نمایش پست تنها
  #32  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 32

گوسفند قرباني جلوي پايم به زمين زده شد مادر در آغوشم كشيد و پدر خدا را صدها بار شكر مي نمود. عمه ها و عمويم مرا به نوبت بوسيدند و اظهار خوشحالي مي كردند. هومن دستش را دور گردنم حلقه كرد و مرا به طرف خود كشيد و گفت:
- تا تو باشي هوس اسب سواري نكني ببين چه كار كردي كه حيوان هم از دست تو رم كرد
و هديه با سرزنش كنان به هومن گفت:
- همه تقصير تو بود هومن نمي دانم كي مي خواهي بزرگ شوي. نگاهم در جمع چرخيد و به فرهاد افتاد با مهر و سپاس نگاهش كردم و گفتم:
- شايد اگر ياسمن و فرهاد خان اين قدر تلاش نمي كردند و به بهانه هاي مختلف خاطرات مرا ياد آور نمي شدند حالا حالا ها گيج و سردرگم بودم.
مادر گفت:
- خدا را شكر همه ما اول از خدا و سپس از فرهاد و ياسمن ممنونيم
اميدوار بودم با اين حسن ظن ، مادر كمي به خود بيايد و دست از محالفت با من و فرهاد بردارد شهلا دستم را گرفت و گفت
- حالا نوبت ماست كه به قول فرهاد جانور بازي در اوريم. چند وقت است خانم شده ايم بس است ياسي هستي اماده؟ حركت...
و هر سه به طرف اتاق من دويديم
صداي گفتگوي داغ پدر و مادر به وضوح تا اتاقم مي رسيد مادر قاطع ايستادگي مي كرد و پدر سعي در قانع كردنش داشت به پايين پله ها كه رسيدم هر دو نگاهم كردند و ساكت شدند. هومن گفت
- يعني چه؟ چرا به خودش نمي گوييد كه عمه براي فرهاد از او خواستگاري كرده؟
پدر نفس عميقي كشيد و گفت
- البته اگر سركار خانم مادرتان بگذارد
و به طرف من آمد و گفت:
- هستي جان لابد خبر داري كه فرهاد دوباره مي خواهد براي ماموريت جديدش به المان برود و عمه مي خواهد قبل از رفتنش شما دو تا را با هم نامزد كند.
در حاليك ه به شدت ناراحت شده بودم و گفتم:
- نه من خبر ندارم كه فرهاد مي خواهد برود
هومن گفت:
- چه فرقي مي كند؟ حالا كه خبردار شدي
مادر گفت:
- آره من بهت نگفتم گفتم كه اجازه چنين وصلتي را نمي دهم . در ثاني پسره ان قدر تو را ادم حساب نكرد كه خودش به تو اين خبر را بدهد.
گفتم:
- فرقي ندارد حتما وقت نكرده بگوييد، فرهاد را مي شناسم قصد رنحاندن من را ندارد
مادر چشم و ابرويي امد و رويش را طرف ديگر كرد پدر گفت:
- چرا مخالفي پري؟ اين دو تا جوان همديگر را دوست دارند چرا باعث گناه مي شوي؟
- من قبلا هم به تو گفته بودم هم به تو هم به خواهر هاي عزيزت كه دختر بهشان نمي دهم وقتي دختردار شدم اين عهد را با خودم بستم اگر قرار است هستي با فاميل ازدواج كند توي فاميل خودم خيلي ها خواهانش هستند
من كه فكر نمي كردم مادر به اين شدت سخت و غير قابل نفوذ باشد گفتم:
- اما من فرهاد را دوست دارم و مي دانم كه با او خوشبخت مي شوم
مادر طبق عادت هميشگي دستش را زير چانه اش گره كرد و گفت
- ا، ا ، ببين چه پرو شده جلال! رو در روي من ايستاده و مي گويد فرهاد را دوست دارد
و سپس برخاست و به طرف من آمد و گفت
- تو جواني حالي ات نمي شود من خودم عروس اين خانواده بودم ، الان نگاه نكن كه با من خوب رفتار مي كنند و عزت و احترام دارم. از خدا بيامرز مادر شوهرم گرفته تا دو خواهر شوهرم زجرها كشيدم. دلم نمي خواهد تو را هم به اين قوم بدهم
هومن با شيطنت گفت
- ببخشيد مامان چان، اگر اين قدر سر و زبون دار بوديد حقتان بود كه مادر شوهر و خواهرهاي شوهر بلا سرتان بياورند.
و قهقهه سر داد مادر جدي گفت
- من شوخي نمي كنم خومن خان. تو هم اگر خيلي دلت براي ياسمن پر مي كشد بدان كه من دوست ندارم ياسمن عروسم شود و همين طور هستي عروس عمه اش شود حالا ديگر خود دانيد اگر مي خواهيد مادرتان شب عروسي تان به جاي دعاي خير برايتان اه بكشد بفرماييد اين پدرتان و ان هم عمه و بچه هايش..
و خود را روي مبل انداخت و قلبش را در دستانش گرفت و اه و ناله اش به هوا برخاست
رو به پدر و هومن كردم و گفتم
- فعلا در اين مورد حرفي نزنيد دلم نمي خواهد ناراحتي قلبي مادر عود كند
- مادرتان حق دارد من جوان بودم و گوشم پي حرف مادر و خواهرهايم بود مادرت زياد سختي كشيد اما ببينيد حالا عمه هايت مثل پروانه دورش مي گردند خودشان شرمنده اند و دوستش دارند
گفتم:
- خوب انها هم صبر مادر را ديدند و خجالت كشيدند مي دانم كه جواني است و ناداني انها ذاتا بدجنس نيستند.
مادر ناليد:
- تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي برد اگر جواني است و ناداني پس تو چرا مي خواهي خودت را به دام فرهاد بياندازي؟
انتظارم به پايان يافت و بعد از زنگ زدن هاي متوالي فرهاد گوشي را برداشت صداي گرمش در گوشي پيچيد.
- جانم بفرماييد
- سلام، خوبي؟ چه خبر؟
- سلامتي هستي خانم چه عجب ياد ما كردي
- شنيدم دوباره مي خواهي به المان بروي
- پس براي همين است كه اين قدر سرسنگين صحبت مي كني؟
- من بايد اخر نفر باشم كه بدانم؟
- خب ان دفعه اولين نفر بودي اين به ان در
- شوخي ندارم فرهاد مي خواهم بدانم كه كي اين ماموريت هاي مسخره تو تمام مي شود؟
- براي چه مي خواهي بداني؟
- حق ندارم بدانم؟ تو چت شده فرهاد؟ به نظرم يادت رفته چه حرف هايي به من زدي؟
- نه يادم نرفته تو يادت رفته كه قرارمان چه بود؟ تا وقتي كه مامان جونت برايت تعيين تكليف مي كند من همه چيز يادم مي رود.
مي داني به مادرم رك و صريح جواب رد داده؟ نكند مي خواهي بگويي يك هفته است از جريان خواستگاري خبر نداري؟
- چرا فرياد مي كشي؟ من همين ديشب فهميدم موضوع چيست. انگار من ادم نيستم كه تازه ديشب بايد از خواستگاري و ماموريت تو با خبر شوم. اگر مادرم به من نگفت تو چرا زنگ نزدي؟
- ا، ببخشيد اگر شما هم بوديد زنگ مي زديد؟ نه دختر خانم غرور من برايم بيش از اين ها با ارزش است.
- باور كن فرهاد من ديشب فهميدم مادر هيچ به من نگفت از تو هم خبر نداشتم اگر مادر تو بود چه كار مي كردي؟‌مادرماست نمي توانم روي حرفش حرف بزنم.
- مادرت بي جهت مخالفت مي كند اگر مادرم مخالف بود دستت را مي گرفتم و مي بردم عقدت مي كردم هستي خانم كسي نمي تواند براي من تكليف تعيين كند تو تكليف خودت را با مادرت روشن
- مادرم دوست ندارد من با فاميل ازدواج كنم
خشمگين فرياد كشيد:
- پس چه طور شهريار به خواستگاري ات امد مادرت در دلش قند اب شد؟ او هم فاميل است چرا مادرت اين قدر با غرور شخصيت من بازي ميك ند.
- او فاميل مسعود است نه فهاميل شوهر مامان يك كم حساسيت مادرم را درك كن
- انگار خودت هم پشيماني كه جوابش كردي بد هم نيست فكر كنم هنوز منتظر توست از مسعود شنيدم كه گفته تا هستي ازدواج نكند من ازدواج نمي كنم
- به من چه فرهاد؟ چرا اين قدر عصباني هستي من به تو قول مي دهم وقتي برگردي مامان راضي شده باشد من فقط تو را مي خواهم فرهاد
- هستي بدان فقط زماني مي روم و پشت سرم را نگاه نمي كنم ه خودت بهم بگويي مرا نمي خواهي فهميدي؟
- اره فهميدم چت شده فرهاد؟ چرا مي نالي چرا با درد حرف مي زني؟
- هيچ قلبم چند روز است كه درد مي كند ان چنان مي سوزد كه دستم قلج مي شود و نفسم مي گيرد
- دكتر رفتي؟ چرا مواظب خودت نيستي؟
- قبل از رفتنم مي وم خودم را نشان مي دهم شايد هم در المان به دكتر مراجعه كردند.
- مي دانم هستي جان خدا نگهدار.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید