بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 32

گوسفند قرباني جلوي پايم به زمين زده شد مادر در آغوشم كشيد و پدر خدا را صدها بار شكر مي نمود. عمه ها و عمويم مرا به نوبت بوسيدند و اظهار خوشحالي مي كردند. هومن دستش را دور گردنم حلقه كرد و مرا به طرف خود كشيد و گفت:
- تا تو باشي هوس اسب سواري نكني ببين چه كار كردي كه حيوان هم از دست تو رم كرد
و هديه با سرزنش كنان به هومن گفت:
- همه تقصير تو بود هومن نمي دانم كي مي خواهي بزرگ شوي. نگاهم در جمع چرخيد و به فرهاد افتاد با مهر و سپاس نگاهش كردم و گفتم:
- شايد اگر ياسمن و فرهاد خان اين قدر تلاش نمي كردند و به بهانه هاي مختلف خاطرات مرا ياد آور نمي شدند حالا حالا ها گيج و سردرگم بودم.
مادر گفت:
- خدا را شكر همه ما اول از خدا و سپس از فرهاد و ياسمن ممنونيم
اميدوار بودم با اين حسن ظن ، مادر كمي به خود بيايد و دست از محالفت با من و فرهاد بردارد شهلا دستم را گرفت و گفت
- حالا نوبت ماست كه به قول فرهاد جانور بازي در اوريم. چند وقت است خانم شده ايم بس است ياسي هستي اماده؟ حركت...
و هر سه به طرف اتاق من دويديم
صداي گفتگوي داغ پدر و مادر به وضوح تا اتاقم مي رسيد مادر قاطع ايستادگي مي كرد و پدر سعي در قانع كردنش داشت به پايين پله ها كه رسيدم هر دو نگاهم كردند و ساكت شدند. هومن گفت
- يعني چه؟ چرا به خودش نمي گوييد كه عمه براي فرهاد از او خواستگاري كرده؟
پدر نفس عميقي كشيد و گفت
- البته اگر سركار خانم مادرتان بگذارد
و به طرف من آمد و گفت:
- هستي جان لابد خبر داري كه فرهاد دوباره مي خواهد براي ماموريت جديدش به المان برود و عمه مي خواهد قبل از رفتنش شما دو تا را با هم نامزد كند.
در حاليك ه به شدت ناراحت شده بودم و گفتم:
- نه من خبر ندارم كه فرهاد مي خواهد برود
هومن گفت:
- چه فرقي مي كند؟ حالا كه خبردار شدي
مادر گفت:
- آره من بهت نگفتم گفتم كه اجازه چنين وصلتي را نمي دهم . در ثاني پسره ان قدر تو را ادم حساب نكرد كه خودش به تو اين خبر را بدهد.
گفتم:
- فرقي ندارد حتما وقت نكرده بگوييد، فرهاد را مي شناسم قصد رنحاندن من را ندارد
مادر چشم و ابرويي امد و رويش را طرف ديگر كرد پدر گفت:
- چرا مخالفي پري؟ اين دو تا جوان همديگر را دوست دارند چرا باعث گناه مي شوي؟
- من قبلا هم به تو گفته بودم هم به تو هم به خواهر هاي عزيزت كه دختر بهشان نمي دهم وقتي دختردار شدم اين عهد را با خودم بستم اگر قرار است هستي با فاميل ازدواج كند توي فاميل خودم خيلي ها خواهانش هستند
من كه فكر نمي كردم مادر به اين شدت سخت و غير قابل نفوذ باشد گفتم:
- اما من فرهاد را دوست دارم و مي دانم كه با او خوشبخت مي شوم
مادر طبق عادت هميشگي دستش را زير چانه اش گره كرد و گفت
- ا، ا ، ببين چه پرو شده جلال! رو در روي من ايستاده و مي گويد فرهاد را دوست دارد
و سپس برخاست و به طرف من آمد و گفت
- تو جواني حالي ات نمي شود من خودم عروس اين خانواده بودم ، الان نگاه نكن كه با من خوب رفتار مي كنند و عزت و احترام دارم. از خدا بيامرز مادر شوهرم گرفته تا دو خواهر شوهرم زجرها كشيدم. دلم نمي خواهد تو را هم به اين قوم بدهم
هومن با شيطنت گفت
- ببخشيد مامان چان، اگر اين قدر سر و زبون دار بوديد حقتان بود كه مادر شوهر و خواهرهاي شوهر بلا سرتان بياورند.
و قهقهه سر داد مادر جدي گفت
- من شوخي نمي كنم خومن خان. تو هم اگر خيلي دلت براي ياسمن پر مي كشد بدان كه من دوست ندارم ياسمن عروسم شود و همين طور هستي عروس عمه اش شود حالا ديگر خود دانيد اگر مي خواهيد مادرتان شب عروسي تان به جاي دعاي خير برايتان اه بكشد بفرماييد اين پدرتان و ان هم عمه و بچه هايش..
و خود را روي مبل انداخت و قلبش را در دستانش گرفت و اه و ناله اش به هوا برخاست
رو به پدر و هومن كردم و گفتم
- فعلا در اين مورد حرفي نزنيد دلم نمي خواهد ناراحتي قلبي مادر عود كند
- مادرتان حق دارد من جوان بودم و گوشم پي حرف مادر و خواهرهايم بود مادرت زياد سختي كشيد اما ببينيد حالا عمه هايت مثل پروانه دورش مي گردند خودشان شرمنده اند و دوستش دارند
گفتم:
- خوب انها هم صبر مادر را ديدند و خجالت كشيدند مي دانم كه جواني است و ناداني انها ذاتا بدجنس نيستند.
مادر ناليد:
- تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي برد اگر جواني است و ناداني پس تو چرا مي خواهي خودت را به دام فرهاد بياندازي؟
انتظارم به پايان يافت و بعد از زنگ زدن هاي متوالي فرهاد گوشي را برداشت صداي گرمش در گوشي پيچيد.
- جانم بفرماييد
- سلام، خوبي؟ چه خبر؟
- سلامتي هستي خانم چه عجب ياد ما كردي
- شنيدم دوباره مي خواهي به المان بروي
- پس براي همين است كه اين قدر سرسنگين صحبت مي كني؟
- من بايد اخر نفر باشم كه بدانم؟
- خب ان دفعه اولين نفر بودي اين به ان در
- شوخي ندارم فرهاد مي خواهم بدانم كه كي اين ماموريت هاي مسخره تو تمام مي شود؟
- براي چه مي خواهي بداني؟
- حق ندارم بدانم؟ تو چت شده فرهاد؟ به نظرم يادت رفته چه حرف هايي به من زدي؟
- نه يادم نرفته تو يادت رفته كه قرارمان چه بود؟ تا وقتي كه مامان جونت برايت تعيين تكليف مي كند من همه چيز يادم مي رود.
مي داني به مادرم رك و صريح جواب رد داده؟ نكند مي خواهي بگويي يك هفته است از جريان خواستگاري خبر نداري؟
- چرا فرياد مي كشي؟ من همين ديشب فهميدم موضوع چيست. انگار من ادم نيستم كه تازه ديشب بايد از خواستگاري و ماموريت تو با خبر شوم. اگر مادرم به من نگفت تو چرا زنگ نزدي؟
- ا، ببخشيد اگر شما هم بوديد زنگ مي زديد؟ نه دختر خانم غرور من برايم بيش از اين ها با ارزش است.
- باور كن فرهاد من ديشب فهميدم مادر هيچ به من نگفت از تو هم خبر نداشتم اگر مادر تو بود چه كار مي كردي؟‌مادرماست نمي توانم روي حرفش حرف بزنم.
- مادرت بي جهت مخالفت مي كند اگر مادرم مخالف بود دستت را مي گرفتم و مي بردم عقدت مي كردم هستي خانم كسي نمي تواند براي من تكليف تعيين كند تو تكليف خودت را با مادرت روشن
- مادرم دوست ندارد من با فاميل ازدواج كنم
خشمگين فرياد كشيد:
- پس چه طور شهريار به خواستگاري ات امد مادرت در دلش قند اب شد؟ او هم فاميل است چرا مادرت اين قدر با غرور شخصيت من بازي ميك ند.
- او فاميل مسعود است نه فهاميل شوهر مامان يك كم حساسيت مادرم را درك كن
- انگار خودت هم پشيماني كه جوابش كردي بد هم نيست فكر كنم هنوز منتظر توست از مسعود شنيدم كه گفته تا هستي ازدواج نكند من ازدواج نمي كنم
- به من چه فرهاد؟ چرا اين قدر عصباني هستي من به تو قول مي دهم وقتي برگردي مامان راضي شده باشد من فقط تو را مي خواهم فرهاد
- هستي بدان فقط زماني مي روم و پشت سرم را نگاه نمي كنم ه خودت بهم بگويي مرا نمي خواهي فهميدي؟
- اره فهميدم چت شده فرهاد؟ چرا مي نالي چرا با درد حرف مي زني؟
- هيچ قلبم چند روز است كه درد مي كند ان چنان مي سوزد كه دستم قلج مي شود و نفسم مي گيرد
- دكتر رفتي؟ چرا مواظب خودت نيستي؟
- قبل از رفتنم مي وم خودم را نشان مي دهم شايد هم در المان به دكتر مراجعه كردند.
- مي دانم هستي جان خدا نگهدار.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 38

آه چه مي دانستم اين بازي جز لجبازي فرهاد نا فرجامي عشقمان حاصل ديگري نخواد داشت
فرهاد ناباورانه به من خيره شد و گفت:
- حرف آخرت همين است؟ پس تمام حرف هاي قبلت دروغ بود؟ قولت چه مي شود هستي؟
- من به تو قولي ندادم هر باز كه خواستي از من قول بگيري من از قول دادن طفره رفتم. حالا گيرم قول هم دادم تو چي؟ تو به قولهايت عمل كردي؟ من به تو اعتماد داشتم اما از روزگار و سرنوشت مي ترسيدم و حالا مي بينم كه حق داشتم. اميري و المان و كارخانه اش و .... رها به قدر كافي دل از تو برده اند ديگر من چه كاره ام كه با پيشرفت تو مخالف باشم
با صداي بلند غريد:
- فكر كردي من اين قدر عوضي ام؟ تو ديوانه شدي هستي! اعصابم را خرد كردي و به من توهين مي كني؟
دستش را روي قلبش گذاشت و ارام ناليد:
- خيلي بي انصافي هستي! حال كه من به موقعيت شعلي ثابتي و دلخواهم رسيدم اين طور لجبازي مي كني و چشم به روي اينده قشنگمان ميبندي.
- آره آينده زيبا اره! اما اين اينده زيبا را هم مي توانستي در كنار درت داشته باشي تو به رها فكر مي كني و پدرش برايت جاده ثاف مي كند.
برخاست و به طرفم امد به چشم هايش زل زدم و گفتم:
- خودم شنيده ام كه پدرش پيشنهاد ازدواج با او را به تو داده چه غمي داري! هم دامادش مي شوي هم پسرش و هم جانشينش. هلو برو تو گلو. در ضمن كور نيستم كه نگاه هاي عاشقانه و پر از تمناي رها را نبينم حودت بدت هم نمي ايد برايش ساز بزني و اواز بخواني....
دستش را بالا برد تا به دهانم بكوبد دوباره با صداي بلند فرياد كشيدم:
- بزن بايد هم به خاطر ايك دختر مكار و حيله گر و پر ادا و اطوار به دهن من بكوبي. ته مانده عشمان را زير پايت له كن فرهاد هستي تو مرد فرهاد براي هميشه هستي تو مرد فهميدي!!!!!!!!!!!!
رويش را از من برگرداند و مشتش را به ديوار كوبيد و گفت:
- باشد هر چه تو بگويي اگر فكر مي كني من به خاطر رها به سفر مي روم همين فردا براي هميشه استعفا مي دهم از كارخانه از اميري از همه چيز جدا مي شوم چون تو مي خواهي مي روم و كنار پدرم مشول به كار مي شوم تا خيال تو راحت شود راضي شدي؟
برخاستم و كيفم را برداشتم و همان طور كه پشتم به او بود گفتم:
- حسم به من دروغ نمي گويد در المان چيزي است كه در ايران نيست. شايد رها و پدرش و كارخانه بهانه باشد. اما بدان فرهاد اگر در اين ميان تو بخواهي با حساس و غرور من بازي كني من دور اين عشق را خط مي كشم براي هميشه من به قيمتي پاي اين عشق مي ايستم كه تو نفروشي اش.
با ناله گفت:
- گفتم كه فردا همان كاري را مي كنم كه تو مي خواهي حالا برو و راحتم بگذار
به روي زمين نشست و قلبش را در دستانش گرفت رنگش پريده بود اه خدايا چرا دلم از سنگ شده بود ان قدر دل زده و عصباني بودم كه فكر نكردم ممكن است بلايي سرش بيايد و من نبايد او را تا اين حد عصباني مي كردم عجيب بين مادر سر سختم و فرهاد گير كرده بودم بايد تكليف خود را روشن مي كردم هر دو يك دنده و لحباز بودند دوان دوان از پله ها پايين رفتم و به عمه و ياسمن گفتم
- حال فرهاد بد است
عمه و ياسمن هراسان بالا رفتند و من از خانه شان خارج شدم. مثل ادم هاي گيج تا منزلمان پياده رفتم و به زندگي خودم و فرهاد فكر كردم.
روزبعد از اين جريان وقتي يادم مي افتاد كه فرهاد مهربان من مي خواست به صورتم سيلي بزند غرف در اندوه مي شدم ولي وقتي به ياد قولش مي افتادم كه گفت به خاطر تو من از اميري جدا مي شوم مي توانستم ببخشمش البته بدجوري عصباني شده بودم و كنترل درستي روي رفتارم نداشتم تنها كاري كه كردم به ياسمن زنگ زدم و حال فرهاد را پرسيدم ان روز حال درست و حسابي نداشت و من در بد وضعيتي رهايش كرده بودم ياسمن گفت:
- بعد از رفتن تو داروهايش را خورد و از منزل خارج شد و تا اخر شب برنگشت
- حالش بهتر شد؟
- اره بهتر شد اما خيلي عصباني
- كار سفرش به كجا كشيد؟
- من از برنامه اش اطلاعي ندارم از كارهايش چيزي به ما نگفته است.
- بليطش براي فردا است؟
- اين طور كه خودش مي گفت بله فردا ساعت 11 شب
- ممنون ياسمن به عمه سلام برسان
- به من نمي گويي نتيجه چه شد؟ نتيجه صحبت هايتان؟
- من تا جايي كه مي توانستم تلاش خودم را كردم ديگر بستگي به خود فرهاد دارد كه چه تصميمي بگيرد
آه بلندي كشيد و گفت
- نمي دانم چرا از عاقبت اين موضوع مي ترسم مواظب خودت باش هستي
- باشد خدانگهدار
ساعت 10 شب بود دلم شور مي زد در ترسا نشستم و به تاريكي حياط زل زدم اگرفرهاد قصد سفر داشت بايد الان درفرودگاه باشد. تا يك ساعت ديگرپرواز داشت و من مطمئن بودم كه فرهاد نرفته است. اما دلتنگي و اضطراب حالم را دگرگون مي كرد ديوان حافظ در دستانم مي لرزيد هيچ كاه فرامو نمي كنم كه آن لحظات چه قدر به من سخت گذشت با يك تماس با خانه عمه مي توانستم از موضوع اطلاع بيابم ببينم فرهاد به حرفش عمل كرده است يا نه؟ ديوان حافظ را با فاتحه اي گشودم و خواندن اين شعر تمام غم هاي عالم را به دلم ريخت
دل از من برد و روي از من نهان كرد
خدا را با كه اين بازي توان كرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم
كه با نرگس او سرگران كرد
كه را گويم كه با اين درد جانسوز
طبيبم قصد جان ناتوان كرد
ميان مهربانان كي توان گفت
كه يار ما چنين كرد و چنان كرد
عدو با جان حافظ ان نكردي
كه تير چشم ان ابرو كمان كرد
در همين لحظه به طرف تلفن خيز برداشتم و شماره خانه عمه را گرفتم. صداي گرفته و محزون عمه از پشت خط غم به دلم نشاند سلام كردم و گفت:
- خوبي هستي جان؟ مادر و پدرت چه طورند؟
- چه شده عمه صداتون چرا گرفته؟
عمه زير گريه زد و هق هق كنان گفت:
- فرهاد رفت هستي دو ساعت پيش رفت فرودگاه هر چي بهش اصرار كردم به قولي كه به تو داده عمل كند زير بار نرفت. مي گفت به اميري قول دادم و مسئوليت قبول كردم هستي جان من شرمنده ام وقتي داشت ميرفت حال و رزوش هم خوب نبود از بابت قلبش خيلي نگرانم من هم نرفتم بدرقه اش اقا كاظم و ياسمن رفته اند.
بهت زده گوشي را در دستم فشردم و گفتم:
- اما او به من قول داد كه نرود. گفت كه اگر قرار شد برود براي خواستگاري اقدام مي كند گفت حالا كه مامان راضي شده حتما براي نامزدي نشان مي اورد باورم نمي شود كه رفته باشد ان هم بدون خداحافظي
عمه گفت
- اصلا قرار نبود برود وقتي تو رفتي به من گفت كه مي خواهد انگشتر بخرد و با هم به خانه تان بياييم امروز ظهر اين دختر اميري زنگ زد و يك ساعت با او صحبت كرد بعد هم تند تند وسايلش را جمع كرد و رفت. گفتم پس هستي چي؟ گفت: خودم بهش زنگ مي زنم و علت رفتنم را توضيح مي دهم
قلبم فشرده شد . دنيا بر سرم خراب شد پس اين دختره دوباره زير پايش نشسته و هوايي اش كرده بود از عمه خداحافظي كردم و درمانده سرم را روي پاهايم گذاشتم و گريستم خدايا اين چه سرنوشتي بود اين چه عشقي بود؟ حسي در درونم مي گفت فرهاد بر نمي گردد و اگر هم برگردد مال تو نيست.
مادر را در اتاقم ديدم گفت
- چي شد رفت؟ ديدي چه قدر سنگش را به سينه مي زدي؟ خيالت راحت! ان رها ديگر نمي گذارد فرهاد برگردد
- خواهش مي كنم مادر اين قدر ذهن مرا خراب نكن لطف كن و تنهام بگذار
- تنهايت بگذارم كه چه شود؟ بنشيني و براي كسي كه قدر محبت و عشق تو را ندانست زار بزني؟
- هنوز كه چيزي نشده مادر گفته كه زنگ مي زند و خودش برايم توضيح مي دهد
- اين همه براي من خط و نشان مي كشيدي كه راضي شوم نامزد كنيد كو؟ امد خواستگاري و نامزدت كرد؟
جوابي نداشتم كه بدهم مادر از اتاق خارج شد . مشت هايم را به در و ديوار كوبيدم و به زمين و زمان ناسزا گفتم. به نظرم منطقي ترين دلايل فرهاد برايم غير قابل توجيه بود اخر چه طور توانست مرا گلو بزند؟ به من بگويد كه نمي روم و حالا رفته؟
هر روز به انتظار تماس گرفتن فرهاد به شب مي رسيد و من سردر گم و مايوس تر از هر روز به خانه عمه تلفن مي كردم اما متاسفانه عمه هم از او خبري نداشت.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 47

با هزار منت و دسته گل مرا از پدرم خواستگاري كردند باعث و باني اين ازدواج همين عمه ماهرخت بود ان قدر رفت و آمد كه پدرم تسليم شد و مرا با ابرو و هزار ارزو روانه خانه شوهر كرد يك دختر بودم و نازم خريدار داشت پدر و مادرم از گل نازك تر به من چيزي نمي گفتند خاله محبوبه ات خواهر رضاعي ام بود و ان قدر دوستم داشت كه شب عروسي ام گريه اش بند نمي امد اما هيهات كه همه فكر ميك ردند من به خانواده اي فهيم و باشعور شوهر كردم. به جلال كاري ندارم مرد خوب و مهرباني بود اما دو خواهر و مادرش كه آن قدر براي جلب رضايت پدرم امدند و رفتند شدند گماشته در ان خانه حق نداشتم بدون اجازه شان دستشويي بروم جلال صبح مي رفت و شب مي امد زخم زبان ها و حرف هاي قلمبه و سلمبه شان هنوز تنم را مي لرزاند هنوز يك ماه از عروسي امان نگذشته بود كه همين ماهرخ دستور داد كه بچه دار شويم وقتي كه چند ماه گذشت و خبري ازبچه نشد با حرف هايشان اتشم زدند كه زن جلال نازاست از اول هم بد قدم بود بايد فكر زن ديگري براي پسر دسته گلمان باشيم و اين حرف هاي صد من يه غاز من تحمل مي كردم. اما يك روز ماهرخ اتشم زد دختر همسايه شان كه در گذشته خاطر جلال را مي خواست كاسه شله زرد نذري به خانه مان اورد وقتي خوش و بش دختر با ماهرخ تمام شد نگاهي به من انداخت و گفت
- عمه نشدي ماهرخ؟
و ماهرخ چشم و ابرويي امد و گفت
- اي بابا دختره اجاقش كوره نمي دونم از كجا جلال بدبخت را گير اورد و خودش را به او انداخت كاش تو را براي جلال مي گرفتيم. دنيا دور سرم چرخيد اين همان ماهرخي بود كه به خاطر دل برادرش به پدرم التماس مي كرد همان موقع دلم شكست و قسم خوردم اگر روزي دختر دار شدم جنازه اش را هم روي دوش اين خانواده نگذارم وقتي حامله شدم و بچه ام مرده به دنيا امد حرف و حديث هايشان تمامي نداشت باورت نمي شد هستي ولي باور كن روزي نبود كه از لاي بالش و زير بالش و لباس هايم دعا و ورد و جادو بيرون نكشم جلال كه اصلا به اين مسائل اهميت نمي داد صبح مي رفت و شب مي امد وقتي كه به او گله مي كردم از سر جواني و ناداني به اتاق مادرش مي رفت و بدتر مرا سكه يك پول ميك رد و بر مي گشت مثلا از من دفاع مي كرد اما چون سياست نداشت و بلند نبود بدتر اوضاع را به هم مي ريخت ماهرخ كه دائما خانه ما بود. صبحانه كه مي خورد چادرش را سرش مي كشيد و در خانه مادرش را مي كفت تا شب كه شوهرش به دنبالش مي امد حرف و حدييث درست مي كرد و مي فت و همه را به جان هم مي انداخت جرات نداشتم كه يك روز به خانه مادرم بروم اتاقم را تميز مي كردم و درش را مي بستم و مي رفتم شب كه باز مي گشتم اتاق كن في*** بود در كمدم باز بود و اثاثم و طلا و جواهراتم ولو پخش بودند لباس هايم از جا لباسي در امده بودند و بقچه هايم به هم ريخته بود چه بگويم دخترم شايد ماهرخ حوان بود و از سر حسادت و جواني اين كارها را مي كرد اما تخم كينه و بدبيني را به دلم نشاند كينه اي كه پاك شدني نيست دست خودم نيست نمي توانم ان روزها را از ياد ببرم وقتي دوباره حامله شدم كه فرهاد تازه به دنيا امده بود البته تازه تازه كه نه دو سه سالي بود نمي داني چه مي كردند آن قدر دور و بر فهاد مي چرهيدند كه رگ غيرت و حسادت پدرت را بالا مي اوردند. چشان پدرت حسرت و ارزو بود ماهرخ از قصد طوري با بچه اش در حضور پدرت رفتار مي كرد كه گاهي حس مي كردم با رفتارش پدرت را مجبور به ازدواج محدد مي كند تا خدا خواست و من هومن را باردار شدم شبي كه هومن به دنيا امد را از ياد نمي برم ان قدر خوشحال بودم كه قادر بودم باز هم درد طاقت فرساي زايمان را تحمل كنم و زندگي ام را در ارامش ببينم وقتي هديه و تو به دنيا امديد عمه ات از اين رو به ان رو شد مخصوصا كه مادرش فوت كرده بود و شهين هم ازدواج كرد و او تنها شده بود زن عمو احمد هم مثل من نبود اصلا محل به انها نمي گذاشت و هر رفتارشان را بدتر جواب مي داد حالا كه مي بيني اين قدر با من صميمي و راحتند به خاطر صبر و تحملي است كه نشان دادم و احترامشان را نگه داشتم مي دانم كه عمه هايت هم عاشق بي ريايي تو و هديه هستند منكر محبت عميق انها به شما نمي شوم اما چه كنم رفتارهايشان از دلم بيرون نمي رود وقتي ياد كودكي هاي فهراد ورفتار مادرش مي افتم به ياد جواني از دست رفته ام كه اعصابم به تاراج رفت مي افتم دلم مي گيرد حالا فهميدي كه چرا اين قدر مخالف فرهاد و مادرش هستم دست خودم نيست اما دلم را بدجوري شكسته اند
هديه دست مادر را در دست گرفت و گفت
- گذشته ها گذشته مادر ان روزها هم شما جوان بوديد و هم انها مسلم است كه انسان در جواني كارهايي مي كند كه بعد پشيمان مي شود شما هم كم كم بايد اين گذشته ها را از دلتان بيرون كنيد
مادر نگاهي به من انداخت و منتظر بود كه من چيزي بگويم اما من هيچ نداشتم كه بگويم فكرم دور وبر فرهاد مي چرخيد . حرف هاي رها ازارم مي داد مگر نه اين كه گفت با فرهاد نامزد كرده پس حتما فرهاد هم به دلخواه خودش رها را به جاي من برگزيده بود شايد ان قدر موقعيت عالي در المان پيدا كرده و شايد ان قدر رها در محبت خود غرقش كرده كه اين طور مرا از ياد برده حالا كه او خشبخت و راضي است چرا من اين جا در بستر غم و درد دست و پا بزنم مگر نه اين كه ارزوي من خوشبختي فرهاد است حالا كه او به نظر خودش و رها خوشبخت است چرا من مانع خوشبختي و پيشرفتش باشم هر چه باشد خون عمه در رگ هاي او هم جاري است اگر مادرش مادرم را اذيت كرده چرا من براي او بميرم اما حداقل گوشه چشمي از او دريافت نكنم؟ غرق در فكر بودم كه هديه دستي به موهايم كشيد و گفت
- هستي جان به چه فكر مي كني كه جوابم را نمي دهي
- چه شده؟ متوجه نشدم
- در مورد پيشنهاد مادر چي مي گويي مي خواهد ت و را به حمام ببرد من و تو و هاله را به ياد دوران كودكي مان يادت مي ايد هستي جان هر وقت مادر ما را به حمام مي برد چه عذابي مي كشيديم هنوز قدرت دستان مادر كه سرم را مشت و مال مي داد تا كف شامپو بيرون بيايد را به ياد دارم چه قدر نفسم زير دوش اب مي گرفت اما مگر مادر مهلت مي داد كه فرار كنم
با سستي كه در صدايم مشهود بود گفتم
- اره يادش بخير زير دوش اب نفسمان مي گرفت اما مادر تا مطمئن مي شد كه موهايمان تميز نشده رهايمان نمي كرد
مادر خنديد و گفت:
- اگر خيلي دلتان براي روزها كودكي تان تنگ شده حاضرم همين الان سه تايي تان را به حمام ببرم و به ياد گذشته ها بشورم
من با اندوه گفتم:
- كاش همان سن مي مانديم و بزرگ نمي شديم كاش با حمام رفتن همان طور كه جسمم پاك مي شد ذهنم هم از همه چيز پاك مي شد كاش.........
هديه دستم را در دستش گرفت و گفت:
- هستي جان ما نمي دانيم تو با چه كسي حرف زدي كه به اين روز افتادي يا اصلا تلفني درك ار بوده يا نه قصد هم نداريم تا موقعي كه خودت نخواهي چيزي بگويي از موضوع با خبر شويم ولي خواهش مي كنم يك كم به فكر خودت باش دكتر سفارش كرده كه نبايد به خودت فشار بياوري مادر و پدر را ببين كه چه قدر از غصه تو رنج مي كشند؟ دل كوچكت را اين قدر ازار نده عزيزم
سپس لبخندي زد و گفت:
- مسعود پيشنهاد داده كه به شما ل برويم هر چند كه هوا سرد است اما ديدن ان جا در هرفصلي دلچسب است مادر و پدر هم همراهمان مي ايند پس بلند شو بعد از يك حمام گرم اماده شو كه راهي شويم
جاده شمال پوشيده از برف بود مه غليطي حاده را پوشانده بود و با وجود روشن بودن بخاري ماشين سرما به داخل نفوذ مي كرد سرمست از ديدن هواي گرفته و باراني شمال خود را به هديه چسباندم او سخاوتمندانه و پر از احساس خواهرانه دستش را به دور شانه ام حلقه كرد و مرا به خود چسباند به ياد روزهايي افتادم كه ياسمن و فرهاد براي بازگشت سلامتي من و ياداوري خاطراتم مرا به شمال اوردند و چه قدر تلاش كردند از ديدن قهوه خانه كنار جاده كه فرهاد برايم چاي گرفت و با من صحبت كرد اندوه عميقي دلم را پر كرد دست به شيشه ماشين كشيدم تا بخار ان را پاك كنم و بهتر بتوانم قهوه خانه را ببينم اي كاش مي شد كه دست به ذهنم مي كشيدم و بخار خاطرات فرهاد را نيز پاك مي كردم و از نو زندگي ام را مي ساختم اما اين غير ممكن بود چرا كه فرهاد و خاطراتش مثل زنجيري به ذهن و خاطره ام قفل شده بود و جزئي از وجودم شده بود و من هر چه تلاش مي كردم نتيجه نمي داد پاك كردن خاطراتم مثل پاك نمودن جوهر از روي فرش بود كه نياز به فرچه زمان و قدرت اراده داشت چيزي كه هيچ موجود نبود
لب دريا ايستادم و چشم به موج هاي وحشي و كف الود ان دوختم مسعود و مادر و هديه ان طرف تر گرم صحبت بودند بغض گلويم را مي سوزاند امدن به شمال تنها روحيه ام را بهتر نكرد بلكه باعث عذابم شد به هر گوشه كه نگاه مي كردم فرهاد را مي ديدم كه سازش را در دست گرفته و با اندوه برايم مي خواند با سرسختي اشك هايم را پس راندم تا نزد خانواده ام رسوايم نسازد فرهاد رفته بود و با بي رحمي تمام حتي از من خداحافظي هم نكرده بود نامزد كرده بود و به زودي عق دمي كرد و مي امد ايران تا جشن عروسي اش را به رخم بكشد اخر مگر من چه بدي در حق او كرده بودم خدايا من كه بد نبودم با خود انديشيدم و نقشه كشيدم بايد سعي كنم كه به خود بقوبلانم كه جوانه عشق من در قلب او خشكيده و اميدي به اينده نيست قصد داشتم موضوع گفتگويم با رها را درقلب خويش نگه دارم نگذارم هيچ كس بفمد تا بيش ازاين خوار و حقير نشوم تا زماني كه خود فرهاد به همراه رها پيدايشان شود و خبر ازدواج انها به گوش همگان برسد اري بايد ازدواج مي كردم قبل از فرهاد او فكر كرده كه من با مهران ازدواج كردم پس بايد كاري كنم كه موجب ترحم و استهزا كسي نشوم بايد ازدواج مي كردم تا پيش از ان كه فرهاد و رها بازگردند من با غرور سرم را بالا بگيرم و شوهرم را به فرهاد معرفي كنم ان وقت نمي سوزم كه فرهاد اين كار را با من
چرا كه من قبل از او ازدواج كرده ام بايد همين كار را بكنم تا غرورم ترميم شود تا برگ برنده در دستم باشد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 54

مهرباني هاي بي دريغ حميد وابسته ام كرده بود روحم از تلاطم و آشفتگي باز ايستاده و جاي آن را به آرامشي عميق همراه با رضايت داده بود راضي بودم از زندگي ام از شوهرم از رضايت مادر . اما باز ته دلم شور مي زد و غصه مي خورد. حميد مثل كسي كه نوار كاستي را پاك كند سعي مي كرد گذشته مرا از ذهنم پاك كند.
روزهاي عيد برايم جذاب تر شده بود.آشنيايي با فاميل حميد ديگر فرصتي براي خانه نشستن من نمي گذاشت . هر روز از اين مهماني به آن مهماني دعوت مي شديم و به قول حميد جذابتر از عيد ديدني ها عيدي ها و كادوهايي بود كه به مناسبت عيد اول به ما اهدا مي شد. هومن و هديه سر به سرم ميگذاشتند. و پدر و مادر از خوشحالي آم شاد بودند دائما خدا را شكر مي كردند
عيد شد و فرهاد هم نيامد سيزده بدر پدر همه را به باغ لواسان دعوت نمود امدن عمو احمد و عمه شهين حتمي بود اما عمه ماهرح قولي براي امدن نداد و من قلبا دوست داشتم كه ياسمن بيايد مادر خانواده مسعود و حميد را نيز دعوت نمود خانواده مسعود عذر خواهي كردند اما خانواده حميد قول امدن را دادند از روز قبل مادر و پدر به همراه مسعود و هديه و صفيه خانم به باغ رفتند تا بساط پذيرايي را زودتر حاضر كنند تا مهمان هاي دعوت شده كم و كسر نداشته باشند وسواس مادر در اين گونه موارد ديدني بود مخصوصا حالا كه خانواده دامادش مهمان بودند.
صبح روز سيزده بدر هومن صدايم كرد كه زودتر اما ده شويم و راه بيفتيم قرار بود حميد هم با ما بيايد و پدر ومادر و برادرش و زنش پشت سر ما حركت كنند با صداي بوق ماشين حميد به سرعت در را باز كردم و خود را به ماشين انها رساندم و سلام كردم همگي خوشحال و سرحال بودند پدر و مادرش واقعا انسان هاي با اخلاق و شريفي بودند و برادرش كه يك برادر نمونه بود و از مهرباني كم نداشت حسام پنج سال بود كه ازدواج كرده بود و همسرش تازه باردار شده بود رويا زن خونگرم و جذابي بود اما آدم براي برقراري ارتباط با او در ابتدا مشكل داشت چرا كه در نظر اول فوق العاده خودگير و مغرور به نظر مي رسيد و به حميد گفتم:
- خوشحالم كه امروز پدر و مادرت و خانواده ات با ما هستند
خنديد و گفت:
- هر كجا باشيم با تو بيشتر خوش مي گذرد هستي
گفتم:
- خدا كند امروز هم خوش بگذرد نمي دانم چرا دلم شور مي زند به برادرت بگو با احتياط رانندگي كند به هومن هم بايد بگويم كاملا مواظب باشد ديشب زياد بيدار مانده مي ترسم نتواند خوب براند
هومن گفت:
- شدي مادر هستي وسواس مادر تو را هم گرفته؟ بيا برويم هر موقع خوابم گرفت رانندي را به حميد محول مي كنم.
دلم ارام گرفت اما نمي دانم چرا؟ باز هم از دلهره پر بودم.
علي و مسعود و هومن تاب محكمي به درخت بي زبان بستند و يكي يكي سوار شدند و من و شهلا و فرزانه هم انها را تماشا مي كرديم . سر صدايشان آن قدر زياد بود كه تمام باغ را پر كرده بود. مادر به همراه صفيه خانم به اين طرف و آن طرف مي دويد تا ابرويش جلوي مهمان ها نريزد طفلك هديه هم كمك مي كرد اما نمي دانستم چرا دلم نمي خواهد ذره اي كمك كار مادر باشم نشسته بودم و به كارهاي شاهرخ و هومن و ...زل زده بودم و هر از گاهي سرم را در برابر سخنان شهلا و فرزانه تكان مي دادم.
هومن سوار تاب بود و با داد و فرياد مشغول كري خواندن بود و براي بعد از نهار نقشه بازي وسطي را مي كشيد علي با قدرت تمام او را هل مي داد و هومن هر لحظه بالاتر مي رفت به طوري كه از ان طرف پرچين ها مي توانست جاده را ببيند ناگهان هومن با صداي بلند فرياد كشيد:
- ماشين عمه ماهرخ را مي بينم دارند به اين طرف مي آيند. هستي عمه دارد به اين جا مي آيد
اضظراب زيادي بر جانم نشست همه ذوق هومن براي ديدن ياسمن نبود براي اين كه عمه قهر نكرده بود و به ان جا مي آمد.حالت بدي پيدا كرده بودم. شهلا متوجه دلشوره و اضطرابم شد و دستم را گرفت و گفت:
- به خود ت مسلط باش هستي خاله و ياسمن و اقا كاظم هستند كه مثل هميشه به باغ مي آيند چرا اين جوري شدي؟
- نمي دانم شهلا حالم خوب نيست كاش نمي امدند
- يعني چه؟ فرهاد نيست تو...
ادامه جمله اش راقورت داد چرا كه عمه شاد و سرحال مشغول روبوسي با جمعي بود كه همگي به استقبال به روي ايوان جمع شده بودن اقا كاظم هم وارد شد و ياسمن نيز پشت انها اول از همه به سمت من امد و صورتم را بوسيد عيد را همراه با ازدواجم تبريك گفت اهسته در گوشم گفت
- به تو گفتم كه كمي صبر كن ببين كه فرهاد امده
آه خدايا چه مي ديدم فرهاد بود كه مشغول روبوسي كردن با پدرم بود از سر شانه پدر چشمش به من افتاد كه مات و متحير به او مي نگريستم خدايا شكرت كه ان موقع حميد مردانگي كرد و در ان جمع حاضر نبود خود را با علي سرگرم ساخته بود و در حياطمانده بود فرهاد زرد و لاغر شده بود صورتش كشيده شده بود اما هم چنان جذاب و خوش لباس بود عمه شهين عمو شهلا شاهرخ زن عمو پدر.... همه حيرت زده با فرهاد احوالپرسي مي كردند عمه ماهرخ به صدا در امد و گفت
- چيه جرا اين قدر تعجب كرديد فرهاد ديشب از المان رسيد و امروز هم مايل بود كه به اين جا بيايد مي خواست روز اخر عيد را در كنار فاميلش باشد
عمه از ناراحتي و دلخوري حتي نگاهي به من نيانداخت ناراحت بودم اعصابم به هم ريخته بود با نگاهم به هومن و شاهرخ التماس مي كردم نمي دانم التماس مي كردم كه چه كار كنند اما وقتي رها را به دنبال فرهاد نديدم ترسيدم كنار مادر رفتم پشت او نفس عميقي كشيدم و به خودم نهيب زدم. چه شده هستي شايد فرصت نشده كه رها را دنبال خود بياورد دير نشده حتما روزهاي ديگر رها را نشان مي دهد و مي گويد با همسرم اشنا شويد چرا اين قدر خود را باخته اي هستي يادت رفته با دل كوچك و پاكت چه كرد سرت را بالا نگه دار و محكم باش اوست كه بايد بلرزد و خجالت زده باشد تو كه به او قولي ند ادي....
در اين افكار بودم كه حميد و علي را ديدم كه به طرف جمع مي ايند هومن برخاست و دست علي را گرفت و گفت
- فرهاد جان زماني كه نبودي چند عضو به فاميل اضافه شدند علي اقا همسر شهلا فرزانه خانم همسر شاهرخ و حميد اقا همسر....
نفس عميقي كشيد و گفت
- همسر هستي
فرهاد به شاهرخ تبريك گفت و به شهلا گفت
- شيريني ها را تنها خوردي شهلا
آه چه قدر صدايش گرم و لطيف بود دوباره در گوش جانم نشست و مرا هوايي كرد شهلا خنديد و گفت
- اره تنها خوردم ترسيدم منتظر تو شويم سرمان بي كلاه بماند فرهاد خنديد و به علي و فرزانه هم تبريك گفت سپس دستش را به طرف حميد دراز كرد و گفت
- از اشنائيتان خوشوقتم.
نه تبريكي به او گفت و نه مرا نگاه كرد ياد حرف مهران افتادم كه گفت: نمي خواهم در چشمانم زل بزند و با نگاهش بگويد كه چرا عشقش را دزديه ام.
اه خدايا حالا مي فهميدم كه ان روز چرا بي جهت دلم شور مي زد در دل همه به نوعي هراس افتاده بود تنها حاضرين خونسرد در ان جمع پدر و مادر و برادر حميد بودند كه خوشبختانه عمو انها را گرم صحبت ساخته بود و ما در ايوان بوديم و انها در اتاق نشسته بودند
هديه گفت
- مادر جان تا كي مي خواهي مهمان هايت را سر پا نگه داري همه خسته شدند سفره را پهن كنم؟
مادر شرم زده و با خجالت گفت
- ببخشيد اين قدر از امدن فرهاد خان شوكه شديم كه مهمان ها را فراموش كرديم
ناگها ن فرهاد ابرويش را بالا انداخت و گفت
- مگر قرار بود من بر نگردم زن دايي؟
مادر خود را به نشنيدن زد و زير لب گفت
- لا اله الاا... اگر نحسي 13 امروز دامنمان را نگيرد بايد خدا را شكر كنيم.
به اتفاق صفيه خانم مشغول كشيدن غذا شد.
سعي كردم جلوي فرهاد افتابي نشوم حميد كنارم امد و لبخند گرمي به صورتم زد و گفت
- خوبي؟
- اره خوبم. بنشين سر سفره
نگاهم كرد و گفت:
- به فكر من نباش من از خودم پذيرايي مي كنم برو كمك مادرت
نمي دانستم چه كار كنم گيج و سردرگم دور خودم مي چرخيدم. در يك لحظه نگاهم به نگاه فرهاد گره خورد و رويش را برگرداند و به سمت ديگري نگاه كرد دلخور و مغرور و بي اعتنا
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 59

هستي نفس زنان زنگ خانه پدرش را فشرد سرش درد مي كرد و به شدت سنگين شده بود. با باز شدن در مادر درايوان حاضر شد و با صداي بلند گفت
- چه قدر دير بگشتي مهمانت رفت؟
- امروز صبح رفت
- انگار از مصاحبتش لذت بردي مي بينم كه گونه هايت رنگ گرفته و رنگ و ريت باز شده است
- اره دختر خوب و مهرباني است به من كه خوش گذشت
مادر اور را به سالن هدايت كرد و گفت
- مهمان داريم. هومن و مهسا هستند
هستي از اين كه توانسته نقاب خونسردي به چهره بزند و تشويش درونش را اشكار نسازد خوشحال وارد سالن شد با ديدن هومن و مهسا با خوشحالي به طرف آنها رفت و مشغول گفتگو شد. دلش براي برادرش مي سخوخت 5 سال بود از زندگي شان گذشته و هنوز صاحب فرزندي نشده بود. هومن كمي سر به سرش گذاشت و وقتي ديد كه هستي در جاي ديگري سير مي كند دست از سرش برداشت. دل هستي در تب و تاب بود مي خواست سخنان فرهاد را از ياد ببرد اما نمي توانست كاش شهلا يا ياسمن يا هديه ان جا بودند و او با انها درد و دل مي كرد انگار كه دلش گنجايش نگهداري پيشنهاد فرهاد را نداشت مي خواست ان را بيرون بريزد و به همه اعلام كند شايد هم كم ظرفيتي اش از خوشحالي اش بود ته دلش از اين كه با فرهاد ازدواج كند غنج مي رفت اما وقي سحر به يادش مي امد كه مثل يك سد بزرگ بين او و فرهاد ايستاده دلش از تب و تاب مي افتاد و به فكر فرو مي رفت انديشيد چه خوب كاري كردم كه به خانه ام نرفتم و به اين جا امدم مي دانم تماس هاي فرهاد در امانم نخواهد گذاشت حداقل فرهاد آبروداري مي كند و با اين جا تماس نمي گيرد هر چند كه فرهاد بي پرواتر از اين حرف هاست
در اتاقش را گشود و خود را روي تخت انداخت سردرد عجيبي او را از پا انداخته بود برخاست و لباس هايش را عوض كرد. بوي عطر اشناي ديرينه اي را به يادش مي اورد ياد فرهاد كه 7 سال پيش او را از اين ازدواج منع كرد و به او التماس كرد كه عقدش را با حميد پس زند. اين عطر بوي فرهاد بوي عشق و بوي جواني اش را برايش تداعي مي كرد
روي كاناپه ولو شد و سرش را به پشتي ان تكيه داد از پنجره به اسمان چشم دوخت پاهايش نيز ضعف مي رفت وحس مي كرد پاي راستش كمي بي حس شده است. در حالي كه پاهايش را كمي ماساژ مي داد انديشيد از بس راه رفته ام پاهايم درد گرفته اند.
مادر در اتاقش را گشود و داخل شد هستي پاهايش را جمع كرد و پرسيد
- هنوز نخوابيدي مادر؟
مادر گفت
- نه هومن و مهسا تازه رفته اند از تو هم خداحافظي كردند امدم كه بگويم تلفن اتاقت را وصل كن
- چرا كسي با من كار دارد؟
مادر عميق و كنجكاو به چشمان خوش حالت هستي خيره شد و كنارش روي تخت نشست و گفت
-فرهاد بود گفت كه نيم ساعت ديگر دوباره تماس مي گيرد.
هستي سرش را به زير انداخت و گفت:
- پدر فهميد كه فرهاد زنگ زده؟
- نه خيالت راحت باشد نه پدرت و نه هومن هيچ كدام متوجه نشدند.
سپس مانند كسي كه بخواهد مچ مجرمي را بگيرد پرسيد
- چه كارت دارد هستي؟ مي دانم كه مي خواهي برايم اسمان و رسيمان ببافي پس خيالت جمع بدان اگر بخواهي مرا دست به سر كني نمي تواني
- نه مادر نه! من خيال دروغ گفتن ندارم من با خودم و قلبم رو راستم به شما هم صادقانه مي گويم كه فرهاد از من خواستگاري كرده همين
بر خلاف تصور هستي لبخند عميقي روي لب هاي مادر نشست سر هستي را در سينه فشرد و گفت
- مي دانستم دست از سرت بر نم دارد عشق واقعي همين است نظر خودت چيست ؟ موافقي؟
هستي ناباورانه به مادر نگريست و گفت
- باورم نمي شود مادر ان زماني كه بايد به عشق حقيقي من و فرهاد پي مي برديد طوفاني شديد و كلبه عشق ما را در هم شكستيد ولي حالا پاي سحر و سينا اين وسط است از من مي خواهيد كه دست از سر فرهاد برندارم؟
- تو تازه 29 ساله شدي تا اخر عمر كه نمي تواني تنها بماني؟ چه كسي بهتر از فرهاد مي تواند روح خسته تو را ارام كند
- در هر صورت جواب من منفي است مادر من از روي سحر خجالت مي كشم
مادر برخاست و درحال خارج شدن از اتاق گفت
- آن قدر بالغ و عاقل هستي كه صلاح خود را بداني من فقط نظرم را گفتم
هستي ان شب گوشي اتاق را وصل نكرد نمي خواست زمزمه هاي شبانه فرهاد او را سست كند مي دانست اگر فهراد تماس بگيرد و در گوش او دوباره ايه هاي عشق بخواند به راحتي تسليم مي شود نه دلش نمي خواست با او ازدواج كند به همين دليل بالش را روي سرش گذاشت و خوابيد اهوي خيالش گاه دوان دوان به سوي فرهاد مي دويد اما او كمند عقلش را به دور گردن غزال احساسش مي افكند و او را از رفتن باز مي داشت بايد سعي مي كرد كه دور از دسترس فرهاد باشد و چند وقتي با او تماس نداشته باشد
هستي گوشي تلفن را به گوش چپش چسباند از صداي مبهم ان طرف سيم نمي توانست متوجه شود كه چه كسي پشت خط است
فرهاد بود كه مي گفت
- هستي چرا جواب نمي دهي؟
هستي گوشي را به گوش ديگرش چسباند و صداي فرهاد را شنيد
ارام سلام كرد و گفت
- حالا صدايت را مي شنوم حالت خوب است؟
- ممنون از قصد جواب نمي دادي؟ يا خط خراب است؟
- چه قصدي ؟ صدايت را با ان گوش نمي شنوم حالا با اين گوشم بهتر مي شنوم
- چرا هستي؟ مگر براي گوشت مشكلي پيش امده؟ نگران شدم؟
- مشكلي كه نه چند روزيست سرم درد مي گيرد و حالا گوشم سنگين شده
- فرهاد يادش رفته بود كه اصلا براي چه موضوعي زنگ زده نگران گفت
- يعني چه هستي ؟ سرت درد مي كند گوشت سنگين شده و تو خود را به دكتر نشان نداده اي و پيگير قضيه نشده اي؟
- به نظرم مهم نبود
- چرا براي سلامتي ات اهميتي قائل نيستي؟ من امروز عصر به دنبالت مي ايم و تو را به دكتر مي برم
- نه نه من خودم با پدر مي روم شايد هم با هومن رفتم
- اگر مي خواستي بروي تا حالا رفته بودي تعارف نكن من خودم مي ايم دنبالت
- به زندگيت برس فرهاد سحر ناراحت مي شود
- تو به فكر سحر نباش من فاميل تو هستم چه اشكالي دارد دختر دايي ام را به دكتر ببرم نگرانم كردي هستي
- باشد قبول منتظرم
- منتظرم باش هستي سلامتي تو برايم از هر چيز در دنيا مهم تر است
هستي باورش نمي شد كه فرهاد هنوز بي پروا و صريح بودنش را ترك نكرده است
هستي رام از پله ها پايين امد پاي راستش مي لنگيد تا به ان موقع خيلي با احتياط رفتار كرده بود كه پدر و مادرش متوجه لنگيدن پايش نشوند اما ان روز مادرش با بهت به او نظر انداخت و گفت
- پايت به كجا خورده هستي؟
- به هيچ جا نخورده
- پس تصادف كردي؟
- نه همين طوري مي لنگد
- همين طوري مگر مي شود؟
هستي كه خود تا حدي از بيماري اش نگران شده بود گفت
- نمي دانم چرا مادر تازگي ها پايم مي لنگد سرم درد مي كند و گوشم ناشنوا شده
چشم هاي مادر تا اخرين حد گشاد شد و گفت
- چه مي گويي هستي براي چه؟
هستي گريه اش گرفت و گفت
- امروز فرهاد قرار است بيايد تا با هم به دكتر برويم اگر اصرار او نبود براي خودم اهميت نداشت
- نگران نشدي و گريه مي كني؟ اخر تو كي مي خواهي به فكر خودت باشي هستي؟ من هم امروز با شما مي ايم
دلشوره و هول به دل پري چنگ انداختند يعني هستي دختر معصومش چه بر سرش امده بود ؟ پري تا عصر كه فرهاد به دنبالشان امد نتوانست خود را كنترل كند و گوشه و كنار خانه مي گريست بايد اول مطمئن مي شد بعد به شوهرش مي گفت اه كاش هومن بود تا انها را به دكتر مي برد نمي خواست مزاحم فرهاد شود
با صداي ترمز ماشين هستي در حياط را گشود و به طرف فرهاد رفت . فرهاد او را به دقت زير نظر گرفت لنگيدن محسوسي كه هستي در راه رفتن داشت فرهاد را منقلب ساخت پياده شد و در را براي هستي باز كرد هستي تسليم از اين همه اهميت و محبت فرهاد به داخل نشست و سلام كرد فرهاد گفت
- چرا در را نبستي؟
- مادرم هم همراهمان مي ايد امروز به او گفتم دلم طاقت نياورد ترسيدم كه...
فرهاد پياده شد و به طرف زندايي رفت چشم هاي پري قرمز و متورم بود فرهاد سلام كرد و گفت
- شما نياييد زندايي من خودم هستي را مي برم
زندايي با اصرار گفت
- نه من بايد با هستي باشم دلم شور افتاده تا شما برويد و برگرديد من نصفه جان شدم
فرهاد گفت
- مي خواهم بعد از ان هستي را به گردش ببرم ش ايد اگر شما باشيد رودربايستي كند من خودم مراقبم حواسم به او هست
مادر تسليم شد و با بغض گفت
- به جلال نگفته ام هومن هم نمي داند و گرنه مزاحم تو نمي شديم
فرهاد سرش را تكان داد و گفت
- اين چه حرفيه زندايي هستي براي من بيش از اين اهميت دارد.
برگشت و پشت فرمان نشست نفس در گلوي هستي گره خورد.
فرهاد كه حسابي حالش گرفته بود رو به هستي كرد و گفت
- سهل انگاري كردي هستي. انشاء الله چيزي مهمي نباشد چند وقت است كه اين ور راه مي روي؟ يادم مي ايد كه ان روز در رستوران با قهر مرا ترك كردي سالم بودي
- يك ماهي مي شود اول سرم درد مي كرد حالا هم مي كند بعد پايم دستم هم كمي بيحس شده و امروز فهميدم گوشم سنگين شده است
فرهاد اه عميقش را از سينه بيرون داد پرده اشكي جلوي چشمش را پوشانده بود تا رسيدن به مطب دكتر هر دو ساكت و مغموم بودند براي فرهاد تمام حرف هايش گم شده و از ياد رفته بود به جز مشكل هستي چيزي مغزش را ازار نمي داد
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض پایان

قسمت آخر

دكتر در حالي كه تمام اعضا خانواده هستي و فرهاد را جمع كرده بود با تاني گفت
- متاسفانه دختر شما مرگ مغزي شده فقط قلبش مي تپد اگر اجازه بدهيد تا قلبش مي تپد مي توانيم اعضاء اش را اهدا كنيم البته مي دانم تصميم گيري سخت است اما او ديگر از اين حالت خارج نمي شود. در واقع فوت كرده است. مغزش پر از خون شده است و رگ هاي مغزي اش پاره شده است. فقط خواهش مي كنم زودتر تصميم بگيريد و مرا در جريان تصميمتان قرار دهيد اين طور كه شنيده ام بيماري ديگري در بخش ccu داريد كه قلبش ناراحت است اگر نياز به پيوند داشته باشد اين مورد بهترين شانس است چيزي كه خود هستي از من خواست
پدر هستي بي حال روي نيمكت نشست و مادر هستي ان قدر گريسته بود كه صدايش در نمي امد ان قدر خدا را به مقدسات و پاكانش قسم داده بود كه ديگر از خود خدا خجالت مي كشيد چرا كه مطمئن بود اگر صلاح بود و خدا صلاح مي دانست روي مادر دل شكسته را به زمين نمي اداخت
ياسمن و هومن به اتاق دكتر وارد شدند و بعد از نشستن ياسمن وصيت هستي را بازگو و يادآوري كرد و هومن موافقت خانواده اش را اعلام نمود ياسمن در اخر با نا اميدي گفت
- آقاي دكتر همان طور كه قبلا در جريان قرار گرفتيد هستي وصيت كرده كه اگر فرهاد به پيوند قلب نياز داشت قلبش را به فرهاد اهدا كنيد
دكتر در حالي كه اشك در چشمانش جمع شده بود گفت
- خودش خبر داشت كه مي ميرد انگار به او الهام شده بود چرا كه وقتي از او تست مي گرفتيم تا براي عمل اماده اش كنيم بي رمق لبخند مي زد و مي گفت((زياد زحمت نكشيد دكتر حميد و نازنين منتظر من هستند هر شب به خواب مي بينم كه اماده و منتظر من هستند در حالي كه فرهاد با گريه به دنبالم مي دود))
ياسمن اشك هايش را از گونه اش سترد و هومن هق هق كنان گفت
- حالا مي شود قلبش را به فرهاد پيوند زد؟
دكتر گفت
- من با پزشك معالج فرهاد مشورت مي كنم اگر گروه خونشان جواب دهد و مشكلي نباشد مي توان اين پيوند را انجام داد چرا كه فعلا قلب هستي سالم است و مشكلي ندارد.
ياسمن و هومن زير لب تشكر كردند و بقيه كارها را به دكتر سپردند انگار كه تنهاي تنها بودند انگار كه بدن هايشان را از يك كوه بلند پرت كرده باشند هر يك به بخش بيمار خود رفتند تا اين خبر را به خانواده هايشان بدهند.
درست در اخرين لحظه هايي كه قلب هستي مي رفت كه به ضربان كند برسد كادر پزشكان او را به اتاق عمل بردند فرهاد در تخت ديگري بي هوش منتظر قلب عشقش بود كه در سينه اش جاي گيرد
مادر هستي و مادر فهراد گريه كنان پشت در اتاق عمل دعا مي خواندند مادر فهراد منتظر پسرش بود كه با قلب دختر برادرش از اتاق بيرون آيد و مادر هستي پشيمان از ان همه سر سختي در مورد اين دو جوان سر به ديوار گذارده بود و ضجه مي زد
اري قلب شكسته و بيمار فهراد خارج شد و قلب سالم و داغدار هستي درون سينه اش جاي گرفت حتي خود كادر پزشكي هم اشك مي ريختند كسي نبود كه قصه دلدادگي ان دو را نداند مادر هستي نجوا كنان گفت
- بالاخره دركنار هم جاي گرفتند ، خدايا جگرم دارد مي سوزد.، هستي ام جوان بود عاشق بود چه زود پر پر شد خدايا
همسر فرهاد سحر در نيمكتي گوشه اتاق به انتظار نشسته بود و دعا مي خواند مادر شوهرش را مي نگريست كه بي قرار انتظار بيرون امدن پسرش را مي كشيد از خدا خواستار سلامتي شوهرش بود. ساكت و مغموم زير لب دعا مي خواند از فداكاري هستي در تعجب بود. هيچ گاه از او خوشش نمي امد ان قدر و بالاي بلند و خوش فرم با موهاي بلند خرمايي و صورتي زيبا و مهربان كه شوهرش عاشقانه او را مي خواست سحر را مي ازرد عشق هستي در قلب شوهرش جاي براي او نگذاشته بود و مانع از روابط گرم او با فرهاد بود اما الان از گذشت هستي در تعجب بود از ياسمن شنيده بود كه حتي لحظه هاي اخر هم هستي فرهاد را به گرم كردن كانون زندگي اش سفارش كرده بود و حالا قلب عاشق خود را به معشوق هديه داده بود حالا هستي عشق را در حق فرهاد تمام كرده بود حتي سحر بعد از فوت حميد و نازنين هر لحظه انتظار خبر ازدواج آن دو را مي كشيد بارها شناسنامه شوهرش را چك كرده بود تا با بودن اسم هستي در ان خيال خود را بابت بي وفايي فرهاد راحت كند اما چنين نبود و حالا ... حالا او اصلا انتظار چنين پاياني را نداشت. براي هميشه از هستي ممنون بود از هستي پاك و مهربان و فداكار
مادر هستي بر خلاف انتظار كشيدن مادر فرهاد براي ديدن پسرش منتظر گرفتن تن بي جان دخترش بود اه خدايا چه تفاوت عميقي بين ان دو مادر بود. با اتقال قلب هستي به سينه فرهاد ديگر هستي مرده بود ولي دل مادر هستي با اين فكر كه قلب عاشق دخترش در سينه معشوقه اش جاي مي گيرد كمي اسوده مي شد.
دكتر برانكارد هست را بيرون اورد و پدر هستي را در آغوش گرفت و تسليت گفت . فضاي راهروي بيمارستان را فرياد و ناله هاي هديه و هومن و مادرش و ياسمن و عمه پر كرد. هومن ملحفه سفيد را از روي صورت هستي كنار زد و بوسه اي بر گونه خواهر زد و از او خداحافظي كرد. مادرش بي هوش به روي زمين افتاد و پرستارها نيز اشك ريزان برانكارد حامل فرهاد را از اتاق عمل بيرون اوردند و به اتاق ccu منتقل كردند و هستي را به سرد خانه بردند تا براي هميشه راحت و اسوده بخوابد.
تن بي جان هستي در كنار حميد و نازنينش جاي گرفت عمل فرهاد موفقيت اميز بود و بدنش به قلب هستي جواب داده بود و ان را پس نزده بود و حال فرهاد رو به بهبود بود
سه ماه از مرگ هستي و عمل موفقيت اميز فرهاد مي گذشت فرهاد خود پي به عمق فاجعه برده بود از رفتار مرموز و محتاط همسر و خانواده اش فهميده بود كه اتفاقي كه نبايد افتاده است وقتي بعد از سه ماه دايي و زندايي اش به ديدارش امدند از ديدن انها كه پيرتر و شكسته تر شده بودند فهميد كه هستي به اخر رسيده است دايي جلال سرش را روي سينه فرهاد نهاد و از عمق دل گريست فرهاد پي درپي در مورد هستي سوال كرد اما ياسمن گفت كه سر فرصت همه چيز را برايش تعريف خواهد كرد
فرهاد كه خود از جريان پيوند قلبش خبر نداشت و مي انديشيد كه قلبش براي بار دوم عمل شده اشك هايش را از صورت زدود و نگاه سرگردانش را به زندايي دوخت پري خانم با شرمندگي و درماندگي بسيار سرش را به زير انداخت و گفت
- بچه ام رفت فرهاد تو و ياسمن بايد مرا حلال كنيد من در حق شما بد كردم و دل شما را شكستم چه كنم مادر بودم و خوشبختي بچه هايم را مي خواستم مي دانم كه شما دو نفر از من دلگيريد هستي ام تاوان شد تا من پي به خودخواهي ام ببرم و اين طور مجازات شوم
طنين هق هق جانسوزش بر قلب فرهاد نشست و او را نيز به گريه انداخت و ياسمن با اندوه فراوان در حالي كه مي گريست گفت
- اين چه حرفي است زندايي ؟ من وفرهاد از شما كينه اي به دل نداريم اما حيف هستي حيف كه هستي رفت و ما را تنها گذاشت
ياسمن ارام بدون ان كه هيجاني در فرهاد بر انگيز د از ان شب كه حال فرهاد و هستي توام با هم بد شد را تا بعد از ان براي فرهاد تعريف كرد فرهاد مات و حيرت زده دست به روي سينه اش گذارد و بي صبري ناليد:
- قلب هستي در سينه من است
ياسمن گريه كنان جواب داد:
_اري فرهاد او به من و دكترش وصيت كرد مي دانست كه من براي تو از همه دلسوزترم مي ترسيد كسي به خواسته اش عمل نكند با اعتمادتر از من در اين امر كسي را نيافت اره فرهاد قلب هستيت در سينه تو مي تپد
فرهاد فرياد كشيد و با تمام توان گريست و دستش را به روي قلبش گذارد باورش نمي شد كه قلب عشق و معشوقش در سينه اش بتپد و هستي چنين هديه اي در لحظات اخر به او داده باشد. هق هق گريه ياسمن در ناله هاي پر درد فرهاد گم شد
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 49

با حرص جواب دادم:
- آن موقع كه بايد به ساز دل من مي ر/ق/صيديد گربه ر/ق/صانديد . حالا مي گويم ساز دل من با غريبه ها كوك مي شود نه با فاميل نه با فرهاد
- پس چرا مهرا نبيچاره را دست به سر كردي پسر به ان خوبي و اقايي را سر كار گذاشتي مي داني از تهران رفته معلوم نيست سر به كدام شهر و ديار گذاشته حيف شد
- مثل مهران زيادند دلم مي خواهد همسري انتخاب كنم كه پوز فرهاد را بزنم
- پس زندگي اينده ات شده بازيچه دلت. كه با ا يك ازدواج نه چندان دلخواه فقط روي فرهد و عمه ات را ك كني/؟
با بغض جواب دادم:
- آينده به خودم مربو است ديگر هم حرفي از ان پسر توي اين خانه جلوي من نزنيد اگر خواستگاري امد و در اين خان هرا زد بدانيد كه جواب من مثبت است به هر كس جز فرهاد قولي به عمه ندهيد
با سرعت به اتاقم رفتم و سرم را در بالش فرو كردم و تا جايي كه توانستم فرياد كشيدم و از ته دلم گريستم
روزها يكنواخت و پر اندوه سپري مي شد اگر چه تمام سعي ام را مي كردم كه به حرف هاي رها نيانديشم اما باز نا موفق بودم انگار حفره عميق و گودي در دلم ايجاد شده بود و هر چه غم و غصه در عالم بود در ان ريخته شده بود نمي دانستم چه بدي در حق فرهاد روا دشاتم بودم كه اين كار را با من كرد مگر من چه چيز از رها كم داشتم ته دلم باز نمي توانستم قبول كنم كهتمام حرف ها و نگاه هاي عاشقانه فرهاد به من دروغ بوده نه دروغ نبوده اين رها بود كه مثل گردبادي امد و فرهاد را با خودش برد قدرت رها بيشتر از من بود اه خدايا از اين كه فرهاد تا عيد باز مي گشد شور غريبي در دلم بر پا بود هر چه هم مي خواستم به ان اهميت ندهم و ان شوق را در دلم خفه كنم باز از گوشه ديگر دلم سر در مي اورد من چه كنم من درمانده بايد مبارزه مي كردم و با خودم و احساسم مي جنگيدم اري بايد مبارزه مي كردم انگيزه ام چه بودنمي داني چون از فهراد نفرتي نداشتم كه انگيزه ام باشد هنوز عشق پاكم ان قدر به نفرت نيالوده بود كه انگيزه اش كنم. اما سوختنم شكستن دلم و حرف هاي رها را انگيزه كردم كه با ان به جنگ عشق و احساسم بروم و بهترين راه را ازدواج مي دانستم
روزها خود را در هنركده خوشنويسي سرگرم مي كردم فرزانه با خيال راحت كارها را به من مي سپرد و با شاهرخ بيرون مي رفت و خوش به حالشان چه روزهاي شاد و پر خاطره اي را م گذراندند. در يكي از همين روزها شهلا به ديدنم امد خيلي وقت بود يكديگر را نديده بوديم از او خواهش كردم كه كه شب را خانه ما بماند تا فردا صبح با هم به اموزشگاه برويم فورا قبول كرد و گفت
- اره بايد ببينم اين شاهرخ چه جايي در تور فرزانه گير كرده
- حالا مثلا فهميدي كه چي داري خواهر شوهر بازي در مي اوري؟
- تقريبا اخه شاهرخ اين قدر ساده نبود كه زود گلو بخورد و ازدواج كند ببينم؟ هستي نكند محيط ان جا شاعرانه و پر از حال هواي عشق است؟
- اي تقريبا روح من كه در ان جا خيلي احساس ارامش مي كند
- مي دانستم شاهرخ هم مثل تو كمي احساساتي و خل و چل است براي همين افتاده توي تورفرزانه
خنديدم و گفتم:
- حسود خوب تو هم ازدواج كن
- دارم شوخي مي كنم فرازنه دختر خيلي مهربان و با شخصيتي است
- من كه دوستش دارم انشاء الله همه به ارزوهاي قلبي شان برسند
- از جمله شهلا!
- من ارزويي جز شادي تو ندارم
- بي خيال بيا برويم روي تراس بعد از شام هواي تازه خوردن مزه مي دهد
اسمان صاف بود و ماه مي درخشيد و سوز و سرماي بهمن ماه تنمان را مي لرزاند ولي ما در حاليك ه ليوان هاي چاي داغمان را در دستانمان مي فشرديم با سماجت هواي سرد را به ريه هايمان فرو مي برديم شهلا گفت
- نمي خواهي كمي با من حرف بزني هستي اين سكوت و بي خيالي تو براي من كمي مشكوك و ترسناك است وقتي اين حالت مي شوي معلوم است نقشه اي در ان كله ات مي پروراني كه زياد خوش ايند نيست به من بگو هستي چرا اين قدر بي خيال شدي
- چه كار كنم؟ بنشينم جلوي رويت و زار بزنم تو بودي چه كار مي كردي؟
- من اگر جاي تو بودم كه تا حالا از غصه مرده بودم اگر چه عشقي درقلبم نيست و كسي را زير سر ندارم اما از عشق و احساس پاك تو و فرهاد خبر دارم قلب من از شوق مهرباني و عشق شما دو نفر مي تپيد ولي حالا مي بينم كه تو خود را خيلي خونسرد نشان مي دهي اين احساست واقعي است يا ماسك بي تفاوتي به چهره ات زدي؟ شب عقد شاهرخ خيلي شاد و شنگول بودي در حالي كه من فكر مي كردم بيش از اندازه در غم و غصه غرق شده اي
- چه قدر شما ها خودخواهيد از من توقع داريد خودم را براي فرهاد بكشم اما او خونسرد و بي خيال در المان كيف كند نه شهلا من ديگر نيستم خسته شدم حتي يك تلفن هم به من نكرد و با چه دلخوشي به انتظارش بنشينم و از دوري اش اشك بريزم تو چه مي داني كه به من چه گذشت
وقتي شهلا رويش را به طرف من برگرداند و با صورت خيس اشك من مواجه شد گفت:
- هستي معذرت مي خواهم منظوري نداشتم ترو خدا اين اشك ها را پاك كن دلم را خون مي كند
بي رمق لبخندي زدم و گفتم:
- مگر تو نمي خواستي اشكم را ببيني خوب ببين ببين كه از دوري فرهاد چه مي كشم دست خودم نيست چه كار كنم گهي ماندن بر سر دور راهي در كوچه ترديد و ابهام ادم را از خود بي خود مي كند انگار همه روياهاي من مثل سايه اي بودند كه مانند يك نسيم گذر كردند دلم مي خواهد به تلخي عشقم گريه كنم دارم ديوانه مي شوم شهلا
شهلا با ناراحتي گفت
- نمي خواستم به تو بگويم اما بهتر است خود را اماده كني كه با اين واقعيت كنار بياي اين طور كه از خاله شنيدم رها زنگ زده و گفته فرهاد قصد بازگشت ندارد انگار پدرش فرهاد را وسوسه كرده كه رياست يكي از كارخانه هايش را قبول كند اگر هم ازت خواستم با من حرف بزني و از تغيير رفتارت بگويي به اين خاطر بود كه مي خواستم بدانم ياسمن چيزي در اين مورد به تو گفته يا نه
با عصبانيت گفتم
- من نمي دانم اين دختره رها چه طور به خودش اجازه مي دهد همه كاره فرهاد باشد و از قول او سخن بگويد چرا فرهاد مثل موش قايم شده و خودش اين مزخرفات را به عمه نمي گويد؟ خيلي دلم مي خواهد از رابطه شان سر دربياورم شهلا فرهاد مشكوك شده است
شهلا گفت
- اره فرهاد ناگهان عوض شد شايد خجالت مي كشد يا مي ترسد همه با ديد بد به او نگاه كند شايد هم از اه و ناله خاله مي ترسد
گفتم:
- فرهاد چه بود چه شد به هر حال همه چيز از نظر من تمام شد شهلا اين را جدي مي گويم
شهلا روبرويم ايستاد و در حالي كه دماغش از سرما فرمز شده بود گفت:
- من هم مي خواهم محكم باشم هستي به حرف هيچ كس گوش نده هر كاري كه مي بيني صلاحت است همان كار را بكن فقط گريه نكن گريه ادم را ضعيف نشان مي دهد كاري كه اگر يك روز فرهاد برگشت سرت را بالا نگه داري و با غرور به او نگاه كني
سرم را تكان دادم و گفتم
- جه غروري؟ او حتي مرا قابل ندانست كه خودش حرف هايش را به من بزند پشت رها قايم شد و اون دختره پر رو هر چه خواست بار من كرد اه ولش كن شهلا فرهاد هميشه خودش را دست بالا مي گيرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 55

شب خسته و درمانده ب خانه پناه بردم در را به روي خودم بستم و گريستم فكر نمي كردم ديدن دوباره فرهاد قلبم را به شور اندازد طفلك حميد هم از حال و روزم خبر داشت و دركم مي كرد با مردانگي زياد راحتم گذاشت و با خانواده اش غروب همان روز به خان هبازگشت
شب تا صبح كابوس مي ديدم و در خواب حرف مي زدم حالم هيچ خوب نبود مادر از ترس شوك عصبي دوباره در اتاقم ماند و مراقبم بود خود را به خواب زدم و حرفهايش را با هومن و ديه شنيدم هومن نگران مي گفت
- قيافه فرهاد مثل زخم خورده هاي كينه اي است خدا عاقبت اين كار را به خير كند
و هديه كه التماس مي كرد ارام تر صحبت كنند شايد من بيدار باشم.
ساع حدود 11 شب بود كه تلفن زنگ زد از لحن صحبت كردن هومن فهميدم كه بايد حميد پشت خط باشد چشمانم را گشودم و خود را به تعجب زدم و گفت
- شما اين جا چه كار مي كنيد
مادر خنديد و گفت
- هيچ ترسيدم تو دوباره حالت بد شود مراقبت بودم.
گوشي را از هومن گرفتم صداي حميد در گوشم نشست كه حالم را مي پرسيد
- ارام گفتم:
- - خوبم تو چه طوري؟
- دلم برايت شور مي زد هستي لحظات اخر در باغ در حال و هواي خودت نبودي بد جوري به هم ريخته بودي اگر بدانم كه من...مزاحم زندگيت هستم....
بغض اجازه نداد حرفش را كامل كند گفتم:
- اين چه حرفي است كه مي زني حميد تو شوهر من هستي تو چرا اين قدر با احساست با اين قضيه برخورد مي كني من قبلا با تو حرف هايم را زده ام ديگر نيازي به فكر كردن دوباره نيست خيالت راحت باشد
با دلگيري گفت
- تو قيافه خودت را نديدي هستي وقتي كه خانواده عمه ات امدند انگار خوني در صورتت وجود نداشت با اين حال زنگ زدم كه بيشتر فكر كني و عاقلانه تر تصميم بگيري و تلفن را قطع كرد.
روز بعد در خانه ما جلسه بود طوفان زندگي من اغاز شده بود جمله ياسمن در گوشم ظنين مي انداخت كه مي گفت بهت گفتم صبر كن اما گوش نكردي اخر حالا كه چيزي معلوم نبود هيچ كس از روزگار و وضع و اوضاع فرهاد چيزي نمي دانست معلوم نبود كه با رها امده يا بي رها خلاصه ان روز هديه در خانه ما بود و هومن مانند بازپرسي به من نگاه مي كرد تا اين كه به فكر حميد افتادم به دلم افتد كه زنگي به خانه شان بزنم وقتي با مادرش به گرمي احوالپرسي نمودم و سراغ حميد را گرفتم تعجب زده گفت:
- مگر خبر نداري كه به مسافرت رفته؟ مي گفت كه ديشب از تو خداحافظي كرده است
با لكنت گفتم
- اه راست مي گويد ديشب با من تماس گرفت و خداحافظي كرد هيچ يادم نبود ببخشيد
تلفن را قطع كردم و فهميدم كه حميد عمدا به مسافرت رفته تا من بتوانم تكليف را با خودم روشن كنم عروسي 10 روزه عقد كرده بودم كه شوهرم مرا به حال خودم گذاشته بود چه اسان زندگي ام را باخته بودم اگر فهراد بدون رها بازگشته بود صداي زنگ در حياط همه را از جا پراند
مادر به حياط رفت و با نامه اي به درون بازگشت پدر چشم در چشمم نمي شد مادر نامه را به طرفم گرفت و گفت
- خط حميد است به نظرم خودش يا توسط كسي به در خانه اورده چرا كه تمبر و مهر ندارد
با دستان لرزان ان را گشودم دستخط حميد بود كه نوشته بود
شيرين تر از جانم هستي ام سلام
ببخش كه بي خبر رفتم اگر چه سخت است رفتم كه ازاد باشي مي دانم كه ابهام و ترديد در فراسوي خيال عزيزت در گشت و گذار است تو ازادي كه ميان طوفان عشق و نسيم زندگيت يكي را برگزيني.
خبرم كن.
بغض گلويم را مي سوزاند. تكليف زندگي من روشن بود.
دير وقتي بود كه مرا با طوفان عشقم به حدال بود م هر چه بود فرهاد مرا شكسته بود و حالا بازگشته بود كه حميد را نيز بشكند و عرق در انديشه بودم كه مادر صدايم كرد و گرفته و ناراحت سرم را به طرفش برگرداندم مادر پرسيد:
- نامه حيد بود؟
سرم را تكان دادم و مادر پرسيد:
- چه شده ؟ چه نوشته است
- هيچي
- يعني كاغذ سفيد فرستاده؟
- نه نوشته كه مي رود سفر تا مرا در انتخابم ازاد بگذارد
مادر اخمي بر چهره نشاند و گفت
- يعني چه ؟ نوشته هستي هسمر عقدي شو نكند چيزي گفتي يا رفتاري كردي كه او فكر كرده تو بايد يكي را انتخاب كني؟
- نه مادر من كاري نكردم رفتارم هم تغير نكرده نمي دانم چرا چنين تصميمي گرفته
- تو كه نمي خواهي زير عهدت با حميد بزني؟ او شوهر توست نبايد دلش را بشكني
گفتم:
- نه مادر من چنين قصدي ندارم.
- از من گفتن بود كه دچار وسوسه نشوي
پدر كه در حين حل كردن جدول به سخنان ما گوش مي كرد سخن در امد و گفت
- هستي جان تو كه به فرهاد قولي ندادي كه بخواهي دچار ترديد شوي؟ اگر مشكلت دلت است من مطمئنم كه حميد ان قدر دوستت دارد كه جاي فرهاد را در قلبت بگيرد
فرياد كشيدم:
- بس است ديگر چرا با من مثل يك ادم دست و پا چلفتي و دهن بين برخورد مي كنيد من عقل وشعور دارم و مي دانم كه حميد شوهر من است حميد را مي خواهم براي همين است كه قصد رنجاندنش را ندارم اما اگر حميد كس ديگري بود و من ميلي قلبي به اين وصلت نداشتم حتي اگر عروسي هم كرده بودم طلاق مي گرتم و به سوي فرهد مي رفتم
مادر نگران گفت:
- اخر تو تمام زندگي ات شده لج بازي و خيره سري وا... از عاقبت كار تو مي ترسم هستي نمي شود يك ساعت ديگر زندگي ات را پيش بيني كرد
چشمانم را تنگ كردم و گفت:
- لجبازي و خودخواهي من كينه و بدخواهي ام روي شما رفته فراموش كنيد كه شما الگوي من در زندگي ام بوديد.
نفس عميقي كشيدم و به اتاقم رفتم و در را به روي خودم بستم.
سعي كردم بخوابم تا مدتي از اين كابوس بيدار زندگي ام رهايي يابم چرا كه فقط خواب مي توانست ساعتي مرا راحت و اسوده در بر گيرد عصبر بود كه با تقه هاي در از خواب بيدار شدم ياسمن بود كه پا به درون اتاقم نهاد از جا برخاستم و نشستم و سلام كردم و گفت:
- امده ام چون دلم برايت تنگ شده بود
دستي به صورتم كشيد و گفتم:
- ممنون ساعت چند است؟
- ساعت 7 بعد از ظهر است تنها نيستم مادر م اينها پايين هستند
ياسمن در رابست و كنارم نشست و گفت
- فرهاد هم امده امده كه با تو صحبت كند
- چه حرفي و صحبتي ياسمن ؟ من شوهر دارم
- مي دانم اين قدر شوهرت را به رخ من نكش فرهاد امده دليل دير امدنش را برايت توضيح دهد
- همه اش بهانه است من هيچ بهانه اي قبول نمي كنم 6 ماه است كه رفته و حالات امده كه به من توضيح بدهد مي خواستي بگويي من همان ماه اول منتظر توضيحش بودم حالا 5 ماه دير كرده دير امده ياسمن
ياسمن عصباني شد و گفت:
- هستي دلم نمي خواهد دوستي من و تو با اين مسائل خراب شود امده ام كه بگويم دليل فرهاد براي همه ما منظفقي و موجه بود اميدوارم تو را هم قانع كند تو و هومن خوب گوش به دهان مادرتان داده ايد و از خود اراده اي نداريد در حيرتم كه چرا عاشق مي شويد دلم براي خودم و فهراد مي سوزد تو به او پشت كردي و در نبودش ازدواج كردي و هومن به من گفت كه وقتي مادرم راضي نباشد اين ازدواج به دلم نمي نشيند شايد مادرتان بهانه است و تو حميد را پيدا كرده ايي و هومن كس ديگري را به هر حال به مادرت بگو هستي بگو كه من يكي هيچ وقت از گناهش نمي گذرم عطاي عروس شدنش را به لقايش بخشيدم بگو كه تا عمر دارم دلم از او پر كينه است
- تو و هومن را كاري ندارم و از ان چه كه بين شما رخ داده چيزي نمي دانم اما فرهاد چه؟ چرا اين قدر دلت برايش مي سوزد يادم مي ايد كه به من مي گفتي دختر هستي و هم جنس خود من و دوست نداري كه غرور من خرد شود به تو گفتم كه از من ناراحت نشو چون كاري خواهم كرد كه فرهاد بسوزد همان طور كه او مرا سوزاند همان طور كه رها به من گفت دست از سر فرهاد بردارم ....
- بغض دوباره در گلويم خانه كرد ياسمن با اندوه فراوان گفت
- اول به سخنانش گوش بده بعد قضاوت كن رها نامرد بود او بوده كه...
بقيه سخنانش در گلو ماند چرا كه فرهاد در استانه در ايستاده بود و به سخنان ما گوش مي داد ياسمن با ديدن فرهاد ازاتاق بيرون رفت. اندام فرهاد در اتاقم سايه انداخت با صدايي گرفته گفت
- اجازه مي دهي داخل شوم؟
نفس گره خورده در سينه ام را ارام بيرون دادم و گفتم:
- خواهش مي كنم.
فرهاد داخل امد و من سلام كردم سلام را جواب گفت و روبرويم نشست سرم را بالا كردم و نگاهش كردم چه قدر منتظر اين لحظات بودم كه او از راه رسد و به انتظارم پايان دهد منتظر بودم كه نگاه گرمش در چشمم بيافتد و تمام عشقش را دوباره به پايم بريزد اما دير بود خيلي دير
دور اتاقم چرخي زد و كنار پنجره ايستاد و گفت
- انگار اتاقت هم به من غريبه شده هستي مثل نگاهت مثل خودت
- چه مي خواي به من بگويي فرهاد براي چه به ديدنم امدي؟
- امده ام بهت تبريك بگويم عروس خانم عيبي دارد؟
دوباره نگاهش را مثل گذشته كرد و دهانش را طوري جمع كرد كه مي دانستم دارد دستم مي اندازد سكوت كردم و به قد وبالايش نگاه كردم روزگاري چه قدر اين اندام و اين هيكل برايم خواستني بود جالا هم بود حالا هم دلم مي خواست جانم را فدايش كنم و انگار تمام ان قول و قرارهايش را فراموش كردم دلم بي كينه بود دلم از نفرت خالي شده بود و من آني بودم كه براي او نقشه ريخته ريخته بودم. چشمانم را پايين انداختم لحظه اي به ياد حميد و نگاه نگران و متظرش افتادم فرهاد روبروي قاب خوشنويسي ايستاد و گفت:
- خدا را شكر كه اين را نشكسته اي و از حرص به دور نيانداخته ايد.
- يك به چنين كردم با قدرت تمام به شيشه اش مشت زدم و تو و عشق سر كشت را ناسزا گفتم اما باز ان را شيشه انداختم و جلوي رويم گذاشتم تا بشود آئينه دوم من.
صدايش مي لريزد و به بغض نشست. چراغ آباژور بغل تخت را روشن نمود و روبرويم روي كاناپه نشست
- آن روز يادت مي ايد فرهاد تو در خانه به من قول دادي كه فرداي ان روز از كار استعفا بدهي تو به من گفتي كه تو و خواسته هايت از تمام دنيا برايت با ارزش تر است.
- درسته تو در دنيا برايم از هر چيزي مهم تري
مبهوت نگاهش كردم و ديدم زير چشمانش گود افتاده رنگش هم كمي پريده است گفتم
- حالت خوب نيست فرهاد راستي اوضاع قلبت چه طور است
سرش را به چپ و راست تكان داد و گفت
- هر چه مي كشم از اين قلب نيمه كاره است نه درست كار مي كند و نه كامل از كار مي افتد گوش بده هستي به تمام ماجراي رفتن و ماندن و برگشتن من با دقت گوش بده ان وقت قضاوت كن
- و بعد چنين ادامه:
__________________
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 60

در اتاق انتظار منشي هستي را صدا كرد و گفت
- نوبت شماست بفرماييد
هستي رو به فرهاد كرد و گفت
- تو هم با من بيا فرهاد
دلهره به جانش افتاده بود چه قدر خوشحال بود كه فرهاد با اوست مثل يك تكيه گاه
هستي شرح سردردها و ديگر علائم بيماري اش را كه ان چند وقت گريبانگيرش شده بود به دكتر داد و با دهان باز و اخم هاي درهم رفته فرهاد و چهره متفكر دكتر روبرو شد دكتر بعد از معاينه نمودن هستي پشت ميز نشست و گفت
- معاينه كه چيزي را نشان نمي دهد من يك سري ازمايش و سي تي اسكن و عكس مي نويسم كه ترجيح مي دهم شما انها را به متخصص معز و اعصاب نشان دهيد
فرهاد با نگراني گفت
- فعلا تشخيص شما چيست دكتر؟
دكتر اشاره خفيفي به هستي كرد كه فرهاد كاملا متوجه منظور شد
دكتر گفت
- همه چيز بعد از ديدن عكس و ازمايش روشن مي شود
بعد از خداحافظي فرهاد به عمد كيفش را در مطب جا گذاشت وقتي از پله ها پايين رفتند به هستي گفت
- تا تو در ماشين را باز كني من كيفم را بياورم
سريع پله ها را دو تا يكي كرد و بالا رفت نفسش را ازد كرد و دوباره در اتاق دكتر را باز كرد و گفت
- مشكل نگران كننده اي وجود دارد دكتر؟
دكتر كه فكر مي كرد فرهاد همسر هستي است گفت
- به طور يقين نمي توانم بگويم به احتمال زياد ايشان با دارو درمان مي شود ولي متاسفانه بايد بگويم اين نوع علائم نشان دهنده وجود تومور مغزي در سر همسر شما هستند اگر چنين چيزي باشد و پيشرفت نكرده باشد انشا ء ا.. با دارو درمان مي شود
فرهاد گفت
- و اگر با دارو درمان نشود؟
- بايد عمل شود البته گفتم بعد از مشاهده عكس و اسكن معلوم مي شود بايد بگويم كه اين حد تشخيص در تخصص من نيست و شما بايد ايشان را به دكتر مغز و اعصاب نشان دهيد
فرهاد سست و گيج از دكتر خداحافظي كرد انگار اب بدنش را كشيده اند. دهانش تلخ و گنده شده بود هجوم بغض گلويش را فشار مي داد و با خود گفت: خدا چرا اين دختر بايد اين قدر عذاب بكشد؟
هستي با اصرار از فرهاد خواست كه او را به خانه اش برساند اما فرهاد پايش را روي پدال گاز فشار مي داد خودش مي دانست كاملا عصبي است قصد داشت عشق ديرينش را به رستوراني ببرد و شام مهمانش كند هر چند كه خود دل و دماغ درست و حسابي نداشت. در رستوران فرهاد نگاهش را به صورت هستي دواند هستي سرخ شد و سرش را به سوي ديگر چرخاند فرهاد گفت
- فردا صبح اماده باش كه با هم به دنبال كارهايت برويم.
- مزاحمت نمي شوم فرهاد با مادرم مي روم.
فرهاد دلخور گفت:
- هستي جان اگر هومن و دايي گرفتارند من كه نيستم من بايد در تمام اين رفت و امدها با تو باشم مي فهمي؟ اگر در شركت يا خانه باشم تا دايي يا كس ديگر خبر سلامتي تو را به من بدهند نيمه عمر مي شوم
- اما فرهاد تو متاهلي و من دوست ندارم وقتي را كه بايد صرف سحر و سينا كني به من اختصاص دهي؟
فرهاد گفت:
- اين حرفا را بريز دور هستي جان من هميشه در اختيار انها هستم اتفاقي نمي افتد اگر دو سه روزي دنبال كارهاي تو باشم
- سپس نگاه گرم و نافذش را به چشم هاي هستي دوخت سر پاي هستي اتش شد با اين نگاه خاكستري اشنا بود همان بود كه هميشه ديوانه اش مي كرد فرهاد غذا را جلوي هستي كشيد و گفت
- اين چند وقت آن قدر غصه خوردي كه وقتي براي غذا خوردن حسابي براي خودت نگذاشته اي كه اين قدر ضعيف شده اي اگر من بالاي سرت بودم وادارت مي كردم كه ان قدر به خودت برسي كه به اين روز نيافتي
- خدا رحم كرد و گر نه الان 20 گيلو اضافه وزن داشتم
فرهاد صداي دلنشين و بم خود ارام گفت:
- واقعا خدا رحم كرد هستي كاش اين رحم نبود و تو براي من بودي
زندايي فرهاد دلواپس و نگران دم در خانه ايستاده بود و منتظر ان دو بود دايي نيز به حياط امد و به فهراد تعارف كرد كه به داخل بيايد اما فرهاد امتناع كرد و از دايي اش خواست كه فردا با او تماس بگيرد
آقا جلال روي زمين تا شد و گفت
- چند وقت است پري؟ چرا هستي زودتر از اين چيزي به ما نگفته
پري دستش را روي دست ديگرش زد وبا گريه گفت
- انگار يك ماهي است بچه ام ان قدر ملاحظه كار است كه به ما چيزي نگفته اگر فرهاد هم پا پيش نمي شد نمي فهميد فرهاد دنبال كارش را گرفت انگار هنوز هم با فرهاد راحت تر از ماست
آقا جلال گفت:
- پس فرهاد به اين خاطر مي خواهد با من صحبت كند من ساده را بگو كه فكر كردم مي خواهد از هستي خواستگاري كند فردا تو هم با انها مي روي؟
پري گفت
- البته كه مي روم امروز هم مي خواستم همراهشان بروم فرهاد نگذاشت اخر چرا من مادر بايد چند وقت از حال هستي بي خبر باشم ديدم كمي روحيه اش بهتر شده خيالم راحت شد ندانستم كه بچه ام مريض است و سرش به مريضي اش گرم است.
-
__________________
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 63

هستي را دوباره نزد دكتر بردند تا براي عمل اماده شود در مطب دكتر هستي از پدرش خواهش كرد يك لحظه اي او را با دكتر تنها بگذارد پدر راضي نشد دكتر كه متوجه منظور هستي شده بود با اطمينان به او گفت
- مطمئن باشيد خانم مهرجو من هر كاري از دستم بر بيايد انجام داده و كوتاهي نمي كنم. خيالتان راحت انشاءا.. كه عمل با موفقيت انجام شود و من مجبور به عمل كردن به گفته شما نشوم
پدر متعجب و مبهوت به هستي و دكتر خيره شد دكتر ارام سرش را تكان داد و اين به اين معني بود كه به موقع اش در اين مورد به پدر هستي توضيح خواهد داد
دكتر هستي را مرخص كرد و گفت
- تا روز عمل مي تواني در ميان جمع و خانواده ات باشي
فرهاد ناراحت و پريشان از هومن در اين مورد سوال كرد هومن جواب داد دكتر عقيده دارد تا روزي كه هستي همين طور است نيازي به بستري شدن در بيمارستان نيست. در ميان خانواده باشد بهتر است اما به محض اين كه استفراغ كرد بايد او را به بيمارستان برسانيم تا عمل شود هم هومن و هم فرهاد و بقيه مي دانستند كه اين جز قطع اميد كردن و جواب كردن هستي چيزي نبود.
شبي كه موهاي هستري را تراشيدند تا براي روز عمل اماده شود مادر با بغض روسري به سرش انداخت تا او خجالت نكشد فرهاد به چشمان خمار هستي كه از بيماري بي رنگ شده بود نگريست و وقتي ديد كه هستي چه طور بي رمق خوابيده است و انگار در اين دنيا نيست غم تمام وجودش را بر گرفت به پشت پنجره رفت و به طبيعت حياط خيره شد و زمزمه كرد
به گريه گريه هاي غمگنانه
هوايت را دلم كرده بهانه
گرفته مه فضاي كوچه ها را
نشسته گرد غم بر روي دنيا
برايت واژه ها هم سوگوارند
پيام تازه اي حرفي ندارد
چه دلتنگم چه دلتنگم چه دلتنگ
تو معناي سفر بودي گذشتي
اسير اين توقف ها نگشتي
تو مثل رود پيوستي به دريا
رها كردي به دشت تشنه ما را
بغض راه گلويش را بست دلش شديدا براي گذشته تنگ شده بود
زندگي چه بي رحم شده بود هومن ارام امد و كنارش ايستاد هر دو در سكوت به طبيعت تاريك حياط خيره شدند هومن ديگر ان پسر شوخ و بذله گو نبود كه با بودن خود همه را به شادي مي كشاند ديگر حرفي براي گفتن نداشت كه ديگران را از خنده ريسه ببرد ان قدر درگير و دار زندگي خم شده بود كه تواني براي مبارزه نداشت . پنج سال از ازدواجش گذشته بود و او هنوز طعم فرزند داشتن را نچشيده بود. همه ازمايش ها هم از سلامت همسرش گواهي مي داد. هومن ديگر طاقت غر زدن هاي مهسا و كنايه هايش را نداشت ارزو مي كرد كه او به جاي هستي بود ارام گفت
- كاش زندگي من اين طور ويران مي شد نه هستي كاش من به جاي هستي بودم او به ظاهر خوشبخت بود دلش به حميد و نازنين خوش شده بود داشت زندگي اش را مي كرد طفلك طوفاني امد و زندگي اش را از هم پاشيد
فرهاد گرفته و غمگين گفت
- همه ما به نوعي با زندگي مان درگير هستيم جرا؟ چرا هومن؟ ما از زندگي مان خير نديديم يادت مي آيد چه دوران خوش و خوبي داشتيم چه روزهايي كه من در اين خانه را با عشق و اميد مي زدم. چه شب هايي كه در اين خانه مهمان بودم و از همين پنجره به حياط نگريستم و تمام ارزوهايم را در اين خانه مي ديدم اخ حالا چه شد كه اين طور دلگرفته و غمگين شده ام؟
هومن از يادآوري گذشته هاي زيبا و خوش جواني اش لبخند تلخي زد و گفت:
- با خودم شرط كرده بودم كه اگر زماني بچه دار شوم هيچ وقت عقيده و راي خودم را به فرزندم تحميل نكنم كاري كه مادرم با ما كرد اما انگار خدا نمي خواهد من به اين ارزو برسم خسته ام فرهاد خيلي خسته
فرهاد به چهره گرفته و ناراحت هومن نگاه كرد و در دلش افسوس خورد هومن به نيم رخ فرهاد نگاهي كرد و گفت
- راستي تو با هستي چه كار داشتي يك بار در رستوران ديدمتان با دوستم قصد داشتيم داخل بياييم اما وقتي تو و هستي را پشت ميز ديدم منصرف شدم و با اصرار از دوستم خواهش كردم كه به رستوران ديگر برويم نمي خواستم با حضور من هستي خجالت بكشد
فرهاد سرش را تكان داد و گفت
- من از او خواهش كرده بودم از او خواستم كه ملاقاتي با هم داشته باشيم تا در مورد موضوعي با او صحبت كنيم .مي خواستم از او خواستگاري كنم
- همان موقع هم همين حدس را زدم در واقع منتظر بودم
فرهاد به فكر فرو رفت چه قدر اعمالش قابل پيش بيني بود اوازه عشقش در همه جا پيچيده بود حتي بعد از 7 سال.
چه قدر دلش براي اين عشق تنگ شده بود در روياهايش غرق شد. چه خيال خوشي داشت كه مي خواست با هستي ازدواج كند حالا هستي جلوي رويش...صداي جيغ و گريه مادر هستي و هديه افكارش را پاره كرد با هراس زياد به بالاي سر هستي رسيد اه خدايا لباس هستي خيس بود. هستي استفراغ كرده بود دنيا در برابر ديدگانش تيره شد همان كور سوي اميد هم از بين رفت. مادر هستي موهاي خود را كند و هديه بر سر زنان پدر را صدا كرد هومن هستي را در رختخواب خواباند و با فرياد گفت
- برايش لباس بياوريد تمام تنش خيس شده است
فرهاد فقط ضجه هاي مادر هستي را مي شنيد و رنگ وروي زرد هستي را مي ديد. اه فرهاد! هستي را مي ديد كه دوان دوان بر لب ساحل در حركت است و برايش شغر مي خواند هستي را مي ديد كه سوار اسب شده و بي خيال مي تازد چشمان خمار و زيباي هستي را مي ديد كه اشك الوده به او دوخته شده والتماس كنان مي خواهد زودتر برگردد و او را از مادرش خواستگاري كند هستي را مي ديد كه غرش مي كرد و عشق فرهاد را براي خود مي خواست هستي را در لباس عروسي ديد هستي را ديد كه نازنين را در آغوش دارد هستي را ديد كه شب عروسي او گردنبندي به شكل قلب كه دور تا دورش را نگين سفيد گرفته به گردن انداخته و به او تبريك مي گويد هستي را ديد كه براي حميد و نازنينش خاك گور را به سر رويش مي ريزد. هستي را مي ديد كه از او مي خواهد به فكر سحر و سينا باشد و حالا هستي را ميد يد كه بدن لاغر و بيمارش در آغوش مادرش فشار داده مي شد. طفلك دايي اش را مي ديد كه بر سرش مي زند هومن و هديه كه مستاصل و گريه كنان اين سو ان سو كز كرده اند و زن دايي اش را مي ديد كه بي حال افتاده و سر هستي اش را در آغوش گرفته و صورت دختر زيبايش را مي بوسد و مي بويد. آه چرا هيچ كس به فكر او نبود قلبش مي سوخت بخار همه جار را فرا گرفته بود مه همه جا را پوشانده بود انگار در يك استخر بزرگ اب فرو رفته باشد تمام بدنش خيس بود قلبش داغ داغ مي سوخت و تمام وجودش را در خود مي چلاند. اه مسعود...آه بلندي كشيد و به روي زمين غلطيد مسعود دويد و قرص زير زبانش را گذاشت همه حواس ها به طرف او معطوف شد تنها حواس جمع در ان ميان مسعود بود كه به اورژانس زنگ زد تا فرهاد را به دست انها بسپارد
عمه و ياسمن و خاله شهين گريه كنان پشت در اتاق Ccu براي فرهاد دعا مي كردند فرهاد سكته كرده بود و معجزه بود كه جان سالم به در برده بود و هنوز نفس مي كشيد شايد فرصتي خواسته بود تا از حال هستي اش اطمينان حاصل نمايد فرهاد و هستي در عشقي كه ارزويشان كنار هم گذاشتن اسم هايشان در كارت عروسي و بر روي كيك عقد و ترسيم ان به صورت دو كبوتر بر اتاق عقدشان بود حالا كنار هم در اسامي بيماران ان بيمارستان جاي گرفتند فرهاد در CCU و هستي در ICU . بخش هاي مراقبت ويژه دست دست كردن پزشك براي عمل هستي كاملا براي خانواده اش محرز بود چرا كه عملي در كار نبود و اين پيشنهاد صرفا به خاطر روحيه دادن به هستي و خانواده اش بود. سر تراشيده هستي بر روي بالش جگر مادر را اتش مي زد. قلبش تنها نشانه او و زندگي اش بود قفسه سينه اش ارام بالا و پايين مي رفت از ديشب كه استفراغ كرده بود و به بيمارستان اورده شده بود در كما فرو رفته بود در دهان و بيني اش لوله هاي زيادي فرو كرده بودند. خانواده اش پدر و مادرش به اندازه سن هستي خميده و شكسته شده بودند و هديه و هومن تنها اشك بود كه از چشم هايشان جاري مي شد هيچ كاري از دست هيچ كس بر نمي امد چرا كه خواهر كوچكشان دردانه خانه شان بي جان روي تخت خوابيده بود و اران نفس مي كشيد.
راه روي هاي بيمارستان را فاميل هستي و فرهاد پر كرده بودند در ان سوي بيمارستان چند اتاق دورتر از هستي زير دستگاه هاي مخصوص قلب فرهاد خوابيده بود. حال خوشي نداشت دريچه هاي گشاد قلبش ديگر توان زندگي به او نمي دادند خيال فرهاد دور خيال هستي پرواز مي كرد و اميدوار بود كه قلبش از كار باز ايستد و او را به هستي اش برساند حتي نفس كشيدن با اين قلب كار دشواري بود و به كمك دستگاه ها و لوله ها امكان پذير بود او قلب عاشقش را با هستي مي خواست با تمام هستي اش.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:59 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها