
11-19-2011
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
من خواب دیدهام که کسی میآید
من خواب یک ستارهی قرمز را دیدهام
و پلک چشمم هی میپرید
و کفشهایم هی جفت میشد
و کور شوم اگر دروغ بگویم
...
من خواب آن ستارهی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیدهام
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست
مثل پدر نیست
مثل انسی نیست
مثل عیسی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد
و قدش از درختهای خانهی معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت خدا هم روشنتر
و از برادر سید جواد هم
که رفته است رخت پاسبانی پوشیده است
نمیترسد
و از خود خود سید جواد هم
که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست
نمیترسد
و اسمش آن چنان که مادر
در اول نماز و در آخر نماز، صدایش میکند
یا قاضی القضات است یا حاجت الحاجات است
...
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیاورد
از روی بیست ملیون بردارد
و میتواند از مغازهی سید جواد
هر چقدر که لازم دارد، جنس نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که
لامپ الله
که سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ
چقدر روشنی خوب است
چقدر روشنی خوب است
و من چقدر دلم میخواهد که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم میخواهد
که روی چارچرخهی یحیی میان هندوانهها و خربزهها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ
چقدر دور میدان چرخیدن خوب است
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوب است
چقدر باغ ملی رفتن خوب است
چقدر مزهی پپسی خوب است
چقدر سینمای فردین خوب است
و من چقدر از همهی چیزهای خوب خوشم میآید
و من چقدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
...
چرا من این همه کوچک هستم که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست و در خیابانها گم نمیشود
کاری نمیکند که آن کسی که به خواب من آمده است
روز آمدنش را
جلو بیاندازد
و مردم محلهی کشتارگاه
که خاک باغچههاشان خونی ست
و آب حوضهاشان هم خونی ست
و تخت کفشهاشان هم خونی ست
چرا کاری نمی کنند؟
چرا کاری نمی کنند
...
من پلههای پشت بام را جارو کردهام
و شیشههای پنجره را شستهام
چرا پدر فقط باید در خواب، خواب ببیند؟
...
کسی میآید
کسی میآید
کسی که در دلش با ماست
در نفسش با ماست
در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمی شود گرفت و دستبند زد
و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنهی یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگتر میشود
بزرگتر میشود
کسی که از باران، از صدای شرشر باران
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید
و سفره را میاندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمرهی مریضخانه را قسمت میکند
و چکمههای لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
و درختهای دختر سید جواد را قسمت میکند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را هم میدهد
من خواب دیدهام...
(فروغ فرخزاد)
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|