دیدیم تفاهم اخلاقی داریم یك زندگی مشترك رو پایه ریزی كنیم و...و...و....و می بینید دقیقا حرفهایی رو زدم كه شما قصد گفتن اونا رو داشتید ، اگر دوست داشته باشید باز هم می تونم ادامه بدم .... گوش كنید آقا ، این حرفا برای من تازگی نداره ، از اینها زیاد شنیدم . آنقدر گیج شده بودم كه نمی دانستم چه بگویم . كنار خیابان بحالت پارك ایستادم .
نمی توانستم در چنین شرایطی ادامه دهم . فورا دستش را روی دستگیره در گذاشت گویی نگه داشته بودم تا او پیاده شود با عصبانیت پرسیدم :" كجا؟"
و او خونسرد پاسخ داد." فكر نمی كنم هنوز هم قصد داشته باشید منو برسونید."
- خیالتون راحت باشه ، من هنوز سر حرفم هستم . شما رو می رسونم حتی اگر با كلمات نیشدارتون تمام طول راه عذابم بدید .
- به قول خودتون این حرفا برای دیدار اول خیلی زوده .
- من آدم صریحی هستم خانم ، حرفامو بی پرده می زنم ، از حاشیه رفتن هم خوشم نمی آد .
- از این صفتتون خوشم اومد .
- گوش كنید نیلوفر خانم ، من برای خوشامد شما حرفی نزدم ، واقعیت رو گفتم . من آنقدر درد سر و مشغله فكری دارم كه فرصت خوندن رمانهای عشقی رو ندارم . عاشقانه حرف زدن هم بلد نیستم ، چون نه از كسی شنیدم ، نه به كسی گفتم .
- مگه من از شما حرفای عاشقونه خواستم ؟
- نه می دونم گوش شما از این حرفا پره
- شما خیلی عصبی هستید . من ترجیح می دم بقیه راه رو تنها برم
برای آنكه به ماندن مجبورش كنم حركت كردم . فكر می كنم در آن لحظه كمی زیاده روی كردم ، شاید علت آن لحن آزار دهنده او بود ، ولی با این حال نمی خواستم مصاحبتش را آسان از كف بدهم ، زیرا آسان به دست نیاورده بودم پرسیدم :"بعد از میدون به كدوم سمت برم؟"
- من میدون پیاده می شم .
- آخه چرا؟ مگه به مقصد رسیدید؟
- بله
- یعنی شما تو میدون منزل دارید
- درست وسط میدون ، من تو چادر زندگی می كنم
- باید خیلی جالب باشه .
- چی؟
- زندگی چادر نشینی ، جالب نیست؟
با سر تائید كرد و دوباره پرسیدم :" نگفتید از كدوم طرف؟"
- خیابون سمت چپ
از جلو خیابان رد شدم با تعجب پرسید:" مگه نشنیدید اون خیابون رو گفتم " در آینه به او كه با انگشت به خیابان اشاره می كرد نگاه كردم و گفتم " دیر گفتید خانم باید یه دور دیگه بزنم الان بر میگردم "
در حالیكه دور میدان گردش می كردم به حرف خود خندیدم ، چون توجیه جالبی برای وقت كشی كرده بودم . داخل خیابان شدیم . دو طرف خیابان را انبوه درختان سر به فلك كشیده احاطه كرده بود و سكوت دل انگیزی بر آن حكمفرما بود آهسته گفتم :" خیابون قشنگیه "
ماشین را به كنار خیابان هدایت كردم و ایستادم پرسید : بنزین تموم كردید؟
با لبخند پاسخ دادم :" خیر ، فقط فكر كردم شاید مایل باشید این مسیر رو پیاده طی كنیم "
لحظه ای درنگ كرد گویا نمی دانست چه بگوید ، بعد گفت : "تنها؟"
- مگه من می ذارم
- پس شما هم می یاید؟
- البته با اجازه سركار.
- در این صورت ترجیح می دم پیاده روی رو به فرصت دیگه ای موكول كنم .
-امر، امر شماست
این مرتبه با صدای بلند خندید ، احساس كردم دیگر هیچ رنجشی از او ندارم در همان حال خنده گفت : "چه بامز!"
پاسخی ندادم و آهسته به حركت در آمدم یك مرتبه گویا چیزی بخاطر آورده باشد ، پرسید :" گفتید شركت شما چه نوع شركتیه ؟"
از اینكه در مورد كنجكاوی می كرد ، بسیار خوشحال شدم و با عجله گفتم :"بازرگانی ."
- خصوصی؟
- بله
- و شما اونجا چه می كنید ؟
- من كارمند هستم
- كارمند آبدار خونه؟
- نه ، تو یه قسمت دیگه
- كدوم قسمت ؟
- باید به سمتم اشاره كنم؟
- البته اگر دوست داشته باشید؟
- من مدیر شركت هستم
- مدیر عامل؟
- نه مدیر كل
- دروغ كه نمی گید ؟
- فكر نمی كنم .
- خوب جناب مدیر شما به منشی احتیاج ندارید؟
- من رئیس میخوام ، البته اگر شما بپذیرید
كودكانه خندید پرسیدم : " شما شاغل هستید؟
- نه
خوشحال شدم . می توانستم كاری در شركت به او پیشنهاد كنم ولی او گویا فكرم را خوانده بود چون گفت: دنبال كار هم نمی گردم من فقط شوخی كردم ...
خوب كم كم باید زحمت رو كم كنم .
به این زودی رسیدیم؟
- بله تقریبا
- یعنی شما می خواید پیاده بشید؟
- خوب بله .
- چرا؟
چشمانش را كه از فرط تعجب گرد شده بود ، به من دوخت و گفت: چرا؟ شما می خواستید منو به مقصد برسونیدكه رسوندید ، حالا هم دیگه وقت خداحافظیه ، من سر چهارراه دوم پیاده می شم .
- منزلتون اونجاست؟
- بله
- اگه مسیر دیگه ای هم هست بفرمایید . خواهش می كنم تعارف نفرمایید
- متشكرم ، ولی من به مقصد رسیدم .
- از این كه یكبار دیگه زیارتتون كردم و خوشبختانه سلامت بودید ،خیلی خوشحالم .
- متشكرم
لحظه ای سكوت كردم ، نمی دانستم چگونه ادامه بدهم ، ولی به هر حال زمان در حال گذر بود ، تا چند لحظه دیگر او می رفت و اگر آنچه را كه میخواستم ، نمی گفتم شاید برای همیشه از دستش داده بودم ، به هر ترتیبی كه بود برخود مسلط شدم و سوال كردم :" امكان داره یكبار دیگه هم شما رو ببینم ؟"
با صدای بلند خندید ، حتی بلندتر از دفعه قبل حسابی جا خوردم و با خود فكر كردم : یعنی حرف من تا این حد مضحك است؟ وقتی آرام گرفت گویا حال مرا از چهره ام دانست ، مسلما در آن لحظه بشدت سرخ شده بودم . اما با این حال با لحنی ب تفاوت گفت :" این سوال رو چند مرتبه در ذهنت حلاجی كردی؟ قبل از اینها منتظرش بودم."
نمی دانستم چه بگویم ولی از حذفش هیچ خوشم نیامد ، بنابراین ترجیح دادم سكوت اختیار كنم ، ولی او سكوت را شكست و پرسید :" همین مرتبه به اندازه كافی خسته نشدی؟"
بی آنكه ناراحتی خود را ابراز كنم پاسخ دادم :" مصاحبت با شما نه تنها باعث خستگی نمی شه ، بلكه خستگی رو هم از تن به در می كنه ."
لبخند شیرینی لبانش را زینت بخشید و گفت:" رفیق زود آشنا در مقابل این سوال انتظار چه جوابی از من دارید؟ می خواهید بگم فلان روز ، در فلان خیابون و یا این شماره تلفن من هر وقت خواستید تماس بگیرید؟ گوش كنید آقا من یكشنبه هفته گذشته برای تحویل گرفتن لباسم از خیاط به اون خیابون رفتم و برای اولین بار و خیلی تصادفی شما رو ملاقات كردم ، نمی دونم شاید بدشانسی شما بود كه لباس نقصی داشت ، یكی از دوستانم برای رفع عیب اون رو پس فرستاد . امروز هم بنا بود خودش برای پس گرفتن لباس به خیاطی بره ، ولی كاری براش پیش اومد و من مجبور شدم خودم بیام ، می بینید همه چیز اتفاقی بوده ممكن بود امروز دوستم به خیاطی بره و در اون صورت شاید هرگز من از اون خیابان گذر نمی كردم ، شما هم هرگز منو نمی دیدید . ولی حالا ، شما برای من قصه تعریف می كنید ...
بقیه كلماتش را نمی شنیدم ، قبل از چهارراه توقف كردم ، او مرا مسخره می كرد . لحنش پر كنایه و عذاب دهنده بود دستش را بر دستگیره در گذاشت . گویا قصد پیاده شدن داشت . با این كه از او رنجیده بودم ، اما باز هم نمی خواستم برود شاید برایم هیچ اهمیتی نداشت كه او غرورم را شكسته بود . در را باز كرد ، حالا او می رفت و من می ماندم و این دل دیوانه و اسیر ، ولی نمی دانستم چاره چیست . نگاهش كردم ظاهرا قصد صحبت داشت وجودم را اشتیاق پر كرد دهان باز و عطش شنیدن تمام وجودم را در بر گرفت .
-000 كرایه ما چقدر میشه ؟
این كلمات چون پتكی بر سرم فرود آمد . از شدت عصبانیت چشمانم سیاهی رفت . دلم میخواست بر سرش فریاد بزنم ، اما نمی توانستم . نگاهش كردم و تنها به جمله " كم لطفی نفرمایید" كه ناخواسته با لحنی آرام ادا شد اكتفا كردم . در حین پیاده شدن بی تفاوت گفت :" به هر حال متشكرم شما خیلی زحمت كشیدید ، مخصوصا با این مسیر طولانی و راه پر ترافیك .
به زحمت توانستم بگویم " خواهش می كنم "
__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:58 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها