
08-25-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
" شريک دزد و رفيق قافله "
آورده اند که:
در روزگاران قديم ، تاجرها اجناس خود را با اسب و شتر از شهریبه شهر دیگر می بردند تا بفروشند و سود ببرند . راه ها ناامن بود . در پیج و خمجاده ها ، دزدها به کمین می نشستند تا کاروان هاي تجاري از راه برسند . آن وقت ازتاریکی شب استفاده می کردند و به آنها حمله می کردند و اجناس و اموال آنها را میدزدیدند . تجار برای این که تعدادشان زیاد باشد و دزدها به آنها حمله نکنند ، گروهيسفر می کردند . روزی کاروانی راه افتاد که از شهری به شهر دیگری برود . تعدادی ازتجار هم در آن کاروان بودند . هر کدام از تجار ، جنس زیادی با خودش می برد تا درشهر بعدی بفروشد . کاروان یکی دو روز راه رفت تا به جایی رسید که جاده چند پیچ و خمداشت و خطر حمله دزدها در آنجا بیشتر بود . تجار از ترس حمله دزدها آرام و قرارنداشتند . شب از راه می رسید و تاریکی شب ، خطر دیگری برای افراد کاروان بود . راهنمای کاروان به مسافران پیشنهاد کرد که پیش از رسیدن به پیج و خم جاده ، جایی رابرای خواب و استراحت انتخاب کنند و فردا که هوا روشن شد ، از پیچ و خم جاده بگذرند، چراکه در روز روشن ، خطر حمله دزدها کمتر است . کاروانیان بارهایشان را از رویاسبها و شترها به زمین گذاشتند و وسایل خواب و خوراک و استراحت خود را روی زمین پهنکردند . راهنمای کاروان به بازرگانان گفت : اموال و اجناس قیمتی خود را لا به لایسنگ ها و کمی دور از محل استراحت مان پنهان کنید تا اگر دزدها حمله کردند ، دستشانبه آنها نرسد ." این پیشنهاد راهنمای کاروان را تجار پسندیدند و همه مشغول پنهانکردن دارایيهاي خود شدند . در میان تجار ، یک نفر بود که اصلا ً ناراحت به نظر نمیرسید . با این که او هم کالا و اجناس زیادی همراه داشت ، اصلاً نگران حمله دزدهانبود . او سعی می کرد به تاجرهاي دیگر کمک کند تا اجناسشان را در جای مناسبی مخفيکنند . بعد از این که او به همه کمک کرد ، اجناس خودش را در جایی که دور از دسترسنبود ، پنهان کرد . بازرگانان شام خوردند و با نگرانی و ناراحتی دراز کشیدند کهاستراحت کنند . تاجری که به بقیه کمک کرده بود ، گفت: " این طور که نمی شود ، بهتراست به نوبت بیدار بمانیم و مواظب حمله دزدها باشیم ." دیگران پیشنهاد او راپسندیدند . او گفت : " همه بخوابید ، اول من نگهبانی می دهم و بیدار می مانم ، دوساعت که گذشت ، یکی از شما را برای نگهبانی بیدار می کنم و خودم می خوابم . " مسافران کاروان که خسته و نگران بودند ، از پیشنهاد او استقبال کردند و از اینکهچنین آدم فداکاری همسفرشان شده ، خوشحال شدند و خوابیدند . تاجر کمی صبر کرد . وقتیمطمئن شد که همه خوابیده اند ، پاورچین پاورچین از کنار همسفرانش دور شد و به طرفپیچ و خم های جاده رفت تا سایه ای را در تاریکی دید . با صدای بلند گفت : " اگر شمادزد و راهزن هستید ، به حرفم گوش کنید . من تنها هستم و اسلحه ای به همراه ندارم ،مرا نزد رئیس خودتان ببرید . راز مهمی را باید با او درمیان بگذارم ."
دزدها بهسر او ریختند ، دست و پایش را بستند و او را پیش رئیس خود بردند . تاجر وقتی بهرئیس دزدها رسید ، گفت من یکی از مسافران و تاجرانی هستم که با کاروانی که کمیدورتر از اینجا اتراق کرده ، به سفر می روم . اگر به من قول بدهید که با مال واجناس من کاری نداشته باشید و بخشی از اجناسی را که از حمله به آن کاروان بدست ميآوريد به من بدهید ، رازي را با شما درميان مي گذارم . رئیس دزدها گفت : " بگو ،قول می دهیم " . تاجر گفت که چند نفر با آن کاروان سفر می کنند و چگونه اجناسارزشمند خود را لا به لای سنگهای کنار جاده مخفی کرده اند . او که جای تمام اجناسرا می دانست ، نشانی مخفیگاه های اجناس بازرگانان را به رئیس دزدها داد . بعد هم باعجله خودش را به کاروان رساند . رفت و برگشت او ، بیش از دو ساعت شده بود . به همیندلیل تا به کاروان رسید یکی از همسفرانش را بیدار کرد و گفت : بیش از دو ساعت استکه من بیدارم و نگهبانی می دهم ، خیلی خوابم می آید ، بهتر است یکی دو ساعت تونگهبان باشی ، تو هم که خسته شدی ، یکی دیگر را برای نگهبانی بیدار کن . سپس درازکشید و ظاهرا ً خوابید . هنوز نیم ساعت هم از مدت نگهبانی نگهبان تازه ، نگذشته بودکه راهزنها به کاروان حمله کردند . نگهبان با داد و فریاد مسافران کاروان را بیدارکرد و حمله دزدهها را به همه خبر داد . دزدها به طرف نشانی هایی که تاجر داده بود ،رفتند و همه اجناس تجار را از مخفیگاه ها بیرون آوردند و با خود بردند . اما هیچ یکاز آنها به کالاهای تاجری که به سراغشان رفته بود ، نزدیک نشدند . مسافران و تاجرانتا صبح آه و ناله کردند و از اینکه اموالشان به غارت رفته ، غصه خوردند . هوا کهروشن شد کاروان دزد زده ، آماده حرکت شد . چند نفری گفتند : ما که دیگر فقیر وبیچاره شده ایم و چیزی برای فروش نداریم ، بهتر است برگردیم . چند نفری هم گفتند : بهتر است خودمان را به شهر بعدی برسانیم و از دوست و آشنایی پول قرض کنیم . "
اما همه از اینکه اموال یکی از تاجرها دزدیده نشده ، در تعجب بودند . یکی میگفت : او مرد فداکاری است ، به همه ما کمک کرد تا جنسهایمان را مخفی کنیم . دل پاکشبه او کمک کرده و اجناسش دزدیده نشده است . یکی دیگر می گفت : " او آدم خوبی است ،اولین کسی بود که داوطلبانه نگهبانی داد ، جواب خوبی اش را گرفته است ."
یکی همعقیده داشت که چون او اجناسش را لا به لای سنگها و دور از دسترس پنهان نکرده ، چشمدزدها به مال و دارایی اش نیفتاده ، زیرا دزدها دنبال گوشه و کنار و مخفیگاه های لابه لای سنگ ها بوده اند . تاجر از همسفرانش تشکر کرد و گفت : چون دل ِ شنیدن آه وناله همسفران را ندارم ، قصد دارم که از کاروان جدا شوم و بقیه راه را به تنهاییسفر کنم . اجناسش را روی دو سه تا اسب و شتر بار کرد و براه افتاد . در سر راه ،خودش را به محل راهزنها رساند و طبق قراري که با آنها گذاشته بود ، سهمش را گرفت . دو سه روز بعد ، کاروان دزد زده به شهر رسید . تاجرها به بازار رفتند تا دوستان وآشنایانی پیدا کنند و از آنها پول قرض بگیرند ، یا جنسهای کم ارزشی را که به چنگدزدها نیفتاده بود بفروشند . در بازار ، تاجر همسفر خود را دیدند که اجناسش را برایفروش عرضه کرده است . یکی از تاجرها متوجه شد که بعضی از جنس های دزدیده شده هم جزوکالاهای اوست . دوستان و همسفران را جمع کرد و چیزی را که دیده بود ، برای آنها نقلكرد . همه با هم نزد قاضی رفتند و از او شکایت کردند . قاضی دستور داد او را دستگیرکنند و نزد او بیاورند . تا چشم قاضی به تاجر افتاد ، گفت : عجب ، پس این شريک دزدو رفيق قافله تو هستی . حالا دستور می دهم بلایی به سرت بیاورند که مرغان هوا هم بهحالت گریه کنند .
از آن به بعد به آدمهای منافقی که برای حفظ مال و دارایی خود ،دست به هر کاری می زنند و حتی برای دشمن جاسوسی می کنند ، مي گويند : " شریک دزد ورفیق قافله "
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|